Trap "persian ver" [Complete]

By marionteasl

19.5K 3.7K 306

بیون بکهیون... کیه که نشناستش؟! پولداره، بامزه س، خوشتیپه، خوشگله و هرکسی توی دانشگاه دوست داره اونو یکبار تو... More

~translator speech~
♪⁩PROLOGUE♪
♪⁩THEIR LIVES♪⁩
♪MEET AGAIN♪
🔞♪PLEASE...♪
♪THE CHOICE♪
🔞♪THE WARM KAI♪
♪PARK MANSION♪
♪FOOL♪
♪COOL♪
♪LIE♪
♪RUSSELL♪
🔞♪WHAT ABOUT ME♪
♪HE IS NOT A FAGOT♪
♪COUPLE ITEM♪
♪PHOTOS♪
♪TAO AT THE CAMPUS♪
♪SCARE♪
♪TWO NERVOUS HEARTS♪
♪THE NICE AJUSHI ♪
🔞♪BETRAYER♪
♪DADDY♪
🔞♪DADDY'S PUNISHMENT♪
🔞♪THE SECRET FILE♪
♪THE TRUTH♪
♪LUHAN PUNISHMENT♪
♪TRUST ME♪
♪MISSING♪
♪FAMILY♪
♪HYUNGIL♪
♪GOODBYE♪
Last Part: ♪EPILOGUE♪
~translator speech~

♪ANGEL IS BACK♪

426 95 11
By marionteasl

شونه به شونه تائو وسط راهرو دانشکده راه میرفت، حالا دیگه میتونست با خیال راحت سرشو بالا بگیره و لبخند بزنه.

هرکس از کنارش رد میشد، معذرت خواهی میکرد. حتی بعضی ها براش گل گرفته بودن، مخصوصا اون پسرایی که هنوز امید داشتن سینگله.

// یه عالمه طرفدار پیدا کردی!

تائو با لبخند بهش طعنه زد و سعی کرد توی نگه داشتن گل ها کمکش کنه.

_ فقط دارن ازم عذرخواهی میکنن.

// باید به چانیول هیونگ بگم؟! شرط میبندم تک تک آدمایی که بهت گل دادن رو پیدا میکنه و از حسودی میکشتشون.

چشم غره ای به هیونگش رفت و دسته گل دیگه ای روی کوهی از گل های توی دستش گذاشت.

_ حتی فکرشم نکن یه کلمه هم بهش بگی! درضمن، من خیلی با یول خوشحالم و توجهی به دیگران ندارم.

// خوبه که اینو میشنوم...

وارد کلاس کنفرانس شدن و سراغ صندلی های همیشگیشون رفتن.
سعی کرد با نگاهش دنبال لوهان بگرده اما نبود. از اونجایی که همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده، آرزو میکرد هرچه سریع تر لوهان حالش خوب بشه و دوباره برگرده.

روی صندلی نشست و کتاباشو از داخل کیفش بیرون آورد. تا وقتی استاد بیاد، با تائو درباره مسائل همیشگی عمارت مشغول حرف زدن شد.

وسط حرفاشون بخاطر ضربه یهویی ولی آرومی که به شونه ش خورد، از جا پرید و به عقب برگشت. با دیدن سهون، قلبش تپیدن رو یادش رفت.

-- میتونم اینجا بشینم؟

داشت به صندلی خالی کنار بکهیون اشاره میکرد که با کیفش پر شده بود اما تائو با نگاه آتیشیش به سهون فهموند اصلا دلش نمیخواد اونجا بشینه.

// نه!

پسر قدبلند به بادیگاردش اهمیتی نداد و همچنان نگاه خیرشو روی بک نگه داشت.

-- خواهش میکنم، من باید باهات صحبت کنم.

آهی کشید و سرشو به نشونه مخالفت تکون داد.

_ نه...

-- خواهش میکنم! من واقعا متاسفم، میدونم مثل یه عوضی باهات برخورد کردم اما لطفا اجازه بده جبران کنم.

_ نه، سهون! هیچ حرفی بین ما دوتا نیست.

-- بکـ...

