The Mad Hatter

By REDneonlight

18.4K 4.7K 1.4K

گربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی می‌کند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببین... More

صفر: تیغ توی شکلات
Chapter I: A Mad Tea-Party
یک: دلتنگی برای آقای مک‌گریفین
دو: یک کتِ احمقانه
سه: خون میانِ دندان‌ها
چهار: هیولای پای‌ سیب
پنج: هرزه‌ی بچه‌خوار
شش: پارک چانیول
هفت: اتاقِ پدر
هشت: سندروم سوراخ کردنِ دست
نه: دروغگو، دروغگو
ده: چرخه‌ی کثافت
Chapter II: The Pool of Tears
یازده: مادرها، بچه‌ها و بیون بکهیون
دوازده: زخم‌ها
سیزده: همه‌ی چیزهای بی‌فایده
Chapter III: The Queen's Croquet-ground
چهارده: دندان‌قروچه
پانزده: مکالمات
شانزده: مهمانیِ صبحانه‌ی دیوانه‌وار
هفده: چکه کردن
هجده: چشمِ ماهی
نوزده: چری کوک
بیست: ملکه
بیست و یک: خون اکلیلی
بیست و دو: بچه
بیست و سه: ملاقات با آقای مک‌گریفین
بیست و چهار: مادام کندی
بیست و شش: کلئوپاترا

بیست و پنج: شکلات‌های بدون تیغ

284 91 18
By REDneonlight


بالاخره داشت اتفاق می‌افتاد. باورش نمی‌شد. همه‌چیز فراتر از توانش درخشان و شفاف بود. از مدتی قبل اومده‌بود. فقط به تنهایی اومده‌بود و نمی‌دونست باید چه‌کاری انجام بده تا وقتی که پدر اومد و بعد خانواده‌ی لیا و بعد بقیه‌ی آدم‌ها، به مرور. سالن هتل پر شده‌بود و همه‌چیز درست همون‌طوری بود که لیا توضیح می‌داد. گل‌ها روی ستون، روی صندلی‌ها، اطراف محراب یا هر کسشری که بود. و ارکیده توی جیبش.

- آه، بیون، واقعا باید باهات چیکار کنم مرد؟

بکهیون رو به رئیسش خندید و گیلاسش رو بالا برد: فقط اخراجم کنید آقا.

- کاش از دستم برمی‌اومد.

بکهیون دوباره خندید و اجازه داد توسط همکارهاش دوره بشه. همگی دوستش داشتند. از حضور بکهیون لذت می‌بردند- چه کسی می‌تونست منکر بشه؟! می‌دونست هرگز اخراج نمیشه. شاید وقتی برگشت یک هشدار می‌گرفت اما کمابیش خیالش راحت بود. از جمع همکارها جدا شد و کمی با فامیل‌های دور لیا خوش و بش کرد و بالاخره پدر رو دید که به سمتش می‌اومد.

- یک سر به همسرت بزن بکهیون. تا نیم ساعت دیگه مراسم انجام میشه.

اینکه لیا از این به بعد همسرش محسوب می‌شد و نه صرفا دوست‌دختر ترسناک بود. خوشایند بود اما ترسناک هم بود. برای پدرش سری تکون داد و چرخید تا از بین راهروهای پیچ در پیچ اتاق رختکنِ عروس رو پیدا کنه. تحت‌تاثیر انسان‌های درخشان و خوشبو قرار گرفته‌بود. با وجود اینکه پریشب توی آینه دلش می‌خواست داماد شلخته یا حتی با وردهای شیطانی روی دستش باشه، حالا از مرتب بودن لباس و موهاش لذت می‌برد. موهای بلندش به دقت پشت سرش بسته شده‌بودند و صورتش بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسید. خوشش می‌اومد. با پشت انگشت‌هاش تقه‌ای به در زد و بعد وارد شد.

- هی! واقعا خوب به نظر می‌رسی بکهیون!

- ممنونم.

بکهیون به داهی لبخند زد و ادامه داد: لیا...؟

- دستشوییه.

- آه خدای من!

دختر خندید: نگران نباش. فقط مضطربه.

- میتونی یکم تنهامون بذاری؟

- حتما

دختر از اتاق خارج شد و بکهیون جام نوشیدنی الکلی سبک توی دستش رو با احتیاط روی میز گذاشت و به اطرافش نگاهی انداخت. لیا با دست‌های خیس و آویزان از دستشویی بیرون اومد و برای یک لحظه بهش خیره شد.

- خدایا، کی این بلا رو سر موهات آورده؟

بکهیون با خنده به سمتش رفت. موهای صورتی غیب شده بودند و حالا موهای مشکی، مرتب و جمع شده پشت سرش با تزئین گل‌های ریز و مرواریدها، جلب توجه می‌کردند. لیا دستش رو به پیشانی‌ش گرفت: حریف مامانم نشدم. جدی جدی مجبورم کرد رنگشون کنم. نمی‌فهمم عیبی داره موهای عروس صورتی باشه؟ ببینم به توی لعنتی چرا گیر ندادن؟!

بکهیون شانه‌هاش رو گرفت و وادارش کرد روی صندلی بشینه، و از توی آینه بهش لبخند زد: پشت پلک هات برق میزنه.

- اکلیل مالیدم. دور از چشم آرایشگر.

