🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

436K 64.6K 35.7K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.13🌙

7.1K 971 296
By Shina9897


تمام طول روز رو از اتاق خارج نشده بود و با کز کردن گوشه ای به فکر رفته بود و به حرفای آجوما فکر میکرد. حجم چیز هایی که شنیده بود براش سنگین بود و نمیدونست باید چه تصمیمی بگیره... ذهنش حسابی آشفته و به هم ریخته بود و هیچ جور نمیتونست سروسامونش بده. اون فقط نوزده سالش بود اما باید تصمیم مهمی برای زندگیش میگرفت. موندن کنار آلفایی که جفتش بودو به زور مارکش کرده بود و هیچ علاقه ای بهش نداشت، و درک کردن مشکل مهمی که امروز ازش خبر دار شده بود. هر طور که بهش فکر میکرد شاید مرد زندگی سختی رو گذرونه بود اما باز هم این آینده و رویاهای خودش بود که از بین رفته بود باید قبل از دیر شدنش یه کاری میکرد. اگه سرنوشتش مثل مادر جونگکوک میشد چی؟ اگه مجبور به تحمل این زندگی میشد؟ میتونست یه زندگی بدون عشق رو بگذرونه؟ یا شاید باید این عشق رو به خودش تحمیل میکرد ؟

این ها تمام سوالاتی بود که توی این چند ساعت ذهنش رو درگیر کرده بود اما کوچکترین جوابی براش نداشت و حسابی کلافه شده بود. نفسش رو بی حوصله بیرون فرستاد و از جاش بلند شد ساعت پنج بعد از ظهر بود و امگا آنچنان درگیر افکارش بود که حتی برای غذا خوردن هم بیرون نرفته بود اما آجوما با لبخند مهربونش سینی غذایی براش آورده بود و تهیونگ با خجالت ازش تشکر کرده و نصفو نیمه خورده بود.

از صبح تا الان آلفا رو ندیده بود و حدس میزد که مشغول کار های پکه و این فرصت خوبی براش بود تا کمی تنها باشه و بتونه فکر کنه. دستی به پایین تیشرت سفید رنگش کشید و بعد از صاف کردنش از اتاق خارج شد به شدت حوصله اش سر رفته بود دلش میخواست کمی بیرون قدم بزنه اما از اونجایی که این اطراف رو نمیشناخت نمیخواست ریسک گم شدنش رو به جون بخره و توی دردسر بیفته. با لب های آویزون از اتاق خارج شدو بعد از رد شدن راهرو خواست به طبقه پایین بره اما با یاداوری جیمین و بحث صبح باهاش لبش رو گزیدو سر جاش وایستاد. اون امگای مهربونی بودو از اول باهاش خوب رفتار کرده بود و سعی کرده بود بهش نزدیک شه باید از دلش درمیاوردو باهاش دوست میشد، به هر حال به جز اون کسیو اینجا نداشت که باهاش حرف بزنه وقت بگذرونه. قدم هاش رو به سمت راهرویی که به اتاق جیمین ختم میشد کشوند و بعد از این که جلوش ایستاد با عذاب وجدان دستش رو مشت کرد و به در نگاه کرد. از رفتارش پشیمون بودو نمیخواست با پسر بد صحبت کنه اما اون لحظه دست خودش نبود و احساس میکرد که گول خورده و به بازی گرفته شده.! بلاخره با گرفتن نفس عمیقی تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای آروم جیمین رو شنید.

_آا.. ه..هیونگ منم، تهیونگ

_بیا تو تهیونگ

امگا در رو به آرومی باز کرد و وارد اتاق بزرگی که با رنگ های گرم و قشنگی چیده شده بود شد و نگاهش رو به سمت پسر که روی تخت نیم خیز شده بود چرخوند و با دیدنش فوری گفت

_معذرت میخوام هیونگ نمیدونستم که خوابی

جیمین به تاج تخت تکیه دادو با لبخند موهای مشکی بلندش رو از روی صورتش کنار زد.

_اوه اشکال نداره ته ته... من بیشتر روز ها رو اینجوریم این فسقلی یکم انرژیم رو ازم میگیره،
لطفا بیا بشین

به کنارش روی تخت اشاره کردو تهیونگ با لبخند محوی به طرفش رفت و روش نشست. سرش رو پایین انداخته بود و خیره به انگشت هاش گفت

_ر..راستش میخواستم ازت بخاطر صبح معذرت خواهی بکنم...یکم شوکه بودمو نمیتونم چیزایی که شنیده بودمو هضم کنم، متاسفم هیونگ

جیمین با دست های تپلش دست پسر رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.

_هی ته نیاز نیست خودت رو اذیت کنی من ناراحت نشدم، من درکت میکنم تو حق داشتی که شوکه بشی به هر حال این موضوع ساده ای نیست اما حل شدنیه هوم؟ من امیدوارم که همه چی درست میشه

تهیونگ نگاهی به صورت پسر و گونه های برامده صورتیش که از بارداریش بود انداخت و لحظه ای خودش رو اینطوری تصور کرد و باعث شد قلبش به تندی بزنه اما اخمی کردو سرش رو به اطراف تکون داد تا تصورش از بین بره 

_من از نبودن خانواده جونگکوک توی مراسم کنجکاو شده بودم اما نمیدونستم که دلیلش اینه

جیمین اخماش رو از ناراحتی توی هم کردو سرش رو تکون داد.

