های!
خوبین؟
شرمنده که این پارت یکم طول کشید نوشتنش برام سخت بود🥲
لباس هری این پارت فقط بدون اونی که روی دوشش انداخته:
***
عشق چیز عجیبیه.
کسی که عاشقه دنیا رو روشن تر میبینه، امیدوارتره، پرانگیزه تره، وقتی اسم معشوقه اش میاد دیوونه وار رفتار میکنه، از چیزهایی که به نظرش مسخره یا خسته کننده بود لذت میبره و کارهایی رو انجام میده که قبلا حتی تصورش هم نمیکرد.
همیشه همینطوریه.
همه ی عاشق ها مثل همن چون همه ی عشق ها مثل همن. بخاطر همینه که همشون، اگه واقعی باشن، عاشق رو تغییر میدن و ازش یه آدم جدید میسازن که حتی برای خودش غریبه ست.
برای همینه که اولین احساسی که بعد از عاشق شدن داری، گیج بودنه. چون دیگه خودت رو نمیشناسی. داری احساساتی رو تجربه میکنی که تا حالا حتی شبیهش رو تجربه نکرده بودی. و تو برای اولین بار توی زندگیت، به چیزی جز "اون" اهمیتی نمیدی!
حتی مهم نیست تهش قراره چی بشه، مهم نیست اگه خورشید از هم میپاشه، دریاها طغیان میکنن و دنیا به پایان میرسه.
تنها چیزی که مهمه اون لحظه ست که دست هاش تو دست هاته. و اون لحظه هر چقدر هم کوتاه، برای تو انقدر طول میکشه که انگار تا ابد ادامه داره.
تو دنیای عشق، لحظه ها کِش میان، زمان می ایسته و ساعت کارایی خودش رو از دست میده. زندگی معنی دیگه ای پیدا میکنه، چهره ی آدم ها مهربون تر دیده میشه،خورشید با شدت بیشتری می تابه و تو شب ستاره های بیشتری میدرخشه...
دنیای عشق، دنیای گول زننده و رویاییایه که عاشق و معشوق رو غرق خودش میکنه، بهشون وعده ی خوشبختی میده، وعده ی خوشحالی تا ابد و سرانجامی پر از لذت.
سرابی که با گذشت زمان، وقتی با فکر نزدیک شدن بهش داری به سمتش میدویی، از بین انگشت هات سر میخوره و پودر میشه. فقط اون موقع ست که تو میفهمی همه چیز فقط یه دروغِ شیرین بوده. یه امیدِ واهی!
حالا دنیای عشق اسیرهای جدیدی داشت و نمی تونست به راحتی اونها رو از دست بده. پس با پوزخند به چشم های لویی خیره شد و دست هری رو توی دست هاش گذاشت.
لویی وقتی دست هری رو حس کرد، نگاهش رو از فضای خالی رو به روش گرفت و به سمتش برگشت.
اما کلمه هایی که راه خودشون رو به سمت دهنش باز کرده بودن، حتی فرصت نکردن نصف راه رو طی کنن چون هر جمله ای که قرار بود لویی با دیدن هری بهش بگه با برگشتن به سمتش از ذهنش محو شد.
هری کت شلوار صورتی ای کمرنگی پوشیده بود که روش گل های طلایی ریزی داشت و جلوی کتش رو باز گذاشته تا پیراهن توری نازک سفیدی که زیرش پوشیده بود رو به خوبی نمایش میداد و دستکش های توری سفید هم دستش رو پوشونده بود.
اما فقط همین نبود. سایه ی صورتی ای خیلی ساده پشت چشم هاش نشسته بود و لب هاش بدون اینکه هیچ رنگ اضافه ای به خودش گرفته باشه، برق میزد. لویب متوجه شد هری موهاش رو که حالا کمی بلندتر شده دوباره رنگ کرده و این بار اونها رو کمی روشن تر از حالت معمول خودشون در آورده اما نه انقدر روشن که توی ذوق بزنه.
