DR1989(vkook)

By chil_chil

39.7K 8.3K 9.9K

DR1989 _اون یه دزده..نه بذارید دقیق تر بگم، اون بزرگ ترین جیب بر سئوله! +پس اون یکی کیه؟ _میشه گفت فقط یه ربا... More

What the fuck is going on?
Hugs are addictive
Bodies
chevrolet corvette
Jeon jungkook's credit card
because, jangkook was dead.
Forehead connection
My jin
Right Hand
Looking for You
Die For You
Anesthesia
Go without me.
Finally, Tokyo.
With tears.
Subconscious
Let me cry,for once.
One soul in two bodies
Die in my arms.
Wake up Sweetheart!
See Me In Your Dreams
Special Chapter(Main Characters)
Special Chapter(side Characters)
Special Chapter(عزیز دلتون)
Illusion
You're not here.
Let me kiss your eyes.
Greenhouse
The sound of your breath.
Kiss Mark's
French Soup
Strawberries
Lipstick
Rings
Killed Killer
Detector
I'll kiss you,so hard.
I know you love me.
Where we first met.
Complicated destiny
Wedding Photo Album
The "day"
Taehyung's Puffy dress
Happy Ever After?
Our New Baby^^

Revenge

838 164 125
By chil_chil


کش و قوسی به بدنش داد و لای پلک چپش رو باز کرد، دستشو برای پیدا کردن پسر بزرگتر روی ملافه ی چروک شده ی تخت کشید و با پیدا نکردنش، یه ضرب سرجاش نشست:
_جانگکوکی؟

از صدای دورگش جا خورد و چنگی به موهاش کشید، از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن شلوارک سورمه ای رنگی از اتاق بیرون رفت:
_لاو؟ کجایی؟

جانگکوک از اشپزخونه به سمتش چرخید و لبخند پررنگی به صورتش پاشید:
_بلاخره بیدار شدی؟بیا بشین، دارم ناهار درست میکنم.

خودشو به پسر بزرگتر رسوند و از پشت به کمرش چسبید:
_تو نباید الان انقدر کار بکنی...

جانگکوک چشمی توی حدقه چرخوند و رولت تخم مرغی که درست کرده بود توی ظرف ریخت:
_حالم خوبه تهیونگی،میخواستم از اون سوپای فرانسوی که بهت گفتم درست کنم، ولی بعضی موادش رو نداشتیم...تخم مرغ دوست داری؟

تهیونگ شقیقش رو بوسید و روی یکی از صندلی ها نشست:
_عاشقشم، مخصوصا اگه تو درستش کرده باشی!

بشقاب سرامیکی رو جلوی پسر کوچیکتر گذاشت و خودشم روی صندلی کناری تهیونگ نشست:
_بجای لاس زدن با من غذاتو بخور،الان یخ میکنه.

یه لقمه ی بزرگ از غذایی که جانگکوک جلوی دستش گذاشته بود توی دهنش فرو کرد و همونطور که لپ سمت راستش پف کرده بود گفت:
_باید یه سر برم پیش بورام...

جانگکوک با کنجکاوی زیر چشمی نگاهش کرد:
_چرا؟..چیزی شده؟

سرشو به دوطرف چرخوند و لقمشو قورت داد:
_میخوام ازش راجب نامجون بپرسم،باید زودتر حساب اون عوضی رو بذارم کف دستش!

جانگکوک وا رفته به صندلی تکیه داد و چنگالش رو روی بشقاب کوبید:
_لازم نکرده..نمیخوام برگردی ژاپن!

اهی کشید و دست مشت شده ی جانگکوک رو بین دستاش گرفت:
_نمیتونم بهش اجازه بدم راحت زندگی بکنه، نه تا وقتی که تقاص کاری که با تو کرد رو پس نداده!

جانگکوک کفری دستشو عقب کشید:
_نامجون آدم خطرناکیه...تو نمیدونی بورام چه چیزایی راجبش میگفت!