_متاسفانه بله دلیلش جونگکوک هیونگه اونا هیچوقت اینجا نمیان و توی هیچ مراسمی تا الان شرکت نکردن اما هیونگ مجبور میشه بعضی وقتا به عمارت پدریش بره و هر وقت که برمیگرده شب سختیو میگذرونه، مثل همون شبی که کابوس دیده بود. اونا خیلی بی رحمن و هیونگ رو اذیت میکنن

تهیونگ تحت تاثیر از حرفای پسر اخمی کردو به این فکر کرد که اگه خانواده خودش اینطوری بودن باید چیکار میکرد؟ درست بود که پدر مادرش رو توی سن کم از دست داده بود اما یادش بود که پدرش با این که آلفای پک بود باز هم همیشه باهاش بازی میکردو سعی میکرد بهش دوچرخه سواری یاد بده و مادر مهریونی که همیشه نوازشش میکردو شبا براش قصه میخوند تا خوب بخوابه و بعد اون ها آپاش که به بهترین شکل بزرگش کرده بود و در کنار جدی بودن بهش عشق داده بود... حتی لحظه ای نمیتونست خودش رو جای مرد بزاره و سختی هایی رو که تحمل کرده بود رو تحمل کنه..!

جیمین نگاهی به صورت پسر که توی فکر بود انداخت و برای عوض کردن جو با شادی گفت

_تهیونگ دوست داری اتاق فسقلیمو بهت نشون بدم؟ اتاقش تقریبا آماده شده

تهیونگ با لبخند نگاهی به ذوق پسر انداخت و سرش رو تکون داد.

_البته هیونگ... دوست دارم ببینم

امگا با ذوق دستاشو به هم کوبیدو با گرفتن شکمش از جاش بلند شدو گفت

_پس بیا بریم ته مطمعنم عاشقش میشی

به همراهش از روی تخت بلند شدو بعد از اینکه از اتاق خارج شدن به سمت در سفید رنگی که فاصله باهاش نداشتن رفتن و جیمین بعد از باز کردن در کنار ایستاد تا پسر اول واردش بشه. تهیونگ کنجکاو وارد اتاق شدو نگاه دقیقی به اطرافش انداخت و ناخوداگاه لبخند محوی گوشه لبش نشست.همه ی وسایل اتاق به رنگ سفید و کرمی بود تخت کوچیکی که وسط اتاق بود و پرده حریری دورش رو گرفته بود کمد بزرگی که از اسباب بازی های مختلف و بامزه پر شده بود و کاغذ دیواری های کرم رنگی که با طرح کارتونی قشنگی تزیین شده بود. اتاق به معنی واقعی کلمه پر از آرامش و حس خوبی بود که باعث میشد بدون فکر کردن به چیزی لبخند بزنه و ازش لذت ببره.

جیمین نگاهی به چشمای درخشان پسر انداخت و با لبخند گفت

_قشنگه؟

به سمت پسر چرخید و سرش رو با صداقت تکون داد.

_خیلی قشنگو نازه هیونگ

_این نظر یونگی بود که تم اتاقش رو این رنگی انتخاب کنیم فکر میکنم به هر دو جنسیت میاد اینطور نیست؟

_البته هیونگ به نظر من هم خیلی مناسبه، میتونید بعد از به دنیا اومدنش چیز های دیگه ای رو هم بهش اضافه بکنید

جیمین حرفش رو تایید کردو با گرفتن دستش به سمت کمد کشوندش و با باز کردنش لباس ها و و لوازم نوزاد رو که داخلش چیده بود یکی یکی درآورد و با ذوق نشونش میداد و تهیونگ هم با دیدن هر کدوم از اون لباس های کوچیک و کیوت دلش ضعف میکرد و مشتاق بود تا اون هارو زودتر تن بچه ببینه. انقدر که سرگردم دیدن چیز های مختلف شده بودند که زمان از دستش رفته بود و هوا رو به تاریکی میرفت.

جیمین مشغول تا زدن لباس توی دستش بود که یهو با حس رایحه غلیظی که به مشامش خورد ناخوداگاه ناله ای کردو با لرزیدن دستش لباس از بین انگشت هاش سر خورد. تهیونگ با دیدن وضعیت پسر با چشم های گشاد شده سریع به سمتش رفت و بازوش رو گرفت.

_هیونگ حالت خوبه؟ چت شد یهو؟

جیمین به سختی سرش رو بالا آورد و نگاه ترسیده ای به در اتاق که باز بود انداخت.

_ت..تو نباید ا..اینجا باشی تهیونگ...