تائو با عصبانیت بلند شد و نگاه همه رو به سمت خودش کشید.

// گفت نمیخواد باهات حرف بزنه! پس گورتو گم کن!

بکهیون سریع ایستاد تا جلوی هیونگ عصبانیشو بگیره.

_ هیونگ ولش کن... سهون خواهش میکنم برو! هیچ حرفی برای گفتن نیست.

_ نه، خیلی چیزا هست که باید درموردش حرف بزنیم. ببین... من متاسفم، از ته قلبم ازت معذرت میخوام. خیلی احمق بودم که حرفای لوهان هرزه رو باور کردم، متاسفم که بهت اعتماد نداشتم. خواهش میکنم منو ببخش تا دوباره بتونیم باهمدیگه شروع جدیدی داشته باشیم. من هنوز دوست دارم و قسم میخورم هیچوقت اون عوضی رو دوست نداشتم.

با صدای افتادن چیزی، همه دانشجوهای داخل کلاس از جا پریدن.
بکهیون سرشو چرخوند تا منبع صدا رو ببینه اما هیچ چیز جز لوهانی که از شدت شوک تمام وسایلاش کف زمین ریخته شده بود، ندید.

نگران شد...
خیلی زیاد نگران شد.

سهون هم به سمتش چرخید و با دیدن لوهان، محکم یقه بک رو گرفت لباشو به لبای عشق همیشگیش کوبوند.
قبل از اینکه تائو بلند بشه و دوست پسر رئیسشو از اون عوضی جدا کنه، پسر کوچیکتر سریع هولش داد و سیلی محکمی بهش زد.

_ اوه سهون!

چه غلطی کرد؟ لبایی که متعلق به رئیس مافیا بود رو بوسید؟
سهون حس میکرد از شدت ضرب سیلی گونه ش داره آتیش میگیره.

_ دیوونه شدی؟ ما خیلی وقته تموم شدیم و اون کسی که اول از همه کات کرد، خودت بودی!

-- میدونم و متاسفم. باهات کات کردم چون دروغای لوهانو باور کرده بودم، نباید به حرفش گوش میدادم. من هنوز عاشقتم بکی.

_ بسه سهون! رابطه ما تموم شده. این حقیقت که تو به من اعتماد نداشتی، برای اینکه ثابت کنه لیاقتمو نداری، کافیه. بهت التماس کردم بمونی، التماس کردم به حرفام گوش بدی اما فقط پشتتو کردی... حتی بهم گفتی هرزه!

-- بک... معذرت میخوام...

_ میتونم معذرت خواهیتو قبول کنم اما اگه واقعا متاسفی، منو به حال خودم بذار. دیگه نمیخوام باهات باشم. واقعیتش، حتی دلم نمیخواد باهات دوست باشم. ما 3 سال فاکی باهم بودیم ولی فقط یه شب کافی بود تا روتو ازم برگردونی... تو باید منو میشناختی، باید باورم میکردی اما کجا بودی؟! پیشم نبودی و همه چیزو خراب کردی. همه ش تقصیر توئه!

همزمان که مشتاشو به سینه سهون میکوبید، اشکاش دونه دونه گونه هاشو خیس میکردن. پسر روبه روش فقط سرشو پایین انداخته بود و بغضشو قورت میداد.

-- معذرت میخوام... منو ببخش و اجازه بده جبرانش کنم.

_ اگه همه چیز به همین راحتی بود، پس چرا خدا بهشت و جهنمو آفرید؟ من میبخشمت اما دیگه نمیخوام حتی توی یه قدمیت وایسم... الان من دوست پسر دارم، کسی که از ته دلش عاشقمه و تو هیچوقت نمیتونی حتی یه لحظه باهاش رقابت کنی.

سهون سریع سرشو بالا آورد و با تعجب به چشماش خیره شد.

-- دوست پسر داری؟! کی؟ این؟! اگه اینه که اصلا توان رقابت با منو نداره.

و با انگشت به تائویی که درحال انفجار بود، اشاره کرد.

_ نه، تائو هیونگ نیست. مطمئن باش حتی نمیتونی جلوش وایسی چون اصلا در سطحش نیستی.

