به چهره ی فرشته هایی که میشناخت و نمیشناخت نگاهی انداخت و آروم از بینشون قدم برداشت.. میتونست پرواز کنه اما هنوز عضلات اطراف بالش درد زیادی داشتن و نمیتونست اونجوری که باید ازش استفاده کنه
همونجوری که منتظر حضرت جبرئیل بودن تا بیاد و بتونن در حضور مقدسش باهم پیمان ببندن و ازدواج کنن، کنار تهیونگ ایستاد و با استرس خاصی بهش نگاه کرد
تهیونگ: چیزی شده جانانم؟ حس میکنم ناراحتی..
جونگکوک: اول مُردم بعد فکر میکردم قراره خورده شم ولی یهو نقشه عوض شد فهمیدم قراره فرشته بشم اونم از نوع شیطانیش بعد یهو باید زور میزدم و تمرین میکردم تا بالام در بیاد بعد باید پرواز کردن و یاد میگرفتم و فاک هنوزم کلی درد داره، هنوز نبوتو رو کامل درک نکردم که فهمیدم باید باهم ازدواج کنیم تازه یسری فرشته های زورگو هستن اصرار دارن زودتر بچه دار هم بشیم.. میدونی یخورده برام زیادیه اینهمه اتفاق
تهیونگ غمگین پرسید: دوست نداری با من ازدواج کنی؟
جونگکوک کمی به تیله های قهوه ای رنگ تهیونگ خیره شد و بعد اروم زمزمه کردم: معلومه که دوس دارم احمق نشو سردرگمیم بخاطر تو نیست
تهیونگ: بخاطر چیه؟ اینکه فرشته شدی و بال دراوردی؟ یا بخاطر بچه های بدنیا نیومدمون؟
جونگکوک: جفتش
تهیونگ دستش و گرفت: خب اینو زودتر میگفتی اینهمه نگرانی نذاره بهشون میگم الان آمادگیش و نداری
جونگکوک بلندگفت: نه
بعد لبخندی به کسایی که نگاهش کردن، زد و یا همون صدای آهسته به تهیونگ گفت: همین الانشم لوسیفر به زور راضی شده نباید یه دردسر دیگه برای خودمون درست کنیم
تهیونگ: خب چیکار کنم حالت خوب شه عشق من؟
جونگکوک نفس عمیقی گرفت و گفت: ازدواج فرشته ها چجوریه؟
تهیونگ: یعنی چی؟ ازدواج ازدواجه دیگه فرقی نداره
جونگکوک: مثه مال ادماست؟
تهیونگ: دقیقا.. با هم پیمان میبندیم که تا همیشه با هم بمونیم، بهم خیانت نکنیم، دروغ نگیم و همدیگرو دوست داشته باشیم و به خانواده های هم احترام بذاریم
جونگکوک: خب تا اینجاش راحته
تهیونگ خندید: بقیشم راحتتر از اینه.. باید هرروز منو ببوسی، باهام غذا بخوری، باهام بخوابی و قول بدی حتی بعد از زاده شدن بچه هامون بازم منو بیشتر دوست داشته باشی
جونگکوک یک مرتبه تموم دلهره ها و حس های بدش ناپدید شدن: اینایی که میگی یه عمر آرزوم بود البته بغیر از بچه که اصلا به ذهنم نمیرسید شدنی باشه.. ببینم نکنه وقتی مردم اومدم بهشت اینا پاداش عشق ناکاممونه؟
تهیونگ لبخند تلخی با یادآوری روزایی که از سر گذرونده بودن، رو لبش نشست: نخیر وصله ی جونم توی بهشت نیستی توی نبوتویی اینایی هم که اتفاق میفته پاداش یا توهم نیست زندگیمونه که قراره از این به بعد هرروز برات واضح تر و ملموس تر بشه.. سرنوشت من با جونگکوکی که ادم بود خیلی غم انگیز تموم شد میشه قبول کنی باهام عهد ببندی تا حداقل سرنوشت تهیونگ و جونگکوک فرشته به جاهای خوبی برسه؟
جونگکوک هم لبخند زد اما یه لبخند شیرین: معلومه که باهات عهد میبندم فقط یخورده اضطراب داشتم که الان ندارم.. اینبار مهم نیست چی بشه امکان نداره بذارم کسی یا چیزی ما رو از هم جدا کنه وقتی ادم بودم زورم بهشون نمیرسید اما الان میرسه
تهیونگ خنده ی مستطیلیش رو نشونش داد و همون لحظه حضرت جبرئیل وارد شد و تمام حضار به احترامش از جا برخاستن....
