«قبل از اینکه دیگران پیدایمان کنند...
بیا پیدا کنیم یکدیگر را!»
•••
مرد توی اتاق قدم زد و به سمت پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود رفت...
انگشتاشو سمت پرده ی سفید رنگ برد و اونو کنار زد...
نگاهی به بیرون انداخت.....
آسمون تاریک شده بود و سیاهی تمام دنیا رو توی آغوشش گرفته بود...
برگشت و به پسری که روی تخت بود نگاه کرد...
با چشای ترسیدش بهش خیره مونده بود و نفس نفس میزد...
اون کمی بیشتر از دوازده ساعت خوابیده بود...انگار خواب آور توی نوشیدنی اثر خودشو گذاشته بود..
به سمت اون قدم برداشت...
دید که اون پسر خودش رو عقب کشید ولی با به صدا در اومدن زنجیر ها،چشای گردشو به پاهاش دوخت...
نیشخندی زد و چونشو توی دستاش گرفت...
«های بیبی بوی..»
~~~~~~
هری چشم هاشو به تلویزیون دوخته بود و به بازی شخصیت های فیلم خیره مونده بود...
دستش روی کمر لویی بود و آروم نوازشش میکرد...
فکرش یکدفعه برگشت به گذشته...
وقتی که پدرش مرد و مادرش برای همیشه رفت....
هیچوقت فرصت شناخت کافی از اونها رو نداشت...
پدرش خیلی زود تر از انتظارش ترکش کرد....
هری نتونست که چیزایی رو که یه پدر به پسرش یاد میده رو یاد بگیره.....
نتونست که قوی بودن رو از پدرش یاد بگیره...
مادرش خیلی وقت بود که رفته بود....هری حتی نمیتونست چهره ی اون رو به یاد بیاره....
ولی کمبود زیادی از جای خالی مادرش حس نکرده بود...
جوانا همیشه برای هری مثل یه مادر بود...همیشه برای هری اونجا ایستاده بود و منتظر بود که درد های هری رو دوتایی با هم حمل کنن...
هیچوقت اجازه نمیداد که هری از چیزی ناراحت شه و این برای هری خیلی با ارزش بود...
لویی تکونی به خودش داد و هری رو از افکارش بیرون کشید...
به هری خیره شد و هری هم با حس کردن سنگینی نگاه لویی،سرشو پایین آورد و به چشمای لویی نگاه کرد...
«به چی فکر میکردی؟»
لویی فهمیده بود که هری به یه موضوعی فکر میکرد...
چون برای چند دقیقه حرکت دست روی کمر لویی متوقف شده بود...
هری اخم کرد....نمیدونست اون بچه چطور فهمیده بود که فکرش جایی اسیر شده بود...
«هیچی..»
لویی شونه هاشو بالا انداخت....
وقتی هری گفته بود هیچی یعنی نمیخواد درمورد تفکراتش با لویی حرفی بزنه...
خونه کاملا تاریک شده بود و نوری که از تی وی بود،کمی اونجارو روشن تر میکرد....
لویی حس میکرد که الان بیشتر از هر وقت دیگه ای،خودش و هری به هم نزدیکن....
دستش رو روی دست هری گذاشت و انگشت شستشو روی اون کشید....
هری نیاز داشت که از اتفاقات گذشته فاصله بگیره...نیاز داشت با یه نفر صحبت کنه ولی الان هیچکس برای اون،اینجا نبود...
جوانا با مشکلات خودش دست و پنجه نرم میکرد..
زین هم که سر به هوا تر از اونی بود که هری بخواد با اون درمورد چیزی صحبت کنه و لویی...
هری هنوز اعتماد کافی ای به اون نداشت...
هری انتقامش رو از جک گرفته بود و دیگه به لویی نیازی نداشت...ولی لویی هنوز هم اونجا بود...کنار هری....
هری میدونست لویی دیر یا زود از اونجا میره...
لویی یه زندگی اون بیرون داشت....افرادی که منتظرش بودن....
اون نمیتونست برای همیشه کنار هری بمونه...اون هم یه روی مثل همه ی فرد های دیگه ای که هری توی زندگیش داشت،میرفت....
«عمر عقاب هفتاد ساله هری...ولی به چهل سال که رسید؛چنگالهاش بلند میشن و دیگه انعطاف گرفتن طعمه رو ندارن...
