𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓

By Blacksun_clara

41.4K 12K 6.4K

همه چیز از یه نقطه شروع میشه به اسم نفرت ... نفرت از خودمون ، نفرت از زندگیمون ، نفرت از گذشته و ایندمون و نف... More

تیزر 🎞🎬📽
part1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
Part 23
part 24
Part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
یه حرف کوچولو😂
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part : 43
part 44
part 45
*نویسنده : سهون
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
ادامه پارت 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 82
part 83
part 84
part 85
part 86
part 87
part 88
part 89
part 90

part 81

191 85 53
By Blacksun_clara

خواهشا مطمئن بشید به پارتا ووت میدین ❤✅

+چرا منو اوردی اینجا ؟ ...

بیحوصله پرسید ...

هایون لبخندی زد ...

-میخواستم هوا بخوری ... این چند روز خیلی تو لاک خودت بودی ...

چانیول بی حس به مردمی که به شکل مسخره ای میخندیدن و شاد بودن خیره شد ... چقدر مسخره ... چقدر الکی خوش بودن ...

+لازم نبود اینکارو کنی ... میدونم دکترا اجازه نمیدن من بیام بیرون ... اگر به قول اونا دو قطبی باشم پس برای ادما تهدید حساب میام .

هایون اخمی کرد ...

-زیادی داری فکر میکنی ... این فکرای مسخره رو از سرت بیرون کن .

جوابش یه پوزخند بود همین ...

بینشون باز سکوت بود و بازم هایون مجبور بود که حرف بزنه ...

-جدیدا دیگه چیزی یادت نیومده ؟ ...

چانیول بهش خیره شد و مکث کرد ...

+نه .

خیلی کوتاه بدون پیشوند پسوند ...

در حقیقت یه چیزایی از ذهنش رد شده بود ... ولی نباید میگفت ... این دخترم یکی بود مثل بقیه ... هیچکس توی این دنیا قابل اعتماد نیس .

-عیب نداره ... نگران نباش ...شاید اینطوری بهتر باشه ...

+هوم ...

هایون مضطرب به دستاش خیره شد ...

-در مورد اون عمارت اون روز تحقیق کردم ... مدت کمیه که فروش رفته و صاحب قبلیش از اونجا رفته ... خیلی سعی کردم بفهمم اسم صاحبش چی بوده ولی نتونستم مثل اینکه طرف خیلی محافظ کاره .

چانیول اهی کشید ...

+عیب نداره ... شاید اصلا ادمای اونجا هیچ ربطی به من نداشتن .

هایون با لبخند دستش رو گرفت ...

-عیب نداره بازم میگردم ... برای تو میگردم و تلاش میکنم .

چانیول به دستشون خیره شد ...

هر وقت هایون دستش رو میگرفت اون میلی برای جمع کردن انگشتاش نداشت و ترجیح میداد این هایون باشه که انشگتاش رو قفل میکنه تا خودش ...

نگاهش رو بالا برد ...

این دختر با مو و چشمای مشکی و موهای قهوه ای تیره میتونست زیبا باشه ... چشماش همیشه برق میزدن لباش میخندیدن ... باد وقتی چتریاش رو نوازش میکرد میتونست یکی از زیبا ترین صحنه ها برای هر مردی باشه ولی اون ... اون هیچ حسی نداشت ... این دختر فقط براش یه طناب بود که بهش چنگ زده بود همین ...

هایون لبخند بزرگی زد ... اولین بار بود که اون اینطوری بهش خیره شده بود ...

-چیزی روی صورتمه ؟

چانیول نگاهش رو گرفت ...

+نه ... بخشید از حدم فراتر رفتم .

-عیبی نداره ...

+خانوادت کجا زندگی میکنن ؟ ...

بحث رو عوض کرد ...

-چطور ؟ ...

+همینطوری ... من نمیدونم کی هستم ولی تو که میدونی ...

-مادر و پدرم توی تصادف مردن ...توی یه شهر کوچیک پیش خالم زندگی میکردم ... سنم که بالا تر رفت اومدم اینجا هم درس خوندم هم کار کردم .

+خالت نیومد ؟ ...

-نه ... موند ... به نظر خودش زندگی توی شهرای شلوغ برای ذهن ضرر داره پس...

+خالت راست میگه ... شهرای شلوغ ادمارو گمراه میکنه .

با غمگینی زمزمه کرد ...

هایون دستش رو محکمتر کرد ...

-اگر بخوای میتونم از اینجا ببرمت ... بریم توی همون شهرای کوچیک ... بی دردسر ...

