در این قسمت خواهیم داشت:
#چاه #ساعت #پروانه #دیگه همهی معماها حل میشن #یوری و هیوکجه #روح #همهی بچهها کنار هم جمعن #هیوکجه همهی کارارو درست میکنه #پیرمرد #آسایشگاه #عشق از دست رفته #رهایی
🐉
یوری
یوری نوری چراغقوه رو داخل چاه تابوند، اما تنها چیزی که میتونست ببینه پشت هیوکجه بود که اون پایین خم شده بود و با بیلچه خاک و گل رو از کف چاه توی سطل میریخت. پرسید:"هنوز هیچی؟"
صدای هیوکجه از اون پایین بین دیوارهها میپیچید و بالا میومد، یوری با خودش فکر کرد که این صدای واقعی یه خداست، صدایی که اینطور انعکاس پیدا میکنه و در حالی که ازت فاصلهی زیادی داره نزدیک به نظر میرسه.
-"بکش بالا!"
یوری چراغقوه رو کنار گذاشت و سر طناب متصل به یک قرقره رو که به سر دیگهاش سطل پر از خاک هیوکجه وصل بود به دست گرفت. هیوکجه اون روز صبح قرقره و پایهاش رو از مغازهی ابزارفروشی بلند کرد و قبل از روشن شدن هوا همه چیز رو برای پایین رفتن توی چاه آماده شد. یوری وقتی از راه رسید که اون توی مراحل آخر بستن طناب به سطل بود.
وقتی سطل پر از خاک و گل بالا اومد؛ یوری همهش رو روی زمین خالی کرد و شروع کردن به گشتن. با اینکه هیوکجه تمام اون خاک رو با بیلچه زیرورو کرده بود اما به نظرش این بالا گشتن زیر نور احتمال پیدا شدن ساعت رو بیشتر میکرد. یوری فقط یه تصویر ازش رو دیده بود. یه ساعت جیبی گرد با طرح یک بال پروانه که روش حکاکی شده بود؛ هیوکجه گفته بود که باید به طور خاصی هم بدرخشه اما یوری مطمئن نبود بعد از سالها توی چاه موندن درخششی باقی مونده باشه.
-"بیشتر از این نمیتونم بکنم بقیهاش خیلی محکمه!"
صدای هیوکجه از ته چاه به گوشش رسید. هنوز مشغول زیر و رو کردن بود و گل زیر ناخونها و حتی یه جایی زیر بینیش خشک شده بود.
-"نمیتونیم تسلیم بشیم هیوکجه! باید همینجا باشه!" بدون اینکه نگاهش رو از خاک پیش روش بگیره گفت و تکه سنگ بزرگی که پیدا کرده بود رو برداشت. خاک روش رو با دقت پاک کرد و بعد با قمقمهی آبی که همراهش داشت روش رو تمیزتر کرد. هنوز فقط یه تیکه سنگ بود. آهی کشید و از جا بلند شد، دوباره کنار چاه ایستاد و به هیوکجه نگاه کرد.
-"هیچی؟"
-"یه چیزی هست، وسط سنگا گیر کرده، مطمئن نیستم!"
یوری نور چراغقوه رو روی دیوار به سمتی که هیوکجه ایستاده بود گرفت. نمیتونست چیزی ببینه. آب گل آلودی اون پایین بین پاهای هیوکجه میچرخید. پرسید:"نمیتونی درش بیاری؟"
-"تو کولهام یه چاقو هست میتونی بهم بدیش؟" هیوکجه سرش رو بالا گرفت و ازونجا به یوری نگاه کرد:"ازینایی که جمع میشه، خیلی بزرگ نیست. تو جیبای کناریش رو نگاه کن."
یوری سر تکون داد و سراغ کوله رفت که کنار بقیهی وسایل یکمی دور از جایی که خاک رو خالی میکرد افتاده بود. یکی یکی زیپها رو باز کرد و دستش رو داخل برد. آخر سر چاقو رو داخل جامدادی وسط خودکار و مدادها پیدا کرد. دستهاش شکل عجیبی داشت و ضامن کوچیکی هم بود که بعد از فشار دادنش تیغه ناگهان از وسط دسته بیرون اومد و یوری رو از جا پروند.
نزدیک چاه برگشت. دوباره تیغه رو داخل داد و چاقو رو داخل سطل خالی گذاشت و پایین فرستاد.
