MAFIA FAMILY

By aypari

50.1K 7.9K 12.6K

{COMPLETED} یه باند بزرگ و خطرناک که خانوادگی اداره میشه.... یه رئیس مافیای سرد و مغرور.... یه عاشقِ دلشکسته... More

INFORMATION 1
INFORMATION 2
CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 34
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
CHAPTER 40
CHAPTER 41
LAST CHAPTER

CHAPTER 42

832 161 95
By aypari

سه ماه بعد_سوم شخص

یونگی وارد ماه چهارم بارداریش شده بود، بالاخره می تونست جنسیت بچشون رو بفهمه، قرار بود امروز برن دکتر و فردا صبح هم برن آمریکا، پسر کوچیکتر دلش برای دونسنگ هاش تنگ شده بود و وقتی این قضیه رو با بقیه درمیون گذاشت؛ اونها هم قبول کردن باهاش بیان....

گرچه راضی کردنشون راحت نبود، به دلیل بارداریش سفر با هواپیما براش خوب نبود اما در نهایت با گرفتن قول برای اینکه مواظب خودش هست و یه پزشک رو هم همراهش میاره؛ قانع شده بودن که به این مسافرت برن‌‌....

یونگ:براش هیجان داری؟؟

درحالی که منتظر بودن تا نوبتشون بشه گفت و مرد بزرگتر سرش رو تکون داد

هوپ:حتی نمیتونی باور کنی چقدر براش ذوق دارم، من قراره بدونم جنسیتش چیه اما هنوز باورم نشده که یه کوچولوی دیگه هم دارم، من دارم دوباره بابا میشم و این زیادی شیرینه یونگی، انگار دارم یه رویا می بینم؛ من نمیخوام بیدار شم....

یونگی کاملا حرفای هوسوک رو درک میکرد، خودش هم همینطوری بود، اما این مردی که با صراحت و ذوق داشت اینها رو به زبون میاورد، زیادی برای قلب عاشقش دلنشین بود، هوسوک یه مافیای خطرناک بود اما الان، هیچ شباهتی به همچین آدمی نداشت؛ فقط یه پدر هیجان زده بود....

بچه ها فوق العادن، موجوداتی که میتونن سرسخت ترین افراد رو هم رام کنن، درست مثل هوسوک، و چقدر اینطوری بودنش بهش میومد، یونگی باور داشت که مرد بزرگتر پدر خوبی برای هیونجین و کوچولوشون خواهد بود....

_خوش اومدید

دکتر از یونگی خواست لباسش رو بزنه کنار و ژل سرد رو روی شکمش ریخت....

_درمورد اشتها یا حالت تهوع هات بهم بگو، اذیتت میکنن؟؟

یونگ:حالت تهوع ندارم، اشتهام زیاده فقط؛ هوس چیزای ترش هم زیاد میکنم....

_طبیعیه، تا زمانی که اشتها داری زیاد بخور، ممکنه ماه های بعدی اشتهات رو از دست بدی، برات چند تا مکمل تغذیه ای هم می نویسم....

چند ثانیه سکوت کرد و درحالی که به مانیتور رو به روش نگاه میکرد گفت

_بچتون کاملا سالمه، رشدش طبیعیه و برای جنسیتش....

دوباره سکوت کرد و وقتی دست های مشت شده از استرس هوسوک و لب گزیدن یونگی رو دید، خنده ای کرد و ادامه داد

_یه دختر کوچولوی شیرینه، بهتون تبریک میگم

هوسوک با شنیدن اون واژه، پاهاش سست شد و روی دیوار سر خورد

هوپ:یه....دختر....دختر من....مو....موهاش....

انگار که تو خیالاتش غرق شده گفت و از جاش بلند شد

هوپ:اون یه دختر کوچولوعه یونگی، من میتونم موهای خوشگلش رو براش شونه کنم و تو ببافیشون....

با ذوق گفت و پسر کوچیکتر نمیدونست از شوق فهمیدن جنسیت بچش اشک بریزه، یا به خاطر رفتار هوسوک بخنده، این مرد وقتی که هیجان زده میشد؛ هیچ شباهتی با حالت عادیش نداشت....

بعد از شنیدن چندین نکات، به طرف خونه رفتن و یونگی انتظار نداشت، خانوادشون دم در ایستاده باشن و بدون اینکه بهش اجازه داخل شدن بدن، ازش جنسیت بچش رو بپرسن؛ به نظر میومد اونها هم براش هیجان زده بودن....