- خیلی خوشگله

- تو هم میخوای؟

- همراهت هست؟

لیا با ذوق از روی صندلی بلند شد و به سمت لباس‌ها و کیفش رفت و بکهیون سرِ جاش نشست. نمی‌دونست اکلیل مالیدن پشت پلک‌هاش چه کمکی می‌کنه. فقط دلش می‌خواست با چیزی سرگرم بشه و بعد احساس خوبی داشته‌باشه. به مرور از استرس شکمش فشرده می‌شد، انگار که قراره بالا بیاره. بدون هیچ حالت تهوعی. لیا با قوطی اکلیل آبی برگشت و روی بدنش خم شد و زمزمه کرد: چشم هات رو آروم ببند. چروک نکن.

بکهیون چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. بوی همیشگیِ لیا رو حس نمی‌کرد. کمی سیگار، بیشتر آدامس شیرین و آلبالوی ترش، و خنکیِ شامپو بدنش. همگی جای خودشون رو به بوی ادکلن و لوازش آرایش گران‌قیمت داده بودند. و هنوز کمی سیگار.

- لی، سیگار کشیدی؟

انگشت دختر پشت پلک‌هاش یک ثانیه متوقف شد و بعد دوباره ادامه داد. بکهیون صورتش رو نمی‌دید اما متوجه شد که صداش می‌لرزه: بدنم بو گرفته؟ قسم می‌خورم فقط یک نخ توی دستشویی. بعدش دوباره ادکلن زدم... بدنم بو گرفته؟

بکهیون چشم‌هاش رو باز کرد و صاف نشست.

- آه! گفتم چشم‌هات رو-

حرفش رو قطع کرد. دو دستش رو محکم گرفته بود: لیا، میخوای بیخیال شیم؟

دختر خنده‌ی عصبی‌ای کرد: چی داری میگی؟

- مخفیانه برگردیم خونه‌هامون. گور بابای مهمون‌ها. میخوای؟

بکهیون انگشت‌های سرد لیا رو فشرد. بغضش گرفته بود. دختر تلاش کرد دست‌هاش رو عقب بکشه.

- بس کن. گور بابای مهمون ها. من اومدم اینجا با تو ازدواج کنم نه اینکه قیافه‌ی تخمیِ عموی پدرم رو ببینم. حالا دیگه مزخرفات نگو.

- نه. جدی میگم. لیا... آخه چرا داری با من ازدواج می‌کنی؟!

نتونست کنترل چشم‌هاش رو داشته‌باشه. قطره‌ی اشک درست لبه‌ی پلک پایینش قرار گرفته بود و هرلحظه ممکن بود به پایین سر بخوره. لیا بهت‌زده نگاهش می‌کرد.

- بازی در نیار بکهیون. بار اولم نیست که تو رو می‌بینم.

- من مریضم لیا.

دختر کمی خودش رو جلوتر کشید. بوی لوازم آرایشی و ادکلن گران‌قیمت. بوی خانواده‌ی امریکاییِ لیا که پیش از این پشت لباس‌های هیپی کهنه پنهان می‌شد و بکهیون رو کمی می‌ترسوند.

- خانواده‌ت اگر بدونن من مریضم چه کاری می‌کنن؟

- تو قرار نیست مریض بمونی. پس من برای چی همراتم؟ من قراره بهت کمک کنم. قراره با هم بهت کمک کنیم. مگه نه عسلم؟

بکهیون نمی‌تونست جلوی اشک ها رو بگیره. صورتش مدام خیس می‌شد و آب بینی‌ش کمی روان شده‌بود. قرار نبود این طور گریه کنه. مدت زیادی می‌شد که راحت گریه نکرده بود. نمی‌خواست این‌طور باشه. از تمام فشارها و عذاب ها خسته شده بود. گردنش رو به صندلی فشرد و اجازه داد هق‌هق کنه و آبِ بینی‌ش تا بالای لب‌هاش کش بیاد و صورتش از اشک پر بشه. چه اهمیتی داشت؟

- متاسفم. جدی میگم. متاسفم که تو رو توی زندگی‌م کشوندم. تو عالی‌ای. کاش خوشبخت‌تر می بودی. کاش اصلا من رو نمی‌دیدی و خیال نمی‌کردی مناسبم... یا کاش خودم اون قدری آدم حسابی بودم که اجازه نمی دادم پای فرد دومی به این زندگی کثافت بارِ خودم باز بشه.

لیا بالاخره دست هاش رو خلاص کرد و در عوض مچ‌های بکهیون رو گرفت. گریه نمی‌کرد اما چشم‌هاش به طرز خطرناکی سرخ شده‌بود: زندگی‌ت کثافت بار نیست. ما درستش می‌کنیم.

دختر صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید. به وضوح بغضش رو مهار می‌کرد: حالا دیگه بسه. نمی‌خوام با صورت قرمز بری توی مراسم. باشه؟

دهان بکهیون به پایین خمیده و آویزان شده‌بود. سرش رو به نشانه‌ی تایید حرکت داد و صورتش رو به شکم لیا چسبوند و دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد. کاش توی این لحظه می‌مرد. نفس عمیقی کشید و دختر رو رها کرد، و تونست لبخند بزنه.

- به اون یکی پلکم هم اکلیل بزن.