تهیونگ گیج شده رد نگاهش رو دنبال کردو با دیدن در اتاق دو دل به سمتش رفت اما هنوز دو قدم برنداشته بود که زانو هاش به شدت سست شدو با پیچیدن بوی تندی سریع با دستش روی دهن و بینیش گرفت و سعی کرد نفس نکشه.. گرگش به شدت ترسیده بود و بی قرار خر خر میکرد. طولی نکشید که صدای قدم های تندی که بهشون نزدیک میشد به گوش رسید و تهیونگ جوری که پاهاش قفل زمین شده باشه جلوی در ایستاده بود و توان تکون خوردن نداشت.

_ته بیا عقب...

تهیونگ خواست سرش رو سمت پسر بچرخونه که با قرار گرفتن آلفا جلوی در چشماش گشاد شد و با بدن لرزون بهش نگاه کرد. آلفای جیمین با رایحه تند و تلخی که نشون از راتش بود با چشمای سرخ شده و اخم وحشتناکی جلوش ایستاده بود اما مرکز نگاهش به اون نبود، بلکه رو به امگایی بود که تحت تاثیر قرار گرفته از رایحه آلفاش دستش رو حائل شکمش کرده بود و با ناله بهش نگاه میکرد. تهیونگ تمام وجودش از ترس میلرزیدو ضربان تند شده قلبش به حال بدش دامن میزد، سعی میکرد نفس نکشه اما رایحه شکلات تلخ آلفا تا مغزش رسوخ کرده بود باعث سرگیجه و تهوعش میشد.

_ی..یونگی

آلفا بدون اینکه به امگای ترسیده مقابلش توجه بکنه با رایحه ای که هر لحظه به شدتش اضافه میشد از کنار تهیونگ رد شد و به سمت امگای باردارش حرکت کرد و تهیونگ که دیگه توانی برای ایستادن نداشت با رد شدن آلفا از کنارش بلاخره روی زانو هاش افتاد و چشماش پر از اشک شد.

.
.
.

در با شتاب باز شدو جونگکوک با نگرانی و اخم هایی که صورتش رو گرفته بود وارد خونه شدو بی توجه به خدمتکارایی که متعجب بهش نگاه میکردن چشمش رو به اطراف چرخوند و با ندیدن یونگی به سمت پله ها پا تند کرد. وقتی از یکی گرگ ها شنیده بود یونگی با وارد شدن به راتش از ساختمان خارج شده سراسیمه به سمت خونه برگشت تا پیداش کنه. گرگش بی قراری جفتش رو احساس میکردو مطمعن بود که اتفاقی براش افتاده. به تندی از پله ها بالا رفت و بعد از رد شدن از راهرو رایحه یونگی رو که همه جارو گرفته بودو دنبال کردو به سمت در اتاقی که برای بچه بود رفت.

بلند اسم مرد رو صدا زدو با وارد شدن به اتاق و دیدن امگاش که روی زمین زانو زده بود اخم هاش غلیظ تر شدو فوری به سمتش رفت.

_تهیونگ..

امگا چشمای آبی پر شده اش رو به آلفاش دوخت و با درد لبش رو گزید. جونگکوک دستش رو زیر بازوی پسر انداخت و با بلند گردنش سریع سرش رو به سینه اش چسبوند و رو به یونگی که مثل مار به دور امگاش چمبره زده بود و تو خودش نبود غرید.

_رایحه ات رو کنترل کن هیونگ....!

جیمین نگاه نگرانی به تهیونگ انداخت اما جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشت... یونگی موقع هایی که وارد راتش میشد عصبانیتش بیشتر میشد و نمیخواست بیشتر از این تهیونگ رو بترسونه برای همون خودش رو بیشتر به پسر چسبوند تا بلکه بتونه با رایحه اش آرومش کنه. دستش رو دور کمر جفتش انداختو با خارج شدن از اتاق در رو بستو به سمت اتاقش حرکت کرد. امگا از ترس اینکه دوباره اون رایحه به مشامش برسه کف دستش رو محکم روی بینیش گذاشته بود و چشماش رو بسته بودو همراه آلفا کشیده میشد. موقعی که وارد اتاق خودشون شدن جونگکوک پسر رو سمت خودش کشیدو با آزاد کردن رایحه اش با لحن نرمی گفت

_چیزی نیس بیبی منو نفس بکش...

تهیونگ دو دل نگاهی به جونگکوک انداخت و با اخم محوی سرش رو به اطراف تکون داد.

جونگکوک پوفی کرد.

_لجبازی نکن تهیونگ گرگت هنوز بی قراره ضربان قلبت داره تند میزنه رایحه منو بو کن تا آروم بشی، زود باش بیبی

کمی به پسر نزدیک شدو با قرار دادن گردنش توی دیدش وادارش کرد تا به سمتش بیاد.

تهیونگ با ضربان قلبی که تند تر شده بود و گرگی که بی قرار آلفاش رو صدا میزد بلاخره تسلیم شدو با برداشتن دستش از روی بینیش و وارد شدن رایحه همیشگی به مشامش ناخوداگاه چشماش رو بستو سرش به سمت گردن آلفا متمایل شد. بینیش رو به شاهرگ مرد جایی که رایحه اش ترشح میشد چسبوند و با گرفتن دم عمیقی ازش دست هاش به تیشرت مشکی آلفا چنگ زده شدو بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشه بدنش رو به بهش چسبوند، به طوری که هیچ فاصله ای بینشون نموند. از این که
توی همچین موقعیتی قرار گرفته بود متنفر بود اما گرگ درونش بی نهایت خوشحال بود و حالا آروم تر شده بود و سعی میکرد رایحه آلفاش رو عمیقا حس کنه. و خب این بین جونگکوک بود که قلبش شدیدا به تپش افتاده بود و کم مونده بود از سینه اش بیرون بیفته...