با گفتن اینکه کوچولوی توی شکمش یه دختره، به مدت دو ساعت تو بغل همشون چلونده شد، در نهایت هیونجین هم پایین پاهاش نشست و درحالی که شکم یونگی رو نوازش میکرد؛ بوسه های متوالی ای بهش زد...‌‌.

هوپ:هیونی خوشحاله؟؟

هیون:البته که هست، هیونی دیگه یه خواهر کوچولو داره که باید ازش مواظبت کنه....

با کیوتی گفت و هوسوک بوسه ای به پیشونیش زد

یونگ:از الان روش حساس شده

درحالی که می خندید و رو به هوسوک گفت

هوپ:مشخصه که به کی رفته، اینطور نیست؟؟

با خودشیفتگی گفت و یونگی مشت آرومی به بازوش زد

یونگ:انقدر خودبین نباش....

هوپ:اما این حقیقته عزیزم، اون دقیقا مثل منه، منم بچگیمون روت خیلی حساس بودم؛ اون داره قدم هاش رو جای پای من میذاره....

مفتخرانه گفت و پسر کوچیکتر درحالی که می خندید، سرش رو از روی تاسف تکون داد

یونگ:از شدت هیجان دیوونه شدی



~~~~~

سوم شخص

روز بعد با جت شخصیشون، کره رو به مقصد آمریکا ترک کردن، با گذروندن چندین ساعت، بالاخره رسیده بودن و حالا پشت اون در طویل و بزرگ منتظر ایستاده بودن؛ به خواست یونگی از قبل اطلاعی نداده بودن تا دونسنگ هاشون سوپرایز بشن....

وقتی گفتن از باند اسکورپین اومدن، جیمین با ناباوری خودش رو به حیاط اون عمارت بزرگ رسوند و با دیدن کسانی که اینهمه مدت دلتنگشون بود؛ لبخند ذوق زده ای زد و دستور داد در رو براشون باز کنن....

یونگ:دونسنگ....

جیمین مرد بزرگتر رو به آغوش کشید، بین همه اونها؛ دلش برای هیونگش بیشتر از بقیه تنگ شده بود....

چیم:باورم نمیشه، چرا خبر ندادید که دارید میاید؟؟

هوپ:یونگی میخواست سوپرایزتون کنه

چیم:موفق هم شد، باورم نشده هنوز....

درحالی که به طرف در ورودی هدایتشون میکرد گفت و به محافظ هاش دستور داد که وسایل بقیه رو داخل بیارن....

یوجین:خدای من، اینهمه سر و صدا برای چیه؟؟

درحالی که از پله ها پایین میومد گفت و نگاهش روی افرادی که توی سالن ایستاده بودن موند، برای لحظه ای بی حرکت ایستاد اما در نهایت با سرعت از پله ها پایین اومد و خودش رو تو بغل یونگی پرت کرد....

یوجین:هیونگ، نمیدونی چقدر خوشحالم الان....
دلم برات تنگ شده بود، چرا نگفتی میخواید بیاید؟؟
باید براتون جشنی چیزی می گرفتیم....

هوپ:ما هم که کشک، یه وقت مارو تحویل نگیریدا

یوجین:نه نمی گیرم، تو اگه ناراحتی میتونی برگردی

درحالی که به یونگی می چسبید گفت و پسر بزرگتر بهش خندید

یونگ:یکی اینجا زیادی دلتنگ بوده....

یوجین:البته که بودم، خیلی خوبه که اینجایی....
چند باری خواستیم برگردیم اما کارای باند هنوز کامل تمام نشده، وقت نمی کردیم؛ خصوصا جیمین که برای تثبیت جایگاهش سرش خیلی شلوغه....

مینا:یادم نبود، رئیس مافیا شدنت رو بهت تبریک میگم عزیزم؛ باید بگم این عنوان کاملا برازندته....

هوپ:خب، بهم بگو چه حسی داره؟؟

با نیشخند گفت و جیمین به طرف کاناپه ها هدایتشون کرد

چیم:الان میفهمم چقدر تو و هیونگ اذیت میشدید، رسیدگی کردن به اینهمه کار اصلا آسون نیست....

_قربان، دستوری که داده بودید اجرا شد؛ ماشینش رو از دره پرت کردیم پایین

چهره پر نشاط جیمین، در لحظه سرد شد و نگاه جدیش رو به محافظش دوخت

چیم:ردتون رو پاک کنین، نمیخوام حتی یه نشونه کوچیک از شما به دستشون بیفته؛ مفهومه؟؟

با تایید مرد و دور شدنش، یونگی دستاش رو چند بار بهم کوبید و با خنده گفت

یونگ:ببین کی اینجا حسابی تو نقشش فرو رفته؟؟

قبل از اینکه جیمین بتونه جوابی بده، ادامه داد

یونگ:قلب یوجین طاقت نداره ها، انقدر براش جذاب نباش

با شیطنت گفت و یوجین خودش رو تو بغل جیمین جا داد

یوجین:می بینی هیونگ؟؟
من با اینهمه جذابیت چیکار کنم آخه؟؟

با شوخی گفت و بقیه به لحن دراماتیکش خندیدن