توی گلو خندید و با انگشت شصتش اخم بین ابروهای پسر رو باز کرد:
_یکی رو میشناسم که از اون خطرناک تره.

گیج نگاهش کرد و آب دهنش رو قورت داد:
_کی؟

لبخند مرموزی که روی لبهاش نشسته بود پررنگ تر شد و پیشونی جانگکوک رو بوسید:
_من!

خشک شده به پسر کوچیکتر که به سمت اتاق میرفت خیره شد و تهیونگ چند لحظه ی بعد با لباس های بیرونی از اتاق خارج شد:
_زود برمیگردم عزیزم.

قبل از بسته شدن در به خودش اومد و به سمتش دویید:
_تهیونگ...

اهی کشید و نگاهشو از چشمای نگران پسر بزرگ تر گرفت:
_الان قرار نیست برم ژاپن کوکی...تا یه ساعت دیگه برمیگردم.

یه قدم عقب رفت و سرشو چندبار محکم تکون داد:
_ر..راست میگی دارم احمقانه ر..رفتار میکنم..

دوباره وارد خونه شد و کوتاه روی لبهای غنچه شده ی جانگکوک رو بوسید:
_منتظر میمونم لباساتو عوض کنی، باهم میریم.

********
به محض باز شدن در، جیمین رو به کناری هول داد و وارد خونه شد:
_بورام کجاست؟

پسر بزرگتر کفری لگدی به باسنش پروند و بعد از وارد شدن جانگکوک، در رو بست:
_نمیتونی عین ادم بیای تو؟

خودشو روی مبل ولو کرد و دستشو چند بار کنارش کوبید:
_بیا اینجا بیب.

جانگکوک همونطور که پشت گردنشو میخاروند کنارش نشست و به جیمین لبخند زد:
_سلام جیمین شی.

جیمین طوری که چشمهاش هلالی شدن خندید و به سمت اشپزخونه رفت:
_سلام جانگکوک شی، چیزی میخوری؟

چشم غره ای به جیمین رفت و دستشو دور گردن جانگکوک حلقه کرد:
_ازش دور بمون انگل!

جیمین از اشپزخونه دهن کجی ای کرد و تهیونگ برای بار دوم پرسید:
_بورام کدوم گوریه؟

ماگ قهوه ای که همراهش بود به دست جانگکوک داد و روی مبل روبه روشون نشست:
_توی اتاقشه، چکارش داری؟

تهیونگ بی حرف از جاش بلند شد و دستشو روی شونه ی جانگکوکی که نیم خیز شده بود گذاشت:
_تو همینجا بمون کوکی..

پشت در اتاق ایستاد و دو تقه ی کوتاه به در زد:
_تهیونگم...میشه بیام تو؟

چندثانیه ی بعد در باز شد و بورام با لبخند کمرنگی راه رو برای ورودش باز کرد:
_حتما..بیا اینجا بشین.

روی تخت نشست و به بورام که روی صندلی میز توالت نشسته بود خیره شد:
_میدونی چرا اینجام، مگه نه؟

بورام اهی کشید و موهاشو با چنگ عقب فرستاد:
_از پسش بر نمیای!

دستاشو ستون زانوهاش کرد و خودشو جلوتر کشید:
_با دلیل با من حرف بزن بورام، انقدری بهت اعتماد ندارم که هرچی گفتی رو بپذیرم!

دختر اهی کشید و سری تکون داد:
_افراد زیادی رو دور و بر خودش داره،ادم با نفوذ و خطرناکیه تهیونگ..تو یه زورگیر کله خرابی ولی اون بدون اینکه باهات بجنگه نابودت میکنه...میدونم که کنار اومدن با داستان زندگی جانگکوک برات سخته، ولی قدم گذاشتن توی این راه، چیزی بجز تباهی برات نداره!

