زندگیش رنگ سرخی خون گرفته بود
امشب کابوس میدید و شب بعد ادامه اون کابوس رو، کابوس هاش اینطور شروع میشد
درحالی که پاهاش به زمین وصله شده بود بدنش میلرزید جونگکوک جلو میومد و هربار زمزمه میکرد:
رز سفید من فقط چند قطره سرخی خون کم داره
رز سفید... گل مورد علاقش نفرت انگیز شده بود
آرامش نداشت، جونگکوک حرفش رو عملی کرده بود به جای دعا کلیسا رو صدای گریه برداشته بود، انقدر غرق توی افکارش شده بود که نفهمید چطور به بزرگ ترین پنجره کلیسا رسیده بود
خنثی بود و چیزی حس نمیکرد
هوای مرطوب رو نفس کشید و از پنجره به پایین نگاه کرد همیشه ادم آرومی بود و نسبت به همه با دید مثبت نگاه میکرد اما جونگکوک حتی اینم تغییر داده بود
سعی کرد ذهنشو خالی کنه تا یکم آرامش بگیره
زخم پهلوش نسبت به قبل کمتر درد میکرد
هر سال یک روز توی کلیسا، درست روز تولد حضرت مسیح، مردم جمع میشدند و کار های داوطلبانه رو گردن میگرفتند
تهیونگ یادش میومد که پارسال یه مرد ثروتمند فضای دور تا دور کلیسا رو پر از گل کرد
امروز همون روز بود و تهیونگ کنجکاو بود اینبار چند نفر و چیکار میکنن
از پنجره جونگکوک رو دید که قدم های نامیزونش رو سمت کلیسا برمیداشت
مست بودنش از اون بالا هم کاملا مشخص بود
تهیونگ متعجب شد
- یا مسیح اینطوری میخواد بیاد اینجا؟
نفهمید چطور خودشو به درکلیسا رسوند اما وقتی درو باز کن با جونگکوک سینه به سینه شد که با لحن کش داری میگفت
- اوه.. بیبی مشتاق دیدنم بودی؟
تهیونگ جوابشو نداد، آستین لباسش رو گرفت و سمت قسمت پشتی کلیسا کشید
رو به روش ایستاد و گفت
- این وضعیت... خجالت نمیکشی؟ اینجا چیکار داری؟
جونگکوک مست قدم جلو گذاشت و فک تهیونگ رو توی دستش گرفت. شستشو نوازش وار روی خط فکش کشید و زمزمه کرد
- اومدم داوطلبانه این توله سگو به سرپرستی بگیرم
و بعد لبشو روی لب تهیونگ گذاشت و نرم بوسید
خب این اولین بوسه پسر کشیش بود
بدنش گردم شد جونگکوک نیشخند زد و زمزمه کرد
- بدنت شاید اون بالایی رو خوشحال نکنه، ولی این پایینی رو قطعا. حالا ارومم کن تا کلیسا رو روی سر اون کشیشای احمق خراب نکنم
تهیونگ اینو نمیخواست.. میترسید و از اینکه اینجا اومده بود پشیمون بود، میتونست فقط تظاهر کنه چیزی ندیده کسی اونو مقصر نمیدونست الان هم منظور جونگکوک رو فهمیده بود اما گفت
- یعنی چی.. چطور آرومت کنم؟
جونگکوک عصبی به کمرش چنگ زد و اونو توی آغوشش کشید
- احمق.
لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت و با زبونش به دندوناش ضربه زد تا دهنش رو باز کنه
تهیونگ حس میکرد جونشو بار ها از تنش میگیرن، ناچار دهنشو باز کرد
قطره اشکی که از چشمش میرخت پوست صورتشو میسوزوند
جونگکوک نیشخند زد و زبونشو توی دهن تهیونگ چرخوند و جای جای دهنشو مزه کرد
چند دقیقه بعد ازش فاصله گرفتم و بزاق دهنش که لبای تهیونگ رو پر کرده بود لیسید
تو گلو خندید و گفت
- اینطوری
صدای ناقوس کلیسا بلند شد.
پسر کوچیک تر نفس نفس میزم
بزاق دهنشو قورت داد و سعی کرد از جونگکوک دور شه
با رها شدن کمرش لحظه ای تعادلش رو از دست داد اما قبل از اینکه زمین بخوره به یقه جونگکوک چنگ زد و صاف ایستاد
ترسیده به چشمای مشکی پسر بزرگتر نگاه کرد
جونگکوک که تقریبا مستی از سرش پریده بود نیشخند مرموزی زد و زمزمه وار گفت
- بیبی... برات یه سوپرایز دارم..