امگاش که ازش متنفر بود بین بازو هاش در حالی که بدون هیچ فاصله ای بهش چسبیده بود مثل بچه گربه ها گردنش رو بو میکشیدو هر از گاهی ناله میکرد. نفس های داغ جفتش که به گردنش میخورد باعث مور مورش میشد و با گرفتن کمر باریک امگاش بین دستاش سعی میکرد نفس های عمیق بکشه تا خودش رو کنترل کنه. گرگش از اینکه دونه برفش آروم شده بود خوشحال بود و احساس غرور میکرد.

حدود چند دقیقه ای گذشته بود و حالا حس آروم تری داشت و اون گرگ لجبازو سرکشش بلاخره آروم شده بود و سر جاش نشسته بود..! سرش رو از گردن آلفا بیرون آوردو خواست ازش فاصله بگیره اما جونگکوک حلقه دست هاش رو سفت تر کردو بهش اجازه دور شدن نداد. چشمای خمار شده اش رو به مرد دوخت و گفت

_ممنون حالم خوب شد

نگاهش مدام بین چشم ها و لب های صورتی رنگ پسر چرخ میخورد و نمیدونست رو کدوم باید زوم کنه...چشمایی که یک اقیانوس رو تو خودش جای داده بود یا لب های مستطیلی شکلی که خال روش وادارش میکرد تا بار ها ببوستش و مهر مالکیتش رو روش بزاره. با لحن خشدار و دورگه ای که نشون از حال بدش بود به لب هاش خیره شدو با قاب کردن صورتش بین دستاش لب زد.

_اما حال من داغونه...

گفت و بدون اینکه مجالی برای درک کردن حرفش به پسر بده لب هاش رو بین لبش گرفت و محکمو عمیق مکید. تهیونگ با چشمای گشاد شده نگاهی به مرد که چشماش رو بسته بودو عمیقا میبوسیدتش انداخت و با مشت کردن دستاش روی سینه اش کوبید تا ولش کنه اما جونگکوک دستش رو دوباره به کمرش انداخت و کاملا به خودش چسبوند. گاز نسبتا محکمی به لب پایینی پسر زدو با بلند شدن ناله اش سریع زبونش رو داخل دهنش فرو کردو شروع به لیسیدن جای جای دهنش شدد. طمع لب های جفتش براش معتاد کننده بودو هر چقدر که میچشید بیشتر میخواست. آخرین بوسه اش رو به لب بالاییش زدو با نفس نفس سرش رو به پیشونی پسر تکیه داد.

_پسر شیرین من...

با حس های مختلف و گیج کننده ای که درونش به وجود اومده بود اخمی کردو خودش رو به زور از آلفا جدا کرد.

_دیگه حق نداری منو ببوسی...!

جونگکوک نگاهی به چشمای لرزون امگا انداخت و با حس دگرگونیش پوزخندی زدو قدمی بهش نزدیک شد.

_تو مال منی... هر کاری که دلم بخواد میکنمو هر چقد که خواستم میبوسمت، سعی کن بهش عادت کنی

تهیونگ با حرص نیشخندی زدو با جمع کردن دستاش روی سینه اش با لحن تلخی گفت

_فکر کردی میتونی هر کاری که دلت بخواد بکنی؟

جونگکوک با اخم نگاهش کرد.

_منظورت چیه؟

_من میدونم تو چه مشکلی داری...

جونگکوک مات شده بهش نگاه کرد.

_چ..چی؟ تو..تو از کجا..

تهیونگ حرفش رو قطع کردو با پوزخند روی لبش ادامه داد.

_آجوما بهم گفت... چیه یه جوری رفتار میکنی که انگار قرار نبود هیچوقت بهم بگیش! میخواستی منو مجبور کنی تا با همچین مشکل مهمی که داری به زور کنارت زندگی کنم؟ هه.. باید بگم متاسفم برات

جونگکوک با دست هایی که مشت کرده بود نگاه تاریکی به امگا انداخت و از بین لب هاش غرید.

_بس کن...

تهیونگ بدون اینکه به عواقب حرفاش و اینکه چه تاثیری روی قلب مریض مرد میزاره با بی رحمی گفت

_بس نمیکنم.. من قرار نیست ساکت بمونم تو زندگی منو نابود کردی متاسفم که حتی نمیتونی با یه بچه منو به زندگی در کنارت پایبند کن...

_بهت گفتم خفه شو!!!

تهیونگ هین بلندی از ترس گفت و شوکه به وسایل های شکسته شده کنسول که روی زمین پخش شده بود نگاه کرد.