تهیونگ هومی زیرلب گفت و بازوشو خاروند:
_انتظار داری باور کنم که نامجون بیخیال جانگکوک شده؟ دیر یا زود برمیگرده سراغش و نمیخوام شبیخون بخورم بورام! اگه اون زودتر بیاد دنبالش من نمیتونم جلوی ازبین رفتن جانگکوکمو بگیرم..میخوام من اونی باشم که حمله میکنه، حتی اگه نابود بشم نامجونم باخودم پایین میکشم، نمیذارم اتفاقی برای کوک بیوفته.

بورام کلافه اهی کشید و تکیشو به صندلی داد:
_نذار کسی بفهمه که داری میری سراغش...غافلگیرش کن.

*******

برای بار چندم به دور و برش نگاهی انداخت و زیرلب گفت:
_میتونستیم توی خونه شام بخوریم تهیونگ...

منویی که جلوی دستش بود برداشت و شونه ای بالا انداخت:
_اگه از اینجا خوشت نمیاد میتونیم بریم یه رستوران دیگه.

جانگکوک شوکه نگاهش کرد و همونطور که تند تند دستاشو جلوش تکون میداد به سمتش خم شد:
_ن..نه منظورم این بود که اینجا خیلی..گرون به نظر میرسه..لازم نبود انقدر ول خرجی کنی.

انگشتاشون رو بهم چفت کرد و توی گلو خندید:
_بیا بهترین غذای منو رو بخوریم و بعدش بجای پول براشون ظرف بشوریم.

جانگکوک ابرویی بالا انداخت و گیج پرسید:
_واقعا بدون اینکه پول غذارو داشته باشی اینجا نشستیم؟

تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد و منو رو به سمتش هول داد:
_فقط غذاتو سفارش بده و انقدرم حرف نزن.

پسر بزرگتر لبخندش رو خورد و تند تند سرشو تکون داد:
_بیا دوتا غذای متفاوت بخریم بعدش باهم تقسیمشون میکنیم..موافقی؟

هومی زیر لب گفت و دستشو زیر چونش گذاشت:
_هردوتا رو تو انتخاب کن..

پسر بزرگتر گوشه ی ابروش رو خاروند و به منو خیره شد:
_بیا استیک و پوره ی سیب زمینی بگیریم و...ام..از ماهی خوشت میاد؟

تهیونگ چشماشو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد و جانگکوک منو رو روی میز گذاشت:
_با خوراک قزل آلا..به نظر خوشمزه میان.

گارسون کنار میزشون ایستاد و بعد از گرفتن سفارش شام اون دونفر، با تعظیم نود درجه ای به سمت دیگه ی سالن رفت.

لبخندی به برق حلقه ی نقره ای رنگ جانگکوک زد و دوباره دستش رو گرفت:
_دلم میخواد یه چیز خیلی رمانتیک بهت بگم، ازینا که بدن آدم مور مور میشه.

جانگکوک بلند خندید و چشماشو توی حدقه چرخوند:
_اگه قراره با این لحن رقت انگیزت بگیش، حتی حاضر نیستم بشنومش.

تهیونگ به خندش خندید و تکیشو به صندلی داد:
_چیزی ندارم که بگم، تو رمانتیک ترین چیزی هستی که دارم..مسخرست اگه ازت تعریف کنم؟

جانگکوک بلندتر خندید و چشم غره ی میز های کناریشون روی دوتا پسری که دستای همو محکم گرفته بودن و بی توجه به جو سنگین رستوران غش غش می‌خندیدن نشست.

با دست ازادش اشکی که از خنده گوشه ی چشمش نشسته بود رو پاک کرد:
_معلومه که مسخره نیست...

نفس عمیقی کشید و چشماشو به لبهای باریک جانگکوک دوخت:
_بیا فرض کنیم هیچکس اینجا نیست و بذار هرچقدر که دلم میخواد ببوسمت.