~~~~~

سوم شخص

یک ساعتی از ناهار گذشته بود، یونگی؛ یوجین رو دنبال خودش به یکی از اتاقا کشونده بود و ازش توضیح میخواست....

یونگ:خب، به جایی هم رسیدید؟؟

یوجین:هنوز نه، تو گفتی اون مضطرب و نگرانه اما بعضی وقتا حس میکنم اصلا میلی بهم نداره؛ مگه میشه اینهمه مدت خودش رو عقب نگه داره؟؟

با ناراحتی گفت و یونگی ضربه های آرومی به شونش زد

یونگ:خیلیا ممکنه اینطوری باشن، جیمین فقط میترسه، به این معنی نیست که از تو خوشش نمیاد، تو براش فوق العاده ای یوجین؛ هیچوقت همچین فکری نکن....

وقتی سکوت پسر کوچیکتر رو دید ادامه داد

یونگ:جیمین گفت کارای زیادی کردی، تا حالا؛ سعی کردی توی مستیش بهش نزدیک شی؟؟

یوجین:من میخوام زمانی که هوشیاره انجامش بدم....

یونگ:میدونم ولی ‌فعلا نمیشه، باید اول این نگرانیش رو از بین ببریم، اگه تو مستی باهات بخوابه، صد در صد وقتی هوشیار میشه تعجب میکنه، و اینجا زمانیه که تو باید بهش بگی از رابطتون لذت بردی و میخوای بازم انجامش بدی، بهم اعتماد کن، گفتن اینکه برای انجام دوبارش مشتاقی؛ همه چیز رو حل میکنه....

با اطمینان گفت و یوجین تایید کرد، نقشه های یونگی همیشه جواب میدادن؛ باید اینبار هم طبق حرف های مرد بزرگتر پیش میرفت....

یونگ:لباس و میکاپ هم میذارم به عهده خودت، برای شب آماده باش....

درحالی که نیشخند میزد گفت و پسر کوچیکتر رو تنها گذاشت، به نظر میومد قراره رابطشون درست بشه...‌.



~~~~~

سوم شخص

خیلی زود نقشه شبانشون شروع شد، وقتی که جیمین اعلام کرد داره از نوشیدن شراب حاصل از بازی کردنشون، مست میشه، یوجین با گفتن اینکه خستست، از جمعشون خارج شد تا کاری که یونگی گفته بود رو انجام بده، کمتر از نیم ساعت بعد؛ جیمین هم بهش ملحق شد و بقیه امیدوار بودن امشبشون به خوبی بگذره....

هوپ:کی فکرش رو میکرد تو انقدر شیطون باشی؟؟

درحالی که روی تخت دراز کشیده بودن گفت و یونگی خندید

یونگ:چون هیچوقت برای تو شیطونی نکردم، من پسر مطیعی بودم که توجهت رو می خواستم؛ این توجه هم با خرابکاری و شیطنت به دست نمیومد....

هوپ:میدونی یونگی؟؟
بعضی وقتا که به خودمون فکر میکنم، به این نتیجه می رسم که چقدر کور بودم، چطوری نتونستم علاقت رو ببینم و تمام مدت هم با حرف و کارام برنجونمت، و این درحالی بود که میدونستم داری اذیت میشی اما بازم ناخواسته ادامش میدادم؛ با اینکه به خودم قول داده بودم ازت محافظت کنم....

من زدم زیر قولم، چون عاشق تو شدن برام وحشتناک بود، نمی تونستم هضمش کنم، عجیب بود که با پسر خالم وارد رابطه شم چون اون رو مثل برادرم می دیدم، همینقدر مسخره، به خاطر همچین چیزی اینهمه سال عذابت دادم؛ با رفتنت خودم هم عذاب کشیدم....

اون چهار سال دوری سخت بود، اما یجورایی بابتش خوشحالم، تونستم با خودم و احساساتم کنار بیام، از دست دادنت باعث شد بالاخره بفهمم جایگاهت برام چیه، دیگه دیگه اهمیت نمی دادم تو پسر خالمی، من فقط میخواستم برای خودم داشته باشمت؛ به عنوان کسی که تمام عمرم رو باهاش بگذرونم....

نبودنت انقدر اذیت کننده بود، که مجبور شدم تصور کنم، خیال کنم کنارم دارمت، که ازدواج کردیم، که بچه داریم و همشون اتفاق افتاد، من خیلی خوش شانسم، اونقدر خوش شانس هستم که بعد از همه اینها، بازم تورو دارم، هیون و دختر کوچولومون رو دارم، با این حال؛ حس میکنم مستحقش نیستم....

به آرومی گفت و یونگی حس میکرد که مرد بزرگتر بغض کرده، به نظر میومد این قضیه ها زیادی بهش فشار وارد کردن....

یونگ:تو مستحق هستی هوسوک، اون چهار سالی که انتظار کشیدی تاوانش بود، حالا منو داری، بچه هامون رو داری و مطمئن باش تو لایق چیزهایی که داری هستی، همه آدم ها اشتباه می کنن، این به این معنی نیست که اگر کسی خطایی کرد؛ دیگه حقی برای داشتن یه زندگی خوب و خوشحالی نداره....

اینطوری خودت رو اذیت نکن، و اینو هم بدون که ما کنارت خوشحالیم، تو که میدونی من چقدر عاشقتم، هیون هم با وجود اینکه نمی تونست کنارت باشه اما فقط با دونستن اینکه تو پدرشی دوستت داشت، مطمئنم دخترمون هم مثل من عاشقت میشه، و تو لایق تمام این علاقه ها هستی، پس نگو مستحق نیستی؛ وگرنه مشت میخوری..‌..

جمله آخر رو تهدید وار گفت تا کمی فضای غمگین بینشون رو عوض کنه، ظاهرا موفق هم بود چون مرد بزرگتر خندید و با چرخش کوتاهی؛ یونگی رو به آغوش گرمش دعوت کرد

هوپ:هرچی میگذره، بیشتر به اینکه عاشق تو شدن درست ترین اتفاق زندگیمه پی میبرم؛ تو برای من زیادی خوبی کیتن....



~~~~~

سوم شخص

با بالا اومدن خورشید و بیدار شدن جیمین، هیچ چیز اونطوری که یوجین انتظار داشت پیش نرفت، مرد بزرگتر داد کشیده بود و بعد از گفتن اینکه این اتفاق نباید میفتاد، اتاق رو ترک کرد، البته که نتیجش شد اشک های پسر کوچیکتر، دیگه داشت شک میکرد علت این رفتار جیمین، ترسش باشه، ذهنش اون رو سمت احتمالات بدی میبرد؛ چیزی مثل اینکه اون مرد دیگه دوستش نداره....

شاید هم به کس دیگه ای علاقه داشت، یوجین نمیتونست جلوی این افکار منفی رو بگیره، جیمین هم هیچ کمکی به بهتر شدن اوضاعش نمیکرد، تمام دیشب رو با لذت وصف نشدنی ای گذرونده بود و حالا این عصبانیت جیمین، یه حال گیری بزرگ بود؛ چیزی که منجر به گریه کردنش شده بود....

آهی کشید و از جاش بلند شد، روتین صبحگاهیش رو انجام داد و پایین رفت، می تونست همه رو ببینه که دور میز نشستن و به نظر میومد که منتظر اون بودن، با این حال، حس میکرد با وجود معده خالیش، هیچ اشتهایی به غذا نداره؛ پس از کنارشون رد شد و توی کابینت ها دنبال قرص گشت....

یوجین:شما بخورید، من اشتها ندارم

چهره و لحن بی حالش، به همشون ثابت میکرد که اتفاق خوبی نیفتاده، به نظر میومد نقشه ای که یونگی چیده بود؛ با شکست مواجه شده بود....

