𝒄𝒐𝒏𝒒𝒖𝒆𝒓𝒆𝒅2

By moonriver85

1.2K 224 40

کاش‌هیچوقت‌باهات‌روبه‌رونمیشدم‌کیم‌تهیونگ..! ای‌کاش‌همون‌روزاول‌مدرسه‌بی‌تفاوت‌ازکنارت‌ردمیشدم! ای‌کاش‌هیچو... More

part1
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part13

part12

67 12 0
By moonriver85

تهیونگ جلوی چشمامو گرفته بود
مثلا میخواست سوپرایزم کنه..!:/
منتظر بودم که ببینم سوپرایزش چیه و وقتی دیگه طاقتم به سر رسید،گفتم:«چشمامو باز کنم؟!»
تهیونگ دستاشو از جلوی چشمام برداشت و گفت:«میتونی بازشون کنی»
چشمامو باز کردم
در کمال ناباوری بهشون نگاه کردم

یجی با بغض:«جن...جنی خودتی؟!»
بغضم ترکید و به گریه افتادم و زیرلب گفتم:«بچه ها»
یجی پرید تو بغلم و گفت:«دلمون خیلی برات تنگ شده بود،من خودم به شخصه زندگی برام بی معنا شده بود»
من با گریه بغلش کردم و گفتم:«منم خیلی دلتنگتون بودم،خوشحالم که میبینمتون»

بچه ها همشون یکی یکی اومدن پیشم و مومو در کمال ناباوری و خوشحالی رو بهم گفت:«چقدر...چقدر بزرگ شدی»
یجی ولم کرد و من با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:«شماها هم بزرگ شدین»
کای باتعجب رو بهم گفت:«ولی...چه بلایی سرت اومده؟!چرا رو ویلچر نشستی؟!»
بالبخند گفتم:«آها این...هیچی چیز مهمی نیست،تو یه تصادف کوچیک اینطوری شدم»

شوگا باتعجب گفت:«تصادف کوچیک؟!الکی دروغ نگو تهیونگ واسمون همه چیزو توضیح داد گفت که تو یه تصادف وحشتناک قطار اینطوری شدی»
یجی باتعجب و نگرانی گفت:«تصادف وحشتناک؟!»
منی که میخواستم بحثو عوض کنم،هعی سعی میکردم توجه بچه ها رو جلب کنم و گفتم:«هی بچه ها چیز خاصی نیست»

شوگا رو به یجی گفت:«آره..مگه تو نمیدونستی؟!»
یجی در کمال ناباوری مظلومانه گفت:«نه»
بعد رو به تهیونگ گفت:«تهیونگ،چرا بهم نگفتی؟!،اگه بود چندتا کمپوت و آبمیوه براش میاوردم»
تهیونگ:«خوب من...میخواستم نگرانت نکنم» 

منکه کلافه شده بودم،هوفی کشیدم
چند ساعت بعد...
دورهم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
من جریان اینکه چطور زنده موندم رو براشون تعریف کردم
شوگا:«ولی اون یارو عجب سلیطه ای بود،ولکنمون نبود که هیچ،تازه بیشترم دنبالمون میکرد،خیلی وحشتناک بود»
من بالبخند گفتم:«مهم اینه که الان هممون پیش هم هستیم و حالمون خوبه»

مومو رو بهم کنجکاوانه گفت:«ولی جنی...تو کی مرخص میشی؟!»
من کلافه هوفی کشیدم و گفتم:«نمیدونم...ولی احتمالا یه ماه و اینا شایدم بیشتر چون مشکل پاهام جدیه»
یجی باتعجب گفت:«یک ماه؟!چه خبره فوقش یه هفته دو هفته نه خیر اینطوری نمیشه ما خودمون از بیمارستان فراریت میدیم»
من بالبخند گفتم:«مگه دست شماست؟!»

یجی با خودشیفتگی خاصی گفت:«بلههههه،تو هنوز منو نشناختی»
شوگا رو به یجی گفت:«خوب حالا کافیه قومپوز در کردنو بذار برا بعد»
هممون خندیدیم و یجی مظلومانه گفت:«خوب راست میگم»
اون روز بهترین روز زندگیم بود چون بلاخره رفیقامو بعد 11سال دیدم
خوشحالم که الان دیگه تنها نیستم و شما رو دارم:)

مرسی که هستین:)♡
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره^^♡

Continue Reading

You'll Also Like

427K 63.1K 39
A Hybrid Story (Kookv) خواندن این فیکشن عواقبی نظیر بالا آوردن رنگین کمان و اکلیل و دچار شدن به مرض قند را به دنبال دارد. از این رو، از خوانندگان عزی...
518K 69.3K 74
با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد...
337K 59.5K 61
تو جامعه ای که رنگ خون تعیین کننده ی طبقه ی اجتماعیه نمیشه دنبال عدالت گشت. شعار مدرسه ی ما این بود... درد زیباست. - پارک جیمین
2.8K 574 10
_ چرا نمی‌فهمی؟! من نمی‌خوام برم زیر سلطه‌ی کسی. من بتا بودم... من بیست و دو سال مثل بتاها زندگی کردم، مستقل، آزاد، بی‌پروا. کی تو بیست و دو سالگی را...