چپ چپ نگاهش کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، دوتا بشقاب مقابلشون روی میز قرار گرفت و تهیونگ با دیدن استیک آب دار که توی ظرف سفید رنگی میدرخشید، بیخیال بوسیدن لبهای جانگکوک شد.

*******

بعد از جانگکوک وارد خونه شد و سویشرتش رو روی مبل انداخت، بی‌توجه به یونتان که هیجان زده از شلوارش اویزون شده بود دستاشو دور کمر پسر بزرگتر حلقه کرد و توی گردنش نفس کشید:
_چندلحظه تکون نخور، بذار همینطوری بمونیم.

دستشو روی حلقه ی دستهای تهیونگ گذاشت و لبخند کمرنگی زد:
_امشب، خیلی شب خوبی بود...

تهیونگ هومی توی گلو گفت و جانگکوک رو محکمتر بین بازوهاش فشار داد:
_این اولین قرار رسمیمون بود...بعد از اینکه توی حموم ازم خواستگاری کردی.

گردنشو عقب کشید و گیج به صورت اروم تهیونگ خیره شد:
_ما...میتونیم ازدواج کنیم؟ اخه ما..

ریز خندید و نوک دماغ پسر بزرگتر رو بوسید:
_دوست داری ازدواج کنیم؟ توی بوردو؟

جانگکوک با چشمهای گرد ‌شده نگاهش می‌کرد و تهیونگ نمیتونست جلوی ضعف رفتن دلشو برای صورت شوکه و هیجان زدش بگیره:
_واقعا میتونیم؟

محکم سرشو بالا پایین کرد و خندید:
_معلومه که میتونیم..باهام ازدواج میکنی کوکی؟

هول کرده نفس عمیقی کشید و همونطور که به تیشرت سیاه رنگ پسر کوچیکتر چنگ میزد نالید:
_میکنم...حتما میکنم...

پیشونی کوتاهش رو محکم بوسید و باخنده دستش رو به سمت اتاق خواب کشید:
_بیا یکم استراحت کنیم.

پسر بزرگتر رو روی تخت نشوند و تیشرتش رو از تنش بیرون کشید:
_میشه بریم حموم؟

جانگکوک با غرغر خود‌شو به پشت روی تخت انداخت:
_همین دیروز انجامش دادیم تهیونگ.

با لب و لوچه ی اویزون کنارش نشست و نق زد:
_فقط میخوام توی وان بغلت کنم...نمیشه؟

پوفی کشید و از روی تخت بلند شد:
_مطمعنم که اون وان کوفتیو بیشتر از من دوست داری.

******
سرشو از پشت روی شونه های نمدار پسر گذاشت و زیر فکش رو بوسید:
_دمای آب خوبه؟

جانگکوک سری تکون داد و مشغول بازی کردن با انگشت‌های باریک تهیونگ شد:
_خب؟

با گیجی به نیم رخ آرومش خیره شد و آب دهنش رو قورت داد:
_خب

کمی به سمتش چرخید و روی گونش رو بوسید:
_پریشونی تهیونگ...چی تو سرت میگذره؟

مردد نگاهشو از چشم های سیاه و درشتی که منتظر نگاهش میکردن گرفت و نفسشو حبس کرد:
_فردا..میخوام برم ژاپن.

جانگکوک گنگ بهش خیره شده بود و باز و بسته شدن بی هدف لبهاش تهیونگ رو معذب می‌کرد، بدنشو بیشتر به سمت خودش کشید و لبخند کمرنگی زد:
_زود برمیگردم...پس لازم نیست نگران باشی.

آب دهنش رو محکم قورت داد و نگاهش رو از پسر کوچیکتر گرفت:
_نمیتونی فقط...بیخیالش بشی؟

تهیونگ پشت گردنش رو بوسید و زمزمه کرد:
_نه تا وقتی که هنوزم با کابوسش از خواب بپری و تمام عمرت از روزی بترسی که اون دوباره بیاد سراغت...

