Me, Myself & You

By user15519554

879 118 6

Writer : NOVA Genre : Romance, psychology, Smut, a little criminal & Angst نباید اینطور باشه اما کافی بود کتا... More

Part 1
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12

Part 2

85 11 0
By user15519554


همیشه همین بود. وقتی کمی از خودم راضی میشدم تلاشم کمتر میشد. اون همیشه بهم میگفت وقتی تشویقم میکنن از خود بیخود میشم. گونه‌م از قطره‌ی اشکم خیس شد و در نهایت به تلخند لب‌هام رسید.

خوشحالم که حالا از منبا باورهای محدودم، از اون خونه و آدماش دور بودم. اینجا درس میخوندم و تنها زندگی میکردم.
نباید اینطور باشه اما کافی بود کتاب فاکیم رو باز کنم تا درس بخونم! اون استادِ لعنتیش! بود و نبودش از جلوی چشمام رد میشد و نتیجه‌ش منی بودم که ساعت‌ها خیره به کتاب در تصوراتم غرق شدم.

باید ازش میپرسیدم چرا اون کتاب رو بهم پیشنهاد داد. من به اندازه‌ی کافی درگیر خودم و افکارم بودم. اون هم شد گره‌ی دیگه‌ای روشون.

بالاخره کار خودمو میکردم. من دیگه نمیتونستم. نمی‌تونستم از دور تماشاش کنم و بی‌حرکت وایستم. برام مهم نبود چه فکری میکرد اگه دانشجوی ساکت و درس‌خونش شماره‌ش رو ازش میخواد!

من باید باهاش حرف میزدم. نمیدونم برای فرار از خودم بود یا تنهاییم. اما من اون رو میخواستم. در کنارم. جایی که باید می‌بود.
۳ سال از وقتی که اولین بار سر کلاس دیدمش میگذره و هر روز حسم قوی‌تر از قبل توی سینه‌م رشد کرده. اونقدر که دیگه تنهایی از پسش برنیام!

_ یعنی توی این چند سال یه دوست کوفتی پیدا نکردم که انقدر تو مغزم با خودم حرف نزنم؟

کتابم رو به دیوار کوبیدم و سرمو بین دستام گرفتم. شاید روانشناسی انتخاب درستی نبود! چون حس میکردم مغزم رو به انفجاره و کسی نیست من رو از فریادِ خاموش وجودم نجات بده‌.
دوباره افسار اشک‌هام پاره شد و مثل بچه‌ها زدم زیر گریه. با تصمیمی که یک آن از ذهنم گذشت از پشت میز مطالعه‌م بلند شدم و با برداشتن سوییچم از خونه بیرون زدم.

آخرین باری که گوشیم زنگ خورده بود و با کسی مکالمه داشتم کی بود؟

_ لعنت بهت فکر نکن.

اشکامو با پشت دستم پاک کردم و پشت رول نشستم. پامو رو پدال گاز گذاشتم و جیغ لاستیک‌ها توی سکوت پارکینگ شکست.
من حتی همسایه‌م نداشتم‌. چرا خودمو اینطور حبس کرده بودم؟
_ بسه جونگکوک. بسه حداقل خودت خودتو اذیت نکن.
تاریکیِ شب با نور بنفشی روشن شد و چند لحظه بعد صدای غرشِ آسمون بلند شد. خنده‌ای شیطانی کردم و شیشه رو پایین دادم. من عاشق رعد و برق بودم.
بیشتر گاز دادم و بی‌هدف از بین ماشین‌ها لایی ‌کشیدم. بین خنده‌هام دوباره گریه‌م گرفت. از کی فرار میکردم؟ خودم؟ این حس چرا تمومی نداشت!

رعد و برق دیگه‌ای زد و بارون شروع به باریدن کرد. بدون اینکه متوجه باشم داشتم از شهر خارج میشدم و سمت جنگل میروندم. از سکوتِ خونه به سکوتِ جنگل پناه میبردم؟ یا از صداهای مغزم فرار میکردم؟

لبامو بهم فشردم و سرم رو به پشت صندلی کوبیدم.

_ بس کن لطفا.

سیستم رو روشن کردم و صدای آهنگ رو تا مرز کر شدن بالا دادم. تا شاید مغزم سکوت رو انتخاب کنه یا حواسش پرت بشه!
دنده رو عوض کردم و با گرفتن فرمون، دست دیگمو برای لمس بارون از شیشه بیرون بردم.