چانیول بهش خیره شد ... میخواست بره ؟ ...

+چرا منو با خودت میبری ؟ ...

-میخوای بگی نفهمیدی هنوز ؟ ...

+چی رو ؟ ...

-اینکه ........ من دوست دارم .

مردد زمزمه کرد .

چانیول نه شوکه شد نه تعجب کرد نه خوشحال شد ... هیچ حسی نداشت ...

+خب ...؟

-خب ؟!

+توقع داری چیکار کنم ... بپرم بغلت بگم مرسی ... یا بگم منم دوست دارم ؟...

-نه توقع دارم دستمو محکم بگیری و با هم دیگه بقیه زندگیمون رو با ارامش زندگی کنیم .

+تو نمیدونی من کی هستم ...

-میدونم ... تو یولی ... ناجی من ... کسی که براش از همه گذشتم تا بشم فقط پرستار اون ... فقط همراه اون ... تو کسیی که میخوام بهش تکیه کنم .

+ازم نمیترسی ؟ ...

-نه ... وقتی تو پیشم باشی از هیچی نمیترسم .

"تا وقتی که پیش هم باشیم از هیچی نمیترسم "

 این جمله تو مغزش مدام میچرخید ... کلمات اشنا ... اینو کجا شنیده بود؟ ...

-یول .... نظرت چیه ؟ ...

+چی ؟!

-میای با هم بقیه راه رو ادامه بدیم ؟ نزدیک تر از هرموقع ... خیلی نزدیک تر ... بهت یه هویت جدید میدم و دستت رو میگیرم و با تو ...

+ادامه نده ... وقتی میدونی جوابم چیه ادامه نده .

-اما ...

+امایی نیس...

هایون لپش رو گاز گرفت ...

-زیادی باهام بد نیستی ؟ ...

+اگر بزاری دوستیمون سر جاش بمونه این اتفاق...

-دوستی ؟! واقعا من فقط برات یه دوستم ...

با حرص زمزمه کرد و از جا بلند شد و مرد رو به روش داشت کم میاورد ... حوصله این بازی رو نداشت ...

+هایون ... سختش نکن ...

-فکر نمیکنی تو داری سختش میکنی ؟ ... من فقط ازت یکم شجاعت میخوام ... 

+شجاعته چی ؟ میخوای شجاع باشم ؟ من نمیتونم ... من شجاع نیستم ... من فقط یه موجود اضافیم که ... که نمیدونه ...

" بهم میگی شجاع باشم ؟ نمیتونم ... من شجاع نیستم ... ادم نیستم ... من فقط یه موجود اضافیم که سالهاست زندگی داره اضافه بودنمو بهم ثابت میکنه "

-چرا ساکت شدی ؟ ... چرا حرف نمیزنی هان ؟ ... بسته دیگه یول چقدر میخوای به گذشته فکر کنی ؟ چقدر میخوای خودت رو توی اون گذشته مسخره که هیچکدوم نمیدونیم چی توش بوده غرق کنی ؟ ... چرا یکم به ادمای اطرافت فکر نمیکنی ؟ ... چرا ؟

هایون صداش داشت میرفت بالا ... عصبی بود ... طاقت نه شنیدن نداشت...

+تمومش کن ...

به ارومی زمزمه کرد ...

هایون فکر کرد با اونه ولی در واقع با اون پسری بود که بیرحمانه توی تصویرایی از ذهنش اسلحش رو به قلبش نشونه گرفته بود و میگفت میخواد بکشتش ...

-لطفا تو تمومش کن ... یک بار برای همیشه ...

جیغی کشید و نزدیکش شد و سینه به سینش ایستاد ...

-نمیدونم تو مغزت چیه ولی دارم ازت خواهش میکنم که پایان بدی و انقدر منو اذیت نکنی ... انقدر نگرانم نکنی .... حتی اگر منم دوست نداری مهم نیس میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی وقتی که به خودت بیای و بفهمی که نباید انقدر....

-تمومش کن ... تمومش کن ....

دستش رو گذاشت روی گوشش و فریادی کشید ...

"بدون تو زندگی برام معنا ندارره .... باید بکشمت ولی نمیتونم ..... ازت متنفرم هیچوقت فراموش نکن .... تو باید بمیری ..... ببخشید که دوست دارم .... "

هایون ترسیده جلو رفت ...

-یول ... خ...

چانیول بیملایمت هولش داد و اهمیتی نداد که پرت شد رو زمین ... چشمای ترسیدش رو ندید ... قیافه جمع شده از دردش رو ندید ...

خون جلوی چشماش رو گرفته بود ....