.
.
.
جبرئیل کاسه ی آبی رو که از چشمه ی مخصوصی در نبوتو گرفته شده بود رو به نشانه ی روشنایی و نعمتی از جانب خداوند روبروی دو فرشته گرفت و گفت: حالا سوگند بخورید به پروردگار جهانیان، به برترین فرستادگان، به فرشتگان درستکار و به عظمت و شکوه خالق بزرگ که بعد از این چه در گرفتاری ها و بیماری ها، چه در خوشی ها و اوقات سلامتی در همه حال و همه وقت تا زمانیکه در شیپور آخرت دمیده شود، همسر و همراه و همدل و همراز هم خواهید ماند.
تهیونگ و جونگکوک تمام کلمات رو پشت سر جبرئیل تکرار کردند..
جبرئیل اشاره کرد تا هر دو از آبی که در کاسه ی طلا بود بنوشن و بعد دستهاش رو روی سر هر دو قرار داد و چیزهایی رو زمزمه کرد
سپس دست هر دو رو در دست هاش گرفت و گفت: آشریل نواده ی ساموئلِ درستکار و جونگکوک پیوسته به نسل و خاندان لوسیفر با قدرت و اجازه ای که پروردگار یکتا به من حقیر عطا نموده است، شما رو از همین حالا تا ابد همسر و هم پیمان هم اعلام میکنم.
جونگکوک با خوشحالی لبخندی زد و میخواست تهیونگ رو ببوسه که با حرکت تهیونگ غافلگیر شد و متوجه شد رسم ازدواج توی نبوتو یخورده متفاوت تر پیش میره..
تهیونگ با شنیدن حرف جبرئیل بزرگ با خوشحالی بطرف جونگکوک که حالا دیگه همسرش بود، برگشت و دستها و بالهاش رو بالا برد و جلوی همسرش تعظیم کرد
این یکی از قدیمی ترین رسوم نبوتو نبود..
تموم حضار شوکه شده بودن چون در نبوتو قانون این بود که فقط حق دارید جلوی پروردگار جهانیان و آدمهایی که بهشون خدمت میکنید، سر تعظیم فرود بیارید اما تهیونگ در مقابل چشمان فرشتگان اعظم جلوی همسرش تعظیم کرد تا هم فرهنگ سنتی و اصیل کره ی جنوبی رو( به نشانه ی ملیت جونگکوک آدم که اون فرشته رو عاشق خودش کرده بود) بجا اورده باشه و هم به همه نشون بده که چقدر جانانش براش عزیز و مورد احترامه ..
جونگکوک هم با تاخیر چند ثانیه ای از گیجی دراومد و حرکت تهیونگ رو تکرار کرد و فورا دستهاش و روی هم جلوی پیشونیش قرار داد و بالهاش و بالا گرفت و بعد آروم پاش و خم کرد و متقابلا جلوی همسرش تعظیم کرد
اینکار براشجالب بود تا حالا بغیر از خانواده ی از دست رفته اش و مادر بزرگ و پدربزرگش وخاله ها و شوهر خاله هاش جلوی هیچ کسی این مدلی تعظیم نکرده بود..
در واقع اصلا تا بحال جلوی کسیکه هم سن خودش باش تعظیم نکرده بود و این اولین بارش بود و احتمالا اخرین بار...