Climbing up this mountain
Climbing up twice
Hopping that I make it this time
But I'm so done with hoping
'Cause hoping leads to failing leads to...

هقی زدم و برای حال آشفته‌م اشک ریختم. کاش زود صبح میشد و حداقل برای دیدن اون چشم‌های نافذش، چهره‌ی زیبا و خط فک تیزش، لب‌های سرخ و خال‌ِ زیر چشمش بیدار میشدم و میرفتم.
اگه میفهمید ۳ سال تموم تبدیل به امیدم برای باز کردن چشمام شده چه حسی پیدا میکرد؟

انقدر تنها بودم که حتی به پس زده شدن از سمتش فکر نکنم! حتی به احتمالِ بالاش! چون اون موقع واقعا تاریک میشدم و میمردم!

گوشه‌ای از جاده‌ی خلوت نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم. بدون توجه به شدت بارون و سرمای هوا با بی‌حالی روبه‌روی ماشینم که چراغ‌های جلوش روشن بودن نشستم و کفِ جاده‌ی خیس از آب دراز کشیدم.

به معنای واقعی عقلم رو از دست داده بودم. به حال خودم خندیدم‌. از درد بلندتر قهقهه زدم تا مبادا فریادِ گریه‌م بلند بشه!
خندم رو جمع کردم و چشمامو بستم. در بی‌حس ترین و بی‌جون ترین حالت ممکن خودم رو رها کردم به نوازشِ قطرات بارون.
بارون بارید و رعد و برق زد. روحم داشت تغذیه میشد. انرژی داشت به تنم برمیگشت. خوب بود‌. راضی بودم. حداقل مثل مرده‌ها سر کلاسش نمی‌شستم!
.
.
.

آب بینی‌مو بالا کشیدم و بیشتر توی کاپشنم فرو رفتم. الینا با لحن نگرانش کنار گوشم زمزمه کرد:

_ هی جونگکوک خوبی؟

سرم رو تکون دادم و به خودم زحمت لب زدن کلمه‌ای رو ندادم. اما با حسِ تشنگیِ شدید، به ناچار سمتش برگشتم و گفتم:

_ از فلاسکم یکم دمنوش برام میریزی؟

_ اوهوم باشه وایسا.

خم شد و زیپ کیفم رو باز کرد. در فلاسک رو باز کرد و توی لیوان ازش ریخت. بخاری که ازش بلند میشد رو دوست داشتم، برای اون لحظه گرما تنها نیازم بود.

تقه‌ای به در خورد و وارد کلاس شد. به زور روی پاهام و به تبعیت از بقیه بلند شدم و ایستادم.

ابتدای زنگ مثل همیشه بود. تکراری اما با وجود اون، روتینِ شیرینی محسوب میشد واسم!

_ بچه‌ها کم کم داریم وارد بخش عملی کارها میشیم.

عینکش رو طبق عادت بالا داد و غافلگیرانه نگاهش قفلِ چشم‌های خستم شد.

_ فکر کنم شنیده باشید که مدل تدریسم اینه که دوتا کار رو باهم پیش ببریم درسته؟

مثل مسخ شده‌ها سرم رو تکون دادم و صدای بله‌ی بقیه بلند شد. ابرویی بالا انداخت و از روی صندلی بلند شد.

زیپِ جامدادی‌ش رو باز کرد و در دنبال چیزی اخم مهمون پیشونیش شد. زیر لب نوچی کرد و چیزی گفت. درواقع هیچکسی جز من روش زوم نشده بود که انقدر ریز به ریز حرکاتش رو دنبال کنه! بقیه تا حواس استاد پرت میشد مشغول صحبت میشدن. اما تنها کار من خیره نگاه کردنش بود!

_ بچه‌ها یه ماژیک لطفا!

پس دلیلِ اخمش این بود. نگاهِ ناباور الینا رو که متعجب بهم نگاه میکرد رو حس میکردم. چون بلافاصله خم شدم تا از کیفم ماژیک آبی رنگم رو قبل از بقیه به دستش برسونم. برام حتی اهمیتی نداشت اگه مثل دانش‌آموزای مدرسه‌ای رفتار میکردم.

با لبخند ازم تشکری کرد و من با پروانه‌های توی دلم برگشتم تا سرجام بشینم! لبخند یه آدمِ همیشه جدی و رسمی به مزاج هر کسی شیرین میاد! حتی اگه اون هر کس فقط من باشم!

