صبح روز بعد جونگ کوک زودتر از بقیه بیدار شده بود
البته میشه گفت اصلا چشم روی هم نزاشته بود،
امروز بلاخره بعد چندین ماه نیمی از وجودش رو قرار بود ببینه... هیجان شور و اشتیاقی که داشت ولش نمیکرد
نگاهی از داخل آینه مقابلش به استایل جدیدش انداخت، لباسشو که مرتب کرد راضی از لباسی که آجوما براش گرفته بود به سرعت از اتاق تاریکش اومد بیرون و سمت سالن عمارت رفت...آهسته آهسته قدم برمیداشت تا برای کسی مزاحمت ایجاد نکنه!
تقریبا که رسیده بود با دیدن آجومایی که منتظر نگاهش میکرد لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت...
میخواست سمت آجوما بره که با اشاره یکی از بادیگاردا متوقف شد...
اجوما سری به نشونه مشکلی نیس تکون داد تا پسرک مقابلش با خیال راحت به دیدن برادرش بره....
جونگ کوک با نگاه کردن به چشمای آجوما که به خاطر خنده ملیحش ریز شده بود متقابل سری تکون داد....
به بادیگارد کناریش که سمت ماشین هدایتش میکرد نیم نگاهی انداخت...چهره سرد و خشنی داشت!
البته همه کسایی که داخل این عمارت بودن این وجه رو به خودشون داشتن...دست خودش نبود اما بی اختیار نگاهش به چهره ثابت مرد کناریش خطور میکرد.
جونگ کوک به آرومی سوار ماشین اربابش شد با دیدن جیمینی که با گوشیش مشغول صحبت بود یه لحظه جا خورد،
انتظار نداشت داخل ماشین نشسته باشه!
بهش تعظیمی کرد و گوشه ای از ماشینو برای خودش گرفت...نگاه کردن به چهره اربابش خیلی سخت بود شاید این کار سخت ترین و غیر ممکن ترین کار برای جونگ کوک به حساب میومد....بیخیال تپش قلبی که کنار اربابش داشت پلکای لرزونشو ازش دزدید و به اینکه قرار بود برادر کوچیکترش رو ببینه داخل ذهنش تجسمش کرد...جیمین به خوبی متوجه معذب بودن پسرک مقابلش شده بود اما اهمیتی نداد...اون که قرار نبود به هر واکنش جونگ کوک اهمیتی بده نه؟
از پشت شیشه به بادیگاردش اشاره ای کرد تا آماده حرکت بشه...
جیمین ضربه ای به پنجره کوچیکی که وسط ماشین جا گرفته بود زد:
+حرکت کن!
با یه جمله جیمین ماشین روشن شد،
جونگ کوک که هیجان کل وجودشو گرفته بود بی اختیار لبخند ریزی زد اما سریع بدون اینکه واکنش اربابش رو ببینه محوش کرد...
درسته لبخند زدنش خیلی کوتاه بود اما اونجا یه نفر شاهد لبخند زدنای جونگ کوک شده بود...
وقتی دید به طرز کیوتی لبخندش رو از اربابش پنهون میکنه خنده محوی زد...پسرک مقابلش کیوت بود!
بعد چند دقیقه که ماشین به راه افتاده بود چیزی بینشون رد و بدل نشد جز سکوت..
البته چیزی برای حرف زدن وجود نداشت..
جونگ کوک که مشتاقانه منتظر بود تا به مقصد اصلیش برسه و سانی رو ببینه و جیمینی که ذهنش درگیر خیلی چیزا بود....هرکدوم با موضوع های مختلفی غرق افکارشون شده بودن...
جیمین خودشو با آیپدی که همراهش داشت مشغول کرد اما هرزگاهی نگاه های ریزی به پسرک مقابلش مینداخت...نمیدونست دلیلش چیه اما ناخوادگاه بهش خیره میشد
شاید دلیل خاصی نداشت لازم نبود هر اتفاقی دلیلی داشته باشه..
×رسیدیم ارباب!
جونگ کوک با شنیدن صدای بادیگارد سرشو سمت اربابش گرفت ، دلهره عجیبی داشت تا واکنش اربابش رو ببینه چرا حس میکرد یهویی از اینکه به دیدن برادرش اومده بود پشیمون میشد؟
نکنه واقعا همین اتفاق میفتاد؟
اگه واقعا انجامش میداد چی؟
ولی جونگ کوک به امید دیدن برادرش اینبار به اربابش اعتماد کرده بود...اگه از اعتمادش سو استفاده میکرد چی؟
خب مشخصا جیمین به این قضیه هیچ وقت اهمیتی نمیداد چه برسه اینکه نظر جونگ کوکی رو هم بپرسه:
+نمیخوای پیاده شی؟
با صدای جیمین به خودش اومد...نه انگار داخل رویا سیر نمیکرد و واقعی بود....
قبل اینکه افکار لعنتیش دوباره درگیرش کنه سری تند تند تکون داد و از ماشین پیاده شد....