"واو!"
لویی تنها صدایی که میتونست از خودش در بیاره رو ایجاد کرد و نفس عمیقی کشید.
هری به قیافه ی لویی لبخندِ ذوق زده ای زد و بعد از پشت شونه ی لویی به کسی چشمک زد که لویی با دنبال کردن رد نگاهش به ایزابل رسید.
زن که داشت میخندید و انگشت شستش رو برای هری بالا گرفته بو با دیدن لویی سعی کرد خیلی سریع پشت درِ خونه مخفی شه و لویی با ابروهای بالا رفته به سمت هری چرخید.
"می بینم که دوستای جدید پیدا کردی هری."
هری جوری که معلوم بود به خودش افتخار میکنه به لویی نگاه کرد و لبخندِ سرگرم شده ای زد.
"شاید... چطور؟ نگرانی؟"
هری پرسید و ابروش رو بالا انداخت. چیزی که باعث شد لویی بلند بخنده و هری و به خودش نزدیک تر کنه.
"نگران؟ نه تا وقتی که دوستات بهت کمک کنن برای قرارمون آماده شی!"
آره، لویی خیلی سریع با دیدن هری، از اونجایی که میدونست ایزابلا طراح لباسه، به این نتیجه رسید که لباسِ مخصوص پسرِ هنرمند کار کسی جز اون نمیتونه باشه و دلیل بودن هری اونجا هم همین بود.
هری کمی از لویی فاصله گرفت و دست هاش رو باز کرد و آروم دور خودش چرخید.
"و نظر تو درمورد نتیجه اش چیه؟"
لویی چند لحظه نگاهش رو روی هری بالا پایین کرد و بعد نفس عمیقی کشید. هری چطور از کلمه ها انتظار داشت که بتونن این حجم از زیباییش رو توصیف کنن؟ این مسئولیت برای اونها بیش از حد سنگین نبود؟!
"نظر من اینه که تو... میدرخشی."
لویی دست هاش رو دور کمر هری حلقه کرد و هری دست هاش رو روی شونه ی پسر گذاشت قبل از اینکه همدیگه رو ببوسن. لویی هنوز باور نمیکرد میتونه اینکار رو انجام بده و هر بار که هری رو می بوسید احساس میکرد داره توی رویاهاش قدم میزنه.
"توام همینطور لو."
هری وقتی از هم جدا شدن گفت و دستش رو وی گونه ی لویی گذاشت.
"تو هم همینطور..."
لبخند لویی کش اومد و به چشم هاش رسید، اون ها رو به یه خط تبدیل کرد و لویی یه بوسه ی کوتاه دیگه روی لب های هری گذاشت قبل از اینکه اون رو به سمت ماشین هدایت کنه.
برخلاف چیزی که لویی میخواست، هری نذاشت اون در رو براش باز کنه و گفت از اینجور کارها خوشش نمیاد. پس لویی گذاشت اون خودش سوار ماشین شه و دور زد تا سوار صندلی راننده شه.
"خب، قراره کجا بریم؟"
لویی که درحال روشن کردن ماشین بود از گوشه ی چشم هاش به هری نگاهی انداخت و پوزخند مرموزی زد.
"فکر میکنی کجا قراره بریم؟"
هری چشم هاش رو چرخوند و دست به سینه شد.
"واقعا؟ میخوای این بازی رو باهام انجام بدی؟"
"آره."
لویی خونسرد جواب داد و شروع به حرکت کرد. سورپرایز کردن هری کارِ مورد علاقه اش بود و اون نمیتونست خرابش کنه.
"باید منتظر بمونی مستر استایلز."
"اما من از سورپرایز خوشم نمیاد."
هری با چشم های مظلوم به لویی زل زد به امید اینکه لحن آروم و برق تیله های سبزش دل پسر رو به رحم بیاره اما لویی که متوجه ی حقه اش شده بود اصلا نگاهش رو به اون سمت نداد.
