با صدای تقای که به در اتاقش خورد، سرش رو بالا آورد و گفت: میتونید بیاید داخل.
دستیگرهی در چرخید و بیمار بعدیش وارد اتاقش شد و همین کافی بود تا ته یونگ بفهمه باز هم اون پسره سر و کلهاش پیدا شده. نگاهی به قیافهاش انداخت که به لطف مشتهای جه هیون حسابی کبود بود.
تیکهای بهش انداخت و گفت: میدونی که من روانپزشکم، نه؟
پسر بدون اهمیتی به حرف ته یونگ، جلو رفت و روی صندلی نشست. تو چشمهای ته یونگ زل زد، به صورتش اشاره کرد و گفت: نباید بخاطر اینا هزینهای پرداخت کنی دکتر جون؟
ته یونگ چشمهاش رو چرخوند و گفت: چقدر میخوای؟
-: هرچقدر بیشتر، بهتر!
ته یونگ خندید و به تمسخر نگاهش کرد: پروازت برای فرداست، گورتو گم میکنی دیگه؟
پسر با اخم نگاهش کرد و گفت: پول لعنتیمو بده و حرف اضافی نزن دکتر جون، دیشب قرار نبود اون مرتیکهی حروم زاده تا این حد پیش بره! حیف که قرارمون چیز دیگهای بود، وگرنه همونجا خونشو میریختم!
ته یونگ اصلاً از شنیدن اون حرف خوشش نیومده بود، از اینکه یکی اونقدر راحت جلوی چشمهاش حرف از این بزنه که بخواد بلایی سر جه هیون بیاره به هیچ وجه حس خوبی نداشت!
بدون لحظهای درنگ از جاش بلند شد و سمت اون پسر رفت و یقهی لباسش رو محکم کشید سمت خودش و با غضب تو چشمهاش نگاه کرد: حواست باشه از اون دهن کثیفت چی در میاد آشغال، فکر نکن میتونی هر غلطی کنی و منم ساکت بشینم و پولتو بدم!
و محکم یقهی لباس پسر رو ول کرد و پسر روی صندلیش پرت شد. برای لحظهای با بهت به ته یونگ خیره شد. نمیفهمید، دلیل این رفتار عجیب ته یونگ رو نمیفهمید و به طور کل هیچ درکی از دلیل تمام کارهای اون دکتر نداشت.
هرجوری که فکر میکرد، چرا همچین آدمی که بهترین جایگاه اجتماعی و زندگی ممکن رو داره باید زندگی یه خانواده رو خراب کنه و اون زن رو قربانی ماجرا کنه! پشت تمام این قضایا چی میتونست باشه که اون آدم همه چیز رو از حد گذرونده!
***
-: ته یونگ واقعاً حالش خوب نیست، این رفتارا به نظرت از یه آدم عادی، از دکتر مملکت بر میاد؟
یونگهو ابرویی بالا داد و کمی از قهوهاشو مزه کرد، همسرش درست میگفت. ته یونگ تمام رفتارهاش عجیب بود، تمام مسیری که داشت پیش میرفت و تمام کارهایی که داشت با هه ران و جه هیون میکرد! هرچقدر بیشتر بهش فکر میکرد، بیشتر میفهمید که ته یونگ کاملاً از حد گذرونده.
یونگهو: میترسم از اینکه جدی جدی بخواد بره سمت جه هیون، این وسط هیچی برام مهم نیست ولی جینا چی؟ زندگی اون بچه داره قربانی یه مشت اشتباه دوران دانشجویی مادر و پدرش میشه!
همسرش پوزخندی زد و گفت: به هر حال از بلایی که سر هه ران اومده ناراحت نیستم، این زن باید بیشتر از اینا سرش بیاد! با اینکه... هیچکدومش هم یوتارو بهمون برنمیگردونه.