نوک تیزش هم کند، بلند و خمیده میشه و شهبال های کهنسالش بخاطر کلفتی پَرهاش به سینهش میچسبن...پرواز براش سخت میشه و نمیتونه پرواز کنه...
اون موقع عقابه و یه دو راهی که بمیره و یا دوباره متولد شه...
عقاب به قله ای بلند میره و نوک خودش رو انقدر به صخره میکوبه تا کنده شه و منتظر میمونه تا نوک جدیدش رشد کنه....
با نوک جدیدش تک تک چنگال هاش رو میکنه تا چنگال های جدید بیرون بیان...
بعد شروع به کندن پر های قدیمش میکنه...
این اتفاقات دردناک صد و پنجاه روز طول میکشه....ولی بعد از پنج ماه عقاب تازه ای متولد میشه که میتونه سی سال دیگه زندگی کنه...
گاهی برای زندگی کردن باید تغییر کرد...باید درد کشید...
باید از چیزی که دوست داری گذشت...
باید گذشته رو از یاد برد و دوباره متولد شد و یا باید مُرد....حالا انتخاب با توعه هری...اینکه بخوای بمیری یا بخوای گذشته رو فراموش کنی و تغییر کنی....
اون چیزی که ذهنتو درگیر کرده توی گذشته مونده هری...اون دیگه با تو نیست...بخشی از گذشتته...و گذشته رو باید از یاد برد....باید روی حالت تمرکز کنی...این چیزیه که هممون بهش نیاز داریم...»
لویی گفت و منتظر به هری خیره موند...
هری چند بار پلک زد و سرشو کج کرد...
یکدفعه خندید و چال گونه هاش پیدا شدن...
لویی با اخم به هری خیره موند...کجای حرفش خنده دار بود؟..
«هییی...من خیلی خوب حرف زدممم...»
هری خندشو خورد و به لویی نگاه کرد...
با اخمش بهش خیره مونده بود و لباشو جمع کرده بود...
هری بینی لویی رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد...
«این حرفای بزرگونه رو چطور توعه کوچولو به زبون میاری..؟»
اخم لویی با شنیدن کلمه ی کوچولو بیشتر شد و غر زد...
«من کوچولو نیستممم...چیزای خیلی بزرگی دارمممم...»
هری بینی لویی رو ول کرد و دستشو روی کمرش برگردوند...
«اره...مثل قلبت...»
لویی مشت آرومی به بازوی هری زد...
«منظورم کونم بود...»
هری دستشو روی پیشونیش گذاشت و خندید...اون پسر خیلی منحرف تر از چیزی بود که هری فکر میکرد...
هری از روی مبل بلند شد و دستشو به سمت لویی برد..
«بلند شو بیب...»
لویی دست هری رو گرفت و از اون آویزون شد...
«برو حیوونننن...»
هری ابروهاشو بالا برد و به لویی که مثل کوآلا بهش چسبیده بود نگاه کرد...دستش به سمت کمر لویی برد و اونو از خودش جدا کرد...
«آماده شو لاو....لباسای گرم بپوش...میریم بیرون...»
لویی نیشخندی زد و به هری نزدیک تر شد...
«میریم بیرون؟...و برای چه کاری؟»
هری خندید و سرشو تکون داد....
اون پسر رو باید کنترل میکرد وگرنه کار به جاهای خیلی باریکی کشونده میشد....
لویی رو به سمت پله های کشوند و اسپنکی روی باسنش زد...
«زود باش کیتن....»
لویی پله هارو دوتا دوتا بالا رفت و به اتاقش رسید....
بعد از نیم ساعت آماده شد و به پایین رفت....
با دیدن هری،چند ثانیه ای مکث کرد....
واو...اون توی کت و شلوار و اون کت بلندش عالی بنظر میرسید....
البته که هری هم همین نظر رو درمورد لویی داشت....
به سمت لویی رفت و دستش رو به سمت اون دراز کرد..
«افتخار همراهیتون رو دارم پرنسس؟»
لویی خندید و سرشو تکون داد....دستش رو توی دست گذاشت...
«البته...»
هری هم لبخندی زد و لویی رو به خودش نزدیک تر کرد...
به سمت در قدم برداشتن و از خونه بیرون رفتن...
لویی با بیاد آوردن چیزی اخم کرد...
«هری؟»
هری هم بخاطر لحن لویی اخم کرد و بهش نگاه کرد...