مدت زیادی می‌شد که لیا رو می‌شناخت. بیشتر از دو ماه بود که قرار بود ازدواج بکنه و حالا ازدواج کرده‌بود. همه‌چیز تمام شده‌بود و هیچ حاشیه‌ای در کار نبود. هیچ حاشیه ای- نه حتی نشون دادن تتوهای ورد شیطانی. لیا متوجه نشده‌بود توی جیبش به‌جای گاردنیا، ارکیده داره. گل‌های انبوه روی ستون‌ها توسط سرویس خدمات هتل جمع‌آوری می‌شد و بکهیون خواسته بود بخشی از اون‌ها رو به خونه ببره. صندلی عقب ماشین‌ش پر از گلبرگ‌های ریز و بوی عطرِ طبیعی و گل و همچنین عطر پلاسیدگیِ برگ‌هاشون بود. تا یک ساعت قبل هیجان‌زده و خوشحال و غمگین بود و حالا فقط خسته.

- من رو می‌رسونی خونه؟

- سکس اولین شب ازدواج نداشته‌باشیم؟

لیا خندید: آره، با این بوی گند بدن‌هامون. خیس عرق شدیم.

- باید بهش عادت کنیم.

بکهیون با جدیت گفت و دختر دوباره با خستگی خندید و به صندلی ماشین تکیه داد: آه محض رضای خدا.

بکهیون صورتش رو توی انعکاس شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین می‌دید. موهاش دیگه سفت و سخت پشت سرش قرار نداشت. صورت و گردنش پر از تارهای مو شده‌بود و الان خوشگل‌تر به‌نظر می‌رسید. به آرامی مقابل خونه‌ی لیا پارک کرد.

- بلیط فرداشب ساعت سه و نیمه.

- سه و نیم شب؟!

- معلومه دیگه خنگول.

لیا صورتش رو نوازش کرد و لبخند زد: وسایلت رو بادقت جمع کن. یک ماه می‌مونیم. بسته به نظر دکترهات، شاید هم بیشتر.

- ممنونم.

- امشب خوشحال بودی؟

- خیلی زیاد.

دروغ نمی‌گفت. توی سال‌های اخیر هرگز تا این حد خوشحالیِ خالص نداشت. خم شد و دختر رو بوسید و لیا دوباره صورتش رو نوازش کرد: مراقب خودت باش پسر خوشگله.

از ماشین پیاده شد. روی لباس پف‌پفی‌ش بادگیر زرد رنگی پوشیده‌بود و دسته‌گلش هنوز توی دستش قرار داشت. بکهیون صداش رو بلند کرد: نمی‌خوای به پیشنهادم فکر کنی؟ سکس امشب. منظورم اینه که کجای دنیا عروس بعد از مراسم همین جوری برمی‌گرده خونه‌اش!

- اینجای دنیا. برو استراحت کن بچه جون

دسته‌گلش رو به عنوان خداحافظی حرکت داد و بکهیون حین دور زدن توی جاده، براش بوق زد. پس‌فردا برنامه‌ی بعدی‌ش رو عملی می‌کرد و بعد با لیا می‌رفت و تا مدتی راحت می‌شد. حداقل مراسم ازدواج رو بدون هیچ دردسر و حاشیه‌ای گذرونده‌بود. هیچ حاشیه‌ای. قلبش کمی فشرده‌شد. پارک چانیول.

- چرا نیومده‌بودی احمق؟

زیرلب زمزمه کرد. ماشین به آرامی توی جاده جلو می‌رفت و تاریکی و سکوتِ نیمه‌شب روی وجود بکهیون می‌نشست و داخلش نفوذ می‌کرد. نمی‌خواست بهش فکر کنه. واقعا نمی‌خواست. اما در انتها باز هم بخشی از ذهنش سوال می‌پرسید که چرا پارک چانیول به مراسم ازدواج نیومده. بکهیون توی اولین دیدار دعوتش کرده‌بود. ماشین رو وارد پارکینگِ ساختمان کرد و درحالی که کتش رو توی دستش نگه داشته بود، پیاده شد. همین الان می‌رفت و به این مرد عوضی زنگ می‌زد. اهمیتی نداشت اگر بدخواب می‌شد یا اگر جیون جواب می‌داد. اما درست لحظه‌ای که چرخید تا از پله‌ها به طبقه‌ی بالا بره هیبتی توی تاریکی کنار یک ماشین، حواسش رو پرت کرد. مثل یک دژاووی کوچک و سریع، یک ثانیه احساس کرد وسط حیاط موسسه ایستاده و نه پارکینگ خونه‌ی خودش. قلبش به تپش افتاد و قدمی به جلو رفت. هیبت از سایه بیرون اومد و مقابلش ایستاد. نور لامپ ضعیف پارکینگ، یک طرف صورتش رو سفید می‌کرد. سفید و یخی به همراه لبخند.

- با خودم شرط بسته بودم کسی جرئت نکنه به رنگ موهات دست بزنه.

بکهیون توی بینی‌ش احساس سوزش می‌کرد. بخشی‌ش بابت سرمای هوا بود و بخشی هم از هجوم احساسات متناقض. چرا باید همه‌ی این چیزها رو احساس می‌کرد و فقط نمی‌تونست فاصله‌ش رو حفظ کنه؟ آیا باید به کل بیخیالِ فاصله می‌شد؟ قدمی به جلو برداشت و سرش رو به شانه‌ی چانیول چسبوند و چانه ش به لرزش افتاد. لعنت بر شیطان.