_ این شماره‌ی منه برای پروژه‌هاتون باید باهام در ارتباط باشید تا روی کارتون نظارت داشته باشم!

ناباورانه به اعدادی که به خوش خطی روی تخته نوشته شده بودن خیره شدم. باورم نمیشد که بدون زحمت به خواسته‌م رسیده باشم!

گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم و گوشیم رو بیرون آوردم تا اسمش رو سیو کنم. "استاد کیم"

با انرژی‌ای که به تنم برگشته بود، لیوان دمنوشم رو به لبم نزدیک کردم و ازش کمی نوشیدم تا گلوی خشکم نرم بشه!

احساس سبکی داشتم چون بار روانیِ زیادی از روی دوشم برداشته شده بود و قصدم این بود که بعد کلاس همین موضوع رو باهاش در میون بذارم. هر چند با مشقت!

.
.
.

_ کلاس تمومه خسته نباشید‌.

همه انگار برای خلاص شدن از دست استاد جدی‌شون لحظه شماری میکردن که به سرعت از جا بلند شدن و از کلاس بیرون رفتن.

من هم در حال جمع کردن خودکارام و چک کردن جزوه‌م با مطالب روی تخته بودم که صداش رو از پشتم شنیدم که مخاطبش من بودم.

_ تو صبر کن جئون.

کاش می‌فهمیدم چرا هیچوقت پسوند آقا پشت اسمم نمیذاشت! با صدای گرفته‌م چشم آرومی گفتم. آزرا دوست دختر الینا باهم ازم خدافظی کردن و کلاس نهایتا خالی شد!

از استرس یا شایدم هیجان مور مور شدن زیرِ رون‌هامو حس میکردم. چون نمی‌دونستم چه مکالمه‌ای در انتظارمه! اون مرد غیرقابل پیش‌بینی بود!

همونطور بالای سرم ایستاد و من بلند شدن رو جایز ندیدم و منتظر به دست‌هام نگاه کردم. کاش دست از زل زدن بهم برمی‌داشت و حرفش رو میزد!

_ اذیتت میکنه؟

با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاه پرسوالم رو به صورت بی‌حسش دادم.

_ چی؟

_ خیره نگاه کردنت!

دهانم رو برای ادای کلمات باز کردم که بی‌مجال ادامه داد:

_ درست ۵۷۷ روزه که از اول کلاس تا آخرش بهم زل میزنی و من در تلاش برای نادیده گرفتنشم جونگکوک!!

این بار از شدت شوک حس میکردم لال شدم و فضای کلاس برای تنفسم سخت شده! دستم رو شده بود؟ کاش از اون آدم دقیق، انتظارشو می‌داشتم که حالا نفسم اینطور توی گلوم گیر نمیکرد!

با لکنت شروع به توضیح برای تبرعه کردن خودم کردم:

_ ا-استاد م-م-من...

قدمی نزدیک شد و روی پنجه‌ی پا نشست. انگشت‌های سردش زیر چونه‌م قرار گرفت و گفت:

_ تو چی هوم؟

قطره اشک داغی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و با خم کردن سرم، به سرعت از جام بلند شدم و سمت در رفتم.

قفسه‌ی سینه‌م برای دریافتِ اکسیژن بالا و پایین میشد و احساس خفگی میکردم. نفهمیدم پله‌ها رو چطور پایین رفتم و خودم رو به سرویس رسوندم. شیر آب رو باز کردم و آبی به صورتم پاشیدم. گریه‌م بند نمی‌اومد و جرئت دیدن چشمامو توی آینه نداشتم.

به محض اینکه به دیوار تکیه دادم، در باز شد و چهره‌ی نگران استاد مقابلم قرار گرفت. دیدن دوباره‌ش برای این لحظه از حد تحملم بالا بود. قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم، نای پام گرفته شد و بیهوش توی آغوشش افتادم.

.
.
.

ریزبین و نکته‌سنج بودن جونگکوک یه ویژگیِ مهمه یادتون باشه تا بعد بفهمین بخاطر چیِ!

Continue Reading

You'll Also Like

seven⁷ By

Fanfiction

18.4K 2.9K 17
کاپل : سون سام ژانر: امگاورس / امپرگ / اسمات / روزمره
170K 57.6K 45
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
37K 9.4K 29
بکهیون علی‌رغم سختی‌ها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیک‌ترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. من...
110K 17.6K 44
تهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش...