ریحون🌱 و مجنون (دو ورژنه)

By Nilzland

45.4K 6.9K 6.7K

[completed] هشدار! ⚠️ (این بوک صرفا جنبه‌ی فان دارد لطفا با جنبه وارد شوید) . . . تاحالا فکر کردین که اگر تهک... More

《درباره‌ی ریحون و مجنون》
شاتِ اول🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ اول🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ دوم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ دوم🌱 ( ورژن کوکوی)
شاتِ سوم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ سوم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ چهارم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ چهارم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ پنجم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ پنجم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ ششم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ ششم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ هفتم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ هفتم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ هشتم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ هشتم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ نهم🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ نهم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ دهم🌱 (ورژن کوکوی)
شاتِ آخر🌱 (ورژن ویکوک)
شاتِ آخر🌱 (ورژن کوکوی)
حتماً مطالعه شود.🌱👇🏻
❗مهم❗

شاتِ دهم🌱 (ورژن ویکوک)

728 130 97
By Nilzland

(برای خوندن ورژن کوکوی به پارتِ بعد مراجعه کنید.)
.
.‌
.

"اینـ... اینجا چخبره؟"

به سختی پرسید و با نفس‌هایی سریع شده، نگاهش رو بین تهمینه و خدیجه گردوند.

"ظهرت بخیر جونگکوک جون؛ مرحبا به تو همینجوری شوهرداری میکنی؟ داداش بیچارم که ناشتا رفت بیرون؛ ناهار و شامشم نمیخوای بهش بدی؟"

تهمینه با همون تلخی همیشگی‌ای که جونگکوک رو مورد حمله قرار می‌داد، گفت اما پسر بیچاره همچنان مات و مبهوت بهشون خیره شده بود. انتظار هرچیزی رو از تهمینه داشت اما اون زن اینبار با آوردن خدیجه به خونشون زیاده روی کرده بود.

خدیجه کاسه سوراخ، تک دختر اوس موسی کاسه سوراخ بود که از قضا دوست صمیمی تهمینه بود و به همین دلیل هم خواهرشوهرش مدام تلاش داشت خدیجه رو به ریش تهیونگ بیچاره‌ش ببنده.

با سکوت جونگکوک، تهمینه که از چهره‌ی پسر میتونست بهم‌ریختگی اون رو تشخیص بده، با خوشحالی ابرویی بالا انداخت و چشم غره‌ای به همسر برادرش رفت:

"میبینی خدیجه جون؟ خانواده‌ی ما از داماد هم شانس نیاورده. خدا شاهده عزیزجون و آقامو التماس میکردم که یه همدم خوب برای داداشم جفت و جور کنن هرچی نباشه داداشم یه سر و گردن از مردای فامیل و محل بالاتره. خونه داره، ماشین داره، تعمیرکاره و سری تو سرا در آورده فداش بشم. یکی رو میخواد که براش بسوزه و بسازه نه یکی که یه درد به درداش اضافه کنه اما گوش به حرف من ندادن که. تازه..."

"تهیونگ... میدونه این دختره رو آوردی خونش؟"

جونگکوک اینبار با غمی که نفسش رو سنگین‌تر میکرد، حرف خواهر شوهرش رو قطع کرد و تهمینه کیفور از شنیدن لرزش صدای پسر، گره‌ی چادر گل‌گلی‌ش رو به دور کمرش محکم‌تر کرد:

"واه واه جونگکوک جون این چه رسم مهمون نوازیه؟ خونه‌ی داداشم و من نداره. هرچی باشه سه دونگ این خونه به نام کیومرث‌نژاد‌هاست ما هم از اون خانواده‌هاش نیستیم که مالِ من و مالِ تو بکنیم. هرچند که میدونم جعفرآبادیا از این رسما ندارن و آب از دستشون نمیچکه."

دستی روی شانه ی خدیجه گذاشت و لبخندی به چهره ی خوشحال اون پاشید:

"خدیجه جون هم اومده کمک من آش بار بذاریم. تو که تا لنگ ظهر خوابی؛ خداشاهده من از اون خواهر شوهرا نیستم که بخوام هی عیب و ایراد بگیرم و عهد و عیال داداشمو بچزونم ولی عزیزم تو که حامله هم نیستی دیگه این همه نازت برای چیه."

