هی وو به گوشاش شک کرد : چی اماه... از بوم هی جدا بشم .... اون جفت حقیقی منه ، بعد شما دارین میگین ازش جدا بشم .
هانی از جا بلند شد و به سمت اونا اومد ، جلوی پسرش ایستاد : اگه میخوای ازش جدا نشی بچه دار شو .
هی وو عصبی شده بود ، نمیفهمید مادرش چی داره میگه : اماه معلوم هست چی میگین ... بوم هی یک پسر آلفاست که قابلیت بارداری رو نداره... منم نمیخوام ازش جدا بشم چون جفت حقیقی منه و عاشقشم .
نیشخندی که روی لب هانی بود کش اومد : اگه میخوای داشته باشیش باید بچه دار بشی ... حالا حتما مهم نیست این بچه حتما از جفت حقیقی خودت باشه .
هی وو و بوم هی بهم دیگه نگاه کردن ، منظور هانی چی بود پس نکنه: اماه یعنی شما میگین یک بچه رو به سرپرستی قبول کنیم .
صورت هانی سرخ شد از عصبانیت : یک بچه به سرپرستی بگیرین ... یک بچه ی سرراهی بی ارزش وارد خانواده ی بزرگ ما بشه ... چرا وقتی تو میتونی بچه دار بشی باید همچین کار احمقانه ای رو انجام بدیم ... مشکل از بوم هی که نمیتونه بچه دار بشه .
سر بوم هی پایین افتاد ، قبلش آزرده شده بود از این حرف ، هی وو دست همسرش رو گرفت : اماه لطفاً... دارین زیاده روی میکنین .
هانی میون عصبانیت خندید : اره دارم زیاده روی میکنم اما دپ راه بیشتر ندارین ... یا از هم دیگه جدا میشین و تو با اونی که من میگم ازدواج میکنی یا میتونی با جفت عزیزت بمونی اما به صورت موقت با اونی که من میگم ازدواج کنی و بچه دار بشی .
بوم هی شکست ... صدای شکستنش اون قدر بلند بود که گوشش رو کر کرد ... راه اول هانی اونو میکشت به خاطر دوری از هی وو و راه دوم اونو تحقیر میکرد در حد مرگ : اماه شما حدی نمیگین مگه نه ... این فقط یک شوخیه که ...
هانی که سر جاش برگشته بود محکم دستشو به میز کوبید: من هیچ شوخی در این مورد ندارم ، حرفمو شنیدن الآنم برین بیرون فقط تا آخر هفته فرصت دارین که فکر کنین و جواب رو بهم بدین ... و در ضمن بهتون هشدار میدم که کار احمقانه ای انجام ندین چون اون وقت صددرصد از هم دیگه جداتون میکنم .
هی وو در از نگرانی و استرس بود ، توی اتاق راه میرفت و گوشه های ناخونش رو میکند یا لبش رو میجوید ... اما بوم هی ساکت یک گوشه نشسته بود و فقط به یک نقطه خیره نگاه میکرد : نمیفهمم اماه چرا همچین چیزی میگه ... خیلی از جفت ها هستن که بچه دار نمیشن ... اینکه یک مسئله عادیه ... چرا همچین چیزی میگه آخه ... نه این طوری نمیشه باید با هئونگ و آپا حرف بزنم ... اونا میتونن کمکم کنن... اره این خودشه فقط این جواب میده .
_ میخوام برم پیش خانواده ام ... هی وو شی منو میبری یا خودم برم .
صدای بوم هی این قدر ضعیف و بی رمق بود که هی وو وحشت کرد ، سریع جلوی پاهاش نشست و دستای پسر رو گرفت : بوما عزیزم چت شده ... چرا این قدر سرد شدی ... بهم نگاه کن ... بوما لطفاً نگام کن ، من نمیذارم اماه تو رو ازم جدا کنه .
بغض داشت بوم هی رو خفه میکرد : فقط میخوام برم خونه ... لطفا منو ببر .
چونه ی هی وو لرزید ، اشک توی چشماش جمع شده بود : باشه عزیزم میبرمت ... میبرمت .