چنگی به ساعدش زد و خودشو بیشتر به سمتش چرخوند:
_پس باهم میریم...بذار منم بیام.

توی گلو خندید و موهای بلند و طلایی رنگ جانگکوک رو از صورتش کنار زد:
_اگه تورو باخودم ببرم، باید بیخیال نامجون بشم و تمام وقتمونو باهم دیگه بریم سر قرار!

جانگکوک با غرغر از بغلش جدا شد و از وان بیرون رفت:
_یکم جدی باش تهیونگ.

حوله ی سفید رنگ پسر کوچیکتر رو دور خودش پیچید و از حموم خارج شد.

لبخند کمرنگی به شونه های خیس و حوله ای که بی قید دور کمرش بسته شده بود زد و آهی کشید:
_داری اینجا تنهام میذاری؟

جانگکوک کفری در حموم رو بهم کوبید و صدای خنده ی بلند پسر کوچیکتر به گوشش رسید، لبخند کمرنگی که روی لبهاش نشسته بود رو بلعید و شلوارکش رو با حوله ای که دور کمرش بود عوض کرد:
_من تا ده دقیقه دیگه میخوابم، اگه دیر برسی مجبوری تنها بخوابی.

هنوز روی تخت دراز نکشیده بود که در حموم باز ‌شد و تهیونگ خودشو لخت و خیس توی بغلش پرت کرد:
_چطور جرات میکنی همچین چیز ظالمانه ای بگی؟

جانگکوک لبخند گشادی زد و پسر رو با حالت چندشی از بدنش فاصله داد:
_همه جا رو خیس کردی تهیونگ، اصلا عقل تو سرت داری؟

پسر کوچیکتر نوچ بلندی گفت و بیشتر بین بازو هاش مچالش کرد:
_واقعا میخواستی تنها بخوابی؟

جانگکوک چپ چپ نگاهش کرد و اهی کشید:
_معلومه که نه!

*******
کاسه ی بزرگ بستنی رو به دست دختر داد و کنارش روی کاناپه ی سورمه ای رنگ نشست:
_هنوز شروع نشده؟

بورام یه قاشق از بستنی رو توی دهنش فرو کرد و نوچی زیر لب گفت:
_ده دقیقه ی دیگه مونده.

جیمین هومی کشید و بدنشو روی مبل کش و قوس داد:
_کار توی نجاری خیلی سخته...

بورام چپ چپ نگاهش کرد که خندید و دستاشو مقابلش تکون داد:
_درسته، حقوقش خوبه ولی از کت و کول میوفتم.

دختر موهاشو از صورتش کنار زد و پاشو روی میز جلوی مبل دراز کرد:
_وقتی هرروز با چهل تا بچه ی احمق سر و کله زدی میفهمی از کت و کول افتادن دقیقا یعنی چی!

جیمین قاشق بستنی رو از دستش گرفت و ابرویی بالا انداخت:
_یه نفر چند روز پیش میگفت ارتباطش با بچه ها خیلی خوبه.

بورام آهی کشید و سرشو به شونه ی جیمین تکیه داد:
_بوی پول به مشامم خورده بود...

جیمین لبخند کمرنگی زد و روی موهای سیاه رنگش رو بوسید:
_یکم که پس انداز کردیم دیگه لازم نیست بری سرکار...حقوقم برای دوتامون کافیه.

بورام قاشقو از بین انگشتاش کشید و مقدار زیادی از بستنی رو توی دهنش چپوند:
_مثل بچه ها باهام رفتار نکنا! من هشت سال ازت بزرگترم!

جیمین توی گلو خندید نامطمئن به نیم رخ دختر و لپش که بخاطر حجم زیاد بستنی پف کرده بود خیره شد:
_نونا...نمیخوام فکر کنی بهت اعتماد ندارم ولی...چرا حتی سنت رو هم به تهیونگ دروغ گفته بودی؟

بورام نفسشو حبس کرد و قاشق رو توی ظرف بستنی گذاشت:
_نامجون ازم خواست به تهیونگ نزدیک بشم...اون مسلما با دختری که نه سال ازش بزرگتره صمیمی نمیشد!

