انگار نه انگار که شیسویی بی طاقت بود و بی قراری میکرد
با توجه به اتفاقات گذشته سعی کرد خودشو کنترل کنه
به جز چیزی که شیسویی میخواست بگه ، موضوع مهمتری بهش یاداوری شد تا بگه
شاید برای ایتاچی اون مهمتر باشهتا حرفی که سر دلش مونده
_ایتاچی...میدونم شتید باور نکنی...ولی شایعه شده میگن هنوز ی امگا وجود داره.
ایتاچی با شوک عظیمی درحال هضم چند تا کلمه که اونو امیدوار میکردن از طرف شیسویی بود ، اصلا اون از کجا میدونست؟؟؟؟
ایتاچی بیشتر از اینکه به موضوع امگا اهمیت بده براش سوال بود که اون اصلا از کجا میدونست که...
+شیسویی...تو از کجا میدونی اخرین بازمانده الفاها به جز ی نفر ، ساسکه ست؟
_دور از قصر بودم ،،، اما از همه چی خبر دارم
اینکه من از کجا میدونم و چرا میدونم و بیخیال ، میگن اون امگا ی دختر با چشمای سبز و موهای صورتیه...
+به نظرت میتونه جفت ساسکه باشه؟
_بستگی به ساسکه و البته گرایشش داره...
_تو میدونی گرایشش چیه دیگه؟
+اون با کسی نمیگرده ، یعنی ، خب اون هیچی بروز نمیده، پسره ی کله شق با هرکی دم دستش باشه میخوابه
_جالبه...به فیس مظلومش که نمیخورد
+قیافش وقتی مریضه ، مظلومه.
+وقتی توی قصر رژه میره ، انگار ی شینیگامی داره دنبال قربانیش میگرده.
اخلاقشم که بحثشو پیش نکش.
_تو و ساسکه دقیقا مخالف هم دیگه این. تو پسر خوب مامانی ، اون پسر بد باباش.
خنده ای کرد ،، ایتاچی تمام روزایی که از عمرش باقی مونده بود یا هرچیزی رو قادر به فدا کردن بود که اون لبخند و ببینه...
با دیدن خنده شیسویی ، ایتاچی لبخندی از اعماق وجودش زد.
بالاخره بعد از سالها تجربه ی لبخند واقعی...
+شیسویی سان ، لطفا برو استراحت کن...روز طولانی ای رو در پیش داشتی...من به تو درمورد ساسکه نیاز دارم...
شیسویی با بازکردن و بستن چشماش و با سر تایید کردن حرف ایتاچی ، ازش خواست که اونم زیاد بیدار نمونه تا روز بعد کاملا مخفیانه به این موضوع رسیدگی کنن...
ایتاچی شونه به شونه ی شیسویی راه افتاد
_اتاقمون فقط چند متر فاصله داره...
+هومم....
همینطور که راهشونو داشتن تموم میکردن ، شیسویی سر حرف و باز کرد
_هی هی راستی ی چیزی ... موهات.
+موهام؟چیزی شده؟
_نه ، موهات خیلی بلند شده...میخواستم بگم بهت میاد.
ایتاچی واقعا از این به بعد دلش میخواست به چشم شیسویی بیاد...
از این تعریف شیسویی ، قبلش جون گرفت و اکلیل و پولک توی قلبش ، درحال وارد شدن به تمام اعضای بدنش بود
سعی کرد عادی جلوه بده
+ممنونم..شیسویی سان ، اگه یادت باشه ،،،
+من از موهای کوتاه زیاد خوشم نمیاد.اما تو اولین کسی هستی که به نظرم موهای کوتاه ، گیراییش رو بیشتر میکنه...
+یعنی...
+خب تو خیلی جذابی و حتی موهای کوتاه هم بهت خیلی میاد
+ههففف
ایتاچی توی رسوندن منظورش بدترین بود.
شاید چون به تعریف کردن عادت نداشت
لبخند شیسویی کمرنگ شد...
شیسویی به این امیدوار بود که دیگه هیچوقت مرزاشونو رد نکنن
چون دوری از ایتاچی ، مثل دوری از خود واقعیش یا زندگی بود.
شیسویی حرفای ایتاچی سان و به عنوان حرفای ی دوست صمیمی برداشت کرد.