جیمین با پیاده شدن کوک از ماشین لیموزین کمی فاصله ای گرفت و روبه بادیگاردایی که رو به پشت ایستاده بودن تاکید کرد:
+همتون برمیگردین عمارت
منتظر ما نمیمونین اونجا همدیگرو میبینیم کار ما ممکنه کمی طول بکشه.
بادیگارد شخصی جیمین روبه جیمین تعظیمی کرد و سوال دیگه ای از اربابش نپرسید
چون اگه میپرسید نهایتش کارش به مرگ ختم میشد پس ترجیح داد فقط اطاعت کنه..
جونگ کوک نیم نگاهی به اربابش که با بادیگاردش داشت صحبت میکرد انداخت...چرا هروقت کنار اربابش قرار میگرفت نمیتونست عادی رفتار کنه؟
انگار وجودشو طلسم کرده بود
کنارش که بود برای حرف زدن توانی نداشت
وقتی جیمین کنارش بود احساس میکرد سمت چپ بدنش هیچ ضربانی نداره...انگار هیچ صدایی نمیتونست بشنوه...دست خودش نبود
اما جیمین اینکارو باهاش کرده بود
بدون هیچ حرکتی سمت بهزیستی مقابلش برگشت..
باورش نمیشد با سانی فقط چند قدم فاصله داشت.
با رفتن بادیگاردای شخصی جیمین
جونگ کوک خودشو جمع و جور کرد تا رو مخ جیمین نباشه...امروز باید تلاش میکرد تا حرص اربابش رو درنیاره، اون مهمترین آرزوشو برآورده کرده بود پس باید مثل کسی رفتار میکرد که مطابق میلش دوست داشت...
جیمین دکمه وسط کت سیاهی که پوشیده بود رو بست و سمت بهزیستی قدم برداشت...جونگ کوک که متوجه شده بود اربابش زودتر از خودش حرکت کرده بدون هیچ مکثی از پشت بهش به راه افتاد....
همه کسایی که داخل بهزیستی بودن با دیدن جیمینی که خونسردانه فقط از بینشون رد میشد احترام میزاشتن...جونگ کوک مات و مبهوت بود
اربابش داخل بهزیستی محبوب بود؟
یا به خاطر اینکه ازش میترسیدن بهش احترام میزاشتن؟
نگاهشو بین کسایی که اونجا بودن چرخوند اما طبق انتظارش کسی رو نمیشناخت....
همراه جیمین به زن جوونی که پشت میز نشسته بود نزدیکتر شد، قدمی از اربابش فاصله گرفت
نزدیک بودن یه روزی کار دستش میداد
جیمین که از همون لحظه اول فهمیده بود جونگ کوک ازش فاصله میگیره به روی خودش نیاورد...چرا که مثل همیشه برای جیمین اهمیتی نداشت...امروز روز جونگ کوک بود پس دلیلی نداشت بهش گیر بده!
زن مقابلش با دیدن مرد مشکی پوشی که مقابلش ایستاده بود به آرومی بلند شد:
_خوش اومدین جیمین شی!
جیمین سری تکون داد
اهل انتظار نبود به همین دلیل سریع رفت اصل مطلب:
+زیاد نمیمونم
فقط بگو داخل کدوم اتاقه.
جونگ کوک که حرکات زن مقابل اربابش رو داشت دنبال میکرد اما
با صدایی که از پشت در کناریش شنید میتونست قسم بخوره اون صدای برادرش بود!
منتظر واکنش اربابش نموند و بدون هیچ اراده ای دستگیره در رو به پایین کشید...میتونست به خوبی صدای خنده هاشو بشنوه
میتونست خنده های سانیشو بشنوه این شیرین نبود؟
برای جونگ کوک قشنگترین اتفاق بود
بغضی که هر لحظه باعث خفگیش میشد رو نادیده گرفت،
چرا که دیدن برادرش مهمتر بود...
وقتی در اتاق باز شد با دیدن بچه هایی که مشغول بازی کردن بودن لبخند بی اختیاری زد...نگاهش دنبال یه نفر بود آرزو میکرد حسی که بهش میگفت درست باشه...نگاهشو داخل اتاق میچرخوند که یهو روی یه پسر بچه ای با موهای فرفری که با دوست هم قد خودش داشت بازی میکرد خیره موند...
بعد چندین ماه،
بعد چندین روز و ساعت بلاخره انتظارش به پایان رسیده بود، بلاخره نیمه وجودشو پیدا کرده بود
بلاخره میتونست با دیدن سانی کوچولوش نفس راحتی بکشه...انگار با دیدنش سست شده بود
بدنش ناخواداگاه با دیدنش قفل کرد لعنت به اشکایی که داخل چشماش پر شده بودن و نمیزاشت زیبایی سانی کوچولوشو ببینه..
نمیتونست تکون بخوره شاید به خاطر این بود که زیادی دلتنگش بود...چهره ای که با دیدنش خیس شده بود رو پاک کرد تا سمتش قدم برداره...