هیوکجه غر زد:"میتونستی پرتش کنی!"
یوری تند تند طناب رو پایین داد:"ترسیدم بخوره تو سرت یا زیر آب گم بشه."
هیوکجه از اون پایین پوزخندی بهش زد و چاقو رو از توی سطل برداشت. یوری نور رو اینبار درست جایی گرفت که هیوکجه مشغولش شده بود و دید که خورده سنگهای ریز و درشتی از شکاف روی دیوار بیرون ریختن. هیوکجه کمی بعد چاقو رو کنار گذاشت و انگشتش رو داخل سوراخی که ایجاد شده بود فرو کرد.
-"لعنتی... فکر کنم واقعا خودشه!"
یوری لبش رو گزید، بیشتر خم شد و با دقت به حرکات دست هیوکجه نگاه کرد. دید که چیزی شبیه به زنجیر رو بیرون کشید و به دنبالش جسم براقی هم سر از سوراخ درآورد. هیوکجه با صدای بلند خندید. روی ساعت دست کشید و یوری تونست طرح بال پروانه رو اونجا ببینه.
-"چطوری رفته بود اونجا؟"
-"فشار آب فکر کنم؟ بیا." هیوکجه ساعت رو داخل سطل گذاشت و همزمان که یوری طناب رو میکشید شروع به بالا اومدن از دیوارهی چاه کرد. سرعتش اینقدر زیاد بود که وقتی لبهی چاه نشست یوری هنوز سطل رو بالا نرسونده بود.
هردو با هم به سمت ساعت دست دراز کردن. وقتی انگشتهاشون بهم خورد، نگاهشون بهم رسید. هیوکجه دستش رو عقب برد. زیاد طول نکشید اما توی همون لحظهی کوتاهی که هردو با هم ساعت رو لمس میکردن و نگاهشون به چشمهای هم بود؛ موجی توی قلب یوری شروع به حرکت کرد، حس آشنایی بود، گم شده و در انتظار بیدار شدن.
هیوکجه چرخید و از لبهی چاه پایین پرید. یوری ساعت رو برداشت. نگه داشتنش امواج رو با باد تندی به حرکت وامیداشت. پرسید:"حالا باید باهاش چیکار کنیم؟"
هیوکجه مشغول باز کردن پایه و قرقره شده بود:"پیرمرد گفت باید برش گردونیم به صاحب اصلیش."
یوری ساعت رو توی جیب شلوارش گذاشت:"صاحب اصلی؟" مشغول پیچیدن طنالی که هیوکجه باز کرده بود شد:"اون دیگه کیه؟"
هیوکجه شونه بالا انداخت:"نمیدونم. باید دنبالش بگردیم. فقط اون میتونه روحش رو آزاد کنه. وقتی یه نفر با قصد ابدیت بخشیدن به عشق این ساعت رو میخره انگار با روحه یه جور قرارداد بسته. پس اون اینجا گیر میکنه تا زمانی که عشق رو به سرانجام برسونه. احتمالا آخرین کسی که خریدش یه جوری عشقش رو از دست داده، بعدشم ساعت رو داخل چاه انداخته؛ به خاطر همینه که اون تمام مدت اینجا گیر کرده بود."
یوری دستش رو روی جیب شلوارش مشت کرد:"به خاطر همین جونگین رو گیر انداخت؛ که حداقل بتونه به یه شکلی بیرون بره؟"
هیوکجه جلو اومد و طناب رو ازدستش گرفت:"و به خاطر اینکه یه جوری نظر آدما رو به اینجا جلب کنه؛ تا مجبورشون کنه داخل چاه رو بگردن و ساعت رو بیرون بیارن. وقتی دنبال شوهرت اومدی و در چاه رو باز کردی؛ که احتمالا مدت خیلی زیادی هم بسته بوده، شانسش رو پیدا کرده. خودش رو به اولین کسی که سراغ چاه اومده گره زده و تمام تلاشش رو کرده که بقیه هم بیان. احتمالا اون کسایی که مردن با میل خودشون پایین پریدن. خودش رو بهشون گره میزده و اینقدر براشون آواز میخونده که متوجه نشن دارن واقعا چیکار میکنن!"