بلند شد و با پشت دست اشکی که روی صورتش چکید رو پاک کرد ، سوئیچ ماشینش رو برداشت و به سمت بوم هی برگشت خواست زیر بازوش رو بگیره که پسر خودشو عقب کشید و بلند شد .
بندش بی تعادل بود و به سختی راه میرفت ، هی وو کنارش قدم برمیداشت که اگه تعادلش رو کامل از دست داد بتونه نگهش داره .
از خونه بیرون اومدن و سوار ماشین شدن ،تا وقتی به خونه ی آقای چوی برسن بوم هی فقط بیرون رو نگاه میکرد ،با توقف ماشین به خودش اومد و پیاده شد : بوم هی ...
صدای هی وو بغض آلود و غمگین بود ، بوم هی بدون اینکه به سمتش برگرده گفت : من فقط یه زمان نیاز دارم .
با همون پاهای بی رمق به سمت خونه رفت و زنگ رو فشرد و داخل رفت ، اشکای هی وو روی صورتش ریختن : اماه چرا این کار رو باهامون میکنی .
بومگیو عصبانی بود ، حال خراب برادرش رو که دید حسابی قاطی کرده بود : آروم باش پسرم ... چرا این قدر عصبانی هستی تو .
بومگیو دندوناشو روی هم دیگه فشار میداد : چطوری آروم باشم آپا ... معلوم نیست با هئونگم چیکار کردن که به این حال افتاده ... الان چطوری آروم باشم .
آقای چوی بلند شد و بازوی پسر کوچیکش رو گرفت : میدونم چقدر نگران برادرتی اما ما نمیدونم چی شده و اگه کاری بکنیم که اشتباه باشه این بومگیو که شرمنده میشه ... پس صبر کن تا حالش کمی بهتر بشه بعد ازش بپرسیم چی شده اون وقت تصمیم میگیرم که باید چیکاری انجام بدیم .
خانم چوی هم که به شدت نگران بود ، سرشو به تصدیق حرفای همسرش تکون داد : اره پسرم پدرت درست میگه ، این بهترین کاره... الآنم بهتره تو بری پیش بوم هی... میدونی که حضور نو چقدر بهش قوت قلب میده .
بومگیو چشماش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید : چشم هر چی شما بگین .
از سالن نشیمن بیرون اومد و از پلها بالا رفت ، پشت در اتاق برادرش ایستاد و تقه ای به در زد و دستگیره رو پایین داد و در رو باز کرد .
برق خاموش بود و فقط آباژور روشن بود بومگیو پشت به در دراز کشیده بود و پتو رو تقریبا تا بلای سرش کشیده بود : هئونگ ...میخوام بیام پیشت .
جوابی از بوم هی نگرفت و این یعنی برادرش مخالفتی نداره ، در رو بست و به سمت تخت رفت . روش خرید و زیر پتو رفت و دستشو دور شکم برادرش حلقه کرد : نمیدونم چی شده که این طوری بهم ریختی اما میخوام بدونی که من ، آپا و اماه همیشه پیشت هستیم و هر تصمیمی که بخوای بگیری حمایتت میکنیم .
بوم هی لبشو میگزید تا صدای هق هقش بلند نشه ، از موقعی که اومده بود خونه خودشو توی اتاق حبس کرده بود و اشکاش مهمون چشماش بودن ... چقدر خوب بود که الان بومگیو این طوری بغلش کرده بود ... چقدر خوب بود که برادر کوچولوش این حرفا رو بهش زده بود .
سوک هون با دهن باز به مادرش نگاه میکرد ، نمیتونست باور کنه ... قبول چیزی که شنیده بود براش خیلی خیلی سخت بود : پس این طوری میتونی انتقام بگیری از اون مردک چوی .
هانی انگوری که هیون مو به سمتش گرفته بود رو گرفت و دونه ای ازش خورد : اره ... نمیدونی وقتی فهمیدم پسر چوی جفت هی وو چقدر خوشحال شدم ... پسر اون آدم مغرور قرار بود توی دستای من باشه ... و وقتی دیدم هیچ خبری از بچه نیست فهمیدم میتونم ازش استفاده کنم تا باهاش از اون چوی انتقام بگیرم .