"از این یکی خوشت میاد بیبی."
لویی گفت و وقتی سکوت هری رو دید نگاه کنجکاوش رو برای پیدا کردن هری ای که با لبخندی محو به اون زل زده بود به سمت پسر هنرمند چرخوند.
"چیه؟"
لویی یه تای ابروش رو بالا انداخت و هری شونه ای بالا انداخت.
"هیچی."
"کاماااان..."
لویی اصرار کرد و هری دستش رو روی دست لویی که بخاطر دنده اتومات بودن ماشین آزاد بود گذاشت.
"فقط تو منو... بیبی صدا زدی."
لویی اخم ریزی کرد و برای یه لحظه نگاه گیجش رو از جاده گرفت و به هری داد.
"وَ...؟"
"نه تو متوجه نیستی لویی."
هری با نگاهی که لویی نمیتونست احساسش رو ترجمه کنه کامل توی صندلی چرخید و به سمتش برگشت.
"ادامه ای وجود نداره. مسئله همینجاست. 'تو' من رو بیبی صدا زدی. تو! و تو لویی تاملینسونی! و منو بیبی صدا زدی... گااااد!"
هری هیجان زده و با خوشحالی گفت و چشم های لویی گرد شد قبل از اینکه صدای خنده اش تو ماشین بپیچه.
"آره، چون تو داری باهام میای سر قرار هری، تو! و تو هری فاکینگ استایلزی! گاااد!"
لویی ادای هری رو در آورد و هری مشت آرومی به بازوش کوبوند.
"لویی!!! من جدی ام!"
"خب منم جدی ام!"
لویی همچنان با لحنی مشابه لحن هری جواب داد و هنوز چیزی نگذشته بود که سوزش خفیفی رو توی بازوش حس کرد. چیزی که باعث شد برای یک صدم ثانیه حواسش پرت شه و کنترل ماشین رو از دست بده.
"وات د فاک هری؟؟؟؟! الان تصادف میکردیم!"
"نه نمیکردیم. چون تو دست فرمونت خوبه. و تو باید تنبیه میشدی تا ادای منو در نیاری!"
هری با پررویی جواب داد و پوزخند زد اما وقتی جواب لویی رو شنید آب دهنی که داشت قورت میداد تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
"اوه، پس گاز چیزیه که به عنوان تنبیه قبولش داری؟"
لویی به صورت رنگ گرفته ی پسر که تغییر رنگش بخاطر سرفه هاش بیشتر قابل دیدن بود پوزخند زد و یکی از دست هاش رو از روی فرمون برداشت، اون رو توی دست هری حلقه کرد تا حواسش رو پرت کنه و انگشت های بهم گره خورده شون رو روی پای خودش گذاشت.
همه ی این حرکت های کوچیک و کلیشه ای بود که هیجان انگیزترین تجربه ها رو برای هری می ساخت چون مهم نبود چند نفر تا حالا تجربه اش کردن، مهم این بود که 'اون' تا حالا تجربه اش نکرده بود. نه با لویی و نه با هیچ کس دیگه ای. پس وقتی لویی اینکار رو کرد قلب هری دیوونه وار لرزید و بعد به پرواز در اومد.
هری دیگه تا رسیدن به مقصدشون چیزی نگفت و فقط هر از گاه به نیم رخ لویی نگاهِ کوتاهی مینداخت، کسی که بعد از چند دقیقه دستش رو رها کرد تا تسلط بیشتری روی رانندگی داشته باشه اما هری دستش رو از روی رون پای اون برنداشته بود.
بالاخره وقتی به بندر شرقی نیویورک رسیدن، هری دست از کشیدن خط های ناموازی روی پای لویی برداشت و با کنجکاوی از ماشین پیاده شد.
"اینجا یه بندره."
هری بعد از اینکه لویی ماشینش رو پارک کرد، وقتی دید داره به سمتش میاد گفت و لویی سرش رو تکون داد.