با صدای تشویق و خوشحالی حضار هر دو فرشته ی جوان از جای خود بلند شدن و با لبخند گشادی که روی صورتشون جای گرفته بود به مهمان هاشون نگاه انداختن
.
.
جونگکوک: بغیر از بخش تعظیم همه چی بی نهایت شبیه زمین بود.. مگه میشه؟
تهیونگ لبخند زد: بهت که گفته بودم
جونگکوک: حتی مهمونا وایسادن با هم شام بخوریم! ببینم مگه فرشته ها کار ندارن؟
تهیونگ: خب؟
جونگکوک: چرا کارشون و ول کردن؟
تهیونگ: کی گفته ول کردن؟ خیلی از خاله و عمه زاده هام تو مراسم حضور نداشتن چون آدمشون تو یه دوره ی حساس بود و نمیتونستن تنهاش بذارن.. فقط اونایی شرکت کرده بودن که تونستن
جونگکوک: میخوای بگی همه ی فرشته های تو سالن باهات نسبت دارن؟
تهیونگ: معلومه
جونگکوک: دورترین نسبت و کی داشت؟
تهیونگ مکثی کرد و لباش و تو دهنش برد
جونگکوک: کی بود؟
تهیونگ: همون فرشته ای که قرار بود جفتم باشه..
جونگکوک با تعجب و حیرت زیاد داد زد: اونم تو مراسممون بود؟! چرا؟ چطور؟ اصلا چرا اخه؟
تهیونگ: خب چیه مگه بهرحال اونم فامیله
جونگکوک: این خیلی عجیبه اصلا چجوری نیومد تف بندازه تو صورتمون؟
تهیونگ: جونگکوکی اینجا زمین نیست نبوتوعه مردم زیاد مسائل و برای خودشون سخت نمیکنن
جونگکوک سری تکون داد و اخرین عکسی که بهش دسترسی داشت رو کند و گفت: راستی چرا این عکسارو داریم میکنیم؟
تهیونگ: خب اینا عکسای منو توعه میتونیم نگهشون داریم یاد روزای قبل بیفتیم
جونگکوک: اها مگه قرار نبست اینجا زندگی کنیم؟ لوسیفر که حسابی لجش درومده بود گفتم حتما تو بحث محل زندگیمون به بابات باخته
تهیونگ لبخند زد و تمام وسایلی که میخواست و بعلاوه ی عکسا تو یه جعبه جا داد و گفت: یکساعت پیش که وسط مهمونی برات توضیح دادم حواست نبود نه؟
جونگکوک: خودت داری میگی وسط مهمونی انقدر بالهای رنگ وارنگ دیدم که گیج شدم مگه ندیدی اخرش تو و هیونگت و با هم اشتباه گرفتم
تهیونگ اخم کرد: بالهامون اصلا شبیه نیست مال من خیلی خوشگلتره
جونگکوک خندید: معلومه.. خب حالا بگو داریم کجا میریم؟
تهیونگ: فرانسه
جونگکوک متعجب سرجاش ایستاد: فرانسه؟
تهیونگ: اوهوم مارسی .. آدمای جدیدمون اونجا زندگی میکنن، البته اولش قرار نبود هر دوشون تو یه شهر باشن ولی لوسیفر شخصا از اسرافیل خواسته نظرش و عوض کنه تا ما بین جابجایی ها تلف نشیم
جونگکوک: لوسیفر؟ خواهش کرده؟ بخاطر ما؟
تهیونگ: اره مثل اینکه در برابر نواده هاش خیلی سخاوت بخرج میده
جونگکوک: الان میریم زمین؟ شت من یه آدم دارم؟ واه حالا باید چیکار کنم من هنوز آموزشام کامل نشده تو بهم یاد میدی؟
تهیونگ در اتاقش و بست و گفت: خیلی دوست داشتم ولی خودت میدونی که راهکار های نگهبانی دادن لوسیفر زاده ها و ساموئل زاده ها با هم خیلی فرق داره اگه بخوام تو کارت دخالت کنم احتمالا بابابزرگ جدیدت زندم نمیذاره.. ولی نگران نباش حتما یه راهنما برات میفرستن فرانسه تا روزای اول کمکت کنه
جونگکوک سری تکون داد
تهیونگ: خب آماده ای؟
جونگکوک: الان میخوایم بریم مارسی؟
تهیونگ: اره!