- حالت خوبه؟

- ناراحتم. ازت ناراحت و عصبانی هستم. تو اولین کسی بودی که به مراسمم دعوتت کردم و تنها کسی که اصلا نیومدی.

مزخرف می‌بافت. احساس گریه داشت اما نهایتا حالش خوب بود. هوای خنک احاطه‌ش می‌‌کرد و گرما یک طرف بدنش رو می پوشوند. شاید این بهترین روز عمرش بود. می‌تونست باور کنه تمام احساساتِ جهان رو تجربه کرده.

- آخه پس چرا نمی‌میرم...؟

نفهمید چرا به زبان آورد. انتظار داشت چانیول بهش نگاه کنه اما حالتش رو تغییر نداد. به جز یک دست که خجالت‌زده روی کمرش قرار گرفته بود.

- معذرت میخوام. باید میومدم. فقط نتونستم. اما معذرت میخوام. دوست داری ببرمت توی خونه‌ت و بخوابی؟

- دلم می‌خواد وارد خونه نشم.

- می‌تونیم بریم بیرون.

- می‌تونیم؟

چانیول بالاخره خودش رو فاصله داد و بهش نگاه کرد. نور سفید بخش‌های بیشتری از صورتش رو در برمی‌گرفت و توی چشم‌هاش انعکاس ایجاد می‌کرد انگار که یک پسربچه‌ی نوجوان احمق و معصوم باشه. مرد عقب عقب رفت و در ماشین رو برای بکهیون باز کرد، و از جلوی ماشین به سمت صندلی راننده پیچید. بکهیون به درِ باز خیره شد. دژاووهای انفجاری که به آرامی توی مغزش جرقه می‌زدند. یک مراسم کوچک هم توی ذهنش به‌پا شده بود. قدم بزرگی به جلو برداشت و توی ماشین نشست و در رو محکم بست و چانیول همزمان باهاش ماشین رو روشن کرد. کمتر از یک روز فرصت داشت با این مرد وقت بگذرونه و بعد از اون همه‌چیز تخریب می‌شد. به خوبی می‌دونست اما نمی‌خواست بیش از حد بهش فکر کنه. نمی‌خواست هاله‌ی مثبتی که امروز با خودش حمل می‌کرد رو از بین ببره. ماشین از پارکینگ خارج شد و توی جاده به سمت مرکز شهر به راه افتاد و بکهیون کاملا به صندلی تکیه داد. پلک‌هاش سنگین شده بود.
شیشه‌ی پنجره رو تا انتها پایین کشید. می‌دونست از نیمه‌شب گذشته. جاده‌ها خلوت بود و توی پیاده‌رو کسی دیده نمی‌شد و مغازه‌ها تاریک بودند. نمی‌خواست خواب‌آلود باشه. آرنجش رو لبه‌ی پنجره ستون کرد و سرش رو کامل بیرون برد. صدای فریاد چانیول رو با اولین هیاهوی باد توی گوشش می‌شنید.

- سرما می‌خوری!

جواب نداد. نور چراغ های نارنجی با سرعت ماشین هماهنگ می‌شد و به شکل یک خط نورانی متحرک در می‌اومد. دستش رو پشت مو هاش برد و کش موها رو توی جاده رها کرد و رشته‌های روشن بلافاصله از سرش فاصله گرفت، انگار که با موهاش می‌تونست هوا رو بشکافه. و لذت می‌برد. باد اجازه نمی‌داد پلک‌هاش رو کامل باز نگه داره. با چشم‌های ریز شده و لبخندی که از حضورش باخبر نبود به روبرو نگاه می‌کرد. خط‌های درهم شده‌ی جاده و ساختمان‌ها. ماشین توی سراشیبی به سمت زیرگذر حرکت می‌کرد و قلبش طوری تند می‌تپید که احساس می‌کرد ممکنه سکته کنه. از دهانش صدایی خارج شد و ماشین توی روشناییِ زیرگذر فرو رفت و سرعتش پایین اومد.

- برو بیرون. هوات رو دارم!

فریاد چانیول دوباره با سر و صدای وزش باد به گوشش رسید و محکم به لبه‌ی بالاییِ پنجره از بیرون چنگ زد و خودش رو بالا کشید و تونست بشینه. بالاتنه‌ش کاملا خارج از ماشین قرار داشت و دست‌هاش رو بی هدف و بدون امنیت روی سقف ماشین گذاشته‌بود. چانیول ساق پاش رو نگه داشته‌بود و بکهیون نمی‌تونست چهره‌ش رو ببینه اما می‌تونست حدس بزنه. کمی خوشی و بیشتر نگرانی و درصد زیادی منگی و ساده‌لوحی. چانیولِ دوست داشتنی و عزیزش.

