NIAZ.

By blueloubear

9K 2.4K 1.2K

من آدم نگاه کردنم؛ آدم‌ داشتن نبودم هیچوقت. More

"پلی لیست"
درباره‌ی نیاز؛
آدمِ ساده.
تو آفتابی، اغوا میکنی.
"دوسِت دارم"
حقیقت.
"نمیتونی دوستم نداشته باشی؟"
شکاف.
گذشتن؛
تمامش یه خیال بود.
کافی.
خونه؛
"زین"
پایانِ ما؛
آدمِ داشتن، آدمِ تماشا.

بهشت؛

398 140 111
By blueloubear

عادت کرده بودم به ستایش کردنش. نمیتونستم بهش نگم چقدر دوستش دارم. احساس میکردم اگر نمیگفتم، میرفت. اشتباهم همین بود. میترسیدم. برای همین عادت کرده بودم ناز بودنش رو بکشم چون میترسیدم از نبودنش.

اون ولی در نگاهم مثل همیشه بود. بهترین انسانی که میتونستی توی زندگیت بشناسی‌.

لبخند زدم وقتی سرش رو روی شونه‌م گذاشت و همراه با جولین به ماجرایی که الیور داشت تعریف میکرد میخندید. روی مبل‌های خونه‌‌ش نشسته بودیم. دو ساعت از زمانی که از جلسه برگشته بودیم گذشته بود.

ناخودآگاه دستم که دور گردنش بود رو تکون دادم و با پشت انگشت‌هام نوازش‌وار روی موهای شقیقه‌ش کشیدم‌. از گوشه چشم دیدم جولین بین خنده‌هاش نگاهش رو از الیور گرفته و داره بخاطر این کارم با چشمهای ذوق‌دار بهمون نگاه میکنه اما توجهی نکردم.

نیاز سیگارش رو لبه‌ی بشقاب له کرد و بلند شد. سعی کردم احساس خالی بودنی که بعد از جدا شدنش به تنم چسبیده بود رو نادیده بگیرم. بعضی‌وقت‌ها به این فکر میکردم که من مثل بنده‌ش بودم.

بهم چشمک زد و گفت میره دستشویی. از پایین بهش نگاه کردم و جولین از بینمون رد شد تا بره ظرفهای شام رو بشوره. توی اون چند صدم ثانیه که جولین از بینمون گذشت و اتصال نگاه من و نیاز قطع شد به این فکر کردم که خیلی ضایع‌ست که دلم میخواد همراهش برم و پشت در منتظرش بمونم؟

همونطور که نگاهم دنبالش میکرد اون دختر وارد آشپزخونه شد و الیور همونطور که دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود همراهش رفت. ضایع‌ست که دلم میخواد من و نیاز هم توی جمع اینطور باشیم؟

وقتی نبودن بقیه توی حال طول کشید نگاه بی‌حوصله‌م به مجسمه‌ی مرغ نسبتا بزرگی که کنار تلویزیون و بدون هیچ چیدمان خاصی روی زمین قرار گرفته بود افتاد. کمی از پوست روی بدنه و نوکش کنده شده بود. لبخند محوی روی لب‌هام نشست وقتی به صورت نیاز زمانی که ماجرای دزدیده شدن این مجسمه رو از محل کار قبلی الیور بخاطر حقوق نگرفتن تعریف میکرد افتادم. جوری که میخندید و میگفت بعد از انداختن این مجسمه‌ی زشت پشت ماشین داد زدند که این رو به عنوان بدهی و غرامت برمیدارن و جولین فقط پرسید که اون احمق‌ها چرا فقط یه عالمه غذا برنداشتند؟

"به چی میخندی؟"

سرم رو که بالا گرفتم صورت رنگ‌پریده‌ش رو به روم بود. نیم نگاهی به در آشپزخونه انداخت و وقتی مطمئن شد کسی قرار نیست بیاد روی پای راستم نشست. نفس عمیقی از این کارش کشیدم و کف دستم رو به پشت گردنش رسوندم. همونطور که روی پاهام بود سیگار جدیدی روشن کرد.