اشکای داخل چشماش
حلقه زده بودن....فشار عمیقی به دستای خودش وارد کرد تا جلوی بقیه زیاد واکنش نشون نده...اما همه چیز بی اختیار داشت رخ میداد...
جونگ کوکی دست خودش نبود ، قلبش بی قرار بود
قلبش دلتنگ داداش کوچولوش بود
دلش میخواست همین الان بره و محکم به آغوش بگیره و چهره کیوتش رو غرق بوسه بکنه..
اما بدنش بهش همچین اجازه ای رو نمیداد ، حس میکرد توان حرکت کردن رو نداره...
جیمین از پشت در به پسرک مقابلش خیره مونده بود .
انتظار نداشت با دیدن برادرش همچین واکنشی ازش ببینه!
سانی که یکی از اسبازیاشو فراموش کرده بود میخواست سمت کمد کناریش بره که با دیدن شخصی که بهش خیره مونده بود متوقف شد...
با دیدن جونگ کوکی که بهش لبخند غمگینی زده بود بدون اینکه به بقیه اهمیتی بده محکم صداش زد:
+هیونگگگ!
به خاطر نیم قد بودنش به سختی از بین بچه ها گذشت تا خودشو به برادرش برسونه ...تند و تند سمت برادرش قدم برمیداشت ولی فاصله بینشون زیاد بود جونگ کوکی که متوجه شده بود سانی به کمکش نیاز داره بدون هیچ مکثی سمتش رفت تا برادر کوچیکترش رو به آغوش بگیره....
با نزدیکتر شدن جونگ کوکی سانی به سرعت خودشو داخل آغوش گرم برادرش پرت کرد و دستای کوچیکشو محکم دور گردن برادرش حلقه کرد تا کسی اونو از هیونگش جدا نکنه.
جونگ کوکی که با بغل کردن سانی بیشتر گریش گرفته بود بوسه های کوتاهی روی گردن و چهره خیس شده برادرش میزاشت....
سانی عمیقا دلتنگ برادرش بود
به خاطر دلتنگی زیادش حتی مجبور شده بود گاهی داخل بیمارستان بستری بمونه اما الان
برادرش کنارش بود
مهمترین عضو زندگیش کنارش بود
جونگ کوک دستای کوچیک سانی رو به مشت خودش گرفت و به تک تک انگشتای کوچولوش بوسه های گرمی گذاشت...سانی که قلقلکش اومده بود روبه هیونگش گفت:
+کوکی هیونگ... آلوم ..باش.
جونگ کوک انگار بعد چندین سال برادرشو دیده بود
درسته فقط چند روز ازش بی خبر بود
اما اندازه هزار سال دلتنگش بود...
جیمینی که به دو برادری که داخل آغوش هم بودن چشم دوخته بود لبخند کوچیکی روی لباش نشست
درسته
جیمین گریه نمیکرد اما درد میکشید
چیزی از خودش نمیگفت اما حسش میکرد
به کسی نشون نمیداد اما بهش اهمیت میداد....
جیمین به خوبی حسی که جونگ کوک به برادرش داشت رو درک کرده بود و میکرد.
سانی که دید هیونگش فقط گریه میکنه اخمی بین ابروهای کوچیکش شکل گرفت و انگشتای شصت کوچیکش رو سمت چشمای جونگ کوکیش برد:
+گریه..گریه نکن هیونگ
منم..من گریه کنم؟
جونگ کوک که بلاخره متوجه شده بود سانی به خاطر اون نگران شده و ترسیده سرشو به معنی نه تکون داد:
_نخیر ماه من ...نه قشنگم اگه تو گریه کنی هیونگ میمیره پس گریه نکن باشه؟!
سانی که با شنیدن صدای کوکی هیونگش خوش حال شده بود خنده کوچیکی زد
دلش میخواست از صبح تا شب با کوکی هیونگش بخوابه و وقت بگذرونه اما خبر نداشت که تایم دیدنش هم برای کوک محدود شده بود:
_کوکو؟!
سانی صداش زد
جونگ کوک که فعلا قصد سیر شدن از استشمام بوی تن برادرش رو نداشت اینبار سرشو کمی کج کرد و داخل چشمای عسلی برادرش خیره موند:
+ت...تو کجا بودی؟
من ..من خیلی منتظلت بودم ام..اما نیومدی
تو دیگه منو دوس ندالی...هیونگی؟
جونگ کوک به خوبی بغض داخل چشمای سانی رو میتونست ببینه و این باعث میشد قلبش بیشتر به درد بیاد...دستای برجستشو روی کمر کوچیک برادرش نوازش وار کشید تا کمی آروم بشه...میدونست این کار آرومش میکنه به خودش قول داده بود تا فعلا به سانی حقیقتو نگه ...اون بچه بود
دلش نمیخواست قلب داداش کوچولوشو بشکنه:
_سانی من...