یونگ:حالت خوبه؟؟

با نگرانی پرسید و یوجین سرش رو تکون داد، یدونه از قرص ها رو برداشت و مرد بزرگتر با فهمیدن اینکه اون مسکن نیست؛ از جاش بلند شد

یونگ:چیکار میکنی یوجین؟؟
این مسکن نیست، حواست هست؟؟

یوجین:به هرحال که اون نمیخوادش....

با پوزخند گفت و بقیه فهمیدن منظور یونگی از اینکه اون قرص یه مسکن نیست چیه، یوجین قصد داشت جلوی بارداری احتمالیش رو بگیره و مشخصا علتش جیمین بود، وقتی دستش رو به طرف دهنش برد، صداش رو شنید؛ صدای کسی که دقایقی قبل باعث اشک ریختنش شده بود....

چیم:نخورش

درحالی که سرش پایین بود و دست هاش روی میز مشت شده بودن گفت و یوجین به کانتر تکیه داد

یوجین:به نظر نمیاد برای داشتنش مشتاق باشی

با کنایه گفت و جیمین نگاهش رو بهش دوخت

چیم:اون بچمه یوجین

یوجین:اگر که باشه، قرار نیست از دیشب تا حالا اتفاقی افتاده باشه، و حتی اگه اینطور نباشه هم، اون بچه منه جیمین، میتونی اون اسپرمای فاکیت رو بریزی کف زمین، تا صد سال دیگه هم اونا یه بچه نمی سازن، این بدن منه که اینکارو میکنه، پس جرئت نکن وقتی همش چند دقیقه هست که از گریه انداختنم به خاطر رابطه دیشبمون گذشته؛ اینطوری برام ادای پدر های نمونه رو دربیاری....

قسمت آخر جملش رو رو با فریاد و درحالی که قطرات اشک دوباره توی چشماش حلقه زده بودن گفت و بعد از کوبیدن لیوان و قرص روی کانتر، مسیری که اومده بود رو برگشت؛ نیاز داشت کمی تنها باشه....

مینا:چه اتفاقی افتاده عزیزم؟؟
به خاطر اینکه باهاش خوابیدی، بحثتون شده؟؟

با ملایمت پرسید و جیمین دست هاش رو توی موهاش فرو کرد، به نظر میومد ذهنش درگیره....

یونگ:میدونی که میتونی حرف بزنی؟؟
ما همیشه برای کمک کردن بهت حاضریم....