سرعت ماشین معمولی بود، باد دیگه با فشار توی صورتش کوبیده نمی‌شد و موهاش جریان هوا رو نمی‌شکافت. اما بدنش از هیجان و تپش قلب به لرزه افتاده‌بود. انگار کل بدنش نبض می‌زد. انگشت‌هاش رو به سقف می‌فشرد و سرما از زیر پیراهن می‌خزید تا روی پوستش کشیده بشه و یک‌آن متوجه شد گوشه‌ی چشم‌هاش یخ کرده. اثر اشک‌هایی که بلافاصله بعد از خروج، با وزش باد خشک می‌شد. گردنش رو به عقب خم کرد و موهاش صورتش رو پوشوند و ناگهانی خودش رو توی ماشین سر داد. نزدیک بود از روی صندلی سقوط کنه. صورتش یخ زده‌بود اما از درون احساس داغی می‌کرد. بریده بریده خندید و بالاخره خیسیِ اشک‌ها رو به شکل همیشگی احساس کرد.

- غلط نکنم همین الان می‌میرم. همین الان می‌میرم مرد.

زیرگذر به پایان رسیده بود. توی تاریکی نمی‌تونست احساسات چانیول رو از چهره‌ش بخونه و نمی‌تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره. به نفس نفس افتاده بود و قلبش انگار توی سرش می‌تپید. داشت می‌مرد. پس جان دادن این طوری بود؟ صدای حرکت خطرناک لاستیک‌ها روی جاده رو شنید و بعد ماشین با فشار متوقف شد و انگار در لحظه همه‌چیز از حرکت و جنب و جوش افتاد. تمام موهاش توی صورتش پخش و پلا شده‌بود. چانیول دست دراز کرد و پشت گردنش رو گرفت.

- نه، نمی‌میری. دستت رو روی قفسه‌ی سینه‌ت بذار. با هم نفس بکشیم؟

بکهیون به مغزش فشار آورد و وادارش کرد ریه‌اش رو به کار بندازه. هوا رو به بیرون فرستاد و دوباره بلعید. هوای خنک و ساکن و آرام. هیجان به مرور فروکش می‌کرد. احساس این رو داشت که از یک قدمیِ اوردوز برگشته. نفس‌ها رو می‌شمرد- راه حل قدیمی و آشنای این مدت. تونست روی صورت چانیول تمرکز کنه و بالاخره چشم‌های نگران و کنترل‌کننده‌ش رو تشخیص بده.

- خیال کردی می‌میرم؟

- آه نه. این خودت بودی که همچین خیالی داشتی.

بکهیون دستش رو از روی قفسه‌ی سینه‌ش برداشت و سرش رو به ماشین تکیه داد. تپش قلبش به مرور آرام می‌گرفت.

- اگه بابت هیجان ماشین سواری می‌مردم واقعا افت داشت.

- فقط همون بود؟

بکهیون دستش رو دراز کرد و چانیول محکم انگشتانش رو گرفت و فشرد. فقط همون نبود. هجوم احساسات هم آزارش می‌داد و قلبش رو به تکاپو مینداخت. اما قرار نبود به چانیول بگه. هرگز قرار نبود این رو بهش بگه. مرد با احتیاط فاصله گرفت: کمی جلوتر دوباره پارک می‌کنم. اینجا غیرقانونیه.

بکهیون چیزی نگفت و اهمیتی نداد. فقط سرش رو به یک طرف کج کرده‌بود و بی‌دلیل نیم رخ چانیول حین رانندگی رو خیره خیره نگاه می‌کرد. ماشین با پایین‌ترین سرعت دوباره در طول جاده به راه افتاد و مرد نیم نگاهی بهش انداخت و زیرلب خندید: پشت پلک‌هات چرا برق میزنه؟

اوه. باد اکلیل‌ها رو نبرده‌بود؟ بلافاصله و ناخودآگاه دستش رو بالا برد و پشت چشمش کشید. مثل اینکه لیا از لوازم مرغوبی استفاده می‌کرد هرچند که به قیافه‌ش نمی‌اومد.

- گریم ویژه‌ی داماد بود.

- موهات رو تیره نکردی و اکلیل هم مالیدی. همه رو اون‌جا تحت سلطه‌ی خودت داشتی آره؟

بکهیون دلش می‌خواست راجع به غیبت‌های محل کارش هم بگه و اینکه چطور اطمینان داره هرگز اخراج نمیشه. اما حوصله‌ی صحبت کردن نداشت. زبانش نمی‌خواست به حرکت در بیاد و حلقش نمی‌خواست صدا تولید بکنه. فقط لبخند محوی زد و متوجه شد سنگینی دوباره پشت پلک‌هاش برگشته. تمام هیجان به یک‌باره خارج شده‌بود و احساس می‌کرد بدنش به شکل یک پوسته‌ی خالی روی دریاچه در اومده. یک زباله‌ی پر زرق و برق. اوه. خوشش می‌اومد. چانیول فرمان رو چرخوند و ماشین این بار به طرز صلح آمیزی پارک کرد.

- حال تهوع نداری؟

- نه. خوبم.

- دوست داری یه چیزی بخوری؟

- الکل همراته؟

چانیول چند لحظه روبه روش پلک زد و بعد از وسط صندلی‌های جلو، بدن بلندش رو به پشت خم کرد. بکهیون می‌تونست بوی بدنش رو از فاصله ی نزدیک احساس کنه. بوی طبیعیِ بدنی که دیشب دوش گرفته. بکهیون از بوی پوست‌ها بیشتر خوشش می‌اومد تا عطرها و ادکلن‌ها. چانیول سرِ جا برگشت.