یونگهو دستی توی موهاش کشید و با حالت عصبی گفت: همش یوتا یوتا یوتا! اون ته یونگ احمق هم با یاد یوتا داره تمام این گندارو میزنه! شده یه درصد فکر کنین ببینین اگر یوتا خودش اینجا بود حاضر بود شما همچین کارایی کنین بخاطرش؟
همسرش با حرص نگاهش کرد و کاملاً جدی و با عصبانیت گفت: قبل از حرف زدن میتونی بهش فکر کنی سو یونگهو، مرگ یوتا چیزی نبود که حقش بوده باشه! میفهمی که یوتا میتونست الان زنده باشه اگر اون زنیکهی آشغال با جه هیون نمیریخت روی هم؟
از جاش بلند شد و قبل از رفتن از نشیمن، چشم غرهای به یونگهو رفت و گفت: وضعیت خالهامو ببین، تنها بچه و تنها پسرش رو از دست داد، چرا؟ بخاطر اون زنیکه! هرچی که سرش بیاد حقشه!
***
با صدای زنگ در خونه، چشمهاش رو از هم باز کرد و چند لحظه طول کشید تا آنالیز کنه تو چه زمان و مکانی قرار داره، و به محض اینکه براش یاداوری شد تو چه برههی زمانی از زندگیشه، دستی روی صورتش کشید و با بی حالی از جاش بلند شد و سمت آیفون رفت و با دیدن چهرهی ته یونگ تمام دیشب در عرض ثانیهای از جلوی چشمهاش گذشتن.
باید چیکار میکرد؟ به ته یونگ چی میگفت؟ چه واکنشی نشون میداد؟ چجوری باید باهاش رو به رو میشد!؟
با صدای دوبارهی آیفون، نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دکمهی باز شدن در فشرد و سمت در ورودی آپارتمانش رفت و کمی بازش گذاشت تا ته یونگ بیاد داخل.
دستی توی موهاش کشید تا مرتبشون کنه، خوب میدونست سر و وضع آشفتهای داره، ولی چیکار میتونست بکنه؟ تو این وضعیت تنها کاری که ازش برنمیومد، رسیدن به سر و وضعش بود!
با صدای تقای که به در خورد به خودش اومد و سمت در رفت و بیشتر بازش کرد، سعی کرد نگاهش رو از ته یونگ بدزده و باهاش چشم تو چشم نشه، واقعاً ازش خجالت میکشید و تو سنگین ترین جو ممکن قرار داشت.
-: خوبی جه هیون؟
جه هیون سریعاً نگاهی بهش انداخت: آم... بد نیستم... بیا تو...
و از جلوی در کنار رفت و سمت کاناپههای نشیمن رفت.
ته یونگ داخل شد و در رو پشت سرش بست.
جه هیون: نباید بیمارستان باشی؟
ته یونگ بستهی غذا رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و همونجور که ظرفهای غذا رو ازش بیرون میاورد، گفت: مریضام امروز کم بودن، زودتر برگشتم.
چند لحظه مکث کرد و به جه هیونی که سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهاش بازی میکرد نگاه کرد.
ته یونگ: برات ناهار گرفتم، میدونم از صبح هیچی نخوردی!
جه هیون میخواست با لبخند به ته یونگ نگاه کنه و با ذوق ازش تشکر کنه به فکرش بوده و براش ناهار گرفته، اما با چه رویی؟ با چه رویی باید از کسی که دیشب تو اون حال مستی بدون اینکه خودش هم بدونه باهاش خوابیده بود، تشکر میکرد؟
چطور میتونست وقیحانه هیچی از دیشب نگه و جوری رفتار کنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! در این صورت بیشتر شبیه یه آشغال به نظر میرسید، تا کسی که ته یونگ اون رو لایق این مهربونیها و کمکهاش میبینه.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
با دیدن ظرف غذای بیبیمباپ، ناخودآگاه لبخند محوی روی لبهاش نشست.
ته یونگ: هنوزم غذای مورد علاقته؟
و حالا این جه هیون بود که بر خلاف تلاشش برای پنهان کردن نگاهش از ته یونگ، حالا به چشمهاش خیره شده بود.
تا حالا هه ران یه بارم به غذای مورد علاقهاش اهمیتی نداده بود، هیچ وقت به هیچکدوم از علایق و سلایق دوران دانشجویی جه هیون اهمیت نمیداد و حتی هیچکدوم رو به یاد هم نداشت.
با اینکه اون دوران، دوران اصلی شکل گیری رابطهاشون بود!
اما حالا این ته یونگ بود که بعد از اینهمه سال دوری و نبودن کنارش، هنوزم میدونست جه هیون عاشق این غذاست و اونقدر بهش اهمیت میداد که بخواد به فکرش باشه و تو این شرایط، از کارش بزنه و براش این غذارو بیاره!