یوری از طعم فلز مانندی که توی دهنش پیچید متوجه شد که تمام مدت داشته لبش رو گاز میگرفته. دستهاش توی مشتهای محکمی گره خورده بودن و کفشون هم میسوخت. هیوکجه یکی از دستهاش رو بالا آورد و کنار صورتش گذاشت، زمزمهی آهستهای رو شروع کرد و یوری آرامشی که از ازونجا به بدنش تزریق میشد رو احساس کرد. نفس عمیقی گرفت، نگاهش به چشمهای هیوکجه گره خورد.
-"و ما تمام مدت فکر میکردیم تقصیر اژدها بوده."
انگشتهای هیوکجه روی صورتش حرکت کردن، شستش زیر بینی یوری تکون میخورد و باعث میشد حس خشکی که تا الان اونجا بود از بین بره.
-"درواقع کسی که در نهایت روحشون رو میخورده اژدها بوده؛ اینش درسته. اونا خودشون رو تسلیم میکردن. تیکهی گم شدهی پازلمون هم همین بود؛ نیرویی که وادار به تسلیم کردنشون کنه."
یوری آهسته پرسید:"به خاطر این تنبیهش میکنن؟"
نگاه هیوکجه بین چشمهاش چرخید:"ممکنه. ولی قول میدم تمام تلاشم رو برای منصرف کردنشون بکنم. به هر حال این یه مورد به خصوصه. اون با خواست خودش اینکارو نمیکرده."
یوری کششی رو از طرف هیوکجه احساس میکرد که تا حالا وجود نداشت. ساعت توی جیبش گرم بود و نبض میزد. ضربانش با حرکات دست هیوکجه روی صورتش هماهنگ بود. یوری رد نگاهش رو به که طرف لبهای خودش اومد بود گرفت. باعث شد مردمکهای خودش هم پایینتر برن.
پرسید:"چطوری میخوای اینکارو بکنی؟"
-"چی؟"
-"وقتی مقابل شورای خدایان حاضر میشی. میخوای چی بهشون بگی که راضی بشن آزادش کنن؟"
هیوکجه بازدم عمیقی رو بیرون داد. دستش رو عقب برد، نگاهش رو گرفت:"دارم بهش فکر میکنم. اونا همیشه حاضرن در ازای یه پیشکش خوب چیزی که میخوای رو بهت بدن." قدمی به عقب برداشت و سراغ وسیلههایی که جمع کرده بود رفت:"بیا باید زودتر دنبالش بگردیم. باید قبل از اینکه امشب شورا برگزار بشه پیداش کنیم."
یوری سر تکون داد، هنوز اون کشش رو احساس میکرد. سراغ کولهی رها شده روی زمین رفت و به دنبال هیوکجه از حصار زردرنگی که پلیس دور چاه ایجاد کرده بود رد شد.
***
جلوی بیمارستان، هیونجین، جونگین، گیوری و پسر دیگهای که یوری نمیشناخت کنار هم ایستاده بودن. مامان جونگین یکمی دورتر درحال صحبت با بابای هیونجین بود و به نظر میرسید با خنده و خوشرویی تلاش میکنه رضایتش رو برای انجام کاری جلب کنه.
یوری و هیوکجه که هنوز لباساش پر از خاک و کثیف بود به اون چهار نفر نزدیک شدن و باعث شدن اخمهای بابای هیونجین بیشتر توی هم بره.
گیوری اولین کسی بود که بهشون واکنش نشون داد:"چه اتفاقی براتون افتاده؟"
هیوکجه دست به سینه شد و نگاهش رو بین جمعیت چرخوند. با حالت بیخیال همیشگیش شونه بالا انداخت و گفت:"رفته بودم توی چاه!"
یوری لبهاش رو جمع کرد، دستش رو روی ساعتی که توی جیبش داشت فشرد. جونگین و هیونجین زیاد خوب به نظر نمیرسیدن، رنگشون پریده و زیر چشمهاشون سیاه بود. پسر ناآشنایی که کنار هیونجین ایستاده بود بازوش رو به دست داشت. حرف هیوکجه باعث شد چشمهای همشون گرد بشه.
هیوکجه بدون توضیح دادن گفت:"یه کاری خیلی مهم هست که باید هممون کمک کنیم و انجامش بدیم ولی اینجا نمیتونم حرف بزنم."
جونگین گفت:"همین الان مامانم داره بابای هیونجین رو راضی میکنه که بیاد خونهی ما. برای اینکه خودش مراقبمون باشه دو روز مرخصی گرفته. فکر نکنم به زودی تصمیمی برای تنها گذاشتنمون داشته باشه."
نگاه هیوکجه به طرف زن و مردی که با فاصلهی نه چندان زیاد ایستاده و در حال صحبت بودن رفت:"باشه الان درستش میکنم." و به طرف اونها قدم برداشت.
گیوری ناگهان پرسید:"هیوکجه جدی توی چاه بوده؟" یوری سرش رو به طرفش چرخوند و حرفش رو تایید کرد. گیوری لبش رو گزید:"اینجا دقیقا داره چه اتفاقی میفته؟"
-"خیلی چیزا برای توضیح دادن هست." اینبار صدای هیونجین بود که برای اولین بار توی اون روز به گوش یوری میرسید. ضعیفتر از همیشه بود و به نظر میومد برای حفظ تعادلش کاملا به پسر کناریش تکیه زده. یوری حالا که بیشتر فکر میکرد، اون چهرهی جدید زیاد هم ناآشنا نبود اما نمیتونست به یاد بیاره که قبلا کجا دیدتش.
همون لحظه بود که مامان جونگین و هیوکجه با چهرههای خندون به طرفشون برگشتن. هیوکجه برای همشون سر تکون داد:"بریم که قراره روز پر مشغلهای باشه!"
***
مدتی بعد همه باهم توی نشیمن خونهی جونگین جمع شده بودن و هیوکجه به نوعی موفق شده بود مامان جونگین رو راضی کنه که قطعا توی آسایشگاه و محل کارش نیاز بیشتری بهش هست تا توی خونه. حالا همشون تنها بودن و بالاخره وقت حرف زدن رسیده بود.
هیوکجه وسط اتاق ایستاده بود و داشت آمادهی صحبت کردن میشد که زنگ در به صدا دراومد. جونگین به سرعت برای باز کردن در رفت و وقتی چهها توی ورودی خونه پیدا شد؛ هیوکجه دیگه وسط اتاق ناایستاده بود بلکه داشت سعی میکرد خودش رو پشت یوری پنهان کنه.
-"کی به اون گفته بیاد؟"
گیوری نگاه چپی بهش انداخت"من گفتم!"
چهها راهش رو از بین جمعیت باز کرد:"همتون اینجایین چه جالب! هیوکجه؟" کنار گیوری نشست.
هیوکجه براش سر تکون داد و دوباره ایستاد:"خب به نظرم هرچقدر که تعدادمون بیشتر باشه بهتره. یوری لطفا اونو به من بده."
یوری ساعت رو از جیبش درآورد و به دست اون داد. هیوکجه جسم طلایی کوچیک رو طوری نگه داشت که همه بتونن ببیننش:"این که میبینین، دلیل اتفاقاتیه که داره اینجا میفته؛ منو یوری از توی چاه درش آوردیم. این داره آدما رو میکشه!"
گیوری با تعجب پرسید:"این آدمارو میکشه؟ چطوری؟ تو چطور..."
هیوکجه سر تکون داد:"یه جور طلسمه. بابام کامل میشناختش. میتونه خودش رو به روح آدما گره بزنه و وادارشون کنه کارایی که ازشون میخواد رو انجام بدن."
-"چرا باید اینکارو بکنه؟" اینبار کسی که سوال رو پرسید چهها بود. در حقیقت اون دونفر تنها کسایی بودن که هیچ اطلاعی از موضوع نداشتن و این اولین باری بود که داشتن چیزایی درموردشون میشنیدن.
-"به خاطر اینکه توی چاه گیر کرده بود. احتمالا صاحب اصلیش اونجا انداختش. میخواسته با کشیدن آدما به طرف چاه نظر بقیه رو جلب کنه تا شاید بتونن درش بیارن و به صاحبش برش گردونن."
چهها خندهی عصبی کوتاهی کرد:"چرا باید اینو باور کنیم؟"
-"من احساسش کردم."
همهی سرها به طرف صدا برگشت. هیونجین بهشون نگاه نمیکرد حتی سرش رو بالا نیاورده بود.
-"دیروز وقتی بیهوش بودم. درواقع به جایی کشیده شدم که اون میخواست. نمیدونم چیزایی که دیدم چه معنیای میتونن داشته باشن ولی مطمئنم که اونجا بود، کاملا احساسش میکردم. قبل از اینکه بیهوش بشم، یه نور بزرگ دیدم و بعد انگار دوباره داشتم تمام خاطراتم رو زندگی میکردم."