ایتاچی اونقدر محو رویای خودش ، بودن با شیسویی و داشت که اصلا متوجه حالت صورتش نشد.
قدم زنان سمت اتاقشون که چند متر بیشتر فاصله نداشت راهی شدن
ایتاچی بی صبرانه منتظر فردا بود...
نه بلکه فردا...
بلکه هر روزی که قرار بود با شیسویی کنار هم باشن
+سوو...هممم...فردا سرحال بیدار شو
-همینطور تو
و راهشون از هم جدا شد
شیسویی داخل اتاق جدیدش شد( منظور از اتاق جدید ، درواقع اینه که بعد از موندن توی اتاق قبلیش که دور از قصر بود ، این اتاق ، اتاق جدیدی به نظر میومد)
زندگی سلطنتی ، دلتنگش بود...؟شاید نه
اونقدر توی این مدت بهش سخت گذشته بود که وقت دلتنگی فقط برای ی چیزی رو داشت...
دلش نمیخواست بهش فکر کنه و دوباره ازش جدا شه
لباساشو با ی لباس راحت عوض کرد
روی تخت دراز کشید، تخت خواب با بغل گرمی از شاهزاده بزرگ اوچیها استقبال کرد
اتاق قدیمیش...
فقط تمیز شده...
هیچی تغییر نکرده...
امیدوارم هیچوقت دوباره محکوم به جدایی ازت نشم...
__________
توی نیمه شب از خواب پرید
شاید درد قفسه سینش نمیذاشت...
شایدم متوجه ی چیز اشنا شده بود.
به خاطر مصرف زیاد الکل از هوش رفت
و بعد تَرِش ، ایتاچی و شیسویی و دید
اما...
اون فیس...اون صدا...اونی که اونجا بود...کی بود؟؟
ساسکه با دقت اطرافش و چک کرد
همه جا تاریک بود ، توی اتاق ی خدمتکار با ی شمع.
لعنتیا منو یادتون رفت.
پففف
ظاهرشو مرتب کرد و از اتاق اومد بیرون
دقیقا پشت یکی از ستونای بزرگ قصر دو نفر درحال پچ پچ کردن بودن ، صداشون قابل تشخیص نبود ، اما مکالمشون قابل فهم بود
°هنوز ی امگای لعنتی وجود داره
•یعنی چی
°درسته ، هنوز ی امگا وجود داره و باید قبل از اینکه اونا دستشون بهش برسه ، به دستش بیاریم ، میگن ی دختر چشم سبز ، مهر به پیشونی با موهای صورتیه
اونا جاسوسن؟چرا اینجا دارن حرف میزنن؟.
بی مقدمه شمشیرمو کشیدم و اونی که درحال دادن اطلاعات بود و گردن زدم.
اونی که درحال دریافت اطلاعات بود سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم فرار کرد
الان تنها چیزی که براممهم بود این بود که چطور هنوز ی امگا وجود داره
و اگرم داشته باشه
اون امگا....
درد توی بدنم داشت دیوونم میکرد
هیچوقت بعد از خوردن الکل یا مشروب به جز سردرد هیچی نداشتم
اما این درد فاکی دیگه چیه
انگار تک تک سلولای بدنم درحال فریاد زدن برای داشتن ی چیزن.
مکمل..
اونی که منو امروز درمان کرد .
سمت زندانروانه شد.
بدون توجه به احترام ، سلام کردن و .. بقیه ی راست رفت سر اصل موضوع
+نامیکازه کجاست.؟
°اوجی ساما ، نامیکازه اینجا نیست ، ی نگهبان از طرف سوزوکونین ایتاچی داخل قصره.
داخل قصر؟ داخل قصر چه غلطی میکنه.
ایتاچی با اون جغله چیکار داره
گربه ی کله زرد
با شدت گرفتن درد روی زانو هاش سست شد
نامیکازه همراه با یکی از نگهبانا درحال برگشت بود.