"میدونم هری."
هری منتظر توضیحِ بیشتری موند اما وقتی دید لویی تو سکوت از کنارش رد شد چرخید و با نگاه مسیری که لویی در پیش گرفته بود رو دنبال کرد که به انتهای اسکله و یه کشتی تفریحی نسبتا کوچیک رسید.
چشم های هری درشت شد و ناباور انقدر به لویی خیره شد که پسر به دم اسکله رسید و بعد به سمت اون برگشت دستش رو بالا گرفت تا هری رو به سمت خودش دعوت کنه و لبخند زد.
"بهم ملحق نمیشی؟"
هری بقیه راه رو با قدم های سریع تری طی کرد. وقتی به لویی رسید شوکه به جلوش خیره شد و چند بار پلک زد.
"داری باهام شوخی میکنی؟ یه کشتی تفریحی؟! وات د فاک؟! این یه شوخیه؟!"
لویی لب هاش رو بهم فشار داد تا نخنده و برای پسر سوتفاهم ایجاد نکنه که قصد مسخره کردنش رو داشته و بعد سرش رو تکون داد.
"نه هری. تو میدونی که لیاقت بیشتر از این ها رو داری. و من متاسفم که نتونستم-"
"اوه جرات نکن!"
هری سریع وسط حرف لویی پرید و با چشم های ریز شده بهش غرید.
"جرات نکن دقیقا بعد از اینکه برام یه کشتی تفریحی اجاره کردی ازم بخاطر کم بودنش معذرت بخوای لویی!"
لویی خندید و دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد.
"باشه باشه!"
چهره ی هری سریع تغییر کرد و لبخند زد. بعد دوباره لب های لویی رو بوسید و با کمکش سوار اون کشتی کوچیک شد.
وقتی هری روی عرشه قدم گذاشت فهمید کشتی از چیزی که اون فکر میکرد بزرگ تره. لویی تعجبِ توی چشم های هری رو نادیده گرفت و اون رو به داخل هدایت کرد، بعد از پایین رفتن از چندتا پله، هری با دیدن نمای داخلی کشتی دوباره خشکش زد.
"لویی!"
هری با چشم های درشت به میزی که گوشه ی اتاقِ بزرگ قرار داشت و شمع های روشن روش نشون میداد از قبل برای پذیرایی از اونها آماده شده نگاه کرد و بهش نزدیک تر شد.
"میدونم بهت گفتم قراره بریم رستوران اما میدونی؟ اون یکم کلیشه ای بود و من ترجیح میدادم یه کار خاص تر برات انجام بدم پس..."
لویی توضیح داد و متوجه نشد که چطور با حرف هاش اشک تو چشم های هری حلقه زد چون هری نگاهش رو میز دوخته بود و بهش نگاه نمیکرد. بهش نگاه نمیکرد تا لویی متوجه ی اشک هایی که هر لحظه بیشتر از قبل تو چشم هاش جمع میشه نشه. اون فکر میکرد یه قرار توی رستوران برای هری کلیشه ست؟! فاک نه! یه قرار توی رستوران برای پسر هنرمند همه ی چیزی بود که آرزوش رو داشت و حالا لویی بهش چیزی رو داده بود که حتی توی خواب و رویاهاش هم نمیدید!
"اما من نمیتونم..."
هری با صدای لرزون جواب داد و به سمت لویی برگشت. فقط اون موقع بود که لویی متوجه ی حالِ بدش شد و وحشت کرد. هری اینو دوست نداشت؟! شت!
"لویی، من میدونم که تو قصد بدی از اینکارهات نداری و فقط میخوای بهترین چیزها رو بهم بدی. میدونم که فکر میکنی من ارزش بیشتری دارم اما این زیادیه. یه قرار تو رستوران با تو بهترین و بیشترین چیزیه که من میخوام. و نه، این برای من کلیشه نیست. حتی اگه باشه، من عاشق اینم که تمام کلیشه های عاشقانهای که تو دنیا وجود داره رو با تو تجربه کنم."