میدونی که خیلی خیلی دوست دارم نه
اندازه اون ستاره هایی که تو آسمونه من دوست دارم فرشته من...خب من فقط..یه کار کوچولویی دارم باید انجامش بدم وقتی که کارم تموم شد قول میدم میام از اینجا میبرمت باشه؟
به کوکی هیونگت قول میدی؟
قول میدی دیگه گریه نکنی؟
سانی آروم سرشو به طرفین تکون داد:
+قول میدم کوکی...دیگه گریه نمیکنم
ولی ژود بیا منو ببل باشه؟
کوکی به خاطر قلب مهربون سانی کوچولوش لبخند شیرینی زد و دوباره به آغوشش گرفت...
اگه سانی رو نداشت چیکار باید میکرد
اگه سانی رو هم ازش میگرفتن دیگه جونگ کوک نمیتونست دووم بیاره...
+اهم اهم!
جونگ کوک که برای لحظه ای چشماشو بسته بود با صدایی که از سمت بالا شنید مجبور شد چشماشو باز کنه، با دیدن جیمینی که عصبی بهش خیره شده بود به سرعت نگاهشو ازش دزدید...به خودش و تایمش لعنتی فرستاد...اربابش عصبی بود؟
الان باید چیکار میکرد؟
نکنه وقتش تموم شده بود؟
اگه سانی رو میزد چی؟
نه نه اینبار نمیتونست خودشو کنترل کنه...
میخواست رو به اربابش چیزی بگه که با دیدن صحنه مقابلش برای چند ثانیه خشکش زد...
اون واقعا اربابش بود؟
جیمین داشت میخندید؟
ولی چند لحظه پیش که....
جیمین با دیدن سانی که بهش چشمک زده بود خنده ریزی کرد و روی زانوهاش خم شد تا باهاش آشنا بشه:
+فسقلی نمیخواد یه دوست جدید پیدا کنه؟
سانی با دیدن مرد مقابلش که بهش داشت پیشنهاد دوستی میداد لبخند عمیقی روی لباش شکل گرفت و از روی بغل هیونگش جدا شد...وقتی دید سانی سمت جیمین داره میره برای لحظه ای ترسید:
_تو ...تو دوست منی؟
جیمین به خاطر صدای کیوت پسر بچه مقابلش دوباره لبخندی زد...خیلی وقته با بچه ها ارتباط برقرار نکرده بود ،نمیدونست میتونه دلشو بدست بیاره نه ولی تلاش کرد:
+اگه تو بخوای من میتونم دوستت بشم فسقلی!
سانی که ازوجود جیمین خیلی خوش حال شده بود بیشتر بهش نزدیک شد جوری که حتی میخواست جیمینو بغل کنه:
_آله آله..میخوام میخوام من تورو میخوام!
جیمین که خودشو بزور نگه داشته بود تا از پسر بچه مقابلش گازی نگیره فقط سری تکون داد:
+خیلی خب
من جیمینم و شما؟
سانی از مرد مقابلش خوشش اومده بود:
_اسم من سانی...برادر کوکی هیونگم!
جیمین اینبار نیم نگاه خوفناکی به کوک انداخت
جونگ کوک که متوجه شده بود جیمین بهش خیره بوده به سرعت سمت نگاهشو تغییر داد....
جیمین به واکنش نه چندان احمقانه کوک خندید و دوباره با پسر بچه مقابلش مشغول شد:
+اسمت مثل خودت خیلی قشنگه.
سانی دوباره خندید
یه بچه چطور میتونست انقد ناز و تو دلبرو باشه؟
جیمین باورش نمیشد
تمام غرور و ابهتشو به پسر بچه مقابلش باخته بود
البته پیش خودش
نه پیش کسی!
جیمین تردید داشت به پسر بچه مقابلش رو لمس کنه
پشیمون شده بود،
اما قبل از اینکه خودش انجام بده سانی دست به کار شد، سانی سرشو روی پاهای جیمین گذاشت و انگشتای جیمین رو به بازی گرفت...جونگ کوک که هرلحظه ممکن بود به خاطر ترسی که داشت بزنه گریه کنه فقط نگاهشو از سانی و اربابش جدا کرد...
جیمین با قرار گرفتن سر سانی کوچولو حس عجیبی بهش دست داده بود،
یه حسی که نمیتونست بیانش کنه
مثل این میموند که
بلاخره جیمینم فهمیده بود میتونه انسان خوبی باشه
اما نه برای هرکسی...شاید سانی وجه درونی جیمین رو دیده بود...
به خاطر انگشتای توپلوی پسرک مقابلش لبخند کوچیکی روی لباش نشست...جوری که هر لحظه لبخنداش عمیق تر میشد...
اما با یادآوری اتفاقات دیروز لبخندی که چند لحظه پیش به چهره داشت محو شد...
امروز باید یه سری کارا رو انجام میداد
درسته!
جونگ کوک بعد از مدت ها برادرشو دیده بود
خودشم پیشنهاد داده بود
ولی باید میرفت...وقت رفتن رسیده بود!