- موز یا توت‌فرنگی؟

به پاکت‌های شیر طعم‌دار توی دست‌های مرد خیره شد. باورش نمی‌شد. نگاهش رو بالا برد. رو به صورت چانیول که با کمرویی بهش لبخند می‌زد.

- خودت بهتر می‌دونی.

چانیول شیرموز رو به سمتش دراز کرد و بکهیون پاکت خنک رو بین انگشت‌های داغش فشرد. قلبش به آرامی می‌تپید. انگار نه انگار که تا همین الان از شدت دردِ تپش نزدیک بود نفسش بند بیاد. با حرکات کندی نی رو توی پاکت فرو برد و بعد به لب‌هاش رسوند. مایع زرد روشن، با ته‌مزه‌ی شیمیایی و مصنوعیِ موز وارد دهانش می‌شد و تمام اعصابش رو درگیر می‌کرد. چانیول کنارش شیرتوت‌فرنگی می‌نوشید و بکهیون نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره تا دوباره دستش رو جلو نبره و به انگشت‌هاش چنگ نزنه. مرد کمی برگشت و نگاهش کرد. به وضوح گیج شده‌بود.

- نه. چیزی راجع به من نگو. راجع به اینکه دستت رو نگه داشتم یا گریه‌م گرفته حرف نزن. عوضش حواسم رو پرت کن. خب؟

انگشت شست چانیول رو حس می‌کرد که پوست پشتی دستش رو نوازش می‌کنه. کاش حتی همین کار رو هم نمی‌کرد. نمی‌خواست ازش لذت ببره. احساس می‌کرد هوای اطرافش سنگین شده و پوستش فشار میاره. لعنتی. پس چرا حواسش رو پرت نمی‌کرد؟

- اتفاقا یه چیزی اینجا دارم که توجهت رو جلب می‌کنه.

بکهیون نفسی کشید. امیدوار بود که مرد راستش رو گفته باشه. حین نوشیدن مایع زرد صنعتی شیرین، با چشم‌هاش چانیول رو دنبال کرد که دوباره به عقب خم شده‌بود. بوی پوست شیرتوت‌فرنگی. این‌بار وقتی برگشت یه پوشه توی دستش بود و بکهیون بنا بر تجربه دیگه از پوشه‌ها خوشش نمی‌اومد.

- این...؟

مغزش به کار افتاد اما به سرعت افکار رو پس زد. باورش نمی‌شد. آیا چانیول واقعا براش چنین کاری کرده بود؟ واقعا پرونده‌ی لیلی رو پیدا کرده بود؟ بکهیون به این مسئله فکر می‌کرد. جزو برنامه‌هاش بود اما هرگز جدیت نداشت و هرگز فکر نمی‌کرد چانیول واقعا پرونده‌ی لیلی رو براش پیدا بکنه. اما حالا اینجا نشسته بود و با پاکت شیرموز نصفه توی دستش، به کاغذها توی پوشش پلاستیکی نگاه می‌کرد.

- بابت همین دو ورق کپی کلی تعهد دادم.

چانیول خندید. چیز خنده‌آوری وجود نداشت.

- از کجا آوردی‌ش؟

- از بندی که پرونده‌ بهش فرستاده شده‌بود. استاد راهنمام اون‌جا یک سری فعالیت داشت. از اسمش استفاده کردم.

خانم ایم به درد بخور عزیز. که حالا کف اتاقش خوابیده بود. بکهیون با دست‌های لرزان پرونده رو نگه داشت و بعد ورق زد و صفحه‌ی اول متوقف شد. کاغذ نازکی با عکس سیاه و سفید و  متن‌های کمرنگ. بی‌هدف انگشتش رو روی کلمات می‌کشید و کمی ترسیده بود. انگار که می‌تونست اون‌جا لیلی ماما رو احساس کنه که پشت جملات مخفی شده. توی کاغذ فرو رفته و از پشت همه‌ی کلمه‌های کمرنگ نگاهش می‌کنه تا واکنشش رو ببینه. کیم سانمی. متولد 1924. پدر و مادر نامشخص. همسر فوت شده. یک فرزند دختر. بکهیون در این نقطه توی ذهنش اضافه کرد: این یکی هم فوت شده. خنده‌ش گرفته بود. به چانیول نگاه کرد: بهت گفته‌بودم مادرم بود که به پلیس زنگ زد تا لیلی ماما رو ببرن؟

برای جواب چانیول صبر و تمرکز نکرد. لابد گفته‌بود. توی نوجوانی همه‌چیز رو مثل احمق‌ها برای چانیول تعریف می‌کرد. با لبخند به پرونده‌ای که لابد توی اداره‌ی پلیس بی‌ارزش و چرند بود نگاه کرد. با حکم فوت مجرم مختومه شده بود. اهمیتی هم نداشت. هیچکس زیاد به زنی که توی شکلات شیری هالووین تیغ‌های پلاستیکی قرار میده اهمیت زیادی نمی‌داد- یکی دیگه از اون پیرزن‌های دیوانه. لیلی ماما پیرزن نبود.

- می‌دونی. فقط می‌خواست هیجان‌زده بشه. یک نوع اعتیاد نسبت به هیجان داشت. می‌دونستم تیغ‌هاش اسباب‌بازیه. اما یک رازی هم وجود داشت. بین هر صد تیغ توی شکلات‌ها، یکی‌شون واقعی از آب در می‌اومد.