سکوتی برقرار شد، هیچکس به کس دیگه نگاه نمیکرد. یوری نگاهش رو به طرف جونگین برد. اون با انگشتهای گره خورده درست کنارش نشسته بود و مدام زانوش رو بالا و پایین میبرد. رد نگاهش به هیونجین و دوستش میرسید که با فاصلهی خیلی کمی کنار هم ایستاده بودن و بازوهاشون بهم دیگه برخورد میکرد. یوری ناگهان به یاد آورد که اون چهره رو کجا دیده. توی یه تماس ویدئویی با هیونجین. بهش گفته بودن که اسمش سونگمینه.
-" اما وقتی من سراغ چاه رفتم هیچ اتفاقی برام نیفتاد. چرا فقط من و هیونجین بودیم که زنده موندیم؟"
صدای گیوری آهسته و پر از تردید بود، قطرههای اشک روی صورتش سر میخوردن و باعث میشدن که صداش بلرزه. هیوکجه روبروش ایستاد و روی شونهاش دست گذاشت.
-"هیچکس نمیدونه؛ ولی کاری که الان باید انجام بدیم پیدا کردن صاحب ساعته. این راه حل اصلیه."
هیونجین گفت:"وقتی بیهوش بودم قسمتی از خاطراتم بود که بیشتر از بقیه تکرار میشد. وقتی که یه چیزی مشابه این ساعت رو چند وقت پیش از بابات خریدم هیوکجه و همینطور لحظهای که خروج نور طلایی رو از چاه دیدم. به جز اونا یکی از پیرمردهایی که توی آسایشگاه بستریه بود."
-"آقای چو؟" جونگین بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش پرسید.
هیونجین سر تکون داد:"همون که از گردن به پایین فلجه. همیشه براش کتاب میخونی."
جونگین از جاش بلند شد:"خودشه! منم چندین بار خوابش رو دیدم. فکر میکردم به خاطر اینه که دلم براش میسوزه ولی از وقتی... از وقتی این جریان شروع شده مدام توی خواب میدیدمش. حتی دیشب. شاید اون صاحب ساعته. روحه میخواسته اینجوری بهمون نشونش بده."
یوری به تمام اوقاتی که کنار آقای چو توی اتاقش گذرونده بود فکر کرد و توی همهی اونا یه وجه مشترک دید:"و پروانه همیشه اونجاست. اون پروانهی سفید." به ساعت توی دست هیوکجه اشاره کرد:"که اینجا هم حکاکی شده. همیشه توی اتاقشه!"
نگاه هیوکجه به طرفش اومد و روی چشمهاش ثابت شد. دستش ناگهان بین انگشتهای هیوکجه گیر افتاد:"بیا بریم." دستش رو کشید و از نشیمن بیرون برد.
جونگین پشت سرشون راه افتاده بود:"منم میام."
هیوکجه به طرفش چرخید، دستش رو بالا آورد و انگشت تهدید آمیزی رو به طرفش گرفت:"تو به اندازهی کافی ضعیف هستی. همینجا بمون." انگشتش به طرف هیونجین کشیده شد:"همینجا میمونی و مطمئن میشی که اتفاقی برات نمیفته. مطمئن نیستم چیکار قراره بکنیم نمیخوام مشکل دیگهای برات پیش بیاد. یوری اینجا بهتر میتونه کمک کنه."
جونگین قدمی به عقب برداشت. نگاهش به طرف یوری اومد.
-"لی هیوکجه!"
چهها داشت به طرفشون میومد. هیوکجه فرصتی بهش نداد. دست یوری رو کشید و باهم از خونه بیرون رفتن.
***
اتاق آقای چو مثل همیشه ساکت و پر از نور بود. وقتی یوری و هیوکجه وارد شدن، یکی از پرستارها تازه پیرمرد رو روی صندلی چرخدارش روبروی پنجره گذاشته بود. با دیدن یوری لبخند کوچیکی زد:" سلام یوری. خیلی وقته اینجا نبودی آقای چو از دیدنت خوشحال میشه!"