چیم:باید خودم درستش کنم

درحالی که از جاش بلند میشد گفت و قبل از اینکه کسی بتونه جلوش رو بگیره، به طرف طبقه بالا رفت، باید با یوجین حرف میزد، میدونست تند رفته، اون فقط ترسیده بود و برای فرار کردن از این ترس و افکار بدی که توی ذهنش شکل گرفته بود، بدترین راه رو انتخاب کرد و نتیجش هم شد رنجش پسری که عاشقانه می پرستیدش؛ باید باهاش حرف میزد و این سوتفاهم رو حل میکرد....



~~~~~

یک ماه بعد_سوم شخص

امروز دوباره وقت چکاپ داشتن، با اینکه نیاز نبود به این سرعت انجامش بدن اما هوسوک بیش از اندازه نگران بود و مدام اسرار میکرد که یونگی و بچش چک بشن تا از وضع سلامتیشون مطمئن بشه، البته که پسر کوچیکتر با وجود غر زدن های حاصل از نا رضایتیش، مخفیانه از این حساسیت و توجه هوسوک لذت میبرد؛ با این حال قرار نبود این رو بروز بده....

به خواست خودش، به جای هوسوک، یوجین همراهیش کرد، گرچه که دلیل این خواسته مرد بزرگتر رو نمی دونست اما در نهایت با نگرفتن هیچ جوابی، دنبالش رفت، شنیدن صدای ضربان قلب اون دختر کوچولو، باعث شد لبخند دلنشینی روی لبهاشون بشینه و بعد از شنیدن چندین توصیه که با دقت بهشون گوش دادن؛ باید می رفتن....

با این حال، یونگی نظر دیگه ای داشت، علت اینکه از یوجین خواسته بود همراهیش کنه، این بود که میخواست از باردار بودن یا نبودن پسر کوچیکتر مطلع بشه، با اینکه اون هیچ علائمی نداشت اما یونگی نمی تونست از این فرصت پیش اومده استفاده نکنه؛ ماه گذشته دونسنگ هاش مشکلشون رو باهم حل کردن و حالا اون منتظر بود تا یه کوچولوی دیگه به جمعشون اضافه بشه و روزی اون رو عمو صدا بزنه....

طی یه حرکت ناگهانی، یوجین رو روی تخت معاینه انداخت و بی توجه به نگاه متعجبش؛ رو به پزشک پرسید

یونگ:میشه ایشون رو هم چکاپ کنید؟؟

با لبخند پرسید و یوجین آستین لباسش رو کشید

یوجین:چی میگی هیونگ، بیا بریم....

یونگی بدن نیم خیز شده پسر کوچیکتر رو دوباره خوابوند و خودش هم کنارش روی صندلی نشست

یونگ:امتحانش که ضرری نداره، دو دقیقه هم بیشتر طول نمیکشه؛ پس انجامش بده....

با اطمینان گفت و یوجین با تردید قبول کرد، لباسش رو زد بالا و پزشک ژل مخصوص رو، روی شکمش ریخت، چیزی که باعث شد پسر کوچیکتر از سردیش؛ هیسی بکشه و با استرس به مانیتور کنارش خیره بشه....

_فکر کنم باید از دوستتون ممنون باشید که ازتون خواست معاینه بشید....

بعد از چند ثانیه، با لبخند گفت و نگاه سردرگم دو پسر دیگه رو به خودش جلب کرد

_بهتون تبریک میگم، شما تقریبا سه هفته هست که باردارید

یونگی جیغ خفه ای از هیجان کشید و پسر کوچیکتر قطرات اشک توی چشماش حلقه زد، باور کردن چیزی که شنیده بود زیادی سخت به نظر می رسید....

یونگ:وااااای، دارم عمو میشم

بعد از اینکه پزشک ژل رو از روی شکمش پاک کرد، پسر کوچیکتر خودش رو تو بغل هیونگش انداخت و دقایقی رو صرف اشک ریختن کرد؛ اشک هایی که مشخصا از روی ناباوری و شوق بود....

یونگ:داری بابا میشی دونسنگ، مطمئنم اگه جیمین بفهمه از خوشحالی بال در میاره....

با اطمینان گفت و یوجین به آرومی خندید، باید برای امشب آماده میشد، گفتن همچین خبری نیازمند یه مقدمه چینی مناسب بود؛ باید به بهترین نحو انجامش میداد




{END OF CHAPTER 42}




سلام، اول اینکه بابت تاخیر طولانی مدتم متاسفم....
و حقیقتا نوشتن این پارت با شرایط روحی الانم یخورده سخت بود اما بالاخره نوشتمش، حتی نمیدونم چطوری نوشتمش؛ لطفا اگه بد بود به خوبی خودتون ببخشید قشنگای من....

حرفام همین بود، چیز دیگه ای نیست....
بدوستیدش لطفا🙏🏻🙏🏻
مراقب دل آدمای اطرافتون هم باشید🙏🏻🙃
بوس رو لپاتون😘😘

Continue Reading

You'll Also Like

4.4K 930 59
عشق یه وقت هایی از نفرت شروع میشه از ترس از عوض شدن همه چی از برملا شدن راضی به بلندای تاریخ و بعضی وقت ها شما باید عاشق هم بشید وگرنه دوتا گرگ زبون...
17.8K 2K 19
تهیونگ پسری که شکست عشقیش آتش انتقام و درونش شعله ور میکنه... جونگکوک کسی که بخاطر غرور نوجوانی اشتباهی نابخشودنی رو مرتکب میشه... . . . پسر: تو...من...
30.7K 4.9K 30
چی میشه اگه اعضای بنگتن باشن اما بنگتنی نباشه؟! [کامل شده] کوکوی + یونمین خلاصه: چی میشه اگه اعضای بی تی اس باشن اما بی تی اس نباشه؟ چی میشه اگه هرک...
36.7K 4.2K 22
( فصل دوم ) _ آلبا ... من و ببین ..‌من خوبم خب؟... من خوبم ، نیازی به اینکار نیست... جونگکوک من و ببین ، من ناراحت نیستم ... به خودت بیا! کاپل اصلی :...