ساسکه با عصبانیت ، بدون معطلی بلند شد و دست نامیکازه رو گرفت و فشرد
+تو با من میای
نامیکازه میخواست دستشو از دست ساسکه بکشه
ولی خب ساسکه خر زور تر از این حرفا بود
نگهبان عمرا اگه میتونست رو حرفش حرف بزنه پس بعد از احترام گذاشتن ، فلنگ و بست
-اوووی...جهنم که اوجی ای.منم او ی دهکده به اون بزرگی ام
ساسکه بی توجه دستشو میکشید و سعی میکرد از درد داد نزنه
با گرفتن دست نامیکازه ، بدنش تحملشو از دست داد و ی گوشه ساسکه افتاد
همراه با نالیدن چند کلمه به زبون اورد
+منو زود از اینجا میبری اتاق م وگرنه با شمشیرم اعضای بدنتو سیخ میکشم .
نامیکازه پوزخندی زد
-وظیفه ندارم.
ساسکه با شارینگانش به خوف ترین صورت ممکن بهش زل زد
+میدونی که بعدش چه اتفاقی برات میوفته؟
راستش اصلا براش مهم نبود
نامیکازه دست ساسکه رو پشت گردن خودش انداخت و کمکش کرد بلند شه
-اوجی کوچولوی اوچیها ، راهنمایی کن
انگار روی بدنش اسید پاشیده بودن ، حتی روی پاهاش نمیتونست بایسته
نامیکازه متوجهش شد ، ساسکه رو روی کولش انداخت
-میتونی بعدا برام جبران کنی اوجی..
اشک توی چشماش جمع شده بود
+فقط برو
بعد طی کردن مصیر هفت خان رستم بالاخره رسیدن به اتاق
ساسکه کم کم داشت از هوش میرفت
+وقتی...حالم...بد بود....ت...تو...درمان...م..کردی...
+ه...هرکای...می...میکنی....بکن.
پوزخندی به شاهزاده ی قلمرو پهناور اوچیها زد
-این لطف و در حقت میکنم
با ی تیکه پارچه ی سلطنتی که پرده ی قرمز رنگ و جمع کرد بود ، چشم ساسکه رو بست
ساسکه فقط میخواست خوب بشه
نامیکازه لباسای جفتشونو در اورد
این بار دومیه که بدن عظله ای و ددی طورشو لمس میکنه
طرح سفید روی قفسه سینه نامیکازه و طرح مشکی هم روی قفسه سینه ی ساسکه نمایان شد
نامیکازه بدناشونو چفت کرد و اجازه داد تا ساسکه از نیروی یانگ اون استفاده کنه
اما ی چیزی برای نامیکازه عجیب بود
چرا یین ساسکه ، روی لب پایینش براش نمایان نشد.؟
به هر حال ، ساسکه مثل اینکه تقریبا به چیزی که میخواست ، رسیده بود
اما هنوز کافی نبود براش
انگار ی چیزی درست نبود
به هر حال دردش اروم شد
نفس نفس میزدن و بدناشون دنبال جفت خودشون میگشتن....
ساسکه اروم تر شد ،با این که کافی نبود اما به همینم قانع بود
بعد از گذشت چهل دقیقه بالاخره نامیکازه دست از اروم کردن نیمه یین دست کشید
-برای جبران بیا زندان تا بگم چیکار کنی ، نیازیم به تشکر نداره.
-نمیدونم چیکارم داشتی که میخواستی منو با خودت ببری ، نمیدونم...اما من فقط وظیفه داشتم ارومت کنم ، البته وظیفه هم که نه ، ی لطف ، فک کن من تورو تا اینجا هم اوردم
ساسکه اگه بلند میشد تیکه پارش میکرد.
-لباساتو خودت بپوش من وظیفه ندارم
و رفت
اون پسره ی سرکش
ساسکه قطعا از ادمای سرکش متنفر بود.
صدای داد و بیداد و شمشیرکشی از بیرون باعث تا خواب از سرش بپره
اینجا چه خبره؟؟؟
کی جرات کرده به اوچیها حمله کنه؟؟؟
صدایی شبیه به صدای نامیکازه کل قصر و پر کرد
_اهاااااای.....اوچیهای للعنتیییی....برادرموووو پسسس بدینننن
ساسکه بعد از سرهم کردن لباساش ، شمشیرشو برداشت و رفت بیرون
و اما صحنه ای که دید ،...
______
هاح ، به نظرتون داستان چطوری پیش میرهههه؟؟؟؟