هیون وو جام خالی مشروب رو پر کرد : پس هانی عزیزم بازم با هوش زیادش تونست از یکی دیگه از دشمناش انتقام بگیره .
هانی دوباره خندید که جام مشروب توی دست سوک هون شکست : باورم نمیشه ... اماه شما دارین زندگی هی وو رو خراب میکنین برای اینکه میخوایین انتقام بگیرین ... هی وو پسرتونه که بی نهایت عاشق بوم هی... بعد شما میخوایین اونا رو از هم جدا کنین که آقای چوی رو سر جاش بنشونید ...
هانی به دست سوک هون که غرق خون شده بود نگاه کرد : توی چیزی که بهت ربطی نداره دخالت نکن ... ببینن با دستت چیکار کردی .
سوک هون دست آسیب دیده اش رو روی میز کوبید : دست من به جهنم ... اجازه نمیدهم با برادرم همچین کاری بکنین... هی وو نباید تاوان زیاده خواهی های شما رو بده ... نمیذارم برادرم رو تباه کنین ... نمیذارم.
از جا بلند شد تا اونجا رو ترک کنه : مطمئنی که قدرت این کار رو داری ... فقط چند ماه دیگه مونده تا تولد 30 سالگیت و هنوز نتونستی جفتت رو پیدا کنی ... مطمئنی توی شرایطی هستی که بخوای جلوی منو بگیری .
دست آسیب دیده ی سوک هون میلرزید : اماه ازتون یک سوال دارم ... اصلا تا حالا ما رو دوست داشتین .
در رو باز کرد و از سالن بیرون رفت و در رو بست ، سوک هون حس میکرد وزن تموم غم های دنیا روی شونه هاشه.
به سمت پلها رفت خسته بود... خسته از همه چی و همه کس ... شاید اگه محافظت از هی وو و سوبین نبود خودشو گم و گور میکرد .
داخل اتاق شد و بدن خسته اش رو روی تخت انداخت و چمشاش رو بست : شاید یک روز بهار ما هم برسه .
سوزشی توی دست سوک هون پیچید که باعث شد اخمی روی صورتش بشینه و آروم لای چشماش رو باز کنه ، هی وو پایین تخت نشسته بود و داشت دستش رو ضدعفونی میکرد : معلوم هست با خودت چیکار کردی هئونگ .
سوک هون دست سالمش رو روی موهای برادرش کشید : هئونگ رو ببخش هی وو ... ببخش که اون قدر قوی نیستم تا بتونم جلوی کاری که اماه میخواد انجام بده رو بگیرم .
دست هی وو از حرکت ایستاد : کاش از یک خانواده ی معمولی بودیم ... یک خانواده که هیچ قدرتی نداشت اما شاد و خوشحال زندگی میکرد... هئونگ دام میخواد توی زندگی بعدیم یک آدم فقیر باشم یک فقیر اما شاد و خوشحال .
سوک هون اشکی که از چشم برادرش چکیده بود رو پاک کرد و خودشو جلو کشید و بوسه ای به پیشونیش زد : میای پیش من بخوابی .
سوبین دستاشو با اضطراب توی هم دیگه فشار میداد ، صاحب مغازه خیره داشت بهش نگاه میکرد : من برای هر ساعت هزار وون بهت میدم اما باید سخت کار کنی .
لبخندی بزرگ روی لب پسرک نشست : با تموم توانم کار میکنم .
از مغازه بیرون اومد ،بلاخره تونسته بود کار پیدا کنه یک کار برای 4 ساعت ... اگه دو ساعت زودتر از مدرسه بیاد بیرون میتونه کارش رو خوب انجام بده : مطمئنم برای کسی مهم نیست که من دیرتر برمیگردم خونه .
بندهای کوله پشتیش رو توی دست گرفت و راه خونه رو در پیش گرفت ، دیگه لازم نبود این ماه درد بکشه ... میتونست از دارو استفاده کنه و همه چی رو طبیعی بگذرونه .