جیمین گیج نگاهشو به مقابلش دوخت:
_چرا میخواست بهش نزدیک بشی؟

دختر پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت:
_که یه وقت از کارای کثیفی که با جانگکوک کرده بود سر در نیاره، خوب میدونست تهیونگ چقدر فضوله و قبل از رسیدنش به ژاپن همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود...ازم خواست نقش خدمتکار خونه رو بازی کنم و تمام خدمه رو مرخص کرد، اسنادش رو یه جایی توی اتاق کارش که حتی منم نمیدونم کجاست مخفی کرد و عکس جوونی رزان و جانگکوک رو بهم داد...

جیمین با کنجکاوی روی مبل جا به جا شد:
_اون دیگه چرا؟

دختر موهاشو با چنگ به عقب فرستاد و با بستنی نیمه آب شدشون ور رفت:
_ازم خواست کنار همدیگه فتوشاپشون کنم و توی هرکدوم از اتاقا یه نسخه از اون عکس دروغی بذارم...بجز اتاقی که ربات برای خودش و تهیونگ انتخاب کرده بود.

جیمین نیشخندی زد و به پشتی نرم مبل تکیه داد:
_تهیونگ اگه اون عکسو توی همه اتاقا میدید شک میکرد، نامجون اونقدرام باهوش نیست!

چشماشو تو حدقه چرخوند و نگاهشو به تیزر سریال مورد علاقشون دوخت:
_به محض اینکه تهیونگ یکی از اتاقا رو برای موندن انتخاب کرد، ازم خواست اون عکسو از بقیه ی اتاقا بیرون بیارم! نامجون باهوش تر از این حرفاست جیمین...برای همینه که نگران تهیونگم.

جیمین گنگ نگاهش کرد و خودشو جلوکشید:
_چرا باید نگرانش باشی؟

بورام دستی به پیشونیش کشید و چشمهاش رو به نگاه جدی جیمین دوخت:
_میخواد برگرده ژاپن و انتقام جانگکوک رو بگیره..

با کنده شدن پسر از روی مبل ترسیده دنبالش راه افتاد و بازوشو کشید:
_کجا میری جیمین؟ نصف شبه!

کت چرم کوتاهش رو پوشید و کلاه کپ سیاه رنگ رو طبق عادت تا روی چشم هاش پایین کشید:
_باید قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنه به یونگی هیونگ بگم.

بورام دوباره دستشو کشید و جیمین منتظر نگاهش کرد:
_نمیدونم کی قراره بره..

سری تکون داد و کفش هاشو پوشیده نپوشیده از خونه خارج شد:
_بشین سریال ببین نونا...زود برمیگردم.

******
گونه ی پسر غرق خوابی که کنارش آروم نفس میکشید رو کوتاه بوسید و ابروهای کم پشتش رو نوازش کرد، پلک های بسته ی جانگکوک نرم میلرزیدن و میتونست حدس بزنه که عشق نحیفش توی رویای نامشخصی غرق شده.

لبخندی به صورت آرامش بخشش زد و دستشو روی رد بخیه های شکمش کشید، جانگکوک مظهر تمام چیز های قشنگی بود که یه انسان توی تمام عمرش شانس دیدنشون رو داره و نامجون به خودش اجازه داده بود بت زیباش رو خط بندازه!

نمیتونست ازش بگذره،نمیتونست بیخیالش بشه...شاید اگه هنوزم تهیونگ هیفده ساله ای بود که به سادگی همه چیز رو فراموش می‌کرد و قلب پاکش بهش اجازه ی بخشش همه ی ادم های دنیا رو میداد، میتونست از نامجون هم بگذره! ولی کی از همچین هیولای لبریز از عقده ای انتظار بخشش داشت؟

رویای انتقام گرفتن از اون دکتر دیوانه مدت ها بود مغزشو مثل خوره پودر میکرد و تهیونگ از یک هفته ی قبل بلیط یک طرفش رو هم خریده بود!