دندان‌هاش رو روی هم فشار داد و چندبار بزاقش رو قورت داد تا بلکه بغض دردناک شکل گرفته در گلوش رو از بین ببره اما حرف‌های تهمینه مثل یک تیغ برنده بودن و شنیدن اون‌ها قلبش رو به درد می آورد. تهیونگ کجا بود که ببینه خواهرش اینطور داشت سنگ روی یخش می‌کرد؟ اون کجا بود که ببینه تهمینه اینطور دور برداشته بود و جلوی غریبه‌ای مثل خدیجه به تمسخر می‌گرفتش و طوری رفتار میکرد که انگار این جونگکوک بود که توی اون خونه غریبه بود...

"حواست باشه چی از دهنت درمیاد تهمینه؛ خواهرشوهرمی احترامت واجبه ولی اجازه نمیدم جلوی هر کس و ناکسی اینطور باهام حرف بزنی."

با جدیت هشدار داد و تمام تلاشش رو کرد تا لرزش صداش رو پنهان بکنه اما نفس‌های سریع و متقاطع‌ش این اجازه رو بهش نمیدادن.

تهمینه، اینبار اخم غلیظی کرد و طلبکارانه گفت:

"من چیزی نگفتم که جونگکوک جون چرا ناراحت میشی؟ هرچی گفتم حقیقت بوده مگه غیر از اینه که تو اجاقت کوره و چندساله که داداش بیچارمو توی حسرت یه بچه گذاشتی؟ هیچ میدونی تهیونگ چقدر بچه دوست داره؟ دل عزیزجون و حاج بابا لک زده برای دیدن بدو بدو کردن نوه‌هاشون توی حیاط خونه. دلشون لک زده برای دیدن یه کیومرث‌نژاد کوچولو و خداشاهده اگر تاحالا کاری نکردم که داداشم طلاقت بده و بفرستت خونه‌ی بابات فقط و فقط به خاطر این بوده که ما نون و نمک همو خوردیم و نمیخوام بعد از طلاق عمه کلثومم توی محل چو بیوفته و بگن که ناف کیومرث‌نژاد‌ها با طلاق بریده شده."

دست‌هاش رو مشت کرد و از شدت عصبانیت حتی انگشت‌های پاهاش رو هم توی دمپایی قرمز رنگی که پوشیده بود، جمع کرده بود. تن و بدنش از شدت بی‌احترامی‌های تهمینه به لرزش در اومده بودن و دلش میخواست فریاد بکشه و اون زن و عفریته‌ای که با چهره‌ای کیفور کنارش ایستاده بود رو زیر مشت و لگدهای خودش بگیره اما از بدِ روزگار، جونگکوک همیشه کسی بود که آبرودار بود و دلش نمیخواست با راه انداختن دعوا اون هم با خواهرشوهرش تهیونگ و خودش رو مضحکه‌ی کلِ محلشون بکنه پس با چشمهایی که به خاطر اشک‌های حاصل از بغض ترکیده‌اش می سوختن، بدون اینکه چیزی در جواب تهمینه بگه به سمت درِ حیاط پا تند کرد و اون رو باز کرد:

"بیرون."

صداش از شدت عصبانیت دورگه شده بود و فکش از فشردن دندانهاش به روی هم درد گرفته بود و این مسئله زمانیکه واکنشی از جانب تهمینه و خدیجه ندید، شدت گرفت.

"همین حالا از خونه ی من برین بیرون!"