جونگکوک غمگین گفت: نمیشه قبلش برای اخرین بار بریم سئول؟
تهیونگ در سکوت چندتا نفس عمیق کشید: ولی اجازه نداری خانوادتو ببینی اونا بزودی خبر مر..
جونگکوک: خب چرا من که زندم؟
تهیونگ: جونگکوکا
جونگکوک: نه میدونم مردم ولی نیازی نیست اونا بدونن
تهیونگ: همین الانش حدود یک هفته ی زمینیه که ازت بیخبرن.. اگه ما هم بهشون خبر ندیم بالاخره خودشون میفهمن
جونگکوک با دو دستش دستای تهیونگ و گرفت و به گریه افتاد: نه نه نه تهیونگ اونا این خبر و بشنون داغون میشن این خبر نابودشون میکنه نباید بذاریم همچین بشه من ناپدید نشدم و زندگی خوبی دارم حالا حتی با تو ازدواج کردم چرا باید وقتی خودم خوشبخت شدم خانوادم بدبخت بشن و بیهوده برام عزاداری کنن؟
تهیونگ: جونگکوک نمیشه تو دیگه ادم نیستی
جونگکوک: خب نباشم ولی حضور که دارم
تهیونگ: ولی اجازه نمیدن ببینیشون
جونگکوک ملتمسانه گفت: فقط یبار برای اخرین بار میبینمشون و ازشون خداحافظی میکنم بعدشم بهشون میگم بخاطر کار تو مجبوریم بریم فرانسه هوم؟ اینکار که مشکلی نداره خیلیم خوبه ولی اگه انجامش ندیم میتونه اون ادمای بیچاره رو داغون کنه تهیونگ اینو بدون اغراق میگم خودتم میدونی چقدر به من وابستن
تهیونگ سکوت کرد و کمی به فکر فرو رفت: اخه احتمالا اجازه ندن و جلومونو بگیرن این کار فریب چندتا ادمه جرم محسوب میشه
جونگکوک: نخیر این کار خوبی کردن و خوشحال کردن چندین آدمه و حتی باید بابتش پاداشم بگیریم
تهیونگ: نهایت بتونیم یروز سئول بمونیم میتونی تو یه روز خداحافظی کنی باهاشون؟
جونگکوک بغضش و فرو خورد: اره چرا نتونم میبینمشون و بهشون میگم که تصمیم دارم با تو به فرانسه مهاجرت کنم
تهیونگ: پس بذار برم از پدربزرگم اجازش و بگیرم
.
.
جونگکوک به قیافه های تک تکشون نگاه کرد و اشکای بی اراده ریخته شده اش و پاک کرد: درکم میکنید دیگه؟ مگه نه؟
نامجون موهاش و کلافه بهم ریخت و با صدای لرزون از بغضش گفت: اره اره چرا درک نکنیم یه هفته غیبت میزنه و با دوس پسرت میری سفر بعد برمیگردی میگی میخوای برای همیشه ما رو ترک کنی
جونگکوک با چشمای اشک آلودش گفت: باور کن اگه راه دیگه ای داشتم هیچوقت این راه و انتخاب نمیکردم هیونگ
هه سوک گریون گفت: خب حداقل بندازش برای یه ماه دیگه بذار یخورده بیشتر ببینیمت هوم؟ چند هفته دیرتر برین
ریونگ: نمیشه مگه ان آی اس بچه بازیه؟ همینکه اجازه دادن جونگکوک هم همراه تهیونگ بره یعنی تهیونگ مامور خیلی خوب و مفیدیه براشون که انقدر مایه گذاشتن
یونگسان: اره مامان مگه ندیدی حتی بلیط هواپیماشونم خودشون رزرو کردن
هوسوک فین فینی کرد و گفت: انقدر سختش نکنید خرجش یه بلیطه دیگه هر وقت بخواییم میتونیم بریم ببینیمش
هه جین: اره انقدر بچه رو اذیت نکنید بذارین با خیال راحت بره جیمین تو هم انقدر گریه نکن.. اونی تو هم پاشو اینجوری نشستی غمبرک گرفتی اینجا همش بچه رو ناراحت میکنی اشکش و دراوردین بسه دیگه..