جیمین به کسی نشون نمیداد اما به خوبی احساسات یه برادر رو درک میکرد
وقتی عزیزترین عضو زندگیش کنارش نبود مثل این بود که
شب ماهی برای روشن کردن تاریکی نداشت
داخل رگای بدنش خونی وجود نداشت
قهوه همیشه سرد بود ،
آسمون خورشیدی نداشت ،
زمستون بارون و برفی نداشت...
خلاصه همه چیز تا موقعی به این نداشتنا بود که
یه انسان عمیقا محتاج بود..
جونگ کوک هم دقیقا محتاج بود
حتی خود جیمین!
بیخیال افکارایی که درگیرش کرده بود
سانی رو از روی پاهای برجستش بلند کرد تا بتونه باهاش حرفی بزنه:
+میدونم هیونگتو تازه دیدی ولی ما باید بریم فسقلی...
سانی که دلش نمیخواست کوکی هیونگش بره بدون هیچ مکثی سمت برادرش رفت تا بغلش کنه...
جونگ کوکی که متوجه شده بود وقت رفتنه سمت برادرش خیز برداشت تا به راحتی به آغوش بگیره...
سانی که دوباره بغض کرده بود آروم بین حرفاش زمزمه کرد:
+ن..نه..نه هی..هیونگم جایی..جا..جایی نمیله..لطفا..هیونگ..هیو..هیونگی نرو ..تو ..ت..تو بری من ، م..من تنه..تنها میشم.
جونگ کوک نمیتونست اشک ریختن سانی کوچولوشو تحمل کنه...حالا هم نمیدونست چطوری برادرشو آروم کنه تا کمی قانع بشه....بین دوراهی افتاده بود
میخواست چیزی بهش بگه که جیمین بهش اشاره ای کرد تا خودش باهاش حرف میزنه...کوک که کمی از رفتار یهویی اربابش جا خورده بود فقط در جوابش سری تکون داد...جیمین از پشت به سانی نزدیکتر شد و کمی سمت گردنش نیم خیز شد تا دم گوشش یه چیزایی به پسر بچه بگه:
+فسقلی...
امروز یه کوچولو با هیونگت کار داریم اما بهت قول میدم داداشتو دوباره برات میارم البته اگه گریه نکنی...اگه گریه بکنی بهت قول نمیدم دیگه برادرتو ببینی...
سانی که جملات مرد کناریش رو به خوبی شنیده بود
سرشو از بین پاهای برادرش جدا کرد و سمت جیمین برگشت...چشمای قرمزش رو با دستای کوچیکش نوازش وار حرکت میداد که پرسید:
+راس..راس میگی؟؟
جیمین سری تکون داد
+کوچولو اینو یادت باشه من به هرکسی قول نمیدم.
سانی که تقریبا قانع شده بود
به قیافه شوکه شده برادرش نیم نگاهی انداخت...وقتی دید بهش لبخند میزنه متقابل لبخند کوچیکی بهش زد:
+باش..باشه دیمینی.
جیمین به خاطر لهجه کیوت سانی اینبار نتونست صدای خنده هاشو کنترل کنه...جونگ کوک که اولین بار بود صدای خنده های اربابش رو میشنید لبخند محوی روی لباش قرار گرفت....
+ولی دیمینی...میشه از هیونگیی
ملا.. ملاقبت کنی؟؟
بعد شنیدن جمله سانی جیمین نگاهشو سمت جونگ کوک تغییر داد
حدس زده بود جونگ کوک حقیقتو به برادرش نمیگه به خاطر همین خودش هم در این مورد چیزی نگفته بود..
پارک جیمین یه شخصیت سرد و مغروری به خودش داشت اما هر حرفی که میزد پایدار بود
برنامه ریزی شده نبود اما به این معنی هم نبود که دلیلی پشتش نباشه....
جونگ کوک که انتظار این جمله رو از پسر بچه مقابلش نداشت فقط لبخند غمگینی زد...فقط یه جمله ساده بود اما برای اون...
مفهوم زیادی داشت...حقایق تلخی پشت جمله سانی مخفی شده بود...
جیمین نگاهشو از تیله های مشکی پسرک کناریش گرفت و اینبار با لحن جدی روبه سانی گفت:
+بهت قول میدم مراقب هیونگت باشم...
اینو که گفت سانی قطرات اشکاشو با ملایمت پاک کرد و بدون اینکه از جیمین اجازه ای بگیره بوسه کوتاهی روی گونه های سرد مرد مقابلش گذاشت....جیمین شوکه از این حرکت یهویی سانی چیزی نگفت...
سرشو به طرفین تکون داد
اینبار از جایی که نشسته بود بلند شد و روبه جونگ کوکی که شوکه نگاهش میکرد با لحن خاصی گفت:
+بیرون منتظرتم.