اینبار فریاد کشید و خدیجه به وضوح از جای پرید و بلافاصله کیفش رو برداشت و لبه‌ی چادر گلدارش رو بین دندان‌هاش گرفت و اون رو مرتب کرد اما قبل از اینکه قدمی به سمت درِ خروجی برداره، تهمینه مانع شد و با چند قدم خودش رو به جونگکوک رسوند و سیلی محکمی به صورت پسر زد:

"تو کی باشی که بخوای منو از خونه‌ی داداشم بیرون کنی پتیاره؟ هی به روش خندیدم پر رو شده فکر کرده خبریه. خونه‌ی تو؟ نصف این خونه به نام داداش من و کیومرث‌نژاد‌هاست! هوا برت نداره پسره‌ی بی‌رگ و ریشه. اگه قرار به رفتن کسی هم باشه اون تویی که باید جل و پلاستو جمع کنی و از این خونه و زندگی داداش ساده و بیچاره‌ی من گورتو گم کنی."

نگاهش رو از جونگکوکی که با چهره‌ای شوکه شده اشک می‌ریخت، گرفت و لبخندی به خدیجه -که حالا معذب به نظر میرسید- زد.

"خدیجه قربونت برم یه هم بزن این آش رو تا من تمرهندی و سبزی‌ها رو میارم ته نگیره."

تهمینه طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود، گفت و بعد بدون اینکه اهمیتی به جونگکوک -که همونطور کنار در ایستاده و شوکه از سیلی‌ای که از خواهرشوهرش خورده بود به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود- بده ، به سمت مواد غذایی‌ای که خریده بودن رفت.

***

نزدیکی غروب، تهیونگ به خونه برگشت و بی‌خبر از همه چیز و همه جا، با سرخوشی سوت می زد و مدام به لباس خواب جدیدی که از حراجی برای ریحون نازدارش خریده بود، فکر می کرد و بدن سفید و خوش تراش پسر رو توی اون چند تکه تور سبز رنگ تصور می کرد.

با گذشتن از حیاط خونه و دیدن دیگ بزرگی که گوشه ای از اون رها شده بود، ابرویی بالا انداخت و سلانه سلانه وارد خونه شد. کیسه ی ریحان‌هایی که خریده بود رو عمیقاً بو کرد و به خاطر عطر خوش اون‌ها لبخندی زد. تصور اینکه درکنار دست‌پخت جونگکوک اون سبزی‌های خوش‌مزه رو بخوره، هوش رو از سرش می‌برد و شکمش رو به تقلا می انداخت.

"جونگکوک؟"

با صدای نسبتاً بلندی داد زد و کیسه‌های خریدهاش رو گوشه‌ای از آشپزخانه گذاشت. با نشنیدن جوابی از پسر، لب‌هاش رو جلو داد و یکبار دیگه داد کشید:

"نفس تهیونگ کجاست که به آقاش خسته نباشید بگه؟ صبح تاحالا ندیدمت دلم عینهو یه گنجشک برات چهچهه میزنـ..."

"سلام داداش؛ خسته نباشی."

"علیک سلام؛ سلامت باشی تهمینه. جونگکوک کجاست؟"

تهمینه با شنیدن اسم جونگکوک، نگاهش رو از چهره‌ی جدی تهیونگ گرفت و دستی به شلوار گشاد و خال خالیش کشید:

"نمیدونم والا؛ بی خبر رفت."

"رفت؟ کجا رفت؟"

تهیونگ پرسید و وقتی تهمینه شانه ای بالا انداخت، اخمی کرد اما با خیال اینکه جونگکوک برای خرید و یا دیدن زن‌های همسایه بیرون رفته، خیالش راحت شد و برای خوردن آب به سمت یخچال رفت.

تقریباً نیمی از پارچ قرمز پر شده از آب لوله رو سر کشید و بعد پشت دستش رو روی لب‌ها و سبیل‌های نمدار شدش کشید. با احساس فشاری که به شکمش وارد می‌شد، کمربند قهوه‌ای رنگش رو باز کرد، بطری رو توی یخچال برگردوند و ضربه ی آرومی به شکمش -که حالا مثل یک بشکه پر از آب شده بود- زد:

"این چه وضعشه بی صاحاب؟ آبم میخوریم میای جلو؟"

"داداش گرسنه ای یه کاسه آش برات بریزم؟"

با شنیدن صدای آروم تهمینه، نگاهی به زن انداخت و ضربه ی آروم دیگه ای به شکمش زد. انگار که از صدای طبل مانند اون خوشش می‌اومد.