هری چندبار پلک زد و نفس عمیقی کشید تا اشک هاش پایین نریزه و کلافه دستی به صورتش کشید. بعد به لویی نزدیک تر شد و تو فاصله کمی ازش ایستاد.
"اما تو با این کارهات داری بهم احساس کسی رو میدی که داره از پولدار بودنت سو استفاده میکنه. تو هیچ مسئولیتی در برابر مشکلات مالی من نداری اما من به سختی راضیت کردم بذاری به خونه ی خودم برگردم و بعد دوباره چند روز طول کشید تا قانعت کنم برام یه گالری نخری و حالا برای اولین قرار برام یه کشتی تفریحی فاکی اجاره کردی؟!"
صدای هری کم کم بالا رفت اما وقتی لویی با شنیدن سوال آخرش نگاهش رو دزدید و لبش رو گاز گرفت، هری وحشت زده جمله ی آخرش با لحن پرسشی به زبون آورد.
"اجاره کردی دیگه لویی؟ لطفا بهم بگو که اجاره کردی و نخریدیش!"
اما لویی بجای جواب دادن به سوال هری دست هاش رو گرفت و تقریبا با لحن التماس گونه ای گفت:"هری! باور کن من درموردت اینجوری فکر نمیکنم که داری از پولدار بودنم سو استفاده میکنی. هیچ کس همچین فکری نمیکنه. تو حق داری از هدیه هایی که من برات میخرم لذت ببری و هیچ عیبی نداره حتی اگه بیشتر بخوای! باشه؟"
هری عصبانی دست هاش رو از دست های لویی بیرون کشید و یه قدم عقب رفت.
"خدای من! تو کشتی رو خریدی! تو یه کشتی خریدی تا فقط منو باهاش ببری سر قرار! اوه گااااد!"
"هری! گوش کن بیب-"
"نه! تو گوش کن لویی!"
هری وسط حرف لویی پرید و درحالی که کاملا واضح بود برای بالا نرفتن صداش واقعا تلاش میکنه بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق به لویی نزدیک شد و دقیقا رو به روش ایستاد.
"من تا وقتی بخاطر اینکه زنده بمونم هیچ راهِ دیگه ای جز قبول کردن حمایتت نداشتم همه چیز رو به تو سپردم که البته باید برات تا جایی که میتونم جبرانش کنم. اما حالا همه چیز فرق میکنه. پولی که بهم از طرف دولت و دادگاه رسیده برای پیش بردن زندگیم کافیه و به زودی با گالری ای که میزنم حتی بیشتر از حد کافی درآمد به دست میارم. میبینی؟ من یه پروژه ی خیریه نیستم و نیازی نیست من رو غرق هدیه و پول کنی!"
لویی میدونست تمام حرف های هری درسته، اما مسئله اصلا این نبود. اون فقط از اینکه با هدیه دادن بهش اون رو خوشحال کنه لذت میبرد، حتی اگه این به این معنی بود که کل دنیا رو براش بخره و لویی می دونست اگه میتونست اینکار رو میکرد!
"میدونم هری. میدونم که بهش نیاز نداری. این همش درمورد تو نیست... من اینکار رو انجام میدم چون خودم رو خوشحال میکنه. دیدنِ خوشحالی تو منو خوشحال میکنه."
لویی توضیح داد اما میدونست دلیل های دیگه ام پشت کارش وجود داره. آره مهم ترین دلیلش دیدن خوشحالی هریه اما اینکار بهش احساس قدرت میداد. احساسِ اینکه اون میتونه کاری رو انجام بده که هیچ کس دیگه ای برای هری انجام نمیده و این خاصش میکنه. و احساس اینکه اینجوری همه ی توجه هری رو برای خودش داره.
