شورولت مشکی رنگ لعنتی بدون حتی یه خش پشت سوغات فروشی پارک شده بود. دهن بومگیو باز مونده و نمی دونست دقیقا به چی نگاه میکنه. تهیون سعی کرد روی کاپوت بپره ولی فقط سرش محکم به سپر خورد، تک خنده ای از دهن یونجون در رفت که سوبین با نیشگونی از پهلوش خفه اش کرد. تهیون با پنجه پیشونی دردمندش رو گرفت و توضیح داد:
_اجوما زیاد ازش استفاده نمیکنه ولی هنوز مثل روزهای اولش کار میکنه.
بومگیو با بهت دستش رو روی رنگ مشکی ماشین کشید:
_با جادو؟
گربه نمیخواست به قیافه ی بیش از ذوق زده بومگیو جواب منفی بده و حقیقت رو تو صورتش بکوبه پس یه دروغ دیگه برای شادی مردی که تبدیلش کرده بود به یه موجود چهارپا:
_اره با جادو!
هیجان زده به سمت دوست هاش چرخید:
_این دقیقا مثل هری پاتر و تالار اسرار میمونه.(به خودش اشاره کرد) هری(به تهیون نگاه کرد) رون خب یا یه چیز شبیه رون مهم نیست تو قرمزی همون کار رو میکنه و یه ماشین جادویی این عالیه.
پسر مو ابی اهی کشید و یونجون لبخند ترحم برانگیزی زد. پسر مو صورتی به دوست پسرش نگاه کرد و با چند بار پلک زدن بهش گفت:
_یه چیز میگی جو عوض شه؟
سوبین ابرویی بالا انداخت:
_چرا خودت نمیگی؟
یونجون با مظلومیت پلک زد:(خواهش میکنم عزیزم!)
بومگیو اروم به تهیون توضیح داد:(اونا با چشم هاشون باهم حرف میزنن!)
گربه سرش رو کج کرد و با گیجی گفت:(اره یه جورایی خودم فهمیدم.)
سوبین اهی کشید و نگاهش رو به دو نفر دیگه داد:(بومگیو خانواده ات مشکلی ندارن تو تا اون سر کره بری؟) پسر مو فندقی عینکش رو در اورد تا تمیزش کنه و از تماس چشمی دور بمونه:
_بهشون میگم برای اردو مدرسه دارم میرم جایی.
سوبین هنوز از این ایده خوشش نمیومد، ول کردن بومگیو و تهیون تو یه ماشین متعلق به دهه هشتاد چیزی نبود که زیاد به مذاقش خوش بیاد و اینکه این یکی از ایده های ابلهانه ی دوست پسرش بود بیشتر ترغیبش میکرد باهاش مخالفت کنه.
ایده های یونجون معمولا عاقبت خوشی نداشت با یاد اوری اینکه پسر موصورتی برای کریسمس براش یه بسته بزرگ شکلات نعنایی اورده بود به خودش لرزید. کی از شکلات نعنایی خوشش میاد اخه؟
_گواهینامه رو میخواید چیکار کنید؟ اگه یهو پلیس جلوت رو گرفت میخوای چی بگی؟ ببخشید من دوستم رو گربه کردم حالا دارم می برمش پیش مادربزرگش کارمون ضروری پس میشه مزاحم نشید؟
اینبار ناجی یونجون بود، با نیشخند کجی دستش رو دور گردن سوبین انداخت:(اینو بسپار به من!)
****
بومگیو گربه به دست وارد خونه شد. طبق معمول صدای جیغ دو قلوها تو کل خونه می پیچید و همینطور داد خواهر بزرگترش که داشت بچه هاشو تهدید به مرگ میکرد. پسر عینکی سعی کرد بی سر و صدا توی اتاقش قایم بشه ولی قبل اینکه حتی بتونه کفش هاش رو در بیاره بورا جلو دروایساده بود. سرش رو کج کرد و با دست به گربه اشاره کرد:
_این چیه؟
بومگیو کمرش رو صاف کرد و تهیون رو جلو گرفت:
_عام این...رونه گربه تهیون.
هانا خواهر دو قلوی بورا جیغ زد:
_گربه؟
تهیون با صدای ارومی که فقط به گوش بومگیو برسه گفت:(قسم میخورم چوی اگه منو بدی دست این دو نفر با همین پنجه هام بکشمت!)
پسر عینکی اب دهنش رو قورت داد. تهیون دو قلو ها رو نمی شناخت، اونا اگه چیزی میخواستن به دست میاوردن یا از راه صلح یا از راه جنگ. درحالی که سعی میکرد بدون برخورد با دوتا دختر راهش رو باز کنه توضیح داد:(تهیون خوشش نمیاد گربه اش رو بدم دست کسی نمیخواد بیاد نفرینتون کنه میخواید؟)
بورا جلو پرید و نزاشت رد بشه:(تهیونی اوپا ما رو دوست داره میزاره با گربه اش بازی کنیم.)
هانا هم تایید کرد:(اره اوپا ما رو خیلی دوست داره میزاره به موهاش دست بزنیم.)
.
بومگیو با گیجی به گربه و بعد دو قلو ها نگاه کرد که با چشم های مشتاق منتظر بودن پسر عینکی فالگیر رو بهشون بده. تهیون سمت دیگه ای رو نگاه کرد و انگار خجالت کشید. ابرویی بالا انداخت:(جدی؟سوبین رو نمیگید؟)
بورا سرش رو به معنای نه تکون داد:(نه تهیون اوپا رو میگیم همون که موهاش قرمزه.)
هانا ادامه داد:(همونی که جادو بلده.)
بورا با هیجان گفت:(میتونه از پشت گوشتت ابنبات دربیاره.)
احساس خجالت تو تهیون بیشتر شد، وقتی بچه ها اینجوری ازش حرف میزدن نمی تونست بیشتر از این مقاومت کنه. مثل کسی که به استقبال مرگ میره با وقار از آغوش بومگیو پایین پرید. خودش رو به پای هانا مالید که باعث شد دختر از هیجان جیغ بزنه. دست کوچیکش رو روی کمر گربه کشید و با صدایی که از هیجان نازک شده بود گفت:(خیلی نرمه.)
تهیون اینبار سمت بورا رفت و کارش رو تکرار کرد. دختر کوچیک روی زانوهاش نشست و با اعتماد به نفس گوش های فالگیر رو نوازش کرد:(خدایا مثل تهیونی اوپا نازه.)
بومگیو واینستاد تا بقیه جیغ و داد های دخترا و نظرات بی اهمیتشون در مورد تهیون رو بشنوه. اول باید پدر و مادرش رو برای سفر راضی میکرد و بعد بارش رو می بست.
####
با ووت و کامنت روحمو رو شاد کنید😁