- کودک آزاری.

بکهیون ورق زد. مادربزرگ جوان عزیزش توی زندان، سه روز پیش از موعد دادگاه خودکشی کرده بود. آیا افکار به دنبالش می‌اومد؟ یا برای شریک رقصش دلتنگ شده‌بود؟

- مگه نمیگی تیغ‌ها اسباب‌بازی بود؟

- مادرم اون شکلاتی که توش تیغ واقعی داشت رو به عنوان مدرک به مامور پلیس داد.

- جز اون هیچ تیغ دیگه‌ای وجود نداشت؟ فقط همون یکی؟

به صورت چانیول خیره شد. می‌دونست چه فکری می‌کرد و بکهیون نمی‌تونست انکارش بکنه. نمی‌دونست باید به مادر حق بده یا نه. نمی دونست جز خودش اصلا باید به کسی حق بده یا نه.

- خب، فعلا که هر دو دیگه مردن.

تلاش کرد با لحن عادی بیان کنه. پرونده رو برای نبش قبر کردنِ تصمیمات مادر لازم نداشت. فقط می‌خواست راجع به یک موضوع بسیار ساده اطمینان حاصل کنه. بدون هیچ عجله‌ای ورق زد و به آخرین کاغذ پوشه‌ی لاغر نگاهی انداخت. ارجاع به تیم روانشناسی با یک نتیجه‌ی کوتاه و خلاصه. مجرم از سلامت روان و عقل برخوردار بود. همگی متوجه شده‌بودند. حتی نیاز نبود پدر واقعا بره و شهادت بده. لیلی هیچ مشکلی نداشت. هیچ چیزی ذکر نشده‌بود. نه حتی افسردگی و توهم. چون مادربزرگش توهم نمی‌زد و بکهیون این رو می‌دونست. همیشه می‌دونست و الان مطمئن بود. پوشه رو بست.

- دیگه لازمش ندارم.

- به این زودی؟!

- لیلی حالش خوب بود. پیشینه‌ای نداره که از لحاظ ژنتیکی به من منتقل شده‌باشه.

ابروهای مرد بالا رفت. آیا برای اون هم عجیب بود؟ یا مثلا الان فکر می‌کرد تمام داستان‌هایی که بکهیونی نوجوان راجع به مادربزرگ عجیب و غریبش تعریف می‌کرد، از خودساخته بوده؟ اصلا هیچ تیغی توی شکلات وجود داشت؟

- میشه من هم ببینمش؟

- قبل از این نخونده‌بودیش؟

- اوه، البته که نه.

بکهیون پوشه رو به سمت مرد گرفت و مشتاقانه نگاهش کرد که چطور با تمرکز کمرنگی جملات رو دنبال می‌کنه. یا شاید توی ذهنش این ایده مطرح میشه که بر اساس حرف‌های بکهیون، دنبال یک مرض جدید برای لیلی ماما بگرده. شاید هم چیز متفاوتی به مجموعه مرض‌هایی که بکهیون بهشون مشکوک بود اضافه بکنه. مثلا خیالپردازی. اصلا خیالپردازی هم یک مرض روانشناسی محسوب می شد؟ یا مثلا داستان‌سرایی؟ بکهیون داستان نسراییده‌بود اما از ایده‌اش لذت می‌برد. اصلا کاش بیشتر چیزهایی از خودش در می آورد. کاش اون‌قدری چرندیات می‌بافت که هیچکس هیچ وقت بهش اعتماد نمی‌کرد. دیر نشده‌بود. دوباره به صندلی تکیه داد.

- هرگز پدربزرگت رو دیده بودی؟

- کمی بعد از به دنیا اومدنِ مادرم مرد.

- تو از کجا می‌دونستی؟

- پدرم و لیلی گاهی راجع بهش صحبت می‌کردند. جسدش توی ماشین، روی پل با فاصله از منزل لیلی پیدا شده‌‌بود. سکته‌ی قلبی. صورتش رو تراشیده‌بود، دستمال گردن بسته‌بود و دست‌هاش جلوی شکمش قلاب شده‌بودند. مردم محلی خیال می‌کردن خوابیده. کسی جرئت نداشت ارباب رو جابه‌جا کنه. تا ظهر روز بعد همین‌طوری توی ماشین نشسته‌بود.

چانیول هم متقابلا به صندلی تکیه داد. نمی‌تونست مثل بکهیون گونه‌‌ش رو به تکیه‌گاه بچسبونه و دیدن منظره‌ی قدبلندش در تلاش برای راحت بودن، بکهیون رو به خنده می‌انداخت.

- تابه‌حال راجع بهش حرف نزده‌بودی.

- خب حتی مادرم هم ندیده‌بودش. چی می‌تونستم بگم؟ تمام عمرم ازش یک تصویر مودب و تمیز دارم با صورت اصلاح شده، خوابیده توی ماشین. لابد تصویر مامانم هم همچین چیزی بوده.

- مگه ارباب اون حوالی نبود؟

- از ارباب بودنش صرفا یک خونه به من رسیده. اوه! البته بی‌انصاف نیستم. خونه‌ی خیلی قشنگیه. مستر کیم- کایِ بزرگوار. روح شما قرین رحمت. بابت خونه بسیار سپاس‌گزارم آقا.