«بله سوییت هارت؟»
«زین....اون...اون از وقتی که از کلاب برگشتیم پیداش نیست...نکنه...نکنه بلایی سرش اومده باشه؟»
لویی با نگرانی گفت و کمی توی خودش جمع شد...
«نگران نباش لو....پیداش میشه...»
لویی سرشو تکون داد ولی هنوز هم نگران زین بود...
~~~~~
«تو کی هستی؟..»
مرد چهره ی ناراحتی به خودش گرفت و به سمت اون خم شد...
«منو نمیشناسی؟..»
دستشو روی قلبش گذاشت و سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد....
«چطور ممکنه منو نشناسی؟...»
نیشخندی زد و دستشو به سمت اسلحه ای که پشت شلوارش جا ساز کرده بود،برد...
اون رو به سمت پسر گرفت و دستشو روی ماشه گذاشت...
«نههههههههه.....»
و صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید....
زین از خواب پرید و دستشو روی قلبش گذاشت....
نفس نفس میزد و هنوز هم داشت خوابی که دیده بود رو هضم میکرد که صدای مرد غریبه ای توی گوشاش پیچید....
«های بیبی بوی....»
فاک....
~~~~~
توی خیابون های ایتالیا قدم میزدن و به خیابون های خیس نگاه میکرد...
دستای هری توی جیب های کتش بودن و یکی از دستای لویی،دور بازوی اون حلقه شده بود...
خواننده های خیابونی،گوشه ای از خیابون میخوندن و مردم دور اونها جمع شده بودن و میرقصیدن...
«خیلی قشنگه...»
لویی گفت و به ریسه ها نگاه کرد...انگار که کل ایتالیا با اون ریسه ها تزئین شده بود...
هری لویی رو به سمت کیوسکی کشوند...
اونجا کیوسک های غذاهای خیابونی خیلی زیادی وجود داشت..
«برای شام آماده ای پرنسس؟»
هری آروم توی گوش لویی زمزمه کرد...
لویی لبشو لیس زد و سرشو تکون داد...
هری به سمت مردی که پشت پیشخون کوچیکی که اونجا بود رفت...
«چائو...بُنانُتته..»
[های...شبتون بخیر..]
هری گفت و به مردی که پیشبند قرمز داشت،نگاه کرد...
مرد هم لبخندی زد و جواب هری رو داد...
«سالوه...کُمه پُسو آیُترالا؟...»
[سلام...چطور میتونم کمکتون کنم؟...]
هری نگاهی به منوی اونجا انداخت.... غذاها و سالاد های متنوع و زیادی داشت...
ولی قطعا پاستا کاپوناتا بهترین انتخاب بود...
سفارشش رو ثبت کرد و به سمت لویی رفت...
لویی داشت به اطرافش نگاه میکرد....حق داشت...ایتالیا سرشار از رنگ و تازگی بود...
بعد از چند دقیقه،هری پاستاشونو گرفت و روی میز کوچیکی که اونجا بود گذاشت...
دست لویی رو گرفت و اون رو به سمت صندلی ها کشوند...
«هری؟»
هری دست از خوردن کشید و به چشم های لویی نگاه کرد...
«بله سوییت هارت؟»
«قرار نیست به لندن برگردیم؟»
هری اخم کرد...برگشتن به لندن؟...قطعا این گزینه توی برنامه های هری جای نداشت....حداقل نه الان...
«نه...»
یعنی چی نه؟...هری چرا باید بعد از انتقام گرفتن از جک،برنگرده لندن؟....
«چرا نه هری؟...تو که نمیخوای تا همیشه اینجا بمونی....»
«این به تو مربوط نیست دال....لازم به دخالت تو نیست...»
لویی به صندلیش تکیه داد و دستاشو توی سینش گره زد..
«این به من مربوطه هری...من باید...»
«ساکت شوووو....»
هری داد زد و دستاشو روی میز کوبید...چند نفر از افرادی که اونجا بودن،بخاطر بلند بودن صدای اون،به طرفشون برگشتن...
لویی بخاطر اون همه نگاه های سنگین،توی خودش جمع شد...احساس معذب بودن میکرد....
بلند شد و بدون توجه به لویی،شروع به راه رفتن کرد...
لویی هم سریع از روی صندلی بلند شد و پشت سر هری دوید....
«تو نمیتونی اینطور با من رفتار کنی...»