"جونگکوک درست کرده؟"

تهمینه هول شده سری به طرفین تکون داد:

"نه خودم درست کردم؛ آش رشته‌ست که دوست داری."

"دستت درد نکنه؛ بذار... بذار جونگکوک برگشت دورهم بخوریم. دل و رودم هم به حبوبات نمی‌سازه زیاد نخورم بهتره. رودل می‌کنم."

تهیونگ با لبخند مصنوعی‌ای گفت و هردوی اون‌ها خوب می‌دونستن که مرد فقط داشت بهانه می‌آورد و حقیقت این بود که بدون جونگکوک، چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت.

"هرجور راحتی داداش."

زن با ناامیدی گفت و به تهیونگ نگاه کرد که به اتاق خوابش رفت و در رو پشت سرش بست.

"بود و نبودت عذابه پتیاره. جادو کرده خان داداشمو."

▿▿▿

بعد از اینکه لباس‌هاش رو با یک شلوار چهارخونه و یک زیرپوش ساده عوض کرد، دستی توی موهاش کشید و سبیل‌هاش رو با شانه ی کوچکی که برای موهاش استفاده می کرد، شانه زد. چشمکی به تصویرش در آینه زد و ابرویی بالا انداخت:

"نفسِ تهیونگ، ببین برات چی خریدم؛ عینهو ریحون سبزه."

"نه این نمیشه؛ باید بند دلشو پاره کنی آقا تهیونگ."

زیرلب به خودش تذکر داد و چشمک دیگه‌ای به آینه زد:

"قابل‌دار نیست ریحونم."

"نه اینم خیلی لفظ قلمه؛ انگار عصا قورت دادی."

با تصور جونگکوک لبخندی به آینه زد و با انگشت‌های اشاره و شستش قسمت انتهایی سبیلش رو پیچوند:

"بپوشش امشب صفا کنیم ریحون."

سری به نشانه‌ی رضایت تکون داد و لب‌هاش رو با خیال بوسیدن پسر کوچکتر غنچه کرد و باعث شد بخشی از سبیل‌هاش به داخل سوراخ‌های بینی‌ش بره.

"خاکِ پاتم به خدا؛ هلاکتم لامصب."

کیسه پلاستیک مشکی رنگ حاوی لباس خواب سبز رنگ رو گوشه ی اتاق، کنار رخت‌خواب‌ها گذاشت و درحالیکه از خوشحالی و شوق در پوست خودش نمی‌گنجید، خواست به بیرون از اتاق بره اما کاغذ کوچکی که روی رخت‌خواب‌های تا و مرتب شده قرار گرفته بود، توجه‌ش رو به خودش جلب کرد.

"کله‌پزی بزبزقندی، با مدیریت  قمصورِ مُرادکُلوخ."

نوشته‌ی روی کاغذ رو خوند و با خودش فکر کرد که حتماً باید جونگکوک رو برای صبحونه به اونجا ببره تا باهم سیرابی بخورن.

به صورت غیرارادی و از روی عادت، کاغذ رو برگردوند و با روی سفید اون مواجه شد اما نوشته‌ای که با خطی نه‌چندان خوانا نوشته شده بود، توجه‌اش رو به خودش جلب کرد و تهیونگ به محض خوندن اون جمله، نفس کشیدن رو فراموش کرد.

«دیگه نمی‌تونم تحمل کنم تهیونگ؛ دنبالم نیا.»

با دردی که در قفسه‌ی سینه‌اش احساس کرد، نفس متقاطعی کشید و مثل ماهی‌ای که از آب گرفته شده بود، چندبار دهان‌ش رو باز و بسته کرد تا به ریه‌های نیازمندش هوا برسونه.

"این خط جونگکوکه..."

زیرلب با خودش گفت و چنگی به رخت‌خواب‌ها زد تا بدنش رو ایستاده نگه‌داره اما مثل همیشه اون رخت‌خواب‌های پوشانده‌ شده با پارچه‌ی طرح طاووسی تکونی خوردن و مثل دنیای تهیونگ فروریختن.