اون پسر ... اون جمله ها ...

نگاهش رو به اطراف داد ...

نفس و ضربان قلبش انقدر تند بودن که هر ان حس میکرد الانه که سکته کنه ...

نوک انگشتاش یخ زده بودن و ادما دور سرش میچرخیدن ...

جمله مدام توی سرش تکرار میشدن ...

نگاهش به سوئیچ ماشین هایون افتاد و برش داشت و دوید ...

کارهاش بازم ناخوداگاه بودن ... بازم نمیدونست فقط میخواست بره ... کجا ؟ برای چی ؟ ... پیش کی ؟ ...

شاید پیش اونی که قلبش رو نشونه گرفته بود ....

نشست پشت فرمون هایونی که داشت میدوید و صداش میزد رو نادیده گرفت و وحشیانه شروع کرد به روندن ...

-نمیزارم ... قسر در بری ... نمیزارم منو بکشی .

مدام زمزمه میکرد ...

حالا میفهمید ... جای زخمی که روی سینش بودن ...

اون تنها زخمی که از بقیه زخماش بزرگتر به نظر میرسیدن ... گوشت اضافه ای که از اولش کلی حس منفی براش ایجاد میکرد .

بین افکارش رسید به جایی که نمیشناخت ...

مثل یه مرده دوباره زنده شد و خودش رو جلوی چندین پله پیدا کرد ...

پله هایی که انگیزه چند ثانیه قبل رو ازش گرفتن ...

انگار هر کدوم فریاد نرفتن میزدن ...

چانیول پای سنگین رو بالا اورد و یه پله بالا رفت و تو ذهنش شروع کرد به قدم شماری ...

یکی ...

دوتا ...

سه تا ...

هر چقدر که عددا بیشتر میشدن ، نفسش تنگ و بدنش میلرزید ...

چرا ؟ ...

اینجا کجا بود ؟ ...

لبای خشکش رو تر کرد ...

باید عقب نشینی میکرد ؟ ... نه باید ادامه میداد شاید اینجا قسمتی از گذشتش رو پیدا میکرد ...

با ترس پله اخر رو تموم کرد و عرق صورتش رو خشک کرد ...

نگاهش رو توی محله قدیمی چرخوند ...

کوچه تنگ با خونه ها قدیمی و نیم ساخته و چندین خرابه ...

پاهاش جلو رفتن ...

نمیدونست باید کجا وایسته ولی انگار چشماش میدونستن چون گشتن گشتن تا روی یه در کوچیک وایستادن ...

دری که چند پله میخورد میرفت پایین ...

انگار بدنش به خوبی با اون خونه اشنا بود ... برعکش خودش ...

نفس عمیقی کشید ...

نبض شقیقشش میزد ...

از چی داشت انقدر میترسید ... چی انقدر مضطربش میکرد ...

چرا حالا که اینجا رسیده دستاش میلی برای بالا رفتن و ضربه زدن به در نداشتن .

صورتش رو پوشوند و نفسی گرفت ... چیزی برای ترس وجود نداشت حالا که تا اینجا اومده باید تا تهش ادامه میداد .

با کلی شک و تردید دستش بالا رفت و چند تقه اروم به در زد ...

کسی جواب نداد ...

یه بار دیگه ولی با اعتماد به نفس بیشتر ... انگار خوشحال بود که کسی خونه نیس...

بازم کسی پاسخگو نبود و باعث شد نفس حبس شدش رو ازاد کنه ولی با صدای چرخیدن و قفل و صدای باز شدن در بازم تنش به رعشه افتاد و بالاخره در باز شد...

هر دو چهره ای رو دیدن که باعث میشدن خون توی رگاهاشون یخ ببنده ...

واقعیت یا توهم ...

این قطعا یه توهم بود ...

یه توهم که ماهیتش از حقیقته ...

این ...

این نباید اتفاق میفتاد ...

بکهیون دستش سر خورد از روی در ...

لطفا توهم باشه ...

لطفا فقط یه توهم باشه ...

مدام توی دلش التماس میکرد و نگاهش خشک شده بود رو مرد قد بلند رو به روش...

چشماش رو بست ...

تقریبا میتونست بگه قلبش اصلا نمیتپید ...

با استرس چشماش رو باز کرد و همون صحنه ...

یه بار دیگه ...

یه بار دیگه ...

یه بار دیگه ...

مهم نبود چقدر تلاش کنه نتیجه همون بود ...

یه قدم نزدیکش شد ...

لباش برای صدا زدنش میلرزید ...