با اتمام آخرین جمله ای که زده بود جونگ کوکی رو که مات و مبهوت فقط به رفتنش خیره مونده بود رو تنها گذاشت...سردرگم شده بود
جمله ای که اربابش به کار برده بود خیلی براش معنی داشت....دست خودش نبود اما قلبش همچین اجازه ای بهش نمیداد تا درکش کنه...چرا به برادرش دروغ گفته بود؟خب مشخصا فقط به خاطر اینکه پسرک کوچیک رو آروم کنه....نفس داغشو از بین لبای خوش فرمش خارج کرد و نیم نگاهی به چهره کیوت برادرش انداخت...پارک جیمین سوالی بود که هیچ وقت جوابی برای حل شدن نداشت...!
روباهی از گرگ پرسید:
+زندگی کردن رو به من یاد بده!
گرگ بهش چنین جوابی داد:
_از بالای تپه بپر.
روباه که شک داشت به حرف گرگ عمل کنه ازش پرسید:
+اما پاهایم میشکند
_نگران نباش میگیرمت!
روباه طبق خواسته گرگ مقابلش از بالای تپه پرید اما برخلاف انتظارش گرگ روباه رو نگرفت.
+چرا منو نگرفتی؟
گرگ که بالای سر روباه ایستاده بود :
_درس اول
اعتماد یعنی مرگ تو!
****
پکی از سیگاری که بر دست داشت گرفت...زندگی تکراری معنی برای ادامه دادن نداشت..هرروز مثل دیروز!
همیشه سوالی که از خودش میپرسید این بود که انسان برای چی متولد میشد؟ برای درد کشیدن؟
یا برای ترس از اطرافیانش؟ آخر هرچیزی مشخص بود
زندگی هم بلاخره انتهایی داشت درسته؟انتهای زندگی بین منو تو فقط مرگ بود پس دلیلی برای متولد شدن انسان وجود نداشت...جیمین متولد نشده بود
جیمین فقط داشت نفس میکشید....انسانی که متولد میشد یه قلبی داشت تا سمت چیزایی که علاقه داره هدایتش کنه...مغزی داشت تا باهاش حرف بزنه اما برای جیمین...خیلی وقته قلبشو از دست داده بود!
انگار هیج وقت قلبی برای تپیدن نداشت....گاهی اوقات که دستی که سمت چپ بدنش قرار میگرفت برای لحظه ای هم شده واقعا با خودش فکر میکرد که واقعا قلبی برای زدن داشت؟
یا پر از خالی و پوچی بود؟
مثل چند دقیقه پیشی که پسر بچه کوچیکتر بهش نزدیک شده بود...با یادآوری لحظات چند دقیقه پیش بین سیگاری که بر لب داشت خنده محوی نشست...
پسر بچه خیلی مهربون بود...
خیلی زیبا بود
اولین بار...اولین بار با لمس انگشتای کوچیکش
با بوسه کوتاهی که روی گونه هاش گذاشته بود
انگار آرامش عجیبی به بدنش تزریق شده بود...یه آرامشی که مدت ها میتونست دوباره کنارش بشینه و بدستش بیاره...کنار هیونگاش آرامش میگرفت اما
کنار سانی کوچولو معنی آرامش واقعی رو فهمیده بود..اون بچه چه جاذبه ای به خودش داشت که پارک جیمین رو به زیر پاش انداخته بود؟
چشماشو عمیقا روی هم گذاشت تا دم عمیقی از هوای سرد و سوزناکی که هر لحظه شدت میگرفت بگیره!
پس پسرک بزرگتر کجا مونده بود؟
نیم نگاهی به ساعتی که مچ دستش انداخته بود انداخت...دیر کرده بود!
جونگ کوک به خوبی میتونست اربابش اهل انتظار نیس اما بازم کار خودشو انجام داده بود....سیگاری که بین انگشتاش بود رو زیر کفشش له کرد تا سراغ جونگ کوکی که طولش داده بود بره....
سمتشو که تغییر داد با دیدن پسرک مو مشکی که پشت سرش ایستاده بود یه تا ابروش بالا رفت...جونگ کوک پشت سرش ایستاده بود!
+کارت تموم شد؟
سوالشو واضح پرسید
جونگ کوک که به خوبی صدای خش دار اربابش رو شنیده بود در جوابش فقط سری تکون داد..
جیمین سعی نداشت بیشتر از این طولش بده به خاطر همین بهش اشاره ای کرد تا همراهش به ماشینی که یه کوچه بالاتر پارک شده بود قدم برداره...میخواست به جونگ کوک چیزی بگه که نگاهش به لیموزین سیاهی که بهشون داشت نزدیکتر میشد گره خورد....پلاک اون ماشین رو به خوبی میشناخت....
اون ماشین، ماشین پدرش بود!
حدسش سخت نبود اینجا چیکار میکردن اما فقط از یه چیز میترسید...براش مهم نبود خودش آسیب میبینه یا نه اما به سانی کوچولو قول داده بود تا مراقب کوکی هیونگش باشه!