جونگکوک رفته بود؟ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ صبح که خونه رو ترک کرد، همه چیز خوب بود و حتی بوسه‌ای از لب‌های خواستنی ریحون نازدارش دزدیده بود و بدن شیری رنگ اون رو غرق در بوسه‌ کرده بود. چطور ممکن بود جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه تنهاش بذاره و فقط بر روی تبلیغ یک طباخی جمله‌ای رو بنویسه و ازش بخواد که به دنبالش نره. نه؛ تهیونگ قبول نمی‌کرد. چنین چیزی امکان نداشت!

با دست‌هایی که به طرز بدی می‌لرزیدن، خودش رو به شلواری که هنوز کمربندش بهش بود رسوند و تلفن همراه نوکیاش رو از جیب جلویی اون بیرون کشید. به محض روشن کردن صفحه‌ی سبز رنگ تلفن، با صفحه‌ی بازی مار مواجه شد و بی‌توجه به اینکه ممکنه تمام تلاش و زحمتش برای گذروندن اون مرحله‌ی سخت از بین بره، گزینه‌ی برگشت رو زد و با جونگکوک تماس برقرار کرد.

"امامزاده عباس... خدایا تروخدا جواب بده."

زیرلب التماس کرد و همونطور که بدنش مثل یک بادکنک باد نشده روی رخت‌خواب‌ها پهن شده بود، انگشت‌ش رو توی سوراخی که روی قسمت جلویی زیرپوشش در اثر ساییدگی ایجاد شده بود، فرو کرد و اون رو روی پوست شکمش کشید تا به نوعی اضطرابش رو کم‌تر بکنه.

"مشترک مورد نظر قادر به..."

با شنیدن صدای از پیش ضبط شده، با عصبانیت تلفن‌ش رو به سمتی پرتاب کرد و بدون اینکه نگران خراب و یا خورد شدن اون باشه، از اتاق بیرون رفت. هرچند که اون تلفن ده سالی می‌شد که پا به پاش دوام آورده بود و حتی وقتی توی کاسه‌ی توالت دستشویی مسجد محل هم افتاد و خیس شد، آخ  نگفت.

"تهمینه؟ تهمینه کجایی؟"

با صدایی که اضطراب و نگرانی به خوبی در اون مشهود بود، فریاد کشید و با دیدن تهمینه‌ای که تلفن به دست توی حیاط قدم می‌زد، از خونه بیرون رفت.

"تهمینه؟"

با فریاد بعدی تهیونگ، تهمینه از جای پرید و فوراً تلفن رو قطع کرد:

"جونم داداش؟"

"با کی حرف می‌زدی؟"

"عزیزجون بود؛ گفتم امشب بیان اینجا دورهم باشیم. خِیره؟"

"خیر نیست تهمینه هیچ خیر نیست."

دمپایی‌های قرمز رنگ جونگکوک رو پوشید و کِشِ شلوارش رو بالا کشید:

"جونگکوک گذاشته رفته."

چشم‌های تهمینه به وضوح گرد شدن و زن بعد از قورت دادن بزاقش گفت:

"رفته؟ خب برمیگرده داداش آروم باش."

تهیونگ دستی توی موهاش کشید و چندبار زیرپوشش رو از خودش فاصله داد تا از گرمایی که به خاطر اضطراب به سراغش اومده بود، راحت بشه:

"یه تیکه کاغذپاره گذاشته برام که نرم دنبالش و ماسماسکش رو هم جواب نمیده بعد میگی آروم باشم؟! صبح که رفتم همه چیز خوب بود! چخبر شده این چند ساعت که نبودم؟"

"خبری نشده والا؛ حالا تو حرص نخور تهمینه پیش‌مرگت بشه."

با دیدن وضعیت مرد، نگران گفت و لب‌هاش رو روی هم فشرد. زیاده‌روی کرده بود؟

با فریاد بعدی تهیونگ، تهمینه دوباره از جای پرید و بیش‌تر از قبل مضطرب شد.