-- داری دروغ میـ...

// میشه بری گمشی؟!

همزمان که تائو جلو اومد تا با دوست پسر سابقش درگیر بشه، استاد هم وارد کلاس شد. سهون هم با حرص از کنارش گذشت و روی یکی از صندلی ها نشست.

بعد از چند دقیقه کوتاه، هرچقدر با نگاهش دنبال لوهان گشت، اثری ازش پیدا نکرد. شاید بخاطر سهون ناراحت شده بود و رفته بود.

***

-- چی میخوای؟

رز لبخند شرورانه ای به کریس زد و خودشو نزدیک تر کرد.

= میخوام ازت کمک بگیرم.

-- از من؟ خیلی عجیبه... اون قدر بدبخت شدی که بیای سراغم.

= اینطوری نباش کریس اوپا. فکر میکنم تو تنها کسی هستی که میتونه بهم کمک کنه.

-- بگو اما قول نمیدم بتونم کمکت کنم. میدونی که تمام اعضای اکسو ازت متنفرن و من نمیخوام با همچین آدمی معامله داشته باشم.

توی دلش فحش گنده ای به کریس داد اما همچنان لبخندشو روی صورتش حفظ کرد.

= خب...

***

وارد کافه شدن تا ناهارشونو بخورن.
توی مسیر هنوز هم دانشجوهایی بودن که ازش عذرخواهی کنن ولی بکهیون فقط لبخند میزد، سرشو تکون میداد و بهشون میگفت همه چیزو فراموش کرده و اونا هم باید همینکارو کنن.

// خیلی خوبه که دیگه بهت توهین نمیکنن.

_ واقعا؟

// آره... فکر نمیکنی باید برای این اتفاق جشن بگیریم؟

_ پس دقیقا دیروز چیکار کردیم، هیونگ؟ من همتونو رستوران دعوت کردم. یادت رفته؟

// به اون جشن نمیگن، باید بریم پارتی! بیخیال دیگه، بیا بریم یکی از کلابای شبانه و تا میتونیم خوش بگذرونیم. فردا یکشنبه ست.

_ میخوای بری کلاب؟

// اکسو خیلی کلاب داره، بیا باهم بریم. میتونیم از هرکسی که دلمون میخواد هم دعوت کنیم تا همراهمون بیاد. برای اطمینان دارم میگم... یول هیونگم حتما باید باهامون بیاد، وگرنه از حسودی میمیره.

_ نمیدونم... آخرین باری که کلاب رفتم، با یول خوابیدم و با سهون همه چیزو تموم کردم.

// بهت قول میدم بد نمیگذره. الان دیگه تو ما رو با خودت داری.

_ اگه یولی قبول کنه، منم باهات میام.

// اگه ازش بخوای بیاد، قبول میکنه.

لبخندی روی لب بکهیون نشست.

_ از کجا میدونی؟

// چون خیلی دوست داره.

با لبخند روی لبش، مشغول خوردن غذاش بود که صدای بلند خنده گروهی از دانشجوها، از جا پروندش.
تا قضیه رو فهمید، چشماش گرد شد.

** توی حرومزاده هرزه!

دوباره همه با صدای بلند خندیدن.
لوهان وسط سالن با صورت و لباس خیس ایستاده بود. مثل اینکه یه نفر بطری شیرشو توی صورتش پرت کرده بود و حالا قطره های شیر، توی غذاش میریختن.
با ضربه یهویی که یکی از دانشجوها به پشتش زد، با زانو زمین افتاد.

** چه احساسی داری هرزه؟ باید خیلی خوشحال باشی بجای اینکه به فاکت بدم، بهت لگد زدم.

نمیتونست باور کنه کارما انقدر زود داره به وظیفه خودش عمل میکنه اما دیگه طاقت نیورد و ایستاد.
به نظر میرسید یه نفر از دور با کاسه ای که معلوم نبود توش چیه، سراغ لوهان گریون میاد.
سریع به سمتشون دوید.

_ تمومش کنید!

با داد بلندی که زد، همه به طرفش چرخیدن. تائو انقدر درگیر تدارکات پارتی بود که اصلا نفهمید کی بکهیون از سر میز بلند شده.