"چرا نمیخوای بفهمن؟"

بدون توجه به سوالش پرسیدم و اون با اخم ریزی سرش رو به منظور اینکه منظورم رو نفهمیده تکون داد. فندکش رو کنارم انداخت و من به آشپزخونه اشاره کردم:

"اینکه با منی.."

لبخند قشنگی زد و باعث شد دلم بخواد ببوسمش اما جلوی خودم رو گرفتم. توی خونه‌ی خودش خواستنی‌تر از همیشه بنظر میرسید. آدم وقتی یه جایی راحته، تو واقعی‌ترین حالت خودش قرار میگیره. خالص‌ترین حالت نیازم زیادی خواستنی بود.

"مگه ما با همیم؟"

با خنده گفت و چشمهام به لبهاش خیره موند. با همون لبخند دندون‌نما جلو اومد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. واقعا باهم بودیم یا من اینطور فکر میکردم؟ اون به همه‌ی اطرافیانش نزدیک بود اما دلم میخواست اینطور فکر کنم که من رو جور دیگه‌ای میخواست. من بهش گفته بودم دوستش دارم.

فهمیدم داره شوخی میکنه وقتی دود سیگار رو توی صورتم بیرون داد و به عکس‌العملم خندید:

"با رفتار ضایع تو نیازی به گفتن چیزی نیست"

لبخند خجالتی زدم و بوسه‌ی کوتاهی روی گونه‌ش زدم، جوری که انگار هنوز از بوسیدن لبهاش میترسم. اگر میخواستم این کار رو بکنم اجازه میداد؟ جرعت پرسیدن نداشتم. منظورش از رفتار ضایع طرز نگاهم بود. آخرین چیزی که بهش اهمیت میدادم‌‌.

"تقصیر من نیست که د..."

"که دلت میره برام.. میدونم"

لبم رو به دندون گرفتم اما نتونستم لبخند گشاد و خجالت‌زده‌م رو مهار کنم. بعد از بوسه‌ی محکمی که روی لبهام گذاشت بی‌حال عقب کشید و پک عمیقی به سیگارش زد.

ضربان قلبم رو نادیده گرفتم. اون هیچوقت به اجازه احتیاج نداشت چون میتونست هرکاری که بخواد با من بکنه و من کی بودم که جلوش رو بگیرم. دستم رو روی کمرش کشیدم. چطور روز به روز از نظرم زیباتر میشد؟

سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و به چراغی که بالای سرمون چشمک میزد نگاهی انداختم:

"چرا اینو عوض نمیکنی؟ همیشه همینطوریه"

دود سیگارش رو به سمت سقف فوت کرد و من به این فکر کردم که با وجود نیاز کنارم حتی دیگه دلم نمیخواد سیگار بکشم.

"برق‌کشی این اطراف ضعیفه"

نگاهم رو از چراغی که دیگه چشمک نمیزنه میگیرم و سرم رو از پشتی مبل جدا میکنم. از کنار جای خالی مجسمه‌ی زشت مرغ کنار تلویزیون که حالا جاش رو گلدون کاکتوس بزرگی گرفته رد میشم و خودم رو به اتاقم میرسونم. دستام هنوز هم بوی ماهی میده و فردا پنجشنبه‌ست.

باید برم دنبال جولین و جیم اما همونجا لبه‌ی تخت میشینم و به میز کوچیک خالی خاک‌خورده زل میزنم. هفت سال گذشته. چرا از یادم نمیره؟ چرا هنوز بوی سیگارش رو توی این خونه احساس میکنم؟

"تو آفتابی، اغوا میکنی.."

تنش رو روی کاپوت ماشین کش داد و روی شکم دراز کشید. جوری که انگار از تماشای آسمون خسته شده باشه. تیشرت سفیدش بالا رفته بود و پوست طلایی رنگش توی آفتاب برق میزد. همونطور که دستهاش زیر چونه‌ش بود از پشت شیشه بهم لبخند زد.

منم همونطور که بهش زل زده بودم چونه‌م رو روی فرمون ماشین نگه‌ داشتم و به تماشاش نشستم.
قسم میخورم که تو اون لحظه زیباترین تصویر خدا بود.