"فری؟ فری کفتر؟"

کمتر از ده ثانیه‌ی بعد، سر و کله‌ی فری کفترباز از پشت آجرهای چیده شده بر روی پشت‌بام پیدا شد و مرد طوری که انگار تمام مدت هوش و حواسش رو به تهمینه و تهیونگ نداده بود، مشتی ارزن برداشت و شروع به پاشیدن اونها به داخل قفس کبوترها کرد:

"امری باشه اوس ویکتور."

"بگو ببینم تو چیزی می‌دونی یا نه؟"

"در موردِ؟"

"جمع کن این ننه من غریبم بازیات رو فری؛ گوشای من درازن؟"

تهیونگ با کلافگی گفت و فری کفترباز که متوجه حال و روز مرد شده بود، دست از دون دادن به کفترهاش کشید و نیم نگاهی به تهمینه کرد.

"مطمئن نیستم..."

فری خیره به چهره‌ی مضطرب تهمینه گفت و تهیونگ از کوره در رفت:

"دِ جون بکن دیگه حیف نون."

فری کفتر باز با دیدن خشم تهیونگ، اینبار بدون مقدمه گفت:

"والا بعد از دعوای همشیره و دختر اوس موسی کاسه لیس، به ده دقیقه نکشید عیالتون رفت بیرون."

"لال بمیری فری آنتن."

تهمینه زیرلب زمزمه کرد و اخم غلیظی به فری کفتارباز کرد. بر خلاف انتظارش، صداش به خوبی به گوش تهیونگ رسید و باعث شد که مرد بیشتر از کوره در بره.

"دختر اوس موسی؟ خدیجه اینجا بوده؟! چخبر شده من نبودم تهمینه چی میگه این فری؟!"

تهیونگ درحالیکه از خشم می‌لرزید، فریاد کشید و با عصبانیت چند بار روی پیشانی خودش کوبید:

"نباید تنهاتون می‌ذاشتم؛ حالا چکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بکنم؟"

تهمینه بزاقش رو یکبار دیگه قورت داد و به ظاهر گرد و غبار روی شلوار خال خالیش رو تکوند:

"داداش اونطور که فکر میکنی نیـ..."

"کیومرث‌نژاد!"

با فریادی که از بیرون شنیده شد، تهمینه فرصت به پایان رسوندن جملش رو پیدا نکرد و تنها چند ثانیه ی بعد، در فلزی خونه با صدای بلندی کوبیده شد.

"کیومرث‌نژاد بیا بیرون!"

فردی که پشت در بود یکبار دیگه فریاد کشید و همچنان بی‌وقفه به در ضربه می‌زد.

"این دیگه کیه؟"

تهمینه با نگرانی پرسید و به چهره ی اخم‌آلود برادرش نگاه کرد.

"نمیدونم."

تهیونگ کلافه از سر و صدایی که ایجاد شده بود، به سمت در رفت فریاد کشید:

"چخبرته درو از جا کندی اومدم."

تهمینه با نگرانی نگاهی به فری کفترباز انداخت:

"از اون بالا نمیتونی ببینی کیه آقا فری؟"

"یه سمند زرد جلو دره؛ دیگه چیزی نمیبینم به ولله."

مرد گفت و کنجکاویشون بیشتر از اون طول نکشید چون به محض اینکه تهیونگ در رو باز کرد، فردی روی بدنش پرید و باعث شد که مرد با شدت به روی زمین بیوفته.

"آ..آقا کیقباد؟"

تهیونگ با چهره‌ای شوکه شده گفت و قبل از اینکه مغزش فرصت پردازش کردن وضعیتشون رو داشته باشه، مشتی بر گونش کوبیده شد.

"مرتیکه‌ی بی‌غیرت، ناموسِ جعفرآبادی رو اذیت میکنی؟ بزنم صورتت رو از ریخت بندازم نِفله؟"

با مشت بعدی‌ای که کیقباد به صورت تهیونگ زد، تهمینه جیغ بلندی کشید و به طرف اون‌ها دوید:

"چکار داری می‌کنی!"