"میدونی من چی فکر میکنم؟"
هری بعد از چند لحظه مکث با لحن آروم تری گفت و دست لویی رو گرفت، اون رو روی یکی از مبل های توی اتاق نشوند و خودش هم کنارش نشست. بعد بدون اینکه دستش رو رها کنه ادامه داد:
"من فکر میکنم تو یه عروسک میخوای لویی. که تنش لباس های خوشگل بپوشی و اون برای کوچیک ترین کارهاش بهت نیاز داشته باشه و از غذا خوردن تا لباس و خورد و خوراک، مسئولیتش با تو باشه و لوسش کنی. و این بخاطر اینه که میخوای کنترل گر رابطه باشی. میخوای حامی باشی و این فقط کسیه که هستی. تو حتی وقتی سگم رو آوردم تا درمانش کنی احساس مسئولیت زیادت باعث شد قبول کنی بدون هزینه انجامش بدی درحالی که دکترهای زیادی اینکار رو انجام نمیدن. و من عاشق همین اخلاقتم خب؟"
هری لبخند کوچیکی به لویی زد و لویی نگاهش رو از چشم های هری به دست هاش داد. حرف های پسر هنرمند حقیقت بود و اون نمیتونست باهاش مخالفت کنه پس فقط سکوت کرد تا اون ادامه بده.
"اما من یه آدمم. نه عروسک. من از لوس شدن لذت میبرم اما فقط تو اتاق خوابمون. بیرون از اونجا من یه آدمم و مسئول زندگیِ خودمم. اگه ما قراره باهم تو رابطه باشیم همه چیز بینمون باید تا جای ممکن مشترک و مساوی باشه. اگه تو امشب من رو به یه رستوران میبردی، منم برای قرارِ بعدیمون تو رو به یه رستوران دعوت میکردم. اما حالا من نمیتونم برات یه کشتی بخرم!"
لویی هوفی کرد و دست هری رو محکم تر گرفت. چرا اون فقط نمیتونست قبول کنه که از هدایای لویی لذت ببره؟ اصلا مگه چه عیبی داشت؟ پول برای لویی مهم نبود!
"ما قرار نیست تعداد دفعاتی که برای هم خرید میکنیم رو بشماریم هری، تومجبور نیستی دقیقا کاری که من برات میکنم رو برام انجام بدی. من نمیفهمم اصلا چرا ما داریم الان این بحث رو میکنیم؟ تو اولین قرارمون! این قرار نبود اینجوری پیش بره! من نمیخوام عروسکم باشی! فقط میخوام بذاری ازت حمایت کنم و بهت بهترین چیزها رو بدم. چون میتونم. من میتونم اینکارو بکنم و وقتی میتونم دقیقا چرا نباید انجامش بدم؟!"
فک هری منقبض شد و با دست هاش صورت لویی رو قاب گرفت تا موقع حرف زدن مستقیم تو چشم هاش نگاه کنه.
"چون من هم میخوام بتونم از تو حمایت کنم! منم میخوام به تو بهترین چیزها رو بدم! چون این یه رابطه ی دو طرفه ست لویی! و من میخوام بذاری من هم خوشحالت کنم، منم حامیت باشم، منم ازت مواظبت کنم. من میخوام...فاک- اصلا تا حالا شده این احساس مسئولیتی که برای کل آدم های دنیا رو شونه اته رو بذاری پایین و به یکی دیگه تکیه کنی؟ بذاری اون نگران همه چیز باشه؟ بذاری اون ازت مراقبت کنه؟!"
هری درحالی که غمگین به چشم های لویی که حالا دو دو میزد و گیج به نظر میرسید خیره شده بود، پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند و دست هاش رو پشت گردن لویی بهم قفل کرد.