همون دانشجویی که به لوهان لگد زده بود، لبخند مهربونی روی صورتش نشوند.

** فقط میخواستیم بهش یاد بدیم دیگه حق نداره بلایی که سر تو آورد رو دوباره تکرار کنه.

_ کافیه! اگه قرار باشه کسی درس درست حسابی بهش بده، اون منم، نه شماها!

جلو رفت و روبه روی پسر بیچاره ایستاد.
لوهان میتونست کفشاشو از زیر موهای خیس ببینه. حتما میخواست بزنتش و جلوی بقیه تحقیرش کنه...
اما بکهیون جلوش زانو زد، سویشرتشو درآورد و روی سرش انداخت تا موهاشو خشک کنه.

چشماش گشاد شد.
چرا بکهیون داشت موها و صورتشو خشک میکرد؟
حتی کمکش کرد بلند بشه اما جرئت نداشت سرشو بالا بیاره و به چشماش نگاه کنه.

_ قوی باش لولو. این مزه همون زَهریه که بهم دادی.

هرکس که داشت به اون صحنه نگاه میکرد، میتونست به فرشته بودن پسر روبه روش قسم بخوره. بخاطر رفتار مهربونش بین دانشجوها همهمه افتاد.

_ از تعریف و تمجید این آدما متنفرم... چون فهمیدم همینطور که به اوج میبرنت، میتونن با حرفاشون بدبختت کنن. پس به من حسادت نکن.

بدون اینکه سویشرتشو پس بگیره، چرخید و به سمت میز ناهار رفت.
اما لوهان خیره به مسیر رفتنش، چشماش پر اشک شد.

با وجود بلاهایی که سرش آورده بود، بکهیون هنوز هم مثل بهترین دوستش باهاش رفتار میکرد.
دروغ نبود که بهش میگفتن فرشته...
اون یه آدم معمولی نبود.

***

همونطور که تائو گفته بود، چانیول قبول کرد باهاشون کلاب بیاد. دقیقا به همون کلابی رفته بودن که آخرین بار لوهان، بکهیون رو توی تله انداخته بود.

حتی کیونگسو هم که از کلاب خوشش نمیومد، باهاشون اومده بود. همشون توی اتاق وی ای پی نشسته بودن، از آبجوهاشون لذت میبردن و به استیج رقص خیره شده بودن.

چانیول همونطور که به پایین زل زده بود، دستشو دور کمر هیونی حلقه کرد و به خودش تکیه داد.

+ یادته اون شب برای اولین بار کجا منو دیدی؟

_ معلومه!

بک انگشتشو بالا آورد و دقیقا به همونجایی اشاره کرد که با لوهانِ مست به چانیول برخورد کرده بود.

+ چه فکری راجبم کردی؟ اولین ذهنیتت درباره من چی بود؟

خندید و سرشو به شونه مردش که داشت ته شیشه آبجوشو درمیورد، تکیه داد.

_ اون شب اصلا بهت دقت نکردم. حواسم فقط به لوهان بود. یادته؟

+ میدونم اما همون لحظه اول فکر نکردی چقدر جذابم؟

_ نه...

از ته دل به لبای آویزون شده رئیس مافیا خندید.

+ وقتی اون شب برای اولین بار دیدمت، فکر کردم تو بهشتم. چون یه فرشته خوشگل دیده بودم.

_ واقعا؟

+ تو مثل تنها فرشته زیبای روی زمین بودی.

از تعریفای چانیول، چشماشو توی کاسه چرخوند اما نتونست جلوی لبخندشو بگیره.

_ بیا بریم پایین برقصیم!

کای و چن و شیومین پایین بودن، دلش میخواست بهشون ملحق بشه. به طرف کیونگسو چرخید تا اونم با خودش همراه که متوجه شد بدون هیچ حرکتی، به استیج پایین خیره مونده.

چانیول تکونی به شیشه خالی توی دستش داد و خیره به هیونش از جا بلند شد.