بکهیون با لحن نمایشی گفت اما بیراه هم نبود. واقعا احساس سپاس‌گزاری می‌کرد. از خونه‌ای که مهندس‌های خارجی ساخته‌بودند خوشش می اومد. از تک تک دیوارهای تزئین شده با کاغذ و تک تک آجرهای زینتی. و تک تک روح‌هایی که لابه‌لای الوار خونه جریان داشت. چانیول پرونده رو بست و دوباره صندلی عقب گذاشت.

- پس می‌تونم برگردونمش به اداره.

- البته. مشکلی نیست.

- راجع به پرونده‌ی خودت چطور...؟

بکهیون لبش رو گزید: اون توی خونه‌ست. وقتی من رو به خونه رسوندی بهت میدمش. قبلش باید یک کپی ازش تهیه کنم.

البته که نمی‌داد. چانیول ماشین رو روشن کرد و توی جاده به راه افتاد. تاریکیِ غلیظ شب جای خودش رو به یک نوع آبی تیره‌ی خفقان‌آور می‌داد. اولین نشانه‌های صبحدم. بکهیون بدش نمی‌اومد توی ماشین چرت بزنه اما دلش نمی‌خواست لحظات رو از دست بده. چیز خاصی نبود. صرفا حرکت ماشین در امتداد خیابان‌های خالی زیر آسمان تیره که انگار به سطح زمین نزدیک می‌شد و قصد له کردنش رو داشت. مثل یک سقف مصنوعی که بعد از مدتی فرو می‌ریزه. بکهیون از پشت پنجره به ستاره‌ها نگاه کرد. می‌تونست نزدیک شدنشون رو احساس بکنه. شمع‌های وهم‌آور سفید رنگ- شاید هم چشم‌های براق و وق‌زده؟ هرچیزی می‌تونست باشه. شاید اصلا یکی از چشم‌ها متعلق به لیلی بود. همیشه دنبالش می‌کرد تا مطمئن بشه بکهیون همه‌چیز رو مو به مو اجرا می‌کنه. شاید اصلا از پشت چشم‌ها بهش می‌گفت: خب، پسر قشنگ. حالا دیدی که مامان بزرگت یک پیر روانی خرفت نبوده.- البته که نبود. بکهیون حالا اطمینان داشت. خیابان‌ها به مرور مقابل چشم‌هاش کوچک‌تر و آشناتر می‌شد. درخت های محله ی خودش و فروشگاه‌ها. و در نهایت ساختمان خودش. ماشین به سمت پارکینگ سرازیر شد.

- تو هم میای داخل؟

- دوست داری چیکار کنم؟

- بیا پیشم بخواب.

- هرچیزی که تو بخوای.

چانیول از ماشین پیاده شد و بعد در سمت بکهیون رو براش باز کرد و با احتیاط دستش رو نگه داشت. چشم‌هاش برق می‌زد. اصلا خوابش نگرفته بود؟ بکهیون تلاش کرد متوجه بشه آیا امکانش هست چشم‌های چانیول رو هم از سقفِ خفقان‌آور ببینه یا نه. هنوز زود بود. اجازه داد مرد دستش رو بگیره و باهاش از پله‌ها بالا بره. فقط چند دقیقه طول کشید تا متوجه شد توی خونه ایستاده و لباس‌هاش رو از تنش خارج می کنه. چانیول با فاصله‌ی کمی، توی هال تشک پهن می‌کرد. دوباره. بکهیون درحالی که فقط شورت پوشیده بود زیر پتو رفت. ذهنش انگار توی فضا تاب می‌خورد. چانیول پتو رو روی بدنش مرتب می‌کرد و بکهیون بهش خیره شده‌بود.

- فردا میرم

- میری؟

- میرم... که خوب بشم.... منظورم ماه عسله. با لیا. و فردا. دیگه نمیدونم کی برگردم. کی می‌بینمت؟

با نگرانی پرسید. نمی‌دونست این نگرانی توی لحن از کجا میاد. فقط می‌دونست که صادقانه بود.

- راجع بهش صحبت می‌کنیم. الان بخواب.

- تو هم اینجا میخوابی؟

- من همینجام عزیزم.

چانیول سرش رو نوازش کرد و بعد فاصله گرفت. بکهیون نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز نگه داره. خواب تمام مغزش رو در برمی‌گرفت و تنها چیزی که به یاد می‌آورد این بود که جایی از ذهنش یک نفر بدبختانه امیدوار بود چانیول قبل از خوابیدن، صورتش رو ببوسه.

Continue Reading

You'll Also Like

17.7K 766 24
داستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید
3.7K 744 50
نام فیکشین: forgetfulness/فراموشی خلاصه: از کمای طولانی مدت بلند میشه اما‌ چیزی یادش نمیاد تنها چیزی که همراش بود یه تلفن ساده و یه شماره ناشناس تل...
379 98 12
+من دوستش دارم _چطور روت میشه +تو از اولم لیاقت عشقش نداشتی ......... روایت زندگی تسخیر شده دختری بی گناه به نام چانهو آتش انتقامی عجیب که زندگیش...
9 0 3
به نورانی بودن ماه شک کن به این که زمین حرکت میکنه شک کن به پنهان شدن ابر پشت خورشید شک کن اما هیچوقت شک نکن که دوستت دارم.