بعد رو کرد به جونگکوک و گفت: خاله جون اصلا نگران هیچی نباش بهترین تصمیم و گرفتی همینکه تو و تهیونگ با هم خوشحال باشین واسمون کافیه.. هر موقع هم که بتونیم حتما میایم دیدنتون
جونگکوک سری تکون داد و خاله ی کوچیکترش و محکم بغل گرفت
مونبیول: اره نگران چیزی نباشین تازه الان دیگه علم کلی پیشرفت کرده با بهترین کیفیت میشه هرروز ویدیوکال بگیریم
هه سوک: ویدیوکال که دیدن نشد اخه اگه بچم اونجا چیزی بخواد چی؟ تو اون مملکت غریب اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ من اصلا دلم طاقت نمیاره از دلتنگی دق میکنم ویدیو گرفتن که بوش و بهم نمیرسونه با ویدیو که نمیتونم بغلش کنم پسرمو
.
یونگجون: انقدر دلواپس نباش زن.. جونگکوک مرد بزرگی شده خوب از پس خودش برمیاد تازه تهیونگم اونجا مراقبشه تو هم هر وقت دلت تنگ شد به قول هوسوک خرجش یه بلیطه دیگه میتونی بری بهش سر بزنی.. بجاش این مدلی مطمئنیم بچمون خوشحاله و حالش خوبه میخوای به زور نگهش داری اینجا که چی؟ دوباره اون سه سال کذایی تکرار شه؟!
هه سوک ناچارا سر بالا انداخت و با گریه به جونگکوک نگاه کرد و تو بغل خودش فشردش
و این بین صدای گریه ی جیمین از همه بلندتر شد و جونگکوک مجبور شد با دست دیگش اون رو هم بغل بگیره و به هر دو نفر التماس کنه تا آروم بگیرن و دیگه اشک نریزن
جونگکوک: جیمینا من که نمردم این شکلی گریه میکنی
جیمین: خفه شو
جونگکوک اهی کشید: دوباره میام بهتون سر میزنم قول میدم
جیمین: چند بار میای؟ من چند بار میام؟ تهش میشه سالی سه چهار بار دیگه بیشتر از این نمیشه اونوقت من بدون توی گوزوی خر چیکار کنم.. کیم تهیونگ خدا لعنتت کنه جونگکوکمو ازم گرفتی
جونگکوک داد زد: یاا به شوهرم چرا فحش میدی اون بیگناهه؟
جیمین و هه سوک سرشون و ناگهانی عقب بردن و همزمان گفتن: شوهرت؟
همه نگاههاشون به سمت جونگکوک چرخید و سکوت عجیبی فضا رو در برگرفت...
جونگکوک خواست با تمام وجودش حرفش انکار کنه و بگه شوخی کرده که جین گفت: ببینم قضیه ی اون حلقه ها چیه تو انگشتتون؟
جونگکوک لب گزید و گفت: خب خب چیزه راستش..