+ باشه اما اول میرم یه شیشه دیگه بگیرم. توام میخوای؟

_ نه، همون یه دونه ای که میگیری رو باهم میخوریم. نمیخوام خیلی مست بشم.‌.. منم با سو هیونگ میام پایین.

+ پایین میبینمت.

مرد بزرگتر بوسه سریعی به لباش زد و به سمت در رفت.

_ هیونگ؟

= چیشده ؟

_ بیا بریم پایین برقصیم!

= خوشم نمیاد همچین جایی باشم. یه عالمه آدم اون وسطن که دارن خودشونو بهمدیگه میمالن. حال بهم زنه...

_ بیا دیگه. اومدیم اینجا خوش بگذرونیم.

با انگشت به کای که با رقص فوق العادش همه رو شوکه کرده بود، اشاره کرد.

_ میبینی؟ اگه بذاری اینطوری واسه خودش برقصه، هرزه ها میان ازت میدزدنش.

= اگه هرزه ها میخوان آخرین کاری که قبل مردن توی زندگیشون انجام میدن همین باشه، من مشکلی ندارم. میتونن انجامش بدن.

با لوس کردن خودش، سعی کرد کیونگسو رو سمت در بکشه.

_ هیــــونگ! بیا دیگه.

= فقط 5 دقیقه اونجا وایمیستم.

_ یــــــــس!

و‌ همراه همدیگه از پله ها پایین اومد.
بعد از چند ثانیه، چانیول وارد اتاق وی ای پی شد و شیشه های آبجو رو روی میز گذاشت.

-- یول اینجایی؟

با صدایی از که از پشتش اومد، به سمت در چرخید.

+ کریس هیونگ! الان میخوام برم پایین.

-- اوه، خب... باید راجب چیزی باهات صحبت کنم.

+ درباره چی؟

-- بریم تو اتاقم، اونجا سر و صدا کمتره.

+ میشه بعدا صحبت کنیم؟

-- نه، باید همین الان حرف بزنیم. چرا؟ نگران هیونیت هستی؟ نگران نباش، بقیه پیششن. پس اعصابتو اروم کن و دنبالم بیا، باشه؟

+ باشه، سریع حرفتو بزن.

-- حتما، بیا بریم.

بالاخره از اون راهروی شلوغ رد شدن و داخل اتاق کوچیک کریس رفتن.

+ خب، واسه چی منو اینجا کشوندی؟

-- من نمیخواستم باهات حرف بزنم.

+ چی؟

با شنیدن صدای در، حالت گیج شده صورتشو جمع کرد و به عقب چرخید.

+ رز؟!

***

_ واو!

دهنش از رقص فوق العاده کای باز مونده بود، نمیدونست انقدر هیونگش حرفه ایه.

# بهش میگن ماشین رقص.

چن که تعجب بکهیون رو دیده بود، از پشت سر بهش گفت.
خب اگه میخواست بقیه هیونگاشو ببینه، تقریبا هیچ کاری جز تکون دادن بدنشون با ریتم آهنگ بلد نبودن. کیونگسو هم کنار بار ایستاده بود و بهشون خیره شده بود.

سرشو بالا گرفت و به اتاقشون نگاه کرد.
پس چرا چانیول نمیومد؟ نمیدونست چند دقیقه ست که پایین منتظرشه، شاید حدود نیم ساعت؟ چرا انقدر طولش میداد؟

تائو که تازه از دستشویی روی استیج اومده بود، متوجه سردرگمی هیونی شد.

// یول هیونگ کجاست؟

_ قرار بود بیاد پایین اما هنوز نیومده.

// شاید داره با کریس هیونگ حرف میزنه.

نمیدونست چرا اما حس خوبی به این قضیه نداشت. یه چیزی اشتباه بود...
پیش کیونگسو رفت و با تکون دادن دستاش توجهشو جلب کرد.

= چیشده؟

_ یول رو ندیدی؟

اخمی روی صورت هیونگش نشست.

= هنوز نیومده پایین؟

_ نه، بیا بریم بالا دنبالش بگردیم.