یوری تعظیم کوتاهی به پرستار کرد. به طرف پیرمرد رفت و جوری ایستاد که در راستای دیدش باشه. هیوکجه پشت سرش بود. نگاه پیرمرد بین دو پسر جا به جا شد. ناگهان پروانهی سفید بالای سرش شروع به بال زدن کرد.
یوری منتظر شد تا پرستار از اتاق بیرون بره و بعد ساعت رو از جیبش بیرون آورد.
-"آقای چو ما یه چیزی براتون آوردیم. فکر کردیم که این ممکنه برای شما باشه. اینطور نیست؟"
ساعت رو جلوی پیرمرد گرفت و دید که مردمکها به طرفش رفتن. پروانه بال زد و درست روی همتای حکاکی شدهی خودش روی ساعت نشست. یوری دست چروکیده رو گرفت و ساعت رو به کفش گذاشت. صدای نفسهای پیرمرد بلندتر شده بود. یوری قطره اشکی رو دید که از بین چینهای عمیق صورتش حرکت کرد و پایین ریخت.
هیوکجه کنار صندلی روی زانوهاش نشست. دست دیگهی پیرمرد رو گرفت و زمزمههای آهستهای که یوری متوجهشون نمیشد رو شروع کرد.
نفسهای آقای چو کم کم تبدیل به هق هق گریه شد. اشکهای بیشتری روی صورتش سر خوردن. هیوکجه زمزمهاش رو ادامه میداد و یوری خم شد تا سر پیرمرد رو در آغوش بگیره.
مدتی بعد، وقتی گریهی آقای چو آروم گرفته و دیگه اشکی نمیریخت. هیوکجه زمزمهاش رو قطع کرد و آهسته گفت:"شما باید بهش اجازه بدین بره. قلبتون رو رها کنین. روحی که اینجاست به خاطر شماست که به این ساعت گره خورده. تا بهش اجازه ندین نمیتونه بیرون بیاد."
یوری توی چشم های کم نور پیرمرد میتونست گناهی رو که بیخبر مرتکبش شده بود ببینه. نگاهش به طرف ساعت رفت، پلکهاش روی هم افتادن و برای چند لحظه یوری فکر کرد که شاید خواب رفته اما ناگهان ساعت و بعد هم پروانه شروع به درخشیدن کردن. نوی از بال حکاکی شده بالا اومده و دور پروانهی سفید پیچید و تمامش رو پر کرد. روشنایی اینقدر زیاد بود که یوری مجبور شد دستش رو جلوی صورتش بگیره.
وقتی بالاخره چشمهاش رو باز کرد، به جای پروانه زنی روبروی پیرمرد ایستاده بود. زنی با موهای مشکی و صورت بیاندازه سفید که هانبوک سفید و روشنی به تن داشت. یوری محو زیباییش شده بود، نور انگار از وجودش نشأت میگرفت و به اطراف میپاشید. امواج روشن انگار که روی خورشید سوزان در تلاطم باشن روی پارچهی لباس و پوستش بالا و پایین میرفتن.
زن مقابل پیرمرد زانو زد. لبخندی که به لب داشت اینقدر زیبا بود که قلب یوری رو به تپش میانداخت. احساس میکرد حاضره برای بقیهی عمرش اونجا بایسته تا فقط بتونه زن رو تماشا کنه.
-"تو کارت رو خیلی خوب انجام دادی چو میونگ جین." زن با صدایی که صدا نبود و از طریقی جز گوشها به یوری میرسید صحبت میکرد. " متاسفم که نتونستم عشقت زنده نگه دارم. اما میتونم بهت اطمینان بدم که اون الان توی بهشت منتظرته. تمام این سالها منتظرت بوده. تو تا حالا خوب زندگی کردی، پس لطفا مدت کوتاه دیگهای دووم بیار تو بتونی بری پیشش."
زن دستش رو جلو برد و صورت آقای چو رو لمس کرد. یوری به جای اون مرد پیر صورت پسر جوونی رو دید؛ غم زده و تنها اما امیدوار.
پیرمرد پلکهاش رو بست. زن اشک سر خورده روی صورتش رو پاک کرد و پیشونیش رو بوسید. دوباره نور تمام اتاق رو در برگرفت و وقتی که از بین رفت، زن دیگه اونجا نبود.
سلام شکوفهها
امیدوارم که لذت برده باشید
اگه هنوز سوالی براتون باقی مونده خوشحال میشم که جواب بدم
ممنون که باهام هستید دوستتون دارم