جونگکوک در حالی که نفس نفس میزد سرش رو بلند کردو با چشمایی که هاله طلایی دورشون رو گفته بود و موهایی که پریشون روی پیشونیش ریخته شده بود به سمت امگا که با ترس نگاهش میکرد رفت. هر قدمی که برمیداشت تهیونگ لرزون به عقب میرفت
و آخر سر جونگکوک بین خودش و دیوار گیرش انداخت و دستاش رو دو طرف بدنش روی دیوار
کیپ کرد.

تهیونگ آب دهنش رو به سختی قورت دادو به چشمای ترسناک طلایی مرد نگاه کرد. نباید اون حرفو میگفت اما خب دیگه دیر شده بودو نمیتونست کاری بکنه

_بهت گفتم تمومش کنی اما تو لجباز تر از اونی هستی که فکرشو میکردم

پوزخند ترسناکی زدو انگشت اشاره دست چپش رو بالا آوردو روی مارک روی گردن پسر کشید.

_تو جفت منی... مارک من روی گردنته، مارکی که نشون میده کی صاحبته... و تو تا آخر عمرت نمیتونی از شرش خلاص شی

سرش رو پایین تر آوردو بی توجه به جمع شدن پسر از ترس توی خودش زیر گوشش با لحن دو رگه ای ادامه داد.

_حتی اگه مجبور باشم تو این اتاق زندانیت کنم یا حتی دستو پاتو به تخت ببندم، انجامش میدمو
کاری میکنم که پایبند من بشی... فهمیدی امگا؟؟

تهیونگ ناله ای از لحن آلفایی مرد کردو با شل شدن عضلات بدنش و اشک هایی که تند تند از صورتش پایین میریخت به سختی گفت

_ب...بله آلفا

جونگکوک با لبخندی که هیچ چیزی رو از صورتش معلوم نمیکرد موهای پسرو نوازش کرد.

_آفرین پسر خوب... حالا ازت میخوام بری روی تخت منتظر آلفا بشینی تا بیاد

تهیونگ اتوماتیک وار بله دیگه ای گفت و جوری که اختیاری از خودش نداشته باشه با قدم های لرزون به سمت تخت حرکت کردو روش نشست.

چشماش رو محکم روی هم فشار دادو با عقب فرستادن موهاش و آخرین توانی که ازش باقی مونده بود به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

آخرین جمله از کتابش رو خوند و با بستن کتاب عینک رو از چشماش درآورد. نگاهی به ساعت بزرگ گوشه سالن انداخت و با دیدن اینکه چیزی به نه شب نمونده بود از جاش بلند شد تا به طبقه بالا بره.

_آجوما میز رو بچینم؟

زن نگاهی به دختر خدمتکار انداخت و سرش رو تکون داد.

_نه هنوز خودم خبرتون میکنم

به سمت پله ها رفت و بعد از بالا رفتن ازشون خواست به طرف اتاق جونگکوک بره که یهو با دیدن پسر وسط راهرو با رنگ پریده و دستی که روی قلبش بود هین بلندی از ترس گفت و سریع به طرفش رفت

_خدای من جونگکوک....

نفس سخت شده اش رو به زور بیرون فرستادو سعی کرد به سوزش قلبش بی توجه باشه تا زن نترسه اما عرقی که روی پیشونیش جمع شده بود و گلوی خشکیده اش وضعیتش رو خوب نشون نمیداد.

_م...من خوبم اوما.. چ..چیزی نیس

آجوما سریع زیر بازوش گرفت و با بغض گفت

_چرا اینجوری شدی جونگکوکا مگه قرصت رو نخوردی؟ بیا کمکت میکنم دراز بکشی

به سختی خودش رو روی پاهاش نگه داشت تا سنگینی بدنش رو دوش پیرزن نندازه با باز شدن در اتاق مهمان هر دو واردش شدند و بعد از روشن کردن چراغ به کمک آجوما روی تخت دراز کشیدو ساعدش رو روی چشماش گذاشت.

_همینجا بمون الان برمیگردم پسرم

باشه آرومی گفت و سعی کرد با گرفتن نفس های عمیقی سوزش بی امان قلبش رو آروم کنه اما میدونست که اینا هیچ تاثیری ندارن... حقیقتا قلبش شکسته بود، اون هم از کسی که جفتش بود و فکر میکرد با فهمیدن مشکلش درکش میکنه و میتونه با تکیه کردن بهش ازش رد بشه اما... هیچ چیز اون طور که فکر میکرد نبود. زندگیش از اول پر از سیاهی بود سیاهی که تو عمق وجودش نفوز کرده بود و قرار نبود با هیچ نوری از بین بره...صدای پسر هنوز توی ذهنش بودو حرفش مثل نوار رو دور تکرار مدام توی مغزش تکرار میشدو باعث میشد همراه با عصبانیتش سوزش قلبش هم شدت بگیره..