دست کیونگسو رو گرفت و باهم از پله ها بالا رفتن، بلافاصله اتاق وی آی پی رو گشتن اما چانیول اونجا نبود.
نگرانی تمام وجودش رو پر کرد. این حس بد از کجا میومد؟

_ کجاست پس؟

= شاید پیش کریس هیونگه. بیا بریم اونجا دنبالش.

فقط با لبای آویزون کیونگ رو دنبال میکرد و هیچ ایده ای نداشت که داره از کدوم مسیر میره.
بالاخره کریسو پیدا کردن.

= چانیول رو ندیدی؟

-- یول؟ پایین نیست مگه؟

بکهیون‌ با نگرانی جلو اومد تا خودش کریس رو سوال پیچ کنه.

_ نه، ندیدیش؟

-- توی اتاقم بود ولی من زودتر اومدم بیرون.

_ لطفا ببرمون اونجا.

قلبش با تپش های سنگین داشت بهش هشدار میداد یه چیزی اشتباهه. باید هرچه سریعتر چانیول رو میدید...
کریس به سمت اتاقش راه افتاد و درو براشون باز کرد.

-- اینجا هم که نیست! مطمئنی پایین نبوده؟

_ مطمئنم..

-- کامل گشتی؟ شاید به خاطر شلوغی نتونستی ببینیش.

درحین حرف زدن اون دوتا، کیونگسو خوب دور و بر اتاق رو نگاه کرد و متوجه دوتا شیشه آبجو روی میز شد.

= چرا اینجا بود؟

-- خـ..خب داشتیم درمورد مواد حرف میزدیم.

= وقتی حرف میزدید، آبجو خوردید؟

مطمئن بود کریس داره دروغ میگه.

= نه، فقط حرف زدیم.

بکهیون طاقت نیورد و تلفنشو از جیبش بیرون کشید تا به چانیول زنگ بزنه.

کیونگسو نگاه معنی داری به کریس انداخت، کاملا واضح بود که از دروغای یهوییش هول شده. به سمت میز رفت و شیشه های آبجو رو برداشت.
دوتاشونو چک کرد و متوجه شد روی لبه یکی از شیشه ها رژ مالیده شده.

چرخید و به دونگسنگش نگاه کرد که داشت با اضطراب تند تند شماره چانیول رو میگرفت. پوزخندی زد، اسلحشو از پشتش درآورد و به سمت کریس نشونه گرفت.
بکهیون با دیدن حرکت خشن هیونگش خشکش زد.

-- سو! چیکار میکنی؟

= چانیول کجاست؟ و کی باهاش اینجا بوده؟

-- رز اینجا بود.

پسر کوچیکتر شوکه شده به طرف کریس برگشت.

_ رز؟!

-- آره، میگفت کمکش کنم با یول حرف بزنه. میخواست ازش عذرخواهی کنه و دوباره روابط خانوادگیشونو بسازه. چانیول بخاطر تو جلوی عموش ایستاد و سرش داد زد.

_ خب پس الان کجاست؟

کیونگسو نگاهی به شیشه دیگه انداخت. هنوز یه کم آبجو تهش مونده بود.

** کریس اینجایی؟ اوه، شما پسرا هم که اینجایید! سلام خوشگله!

کریس اهمیت به لاس زدنای سوهو که تازه وارد اتاق شده بود، نداد و سریع دستشو گرفت تا توجهشو جلب کنه.

-- چانیول رو ندیدی؟

** چانیول؟ رفت.

چشمای بکهیون گرد شد.

_ رفت؟

** آره، با اون هرزه... اسمش رز بود؟ با اون رفت.

_ کجا؟

بودن چانیول با رز کافی بود تا قلبش برای همیشه وایسه.

** از کجا بدونم؟

کیونگسو شیشه رو سفت توی دستش فشار داد و مشت محکمی به صورت کریس زد.

= اوکی... پارتی تموم شد.

***

ساعت 3 نصف شب رسیدن خونه.
بکهیون فکر میکرد چانیول خونه ست، بخاطر همین سریع برگشته بودن.

وحشتناک عصبانی بود...
توی مسیر برگشت، بدنش از عصبانیت میلرزید.

= آروم باش، شاید رفته عموشو ببینه.

کیونگسو همزمان که در عمارتو باز میکرد، سعی کرد دلداریش بده.