هری ایستاد و به سمت لویی برگشت....لویی بخاطر حالت چهره ی هری و اخم های پررنگش،قدمی به عقب برداشت....
هیچ آدمی اون اطراف نبود و خیابون هم تاریک بود...
هری میتونست همینجا اونو بکشه و هیچکس هم هیچ بویی از این ماجرا نبره...
«با من اینطور صحبت نکن کت...راه بیفت...»
هری بازوی لویی رو گرفت و اون رو دنبال خودش کشوند...
لویی نمیتونست اینهمه تحقیر رو تحمل کنه...هری چنین حقی نداشت که به اون توهین کنه...
«تو یه بازنده ای هری....»
لویی زمزمه کرد.... نمیتونست توی این وضعیت داد بزنه...
«اشتباه متوجه شدی لو....بازنده ها اونایی ان که از باختن میترسن...طوری که حتی چیزی رو امتحان نمیکنن...و من یادم نمیاد آخرین بار از چی ترسیدم...»
لویی سعی کرد بازوشو از دست هری بیرون بکشه ولی هری حلقه ی انگشتاشو محکم تر کرد و لویی ناله ی آرومی بخاطر درد بازوش،کرد...
«فکر میکنی بازنده بودن اینه که از چیزی بترسی؟...توعی که اشتباه متوجه شدی هری....تو بازنده نبودن رو توی نترس بودن میبینی در حالی که خیلی چیزای دیگه وجود داره که میتونه تورو یه بازنده کنه هری....حالا تو بهم بگو...تا حالا کسیو داشتی که بخاطر خودت دوستت داشته باشه؟...بهم بگو هریییی...»
هری سعی کرد به حرفای لویی توجهی نکنه...معلومه که افرادی رو داشته که اون رو دوست داشتن...مثله......
اوه فاک بهش....
«حرفی نداری بزنی نه؟....واو....قبل از الان،این من بودم که حرفی برای گفتن نداشتم....حالا خودتو ببین...یه سوال ساده ازت پرسیدم هری..ولی جوابی براش نداری...آفرین بهت استایلز...»
هری ایستاد و به سمت لویی برگشت.....
«خفه شو...»
از بین دندوناش غرید ولی لویی باز هم ادامه داد...
«خفه شم؟...واقعا فکر کردی توی این وضعیت خفه میشم؟....»
هری گلوی لویی رو توی دستش گرفت و اون رو به دیوار آجری کوبید...
«وقتی بهت میگم خفه شو یعنی خفه شو لوییییی...کجای اینو نمیفهمییی؟»
لویی چشاشو بست.. فشار دست هری روی گلوش خیلی زیاد بود و نمیتونست خوب نفس بکشه...
انگار یه طناب رو دور گردنش انداخته بودن و هری لحظه اون رو تنگ تر میکردن...
بدنش داشت بیجون میشد...با بی حالی چند بار مشتشو به سینه ای هری کوبید...
هری به خودش اومد و گردن لویی رو ول کرد...
لویی روی زانوهاش افتاد و و دستاشو آروم دور گردنش گذاشت...
نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد...
کمبود اکسیژن باعث شده بود صورتش کمی قرمزش شه...
«من...خوشبخت...نیستم...لویی...اینو...بفهم...»
هری شمرده شمرده گفت و تاکید بیشتری روی هر کلمش میکرد...
لویی به سختی سرشو بالا آورد و به هری نگاه کرد...
«چرا...چرا باید باشی؟....این و...وظیفه تو نیست که..که خوشبخت باشی....اصلا ک..کی بهت گفته که ما به...به.این دنیا میایم تا خو...خوشبخت باشیم؟!..»
آروم به زبون آورد و منتظر واکنش هری موند...
هری چیزی نگفت و با چهره ی بی تفاوتش به لویی نگاه کرد...
لویی از روی زمین بلند شد و چند قدم از هری فاصله گرفت....
«ازت متنفرم هری...»
و شروع به دویدن کرد...
هری هم با چشای سردش،به دور شدن لویی خیره شد...
لویی هم مثل بقیه اون رو ترک کرد....
~~~~
هاییییی...
چطورییین؟
آیا با مای پلیسمن پاره شدید؟
آیا مشاهده کردید که دیوید چگونه مرز های ددی بودن رو جا به جا کرد؟
چه فکری درمورد این پارت میکنین؟
ایا لویی رفت؟
هری چکار خواهد کرد؟
لاو یو آل 💙
~sun