حدود چند دقیقه بعد آجوما با جعبه قرصش وارد اتاق شدو بعد از خوردنش کم کم راه نفسش باز شدو قلب مریضش آروم گرفت. بیحال به تاج تخت یک نفره اتاق تکیه دادو اجوما با نشستن کنارش دست سرد پسر رو بین دستاش گرفت و نگران گفت

_جونگکوکا الان بهتری؟ میخوای دکتر خبر کنم؟

نگاهی به صورت نگران و مهربونه تنها کسی که بهش اهمیت میدادو دوستش داشت کرد و لبخند محوی زد.

_خوبم اوما نیازی نیست... معذرت میخوام که نگرانت کردم

_هی اینجوری نگو تو پسر منی جونگکوکا... من متاسفم که نمیتونم کاری بکنم تا حالت بهتر شه

جونگکوک سرش رو به اطراف چرخوند و بوسه ای پشت دست زن زد.

_بودنت بزرگ ترین دل خوشیه زندگی منه اوما

آجوما لبخند عمیقی زدو موهای مشکی پسر رو نوازش کرد.

_جفتت باید گرسنه اش باشه میخوای میز رو بچینم؟

_فکر نکنم یونگی هیونگو جیمین برای غذا بیان، یونگی رات شده و تهیونگ کمی ترسیده و فعلا خارج شدنش از اتاق ایده خوبی نیست

_پس من میگم غذاتون رو به اتاق بفرستن هوم؟ بهتره دیگه بری پیش تهیونگ اون هنوز خیلی احساس راحتی نمیکنه

آلفا سری تکون دادو با بلند شدنش از جاش از اتاق خارج شدو به سمت اتاق خودش راه افتاد. دستی به موهاش کشیدو با باز کردن در اتاق واردش شدو با دیدن امگا که با چشمای ترسیده و لرزونش فوری سرش رو به طرفش چرخونده بود پوزخندی گوشه لبش نشست و درو پشت سرش بست. اون امگا با وجود زبون تند و تیزش ازش میترسیدو حالا مثل یه بچه گوشه تخت تو خودش جمع شده بودو بهش نگاه میکرد. از اینکه از سلطه آلفاییش برای جفتش استفاده کنه متنفر بود اما چاره ای برای مطیع کردنش نداشت و بنظرش باید تنبیه میشد. با ایستادن مقابل پسر کمی سمتش خم شدو دستش رو به آرومی روی گونه امگا کشیدو لب زد.

_گرسنته؟

تهیونگ نگاهی به صورت مرد که کمی رنگ پریده به نظر میرسید انداخت و سرش رو تکون داد.

_ی..یکم

_به آجوما گفتم تا غذامون رو اینجا بفرستن میتونی راحت تو اتاق بخوری

_جیمین...؟

جونگوکوک با فاصله کمی ازش کنار تخت نشست و گفت

_نگران جیمین نباش اون کنار آلفاش جاش امنه، هیونگ شاید کمی ترسناک بنظر برسه اما آسیبی بهش نمیزنه.

تهیونگ بی حرف سرش رو تکون دادو با پایین انداختن سرش با انگشت هاش بازی کرد. بعد از گفتن اون حرفا معذب شده بود و حالا سکوت بینشون اذیتش میکرد...

جونگکوک نگاهش رو از انگشت های باریک و بوسیدنی امگاش برداشت و با لحن معمولی گفت

_حالا که از مشکلم خبر داری اینم باید بدونی که من چندین ساله تحت درمانم، نمیگم نتیجه ای داشته اما خب از هیچی بهتر بوده... دارو، آزمایش های مختلف... یونگی هیونگ بار ها بهم پیشنهاد داد که با کسی بخوابم شانسمو امتحان کنم...حتی چندین امگایی رو که به میل خودشون میخواستن باهام انجامش بدن رو بهم معرفی کرد اما من نمیخواستم از کسی سواستفاده کنمو احساسش رو به بازی بگیرم. میخواستم اون شخص جفتم باشه نه یه غریبه

نیشخند دردناکی زدو ادامه داد.

_پدرم...اون فقط دو ماه بهم فرصت داده تا وارثی از خودم داشته باشم با این که میدونه ممکنه نشه..! میدونی اون براش مهم نیست که من شاید نتونم هیچوقت بچه ای داشته باشم چون به راحتی میتونه برادر کوچیکترمو به عنوان رهبر بعدی پک معرفی کنه اما خب بخاطر حفظ غرور خاندانش که از هر چیزی براش مهم تره این کارو انجام نداده و ازم میخواد که به هر طریقی که شده بچه دار بشم

تهیونگ نگاهی به چشم های پر از درد آلفا انداخت و با گزیدن لبش زیر لب گفت

_متاسفم...

جونگکوک دست پسر رو گرفت و با گذاشتن روی قلبش خیره به چشمای متعجبش لب زد.

_تهیونگ تو تنها نور زندگی منی...