انگار هر لحظه و هر ساعتی که از دیشب میگذشت، بیشتر میفهمید هه ران هیچ وقت اون همسر ایدهآلش نبوده، هیچ وقت اونی نبوده که جه هیون نیاز داشت کنارش باشه، هیچ وقت واقعاً دوستش نداشته و عاشقش نبوده!
چرا که اگر اون زن واقعاً ذرهای بهش احساس واقعی داشت، حداقل تو این چند سال زندگی مشترکشون، برای یه بار هم که شده میبایست همچین حسی که جه هیون الان دریافت کرده بود رو بهش میداد!
جه هیون: هنوز یادته؟
ته یونگ سری تکون داد و چاپستیک رو از بستهاش درآورد و از هم بازشون کرد و سمت جه هیون گرفت: معلومه که یادمه، سفارش همیشگی جانگ جه هیون تو غذاخوری نزدیک دانشگاه؟
ته یونگ خندید و ادای جه هیون رو درآورد: "آجوما یه پرس بیبیمباپ لطفاً"
جه هیون هم خندهاش گرفته بود، یاداوری اون لحظهها واقعاً شیرین بودن، ولی تو این شرایط به سختی میتونست بخنده!
ته یونگ چند لحظه مکث کرد و گفت: دلم برای اون جه هیون تنگ شده، قوی باش خب؟ این قیافه و این حال چیزایی نیستن که مناسب جه هیونی باشن که من میشناسم!
جه هیون لبخند تلخی زد و سرشرو کمی پایین انداخت، چاپستیکی که ته یونگ سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت و روی یکی از صندلیهای پشت کانتر آشپزخونه نشست، قبل از اینکه شروع به خوردن غذاش کنه، با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: متاسفم ته یونگ.
ته یونگ چند لحظه زمان برد تا حرف جه هیون رو بفهمه، صداش اونقدرها هم واضح و قابل شنیدن نبود.
-: چرا؟
جه هیون سرش رو بیشتر پایین انداخت و با شرمندگی گفت: بابت دیشب، من واقعاً... متاسفم!
ته یونگ کنار جه هیون روی صندلی دیگهای نشست و دستش رو زیر چونهی جه هیون گذاشت و آروم سرش رو بالا آورد و با مهربونی به چشمهاش خیره شد.
-: جه هیون من خودم ازت خواستم، خودم خواستم که دیشب پیشت باشم... پس دلیلی نداره متاسف باشی.
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: در واقع این منم که باید متاسف باشم، تو این شرایط نباید همچین اتفاقی بینمون میوفتاد و مقصرش هم منم! فقط دیشب... فقط میخواستم کنارت باشم، دیدنت تو اون شرایط قلبمو به درد میاورد...
کمی به جه هیون نزدیک تر شد و همونطور که نگاهش بین چشمها و لبهای جه هیون جابجا میشد، گفت: همین الانشم، دیدن این حالت بدترین چیزه برام، دلم نمیخواد اینجوری ببینمت جه هیون، دلم نمیخواد ببینم هه ران تونسته به همین راحتی از پا درت بیاره! تو لیاقتت خیلی بیشتر از این وضعیته، تو واقعاً براش بهترین بودی، نمیدونم چطور تونست...
لبخند تلخی زد و ادامه داد: اگر من جاش بودم، تا آخرین توانمو برای نگه داشتن تو استفاده میکردم، هر روز و هر روز خوشحالتر از قبل بودم که جه هیون برای منه... اما هه...
جملهاش با برخورد محکم لبهای جه هیون به لبهاش به پایان نرسید، برای چند لحظه چشمهاش از شدت تعجب گرد شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه! باورش نمیشد این جه هیون باشه که داره میبوستش!
هدفش همین بود، خواستهاش همین بود، ولی انگار باورش براش خیلی سخت بود، خیلی سخت بود که بخواد باور کنه بالاخره تو مسیری قرار گرفته که همیشه آرزوش بود.
پلکهاش رو روی هم گذاشت و دوتا دستش رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و جواب تک تک اون بوسههای محکم جه هیون رو داد.
***
Stronger / قویتر
By _naltties
Couple(s): JaeYong Character(s): Yuta, Johnny, Mark, Heachan, WinWin, Taeil Genres: Romance, Drama, Smut Sum... More