"من میخوام برات همچین کسی باشم. میخوام دردهات رو بگیرم. خوشحالت کنم. حتی لوست کنم! میخوام بهت آرامش بدم لو. من دیدم که تو چطور خودت مسئول بلو و مارتین و من میبینی. مسئولیت همه با توئه، بذار مسئولیت تو با من باشه. باشه؟"
لویی که هنوز با چشم های باز به هری خیره شده بود نفس عمیقی کشید و سکوت کرد چون مطمئن بود به محض باز کردن دهنش کنترل اشک هایی که داشت تو چشم هاش جمع میشد رو از دست میده، تو بغل هری جمع میشه و به اندازه ی تمام دردهایی که تو زندگیش کشید گریه میکنه.
پس فقط چشم هاش رو بست و سرش رو آروم تکون داد تا هری بفهمه لویی حرف هاش رو قبول کرده. بعد وقتی متوجه ریلکس شدن ماهیچه های هری و از بین رفتن تنش بینشون شد، سرش رو جلوتر برد و فاصله ی بین لب هاشون رو از بین برد.
پسرهنرمند با اشتیاق بوسه اش رو برگردوند و بعد وقتی نفس کم آورد ازش فاصله گرفت. قطره اشکی که بدون اجازه ی لویی روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد و گونه اش رو بوسید.
"بیا، وقت شامه!"
هری دست لویی رو گرفت و اون رو دنبال خودش از روی مبل بلند کرد، بعد باهم روی میز نشستن و هری همزمان با غذا خوردن برای بهتر کردن حال لویی براش چندتا جوک تعریف کرد. کاری که باعث شد لویی همه چیز رو فراموش کنه و دوباره بلند بخنده.
"خب، اگه گفتی حالا وقت چیه؟"
لویی بعد از تموم شدن غذا از جاش بلند شد و به سمت جلوی کشتی راه افتاد.
"وقت چی؟"
هری بیخیال باقی مونده ی استیک گوشت شد و دنبال پسر رفت تا از برنامه اش با خبر شه. لویی بعد از گذاشتن از راهروی نسبتا طویلی به اتاقک کوچیکی نزدیک شد و چند تقه به در زد قبل از اینکه وارد اون قسمت شه و به مردی که حالا تو دید هری قرار گرفته بود سلام کنه.
"های دنیل. خوبی؟ آره میتونی راه بیوفتی. میدونی باید تا کجا بری؟ خوبه. ممنون مرد."
هری که با فاصله از اونها ایستاده بود فقط صدای لویی رو خیلی محو شنید و بعد که لویی برگشت ابروش دو بالا انداخت.
"چیزی به آخر شب نمونده لویی. مطمئنی برای برگشتن دیر نمیشه اگه-"
"کی گفته که قراره امشب برگردیم؟"
لویی نذاشت هری جمله اش رو کامل کنه و به دوست پسرش پوزخند زد.
" من بعد از ده روز دیدمت. واقعا فکر میکنی با دو ساعت بیرون رفتن باهات راضی میشم بیبی؟!"
"تو باور نکردنی ای!"
هری با چشم هایی که شیفتگی ازشون میبارید گفت و لویی رو بوسید.
اما لویی کل بوسه فقط داشت به یه چیز فکر میکرد. اینکه اگه واکنش هری به خریدن یه کشتی این بود، واکنشش در برابر نقل مکان به لندن چی میتونه باشه؟!
***
کشتی لویی:
داخلش:
***
سوال چپتر:
از اونجایی که من خودم این مدلی ام که با اینکه از خرید کردن برای طرف مقابل و دوستام لذت میبرم، دوست ندارم کسی برام پولی خرج کنه و از الان با دوستام دارم سر و کله میزنم که واسه تولدم که دو هفته دیگه ست چیزی نخرن، بیاین بگین نظر شما درمورد حرف های هری و لویی و کلا کادو گرفتن چیه؟ اگه پارتنرتون هی بخواد براتون خرید کنه چه احساسی پیدا میکنین؟
موقع پیدا کردن عکس های کشتی انقدر چیزای لاکچری دیدم که الان دلم جزیره ی شخصی و کشتی تفریحی میخواد بای🥲💔
امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشین💙
-Sizarta-