انگشت اشاره‌ش رو روی شیشه کشید و متوجه شدم قصد داره کلماتی بنویسه.

اِل.. لبخند زدم. آی.. نفس عمیقی کشیدم. اِی.. دستم رو جلو بردم. اِم.. سر انگشت‌هام رو مقابل دستش به شیشه چسبوندم. مثل بچه‌ای که از پشت ویترین عروسک مورد علاقه‌ش رو نگاه میکنه. به این دژاوو لبخند زدم. اسمم رو نوشته بود.

"دوستت دارم"

لب زدم و در جواب واسم زبون درآورد و خندید. خوشبختی درست توی همین لحظه بود.

"میدونم جلبک"

بهش خندیدم و دیدم که چطور از روی کاپوت پایین پرید. در سمت راننده رو باز کرد و بهم اشاره کرد به صندلی کمک راننده برگردم. بدنم رو به اون سمت کشیدم و نیاز روی صندلی خودش نشست. منتظر نشستم ببینم قراره چیکار کنه.

دستی به آینه‌ی باریک جلوی ماشین کشید و باعث شد نگاهم روی آویز معطری که از آینه آویزون کرده بود ثابت بمونه.
دست بلند کردم تا لمسش کنم همونطور که نیاز ماشین رو از دریاچه فاصله میداد.

نوک انگشتم رو به آویز آبی رنگ کشیدم و اون رو به بینیم رسوندم. لبخند زدم. بوی نعناع میداد.

همونطور که لبخند میزنم به سمتش برگشتم که با اخم ظریف و بی‌حواسی مشغول رانندگی بود. یاد حرف‌هامون به هم افتادم. به صفتی که قبل‌تر بهم داده بود.

"دوستت دارم"

تکرار کردم اما متوجه حرکت لب‌هام نشد. خیز برداشتم و گونه‌ش رو بوسیدم. با تعجب به سمتم برگشت اما باز حواسش رو به جاده داد.

اصواتی رو به زبون اورد اما چون صورتش به سمتم نبود متوجه نشدم. لبخندم رو حفظ کردم و به درخت‌هایی که از کنارشون میگذشتیم چشم دوختم. بهترین آخر هفته‌ی زندگیم بود.

شیشه رو پایین کشید و من به موهاش که توی باد میرقصید نگاه کردم و جلوی خودم رو گرفتم تا لمسشون نکنم. آدمِ تماشا.

ضربه‌ی کوتاهی روی شونه‌ش زدم و به طرفم برگشت.

"معذرت میخوام که قاب عکستو شکوندم"

اخم ریزی کرد تا به خاطر بیاره درباره‌ی چی حرف میزنم. بعد بدون اینکه چیزی بگه و به پاکت سیگارش که روی داشبورد بود اشاره کرد.
جمله‌ای که میخواستم بگم این نبود اما خجالت کشیدم اون روز رو به یادش بیارم. امیدوار بودم من رو بخاطر حرف‌هام ببخشه.

سیگاری براش روشن کردم اون رو بین لب‌هاش گذاشتم. انگشت‌هام رو ثانیه‌ای بیشتر چسبیده به لب‌هاش نگه داشتم. بهشتم بود.

یه افسانه‌ی قدیمی هست که میگه ما قبل از اینکه پا به این دنیا بذاریم، صحنه‌های مهم زندگیمون رو بهمون نشون دادن و اومدن یا نیومدن به زمین رو به عهده‌ی خودمون گذاشتن؛
فکر میکنم من نیاز رو دیدم که تصمیم گرفتم زندگی کنم.






Continue Reading

You'll Also Like

77K 26.4K 48
• خلاصه: تیم شماره‌ی ۳ جرایم خشن، در اولین روز‌های تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پرونده‌ای عجیب رو به رو می‌شه، قاتلی که...
37.1K 7K 31
• زین مالیک بیست و چهار ساله، برای دو سال در دبیرستان کالینز تدریس کرده و در طول این دوسال هیچ مشکل یا دردسری نداشته، هیچ رابطه ی عاشقانه ای با دانش...
376K 98.6K 86
✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده می...
16.4K 3.3K 24
"برگرد در من كسی بهانه‌ات را می‌گيرد.."