شوکه از حرف آلفا صورتش سرخ شدو با دستپاچگی فوری نگاهش رو ازش گرفت و موهاش رو پشت گوشش زد. قلبش از هیجان ناگهانی که بهش وارد شده بود به تپش افتاد و نمیدونست باید چی جواب بده. حقیقتا هیچ جوابی نداشت و تنها شوکه شده بود. میدونست که مرد بهش علاقمنده اما جوابی براش احساساتش نداشت... اون هنوز سردرگم بود و با قرار گرفتن سر دوراهی زندگیش گیج شده بود. باید تسلیم احساسات گرگش میشد یا با زندگی خودش رو انتخاب میکرد؟ لعنتی به درگیری ذهنیش فرستادو خواست حرفی بزنه که تقه ای به در خورد و خدمتکاری با سینی بزرگی وارد اتاق شدو تهیونگ با دیدنش نفسش رو بیرون فرستاد...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

سوکجین در حالی که در ظرف کیمباب رو میبست موبایلش رو رو گوشش جابجا کردو گفت

_هیونگ برات کلی غذای خوشمزه پخته ته تا چند دقیقه دیگه راه میفتم...

لبخندی در جواب پسر زدو تماس رو قطع کرد. بقیه ظرف هارو داخل پلاستیک بزرگ گذاشت و بعد از برداشتن همشون به سمت در راه افتاد. جای تهیونگ از وقتی که رفته بود به وضوح خالی بود و جین میخواست به بهونه های مختلف بهش سر بزنه. هنوز به اون آلفا اعتماد نداشت و میترسید که بخاطر موضوع جیهوپ باهاش بدرفتاری بکنه. با باز کردن در عقب ماشین پلاستیک هارو روی صندلی گذاشت و بعد نشستن پشت فرمون سوویچ رو چرخوند و به راه افتاد.

تهیونگ بعد از قطع کردن تماس خوشحال از دیدن هیونگش از جاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه. سرش رو از لای در بیرون آورد و به اطرافش نگاهی انداخت با دیدن اینکه کسی توی راهرو نبود و امن بود از اتاق خارج شدو سریع به سمت پله ها راه افتاد. هیچ دلش نمیخواست دوباره با اون آلفای اخمو و رایحه تندش روبرو بشه و نگاه های ترسناکش رو تحمل کنه. وارد سالن نشیمن شد دو دختر امگایی که مشغول تمیز کاری بودن با دیدنش دست از کار کشیدنو بهش تعظیم کردن

_صبح بخیر لونا

تهیونگ که هنوز به لونا خطاب شدنش عادت نکرده بود اخماش رو تو هم کردو گفت

_صبح بخیر. لطفا برام یه قهوه بیارید

هر دو دختر چشمی گفتن و سریع از دیدش خارج شدن. نفسش رو آه مانند بیرون فرستادو به سمت کاناپه مقابل تلوزیون رفت و مقابلش نشست. تو این خونه بزرگ علنا بیکار بود و هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و از اینکه گوشه ای بشینه و دستور بده هیچ به مذاقش خوش نمیومد. باید با جونگکوک حرف میزد تا این اطراف رو بهش نشون بده تا بتونه کمی بیرون بگرده و گرگش رو آزاد کنه. با قرار گرفتن فنجون قهوه روی میز مقابلش از فکر بیرون اومد و تشکر کوتاهی کرد. با برداشتن فنجون کمی ازش رو خورد و بی حوصله شبکه های تلوزیون رو بالا پایین کرد.

_ صبح بخیر تهیونگ

با شنیدن صدای جیمین سریع از جاش بلند شدو به سمت امگا که با لبخند بهش نگاه میکرد رفت.

_آا هیونگ تو اومدی؟ حالت خوبه؟

بعد گفتن حرفش جوری که انگار اون آلفا بهش آسیب بزنه نگاهش رو به سر تا پاش انداخت تا چکش بکنه.

جیمین یا لپ های سرخ شده نگاهش رو ازش گرفت و با خجالت گفت

_من حالم خوبه ته نگران نباش.

به آرومی سمتش قدم برداشت و به لحن متاسفی گفت

_بخاطر دیروز متاسفم تهیونگ حتما خیلی ترسیدی، من کاری نمیتونستم مقابل یونگی انجام بدم

تهیونگ سرش رو به اطراف چرخوند.

_چیزی نبود هیونگ من خوبم فقط کمی شوکه شده بودم... راستی..آلفات، خب... اون همیشه اینطوریه؟

جیمین لبخند کوتاهی زد.

_خب نه همیشه ولی بیشتر اوقات آلفا ها موقع رات کمی عصبی بنظر میرسن. یونگی شاید توی ظاهر ترسناک به نظر برسه ولی اون خیلی مهربونه ازش نترس به مرور میفهمی

سری به حرف امگا تکون دادو با بلند شدن صدای زنگ در با ذوق سریع به سمت در پرواز کردو در جواب خدمتکاری که میخواست در رو باز کنه خودم باز میکنمی گفت و فوری در رو باز کرد. با دیدن هیونگش جلوی در و بسته های زیادی که دستش بود لبخند گنده ای زدو سریع بغلش کرد.

_هیونگ..!!! خیلی خوشحالم که اومدی

سوکجین لبخندی زدو گفت

_هی بچه داری لهم میکنی اگه بیفتم زمین و غذا ها بریزه من میدونمو تو

تهیونگ لبخند زنان و بغضی که توی گلوش بود ازش فاصله گرفت و به داخل هدایتش کرد.