قبل اینکه از طرف ماشین مقابلش شلیک بشه سمت پسرک هل شده نیم خیز شد تا مقابلش قرار بگیره...با اولین حرکتی که از جانب جیمین بود
جونگ کوک و جیمین روی زمین ولو شدن اما با این تفاوت که جیمین روی بدن عضله ای پسرک زیرش قرار گرفته بود... گلوله هایی که از طرف مقابلش شلیک میشد بی هدف بود...هیچ حرکتی از خودش نشون نداد تا پسر کوچکتر بیشتر به خودش نلرزه..
پالتویی که برتن داشت رو به چهره نگران کوک نزدیکتر کرد:
+چیزی نیس الان تموم میشه باشه؟
آروم باش!
جمله اربابش تو این موقعیت خیلی آروم بود...
چطور میتونست اینقد خونسردانه رفتار کنه؟
جیمین به خوبی میتونست صدای قلب پسر کوچیکتر رو به وضوح بشنوه...یعنی انقد ترسیده بود؟
وقتی صدای شلیکی نشنید حدس اینکه رفته باشن سخت نبود...سرشو بالا گرفت و با دیدن خیابون خالی از ماشین نفس حبس شدشو فوت کرد...
نباید این اتفاق میفتاد!
زیر لبش زمزمه کرد و نگاهشو سمت چهره لرزون جونگ کوکی عوض کرد...پسرک کوچیکتر ترسیده بود
خیلی ترسیده بود و جیمین به خوبی متوجه چهره خیس جونگ کوک شده بود!
+تموم شد...لازم نیس بترسی.
جیمین به موقعیتی که داشت اهمیتی نداد...به نگاه های خیره مردم اهمیتی نداد مهم این بود که پسرک مقابلش رو چطور باید آروم میکرد....
نمیخواست کار اشتباهی بکنه اما برای آروم کردنش مجبور به انجام اینکار بود....با تردید دست خاکیشو روی نیم رخ چهره پسرک زیرش گذاشت و چونه لرزونشو بدست گرفت:
+من اینجام جونگ کوک...تموم شد
ببین اتفاقی نیفتاده فقط نفس عمیق بکش
زود باش با من تکرار کن...خب ۱ دم..۲..بازدم...
تمام حرکاتی که جیمین انجام میداد روبه نگاه تیله های براق مقابلش بود...و باز چشمای زیبای کوک!
نگاهشو نمیتونست از برق تیله های مشکی بدزده پس جوری که دلش میخواست ادامه داد..
کوک که رنگی به رخسار نداشت فقط کاری که اربابش بهش میگفت رو انجام میداد...سینه هردوشون بالا پایین میرفت نفس های گرمی که بینشون رد و بدل میشد باعث شده بود جونگ کوک چشماشو به خاطر خلسه شیرینی که بینشون ایجاد شده بود روی هم ببنده!
جیمین که تقریبا تونسته بود جونگ کوک رو آروم بکنه لبخندی از سر رضایت زد:
+آفرین پسر خوب.
چند دقیقه از اتفاق چند لحظه پیش گذشته بود...
جونگ کوک دلیل رفتارای اربابش رو نمیتونست بفهمه...از اونوری که به برادر کوچیکترش دروغ گفته بود و از این طرف که جونشو نجات داده بود...
جیمین واقعا کی بود؟
نگاه خجالت زدشو از چهره خونسرد اربابش دزدید و روبه بیرون خیره موند...کاش میتونست ذهن مرد کناریش رو بخونه ...چرا با جونگ کوک داشت اینکارو میکرد؟نکنه باز میخواست بهش آسیبی بزنه؟
نقشه ای که در کار نبود؟
بود؟
سوالای پیچیدشو با صدایی که از طرف کناریش شنید بیخیال شد و به نیم رخ جیمین نیم نگاهی انداخت:
+اتفاقات امروز رو فراموش کن..اینجوری به نفع خودته!
دیگه چیزی نگفت...فقط همین؟
پس جواب قلب بی قرارش چی؟
چه جوابی میتونست داشته باشه...مشخص بود..
در جواب جیمین باشه ای آروم زیر لبش زمزمه کرد...
بعد اینکه در آهنین عمارت به روی جیمین باز شد، ماشین پورشه سیاهرنگی که هردوشون داخلش نشسته بودن وارد پارکينگ عمارت شد...
قبل اینکه جونگ کوک از ماشین پیاده بشه جیمین به سرعت از ماشین خارج شد و سمت در ورودی عمارت رفت...حدسش سخت نبود که اربابش قصد داشت چه کاری انجام بده..
بی اراده در ماشین رو بست و مسیرشو سمت زیر زمینی که داخلش زندگی میکرد تغییر داد...
صدای فریاد جیمین کل عمارت رو پر کرده بود...اجوما دلیل عصبانیت مرد مقابلش رو نمیدونست
چه اتفاقی افتاده بود؟
نکنه جونگ کوک بلایی سرش اومده بود...
+بردیو زود باش بیا اینجا!