_ حداقل میتونست به جای اینکه یهویی ول کنه بره، بهمون خبر بده.

شیومین به سختی با کمک کای و تائو، چن مست رو وارد خونه کردن.

# حالا مطمئنید با رزه؟

_ سوهو هیونگ گفت.

صداش انقدر از عصبانیت میلرزید که همه فهمیدن تو ذهنش چی میگذره.
کشتن چانیول!

کای هم حس میکرد یه چیزی اشتباهه ولی سعی کرد جو رو آروم کنه.

-- بیاید به قسمت مثبت قضیه نگاه کنیم. شاید رفته با عموش صحبت کنه و یه شام خانوادگی داشته باشن.

_ اما میتونست بگه! نه که ول کنه بره.

کیونگسو دستشو دور شونه بکهیون درحال سکته حلقه کرد تا قبل از اینکه حمام خون درست کنه، جلوشو بگیره. اخلاق خشن مافیایی داشت به هیونی کیوتشون هم انتقال پیدا میکرد.

= باشه، میدونیم عصبانی هستی. بیا فقط بریم بخوابیم. وقتی اومد خونه، تا هروقت خواستی میتونی تیکه پاره ش کنی. اگه بخوای، خودم برات میکشمش.

_ نه هیونگ، ممنونم. بهت زحمت نمیدم، خودم بلدم چجور بکشمش.

قصد داشت یه هفته کامل حتی بهش نزدیک هم نشه، چه برسه به حرف زدن و کارای دیگه. درس خوبی بهش میداد...

کیونگسو لبخند مهربونی زد.

= باشه، بیا بریم اتاقت.

_ ممنونم...

حتی لبخندم روی لبش نمیومد که درست حسابی از هیونگش تشکر کنه.‌ به‌سختی از پله ها بالا رفتن و جلوی در اتاق خواب دونفره شون ایستادن.

= شبت بخیر هیونی. فقط بخواب، باشه؟ منتظر چانیول نباش.

هنوزم از صورتش آتیش میبارید.

_ باشه، شب بخیر هیونگ.

درو باز کرد اما قدم اول رو داخل نذاشته بود که چیزی توجهشو جلب کرد.

کیونگسو که منتظر بود پسر کوچیکتر بره، با خشک شدنش دم در، شک کرد و سرشو یکم داخل برد تا ببینه چخبره.
یهویی چشماش گشاد شد و دستشو روی شونه بکهیون گذاشت.

اما بک توجهی نکرد و بی سروصدا باهم تو رفتن. همه چیز خوب بود تا اینکه چشمشون به تخت افتاد و...

توی یه لحظه قلبش ایستاد.
توی یه لحظه خون توی بدنش نچرخید.
توی یه لحظه حالت تهوع بهش دست داد.
و توی یه لحظه...
ازش متنفر شد!
با تمام وجودش از پارک چانیول متنفر شد!

_ پارک فاکینگ چانیول!
________________________________

کامنت و ووت فراموش نشه🤍🌼
3015 words

Continue Reading

You'll Also Like

12.5K 3.4K 49
"بکهیون ، پسری نابیناست که از وقتی یادش میاد توی واتیکان ، دولت شهرِ خودمختارِ رُمِ ایتالیا ، تحت نظارت رهبران روحانی کاتولیک به عنوان یک کِشیش آینده...
10K 2.7K 24
⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر‌: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست ند...
8.6K 2.4K 19
"𝐧𝐚𝐦𝐞:𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐚𝐝𝐨𝐩𝐭𝐞𝐝 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞:𝐛𝐚𝐞𝐤𝐲𝐞𝐨𝐥 𝐠𝐞𝐧𝐞𝐫:𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞~𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐜𝐨𝐦𝐞𝐝𝐲~𝐬𝐦𝐮𝐭 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐟𝐚𝐢𝐫...
14K 3.2K 31
بلند شد و عقب رفت، قرار نبود جواب مثبتی بگیره... _ بهم اجازه بده ثابت کنم پشیمونم... _ نمیتونی... نگاهشو به سوهو داد که بی رحمانه بهش زل زده بود، بای...