جیمین با دیدن برادر تهیونگ به سمتشون رفت و با ایستادن مقابلش به سختی کمی خم شدو تعظیم کرد.

_خوش اومدید سوکجین شی

جین با دیدن امگای باردار سریع دستش رو رو هوا تکون دادو گفت

_آه لطفا خم نشو جیمین شی برات خوب نیست

امگا لبخند زنان بله ای گفت و با بو کشیدن هوا نگاهی به پلاستیک ها انداخت.

_اوه چه بوی خوبی میاد...

تهیونگ دست هاش رو بهم کوبید گفت

_ هیونگ کلی غذا آورده برامون

جین سرش رو تکون دادو همونطور که پلاستیک هارو به خدمتکار میداد گفت

_اره خیلی زیادن تو هم حتما باید بخوری جیمین مطمعنم که خوشت میاد

جیمین لبخند عمیقی زدو از پسر بزرگتر تشکر کرد...
.
.
.

امگا دستی به شکمش کشیدو با احساس ترکیدگی گفت

_انقدر خوردم که احساس میکنم ممکنه هر لحظه بچه از شکمم بپره بیرون، واقعا خیلی خوشمزه بودن سوکجین شی

جین نوشیدنیش رو سر کشیدو با لبخند گفت

_نوش جانت تو باید خیلی خوب غذا بخوری مخصوصا که به ماه های آخرت نزدیک میشی

جیمین سرخ شده دوباره تشکری کردو از پشت میز بلند شد

_من دیگه تنهاتون میزارم باید یه سری به یونگی بزنم، بازم ممنونم ازتون

جی سری براش تکون دادو بعد رفتنش رو به دونسنگش که با غذاش بازی میکرد گفت

_تهیونگ؟ چرا نمیخوری دوست نداری؟

با صدای هیونگش از فکر بیرون اومدو گیج شده بهش نگاه کردو با ندیدن جیمین گفت

_پس جیمین هیونگ کجا رفت؟

_گفت میره به آلفاش سر بزنه، به چی عمیق فکر میکنی که حواست نیست تهیونگ؟ چیزی شده؟ به هیونگ بگو

تهیونگ قاشقش رو توی بشقاب گذاشت و آب دهنش رو قورت داد. باید به هیونگش میگفت... اونا حق داشتن که از این موضوع خبر داشته باشن و نمیتونست تا ابد پنهونش کنه.

_بیا بریم اتاقم هیونگ اینجا نمیتونم صحبت کنم

جین که از جواب پسر بدتر نگران شده بود از جاش بلند شد

_اون آلفا کاری کرده ؟ بهم بگو تا حسابشو برسم

تهیونگ که از حساسیت هیونگش خبر داشت متقابلا از جاش بلند شدو با گرفتن بازوش به سمت پله ها هدایتش کرد تا به اتاقش برن. بعد از رسیدن به اتاق جین فوری روی کاناپه اتاق نشست و گفت

_تهیونگ زود باش بهم بگو دیگه دق کردم

تهیونگ مقابلش روی تخت نشست و با استرس لیسی به لبش زدو چتری هاش رو پشت گوشش فرستاد.

_هیونگ، آپا خانواده جئون رو چقدر میشناسه؟ یعنی از قبل میشناختشون؟

جین اخمی کردو خیره به نقطه ای گفت

_فکر نکنم از قبل بشناستشون اما تا جایی که من میدونم اسم پدر جونگکوک و پکشون رو چند سال پیش شنیده بود. چطور؟

_خب همونطور که تو مراسم دیدی کسی از اعضای خانواده جئون نیومده بود، من از جیمین پرسیدمو فهمیدم که اون با خانوادش مشکل داره و پدر مادرش جونگکوک رو به عنوان پسرشون قبول ندارن

آلفا متعجب بهش نگاه کرد

_منظورت چیه؟ چرا قبولش ندارن مگه کاری کرده؟

تهیونگ نگاهش رو از هیونگش گرفتو به انگشت هاش خیره شد. جین که دیگه طاقتش داشت تموم میشد از جاش بلند شدو با نشستن کنار پسر گفت

_تهیونگ دارم کلافه میشم انقدر طفره نرو و برو سر اصل مطلب

امگا سرش رو بالا آورد و خیره به صورت پسر بزرگتر گفت

_اون یه مشکلی توی بچگیش براش پیش اومده و تا الان هنوز حل نشده

نگاهی به صورت منتظر پسر انداخت و با بستن چشماش گفت

_جونگکوک نمیتونه بچه دار شه....

•┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈•

های لاوز چطورین😍عیدتون مبارررک، سرم شلوغه اما تند تند نوشتم تا سال جدید بهتون عیدی بدم❤
امیدوارم دوستش داشته باشین💜 فعلا مسافرتم عقب افتاده ولی خب بازم هفته ای یبار آپ داریم و روز دقیقش رو نمیدونم هر چی شد مسیج بوردم بهتون خبر میدم. امیدوارم سال خوبی داشته باشین بیبی ها❤😍💜💙

ووت و کامنت فراموشتون نشه💜

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

118K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
24.2K 2.5K 6
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
289K 33.4K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
98K 17.2K 24
💙دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که...