و قبل از اینکه جوابی از تهیونگ دریافت کنه دستشو پشت کمر پسر ترسیده گذاشت و سمت در کلیسا هولش داد. درواقع جونگکوک منتظر هیچ عکس العملی نبود تهیونگ درواقع عروسک وسوسه کننده ای بود که از ترس توی چشماش لذت میبرد
وقتی در کلیسا باز شد همهمه ها خوابید، تهیونگ متعجب به صورت های هیجان زده کشیش ها و مردم نگاه میکرد و بیشتر هیچی نمیفهمید
جونگکوک بیشتر به کمر پسر فشار اورد و درست یک قدم پشتش ایستاد
یکی از کشیش ها با صدای شاد و بلندی شروع به حرف زدن کرد
- اها.. خودشم اومد.
دستاشو توی هم گره زد و پر محبت نگاهشو بین جونگکوک و تهیونگ چرخوند و در اخر به تهیونگ خیره شد
- تهیونگ، آقای جئون جونگکوک لطف کردن تصمیم گرفتن که تورو به فرزندخوندگی بگیرن
این حرف باعث شد فضای اطراف تهیونگ سنگین و نفس گیر بشه، دیگه چیزی نمیفهمید فقط منگ به لب های کشیش نگاه میکرد بد ترین ایده هایی که ممکن بود جونگکوک سرش بیاره رو توی ذهنش یکی یکی گذروند
گرمی نفس های جونگکوک رو زیر گوشش حس میکرد و بعد صدای خش داری که انگار از اعماق جهنم اومده بود زمزمه کرد
- سوپرایز!
لرز خفیفی به بدن پسر کوچک تر افتاد، چرا اون؟ مگه چیکار کرده بود؟ سرش و کج کرد و به چشمای کوک نگاه کرد، چشماش مثل دوتا تیله سیاه میدرخشیدند، نمیتونست سکوت کنه ولی زبونش یاری نمیکرد
چند بار نفس عمیق کشید و حرف زد
- ا.. اگه نخوام.. اگه نخوام چی؟!
بلافاصله انگشتای جونگکوک که روی زخمش فشار وارد میکردن و حس کرد و از درد صورتش جمع شد
- بیبی اینو نمیخوای؟
جونگکوک گفت و بار ها توی ذهنش تصور کرد که چطور اشتباه پسر کوچولوشو جبران کنه.
تهیونگ ترسید. خیلیم ترسید اما توی کلیسا بلایی سرش نمی اومد سر تکون داد و گفت
- نه نمیخوام..
نمیدونست چرا اما به جونگکوک نگاه کرد و منتظر عکس العملش شد.. رگه های نازک قرمز رنگی توی چشمای جونگکوک مشخص بود که نشونه از عصبانیتش بود.
تهیونگ یک ثانیه.. شاید فقط یک ثانیه از گفتهش پشیمون شد اما ترجیح داد بیشتر از این بهش فکر نکنه
صدای خنده جونگکوک به گوش همه رسید
- اوه.. درک میکنم به هرحال منو نمیشناسه.. بهش وقت میدم که به پیشنهادم فکر کنه.
لبخندش رو جمع کرد و روبه تهیونگ گفت
- اما بیبی تو هرچی بخوای بهت میدم، کاری میکنم بهم عادت کنی.. درست تصمیم بگیر
گفت و قدم های بلندش رو سمت در خروجی کلیسا برداشت، یه حس خیلی قوی به تهیونگ میگفت که از رد کردن اون ادم پشیمون میشه.. خیلیم پشیمون میشه ولی فعلا این درست ترین کار بود جونگکوک قرار نبود واقعا نقش یه بابای مهربونو براش بازی کنه شاید توی خونش به جای انواع کتاب و ماشین و از این قبایل چیز وسیله های شکنجه بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
اینم پارت جدید.. همونطور که بارها گفتم این اولین کارمه و بابت نقص هاش معذرت میخوام
هنوز مطمئن نیستم ولی وقتی کامنتارو خوندم کلی لبخند به لبم اومد و دلم خواست پارت جدیدو بزارم
خلاصه که وقتی نظر میدید قلبم پر پروانه میشه
پس نظراتتونو بگید
و مچکرم برای صبوری
و اینکه در اینده پارت ها طولانی تر میشه
لاولیا:)