نمیخواست واقعیت باشه ... برای اولین بار ارزو میکرد که این ادم جلوش واقعا مرده باشه و این فقط یه تخیل یا هر کوفت دیگه باشه...

-چ...چا.چانیول ..... ؟!

لبای سنگینش اسمش رو صدا زدن و اون اسم توی سر مرد رو به روش چرخید و چرخید  ...

اره چانیول ... حالا یادش میومد که بار ها و بارها بین کابوس و رویا این اسم رو به خوبی شنیده بود ... چانیول ....

بکهیون دستای لرزونش رو جلو برد و گوشه پیرهنش رو با دو انگشت گرفت و با حس لمس پارچه سریع عقب کشید انگار که دستش سوخته باشه ...

-این امکان نداره ... این ...

سرش رو گرفت و نگاهش رو دزدید ...

-این ... این ... نه ...

+اره ... چانیولم ...

با اعتماد به نفس زمزمه کرد ... شاید واقعا چانیول نبود ... شاید این اشتباه بود ولی میخواست امتحان کنه ...

بکهیون ترسیده بهش خیره شد ... تمام بدنش از ترس داشت سوزن سوزن میشد ...

-این ام....

چانیول یه قدم بهش نزدیک شد و دهنش بسته شد ...

+میترسیدی از اینکه منو ببینی ؟!...

بکهیون هیستریک خندید ... داشت روانی میشد ... مغزش قابلیت درک نداشت ...

-تو نباید اینجا باشی ... تو باید ....

+مرده باشم ؟! ...

با پوزخند زمزمه کرد ...

بکهیون اصلا متوجه لحن ادم رو به روش نبود ... متوجه هیچی نبود در واقع ... اون سالها عزاداری نکرده بود که حالا این ادم بیاد جلو و سینه به سینش وایسته ...

با حس اینکه داره نزدیکش میشه دستش رو گذاشت روی سینش و مانعش شد ... باید خودش میرفت عقب ولی زانوهای لرزونش میگفتن اگر تکون بخوری فرو میریزی ...

-چ...چیشده ؟ ... اینجا ... یعنی اصلا چطور ممکنه... من ... نه تو ....

نگاهش رو هر جایی میچرخوند و سعی میکرد افکار توی ذهنش رو یطوری بیان کنه ولی همه چی رو گم کرده بود ... خودش رو کلمات رو ...

+نباید میمومدم دیدنت تو ؟!...

بکهیون با زور دوباره نگاهش رو روش ثابت کرد ... نه نباید میمومدی ...

-چ..چرا ... ولی ... خب ... من .... یعنی ....

چانیول دستاش رو گرفت و کشیدش سمت خودش و بغلش کرد ...

حس عجیبی داشت ولی بیشتر سرما عجیب تری وجودش رو گرفته بود ... سرد بود تلخ بود ... شاید برای اینکه یادش میومد این چهره شناخته و ناشناخته رو به روش چندین بار بهش گفته بود ازش بدش میاد ... شاید حالا یادش میومد این چهره همون چهره ایه که توی کابوساش روی تخت به قلبش شلیک کرده بود و به مرز مرگ کشونده بودتش ...

بکهیون دندوناش رو بهم فشار داد ...

دستاش رو هوا مونده بودن و حتی نفس نمیکشید ... جرئت نداشت ... جرئت برای تبدیل شدن به ادم گذشته رو نداشت ...

-بهتره اول بیای تو تا ...

چانیول یهو از اغوشش با خشونت کشیدش بیرون و دستش رو حلقه کرد دور گردنش و کوبیدش به دیوار ...

+تا چی ؟ تا بازم منو بکشی ؟ ناراحتیی زنده برگشتم قاتل عوضی ؟ ... اومدم تا بهت نفرت واقعی رو ثابت کنم .

 ووت و کامنت دو پارت فراموش نشه 💛🌼 لطفا کم توجهی نکنید

Continue Reading

You'll Also Like

116K 17.3K 29
جونگکوک بخاطر وابستگی شدیدی که به پدرخونده‌اش کیم تهیونگ داره، دلش میخواد همه‌جا کنارش باشه حتی تو زندان.
241K 33.3K 58
Couple:kookv Other Couples: chanbaek Gnre:action-romance-dram-fluf -school تهیونگی که برای گرفتن انتقام برادر دوقلوی مظلومش از موقعیت خوبه درس خوند...
1.4K 209 22
داستان یه امگای کوچولو و مهربون که گیر یه آلفای خطرناک و مافیا میوفته وضعیت: پایان یافته
288K 52.7K 53
|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 س...