لبخندی روی لب سوبین نشسته بود ، هیجان زده بود برای اولین بار داشت یک کار انجام میداد که میتونست پول در بیاره : حتی شاید بتونم یک موبایل برای خودم بخرم .
به خونه رسید داشت به سمت اتاقش میرفت که با صدای منشی جین سر جاش ایستاد : هی امگا ، خانم باهات کار داره .
مادرش باهاش کار داشت ، این متعجب کننده ترین حرفی بود که سوبین تا حالا شنیده . دنبال مرد رفت که به اتاق مادرش رسید : منشی جین بیرون باش .
مرد بیرون رفت و در رو بست ، چرا الان سوبین حس ترس میکرد ... چرا قلبش داشت این قدر تند میزد و تنش یخ کرده بود ... چرا دستاش داشتن میلرزیدن : تو فکر کردی میتونی هر کاری دلت خواست انجام بدی ... فکر کردی من اصلا مراقب نیستم که چه غلطی میکنی اونم بعد از اون افتضاحی که با رفتن به عروسی درست کردی .
ضربان قلب سوبین تند تر شده بود ، اون که کاری نکرده بود پس مادرش داشت از چی حرف میزد ، هانی سرشو بالا آورد و با نفرت را زد به صورت پسرک : فکر کردی میتونی بری سرکار ... فکر کردی من بهت اجازه میدم اون داروها رو استفاده کنی .
رنگ سوبین پرید ... مادرش نمیخواد بذاره از دارو استفاده کنه ... یعنی باید درد بکشه ، هانی از جا بلند شد به طرف سوبین اومد و به موهای پسرک چنگ زد و اونا رو محکم کشید : درد کشیدن تو قراره بزرگترین تفریح من باشه .
با حرفی که بوم هی زده بود همه ساکت ده بودن ... بومگیو با دهن باز داشت به برادرش نگاه میکرد : هئونگ تو خل شدی ... مطمئنم تو خل شدی ... بودن توی اون خونه تو رو روانی کرده ... مگه آدم عاقل همچین حرفی میزنه .
صورت آقای چوی سرخ و سرخ تر میشد : ازش جدا میشی ... همین فردا یه وکیل ها میگم کارا رو انجام بده ... حتی نمیخوام یک لحظه ی دیگه هم توی اون خونه با اون زن روانی بمونی .
چونه ی بوم هی لرزید : آپا من میمیرم... اگه منو از هی وو جدا کنین میمیرم ... نمیتونم بدون اون دووم بیارم ... توی این چند روز خیلی فکر کردم ، این یک تحقیر بزرگه که باید تحمل کنم هی وو با یکی دیگه باشه برای بچه اما اون آخرش مال منه ... اون کسی که قرار کنارش باشه فقط برای مدتی میمونه بعد که بچه به دنیا بیاد میره ... اما اگه قرار باشه از هی وو جدا بشم یک هفته هم دووم نمیارم ، میمیرم آپا من میمیرم .
سر بوم هی پایین افتاد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ، الان اونا باید چیکار میکردن.
درد وحشتناک بازم سراغ سوبین اومده بود ، حالش این قدر بد بود که امروز میکرد که کاش بمیره ... هانی مثل اون دفعه بسته بودش و روی صندلی نشسته بود و بهش با لذت نگاه میکرد .
ضربه های محکمی به در اتاق خورد : اماه... اماه....
هانی تابی به چشماش داد و از روی صندلی بلند شد ، از اتاق بیرون اومد و در رو محکم بست ، سوک هون با بدنی که میلرزید جلوی در ایستاده بود : دیگه نمیتونم ساکت بمونم ... دیگه نمیذارم سوبین رو این طوری عذاب بدین .
هانی نیشخند زد : چرا فکر میکنی از این لذت دست میکشم .
سوک هون چشماش رو بست و نفس رو بیرون داد : اگه بذارین سوبین هر ماه از دارو استفاده کنه منم کاری رو که ازم خواستین انجام میدم .
هانی یک تای ابروش رو بالا داد : و اون کار چیه .
سوک هون چشماش رو باز کرد ، شکستگی کاملا توی چشماش مشخص بود : با اون کسی که شما میخوایین ازدواج میکنم .