تهیونگ جلو اومد و به دادش رسید: وقتیکه تو سفر بودیم من بهش درخواست ازدواج دادم جونگکوکم قبول کرد
یونگسان جیغی کشید: خدای من نامزد کردین؟ عالیهههه من شرط و بردم سوکجینی پولمو رد کن بیاد
جین حضور یونگسان و کاملا ایگنور کرد و جلوتر رفت تا حلقه ی جونگکوک رو از نزدیک ببینه
هه سوک: چرا زودتر بهمون نگفتی؟
جونگکوک: خواستم بگم ولی انقدر با شنیدن خبر فرانسه شوکه شدم که به کل یادم رفت
جیمین بغض کرده گفت: مبارکههه
و بعد دوباره زد زیر گریه..
و به ترتیب همه به زوج جوان تبریک گفتن و کمی غصه ی دوری و دلتنگی براشون محو شد...
.
.
.
جونگکوکی به تک تک دیوارهای خونه ی بچگیش و یادگار پدر مادرش دست کشید و با همه جاش خداحافظی کرد..
این خونه تموم خاطرات زندگی جونگکوک آدم رو تو خودش جای داده بود از خوشیها گرفته تا غمها و ناراحتیها و جدا شدن از اینجا تقریبا به اندازه ی خداحافظی با عزیزانش براش سخت بود..
جیمین: جونگکوکا کجا رفتی؟
جونگکوک اشکاش و پاک کرد و در کتابخونه رو بست ولی بخاطر هول شدنش گوشه ای از پرهاش لای در موند و اخی گفت و در و دوباره باز کرد و پرهای سیاه نازنینش رو نجات داد
جیمین متعجب نگاهی به جونگکوک کرد
جونگکوک نگاه بدی به در انداخت و همونطور که پرهاش و میمالید تا دردش اروم بگیره گفت: در لعنتی واسه تو دلم تنگ نمیشه
و بعد برگشت و با قیافه ی متعجب جیمین مواجه شد
جیمین: به کل دیوونه شدی اره؟
جونگکوک: چی میگی؟
جیمین به دست کوکی که تو هوا میرفت و میومد اشاره کرد و گفت: داری به کجا دست میزنی؟
جونگکوک بخودش اومد و دستش و از روی بالش برداشت و مضحکانه خندید: اها این چیزه هیچی مگس بود پروندمش
جیمین: مگس تو این هوای سرد؟
جونگکوک: اره دیگه.. ببینم حالا نمیشه فشرده کنار هم نخوابیم؟
جیمین مصرانه گفت: نخیر اخرین شبیه که کره ای باید همه فشرده همو بغل کنیم بخوابیم
جونگکوک زمزمه وار گفت: ولی این اولین شب ازدواجمونه
جیمین: چی میگی شما تازه نامزد کردین راستی من میکشمت اگه از یه ماه قبل از عروسیتون بهم خبر ندی و برنامه هات و بدون من بچینی.. فهمیدی؟ اول از همه بخودم زنگ میزنی، بنظرم بذارین اول تابستون چطوره؟
جونگکوک: نمیدونم جیمینا شاید اصلا مراسمی نگیریم
جیمین: مگه من میذارم؟ بعد از سالها خون دل خوردن بالاخره گردن گرفتتت باید جشن بگیریم
جونگکوک لگدی برای شوخی جبمین بهش پرت کرد و هر دو زدن زیر خنده
همینکه به نشیمن رسیدن همه ی هیونگ ها و نوناهاش رو دید که به ردیف توی رخت خواب دراز کشیده بودن و منتظر جونگکوک بودن که تا خود صبح بگو بخند راه بندازن و اخرین خاطره ها رو بسازن...
چجوری میتونست خانواده ی عزیزش و فراموش کنه؟؟
.
.
.
هواپیما که راه افتاد اشکاش شدت گرفت..
خداحافظی با خانواده اش و عزیزانش حسابی قلبش و به درد اورده بود اما لازم بود که برای اخرین بار ببینتشون، نمیدونست امکانش هست که باز هم خودش و تهیونگ قانونهای نبوتو رو دور بزنن و با به جون خریدن تذکرات فرشته های مقام بالا به دیدن خانواده اش بیان یا نه اما لازم بود برای اخرین بار هم که شده اونها رو ببینه و مطمئن بشه قرار نیست خانواده اش بویی از مرگ دلخراشش ببرن...