نقشه ی خاصی برای نابودیش نکشیده بود، فقط خودشو دوباره به اون خونه ی نفرین شده میرسوند و نامجون رو میکشت...براش به سادگی آب خوردن بود!

بعدش میتونست جانگکوک رو به بوردو ببره، شهری که قبل از این حتی اسمش رو هم نشنیده بود و حالا تمام رویای مشترکش با پسر خوابیده روی تخت شده بود..

روی حلقه ی نقره ای رنگ پسر بزرگتر رو بوسید و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند:
_پلک بزنی برگشتم قلب من.

پلک های جانگکوک لرزید و لب هاش با صدای بانمکی باز و بسته شد، بی صدا خندید و بوسه ی اخر رو روی لبهاش نشوند.

اروم از روی تخت بلند شد و پتوی بهت ریخته رو روی تن پسر بزرگتر کشید، کوله پشتی سیاه رنگش رو که از قبل اماده کرده بود برداشت و از اتاق بیرون رفت، یونتان توی هال، روی بالشتک مخصوصش خوابیده بود و مثل همیشه خروپف های ریز میکرد.

توی گلو به سگ خنگش خندید، پوتین های سیاه رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد.

*******
صدای مکرر زنگ که توی خونه می‌پیچید باعث شد از خواب بپره، ترسیده توی جاش نشست و گیج به جای خالی تهیونگ خیره شد، با شنیدن دوباره ی صدای زنگ و پارس یونتان از روی تخت کنده شد و همونطور که از گیجی تلو تلو می‌خورد خودشو به در رسوند، چشم های پف کردش روی صورت رنگ پریده ی جیمین و یونگی ای که نفس نفس میزدن نشست و بی هوا چرخید و به ساعت دیواری وسط هال خیره شد:
_پنج صبحه...چیشده هیونگ؟

یونگی نفسشو حبس کرد و نالید:
_تهیونگ کجاست؟

چنگی به موهای ژولیدش زد و عقب عقب رفت:
_ن..نمیدونم شاید رفته دستشویی..

جیمین پسر شوکه ی توی چارچوب رو کنار زد و داخل خونه دویید، در دستشویی رو به ضرب باز کرد و با دیدن فضای خالیش تکیشو به دیوار پشت سرش داد:
_نیست.

جانگکوک دلیل وحشتی که توی صدای جیمین و حرکات یونگی بود رو نمیدونست و مغزش هنوزم اتفاقاتی که دور و برش میوفتاد رو تجزیه و تحلیل نکرده بود:
_مگه چی شده؟...چ..چرا اومدین اینجا؟

جیمین به یونگی ای که مصرانه سعی داشت شماره ی تهیونگ رو بگیره خیره شد و زمزمه کرد‌:
_جواب نمیده؟

یونگی نوچی زیر لب گفت و کلافه موبایلش رو روی زمین کوبید:
_فاک بهش..در دسترس نیست.

صدای خرد شدن صفحه ی موبایل یونگی انگار مغزشو بیدار کرد و باعث شد با زانوهای سست شده روی زمین بشینه:
_اون رفته...ر..رفته ژاپن..

********
سلام اگه منو یادتون رفته، من زنیکتونم!

این یه ماه یکی از پررررر مشغله ترین و مسخره ترین ماه های زندگیم بود و ببخشیددد که آپ انقد عقب افتاد، قول میدم دیگه دختر خوبی بشم و زرت و زرت آپ کنم براتون!

وووووت🗡️🤡

Continue Reading

You'll Also Like

1M 111K 55
"بگو مال مني!" "فقط مال توام" Vkook/Yoonmin AU
372K 48.2K 60
رنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلداده‌ی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هس...