بادیگاردش رو صدا زده بود...به خاطر فشار عصبی که بهش وارد شده بود دم عمیقی از محوطه عمارت گرفت...بردیو که طبقه بالا ایستاده بود با شنیدن صدای اربابش به سرعت از پله ها پایین اومد:
_بله ارباب!؟
+بچه هارو جمع کن و برو به لوکیشنی که برات میفرستم... تمام کسایی که اونجان رو نابود میکنی تیر اندازی کن شمشیر بکش به من ربطی نداره فقط اگه بدونم سر به تنشون مونده بیچارت میکنم فهمیدی؟
از اینکه بهت اعتماد میکنم پشیمونم نکن بردیو!
بردیو روبه جیمین تعظیمی کرد:
_نگران نباشید دستورتون رو زیر پا نمیزارم ارباب جوان!
جیمین خوبه ای بهش گفت و بدون اینکه واکنش آجوما رو در نظر داشته باشه سمت اتاقش رفت....
اتفاقات امروز جیمین رو بهم ریخته بود
از اینکه متوجه شده بود پشت این ماجرا به کی گرمه بیشتر خشمگین میشد...اما تا کی میتونست به مسخره بازیاش ادامه بده.؟
اون جیمینو با حادثه امروز تهدید کرده بود.؟
قصد و نیت دشمنش رو میدونست اما چه فایده ای داشت که جیمین به چپش گرفته بود!
***
سطل آب یخی که کنارش بود رو روی مرد مقابلش خالی کرد:
+بیدار شو افسر کیم از کی تا حالا انقد خوش خواب شدی؟
نامجون به خاطر آب سردی که به بدنش برخورد کرده بود به خودش لرزید..
با نگاه کردن به چهره بی تفاوت جین بیشتر حرصش گرفت:
_عقلتو از دست دادی؟
روش دیگه ای برای بیدار کردن نبود؟
+چرا روش های زیادی وجود داره اما میبینی که همین راهکار کوتاه هم جوابگو بوده نه؟!
جواب محکمی بهش داد و پوزخند کمرنگی روی لباش نشست:
+خوش گذرونی دیگه کافیه...باهم کلی کار داریم جناب افسر.
_تو حتی نمیدونی از من چی میخوای پس برای من از کار و هدف مرخرفت حرف نزن کیم!
اینبار جین خنده عصبیشو به مرد مقابلش نشون داد:
+انقد مطمئن نباش
درسته بهت نمیگم اما به این معنی نیس که هیچ برنامه ای نداشته باشم!
ازش کمی فاصله گرفت و با صندلی چوبی که گوشه ای از انباری قرار گرفته بود برگشت...صندلی رو بین خودش و مرد خوفناک مقابلش گذاشت تا باهاش راحت تر صحبت کنه:
+میرم سر اصل مطلب
_مگه الان کجا بودی؟
جواب دادنای افسر کیم به شدت رو مخش بود...
دلش میخواست فقط یه گلوله وسط پیشونیش حروم بکنه اما انقد تلاش نکرده بود تا به راحتی جونشو بگیره:
+قراره یه محموله بزرگو توی ججو جابه جا کنیم...راداری که قبلا برای ما کار میکرد یه بار بهمون کلک زد پس اگه ایندفعه کلکی درکار نباشه سود زیادی ازش میبریم...میخوام خطشو شنوت کنی و تمام خطایی که باهاش کار میکنه هم همینطور...میخوام بدونم نقشه دومی در کار نیس تا با خیال راحت کارمون رو پیش ببریم...
نامجون از توقعی که مرد مقابلش بهش داشته بود کمی جا خورده بود...کاری که باید انجام میداد برای کیم نامجون چیزی نبود اما دلش نمیخواست داخل جرمی که مرتکب میشدن سهیم باشه...اونوقت برای چی پلیس شده بود؟
برای اینکه آدمایی مثل جین به هدفشون برسن؟
به هیچ وجه...هیچ وقت انجام نمیداد
با خودش که کمی مرور کرد سرشو بالا گرفت تا به چشمای تیره مرد مقابلش خیره بشه:
_اگه قبول نکنم؟!
جین پوزخندی که به روی لباش داشت رنگ گرفت...همچین سوالی ازش انتظار داشته بود
سرشو به معنی خیلی خب تکون داد و خودشو از روی صندلی چوبی جدا کرد..
صندلی چوبی رو با یکی از پاهاش به طرف دیگری هل داد و خودش اینبار مقابل مرد روبه روش ایستاده بود...نامجون که از نزدیکی بینشون احساس خوشایند نمیکرد اخمی بین ابروهای مشکیش شکل گرفت...
جین در جواب اخمای مرد مقابلش سمتش خیزی برداشت و جوری که نفس های داغش به چهره مرد خشمگین مقابلش بخوره زمزمه کرد:
+اگه دوست نداری قبول نکن افسر کیم
اما یه چیزی یادت باشه
با قبول نکردنت فقط جون خواهر کوچولوتو به خطر میندازی!