یجورایی این دیدار آخر حقشون بود زیادتر از اینها هم به گردن جونگکوک حق داشتن و شاید هیچوقت جونگکوک ادم نشد که جبران کنه اما ورژن فرشته ایش اینکارو میکرد هر طور که شده بابت زحمت ها و سختیهایی که براش تحمل کرده بودن و عشق و محبت زیادی که بهش بخشیده بودن هم که شده راههایی برای جبران پیدا میکرد...
شاید بتونه باهاشون تماس بگیره یا هر چند وقت یکبار بهشون سر بزنه هوم؟ مگه چیزی توی نبوتو عوض میشد اگه دل عزیزانش شاد بمونه؟
.
.
.
تهیونگ به دستشون که تو هم قفل شده بود نگاه کرد و لبهاش و به موهای همسرش چسبوند و بوسیدش..
هنوزم باور این آرامش و خوشبختی ای که تو قلبش تزریق شده بود، بشدت محال بود، حس میکرد توی یکی از بهترین رویاهای زندگیش گیر کرده!
جونگکوک: تهیونگی
تهیونگ: جانم؟
جونگکوک: نمیتونستیم یهو تو فرانسه ظاهر بشیم؟
تهیونگ: چرا ولی نه وقتیکه لازمه مثل زوجهای عادی توی یه محله ی عادی کنار ادما زندگی کنیم.. پرونده رو نخوندی؟
جونگکوک: نه دیشب که تا صبح بیدار بودیم بعدشم همش با جیمینی اینور اونور کشیده شدم و تو بغلش بودم
تهیونگ خندید: خب خلاصه میگم این مردی که تو باید نگهبانش بشی دچار بیماری افسردگی شده، یه آدم کاملا منزویه و هیچ امیدی به آینده و زندگیش نداره
جونگکوک: اوه شبیه من وقتی تو رو نداشتم
تهیونگ لبخند تلخی زد: و مشکل بدتر اینجاست که این مرد که اسمش دنیل سوربنه، بتازگی متوجه شده یه بچه ی پنج شش ماهه از دوست دختر قبلیش داره و حالا که دختر بیچاره فوت کرده پلیس خواسته بچه رو بهش بسپاره اما دنیل قبول نمیکنه..
جونگکوک: چرا پول نداره؟ یا آدم مسئولیت پذیری نیست؟
تهیونگ: برعکس هم پولداره هم بشدت مسئولیت پذیره فقط ازونجایی که کمی معتاد به الکله میترسه مثل پدر بدجنسش بشه و برای بچش تبدیل به یه کابوس بشه تا پدر..
جونگکوک اخم کرده گفت: خب کار خوبی میکنه این ادم نباید بچه دار بشه
تهیونگ: نه جونگکوکا اگه لوح زندگیش و نگاه کنی میبینی که میتونه بهترین آینده رو برای دخترش بسازه و هر دو طعم خوشبختی واقعی رو با هم میچشن اما داره لگد میزنه به شانس و خوشبختیش پس ازت خواهش میکنم یجوری راضیش کن که جور دیگه ای به این مسئله نگاه کنه
جونگکوک: فقط باید در گوشش زمزمه کنم؟
.
تهیونگ: خب اگه در شکل نبوتویی بودی اره کافیه زمزمه کنی تا صداتو بشنوه اما قضیه اینه که دنیل از وقتی افسردگی گرفته مدام قرص و دارو میخوره و میخوابه حتی پسرخالمم نتونسته به چیزی تشویقش کنه
جونگکوک: پسر خالت فرشته ی راستشه؟
تهیونگ: اره
جونگکوک: خب وقتی اون نتونسته به چیزی مشتاقش کنه من میتونم؟ اصلا این چیزا به من ربطی نداره تهیونگ یادت رفته من سیاهم؟ وظیفه ی من در بهترین حالت اینه که بهش بگم کون گشادش و جمع کنه و بره بار تا یخورده مشروبای متنوع و باحال امتحان کنه یا چمیدونم یکیوبگیره اونجا بفاک بده
تهیونگ خیلی جدی گفت: خیلی خوب میدونم نواده های لوسیفر چیکار میکنن ولی همش این نیست تو خیلی میتونی مفیدتر عمل کنی جونگکوکا میتونی ترغیبش کنی تا برای خوشبختی خودشم که شده از جاش بلند شه و تکونی بخودش بده میتونی مجبورش کنی به بچش و آینده ی ممکنش فکر کنه
جونگکوک: نه تهیونگ اینایی که میگی وظیفه ی تو و پسرخالت و امثال شماست من تهش بتونم راضیش کنم واسه پورن دیدن از تختخوابش بلندشه
تهیونگ بخاطر حرصی که خورده بود صورتش تماما قرمز شده بود و جونگکوک اولین بار بود که معشوقش و اینطوری میدید و حقیقتا کمی ترسیده بود پس از مهماندار لیوان آبی گرفت و به تهیونگ داد و مجبورش کرد کمی نفس عمیق بکشه و خونسردی خودش و حفظ کنه
تهیونگ: میشه عوض نشی؟ میشه همون جونگکوک شیرین و معصومی که بودی بمونی؟
جونگکوک نمیخواست اما ناخوداگاه پرده ی اشکی جلوی دیدش رو گرفت: اگه عوض بشم دیگه منو دوست نداری؟ از اینکه یه فرشته ی سیاهم بدت میاد؟
تهیونگ روی هر دو پلکش و بوسید: حق نداری بعد از اینهمه سختی به عشقم نسبت به خودت شک کنی من فقط میخوام بدونم تو این قضیه از خودت اختیاری داری یا نه؟
جونگکوک: معلومه که دارم من ربات یا یه عروسک کوکی کوفتی نیستم
تهیونگ: پس در کنار همه ی وسوسه های شیطانی یوقتایی هم خوبی کن نذار آدمت از بین بره.. دنیل تو وضعیت داغونی قرار داره تا هر جاییکه میتونی کمکش کن بعدا کلی وقت داری زمزمه های ابلیسی رو روش بکار بگیری قسم میخورم
جونگکوک پوفی کرد: باشه قرار نیست بکشمش
تهیونگ: داشتم میگفتم بخاطر دنیل اومدیم فرانسه چون حاضر نیست از خونش بیاد بیرون و ..
جونگکوک حرفش و قطع کرد: ما قراره بزور از خونش بکشیمش بیرون؟
تهیونگ: نه چرا بزور فقط قراره باهاش دوست بشیم و یخورده انگیزه ی زندگی رو بهش برگردونیم
جونگکوک: بنظرت من میتونم فرشته ی نگهبان خوبی باشم؟
تهیونگ چونش و گرفت و به سمت خودش برگردوند و با لبخند گرمی جواب داد: معلومه تو اگه بخوای بهترین فرشته نگهبان نبوتو میشی و یادت نره چه سفید چه سیاه چه آدم چه فرشته من همه جوره میپرستمت
جونگکوک لبخندی زد و با ذوق به لبای تهیونگ خیره شد: باورم نمیشه یک روز تمام از ازدواجمون میگذره و هنوز همو نبوسیدیم
و همین حرفش کافی بود تا تهیونگ زودتر لباشو تو دهنش ببره و اونها رو به آرومی مک بزنه و ببوسه ..
____________________
فقط دو پارت مونده تا به پایان سرنوشت توسکای عزیزم برسیم پس میشه ازتون خواهش کنم لطفا نظرتون و بنویسید؟ دلم میخواد بدونم چه حسی داشتین و دارین موقع خوندن توسکا😻💜