"بی‌غیرت؛ ما پسر بهت ندادیم که با گریه از خونه بندازیش بیرون. پسر بهت ندادیم که دست روش بلند کنی. شلوارتو عَلَم میکنم کیومرث‌نژاد. از مادر نزاییده کسی که دست روی جعفرآبادی و ناموسش بلند کنه!"

کیقباد، با چهره‌ای که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و رگ‌هایی که از پیشانی و گردنش بیرون زده بودن، فریاد کشید و مشت دیگه‌ای اینبار بر دهان تهیونگ زد و باعث شد لب مرد به خاطر فشاری که متحمل شد، زخمی بشه.

"آقا کیقباد... جونگکوک..."

تهیونگ از روی درد نالید و مرد دیگه فریاد کشید:

"نفست بالا نیاد کیومرث‌نژاد! یه بار دیگه اسم جیگرگوشه‌ی منو به زبون بیاری سبیلاتو از ریشه می‌کَنَم! دِ آخه بی‌وجود، تو مردی؟ دو برگ شوید پشت لبت سبز شده دست رو داداش من بلند میکنی؟ بدم بچه‌ها از همین شویدات آویزونت کنن؟ خشتکتو پرچم می‌کنم کیومرث‌نژاد!"

سنگینی بدنش رو روی بدن تهیونگ انداخته بود و مثل یک بوفالوی وحشی نفس نفس می‌زد. چشم‌هاش به خون نشسته بودن و بزاق دهانش با هر فریادی که می‌کشید، به بیرون می‌جهید و سبیل‌های پُرپشتش رو نمدار می‌کرد.

تهمینه با وحشت به تنِ برادرش نگاه می‌کرد و گهگاهی جیغ می‌کشید تا کیقباد دست از زدنِ تهیونگ بکشه اما اون مردِ شکم گنده و هیکلی جزو لات‌های محلشون بود و کسی جرعت نداشت بدون پیشوند "آقا" صداش بکنه و حالا که بحث تک برادر دردانه‌اش وسط بود، کیقباد مثل یک سلاح کشتار دسته جمعی علیه کیومرث‌نژاد‌ها عمل می‌کرد.

کاری از دستش بر نمی‌اومد و می‌تونست ببینه که تهیونگ هم مقاوتی در برابر مشت‌های پی در پیِ کیقباد نمی‌کنه پس با چهره‌ای زار، نگاهش رو به تنها امیدش -یعنی فری کفترباز- داد و خواهش کرد:

"آقا فری توروحضرت عباس یه کاری بکن داداشمو کشت!"

فری کفترباز، با ابروهایی بالا پریده به چهره‌ی نگران تهمینه نگاه کرد و انگشت اشارش رو به سمت خودش گرفت:

"مـ..من؟"

با تایید تهمینه، فری کفترباز بادی به غبغب انداخت و با احساس غروری که به یکباره وجودش رو فرا گرفته بود، سینش رو جلو داد و صداش رو کمی کلفت کرد:

"نترس آبجی تهمینه؛ فری چند سال تنبک زنِ زورخونه بوده."

لیسی به کف دستش زد و اون رو روی موهای فر و کمی چربش کشید تا اونها رو از جلوی پیشانیش کنار بزنه. همونطور که با غرور و سینه ای جلو داده به کیقباد و تهیونگ خیره شده بود، در یک حرکت از بالای پشت بام خونه‌ی خودش توی حیاط پرید و به خاطر ارتفاعی که همیشه با نردبان قدیمی و چوبی طی می‌شد، با باسن به روی زمین افتاد.

"آخ کونم! تف به سبیلت کیقباد."

زیرلب گفت و نفس لرزونی از روی درد کشید اما بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و با چهره‌ای که سعی میکرد جدیتش رو حفظ بکنه، نیم نگاهی به تهمینه انداخت و چشم‌هاش رو ریز کرد تا مغرور و جذاب به نظر برسه.

گرد و خاک شلوارش رو تکوند و درحالیکه مثل یک فرد درشت هیکل دست‌های لاغرش رو از بدنش فاصله داده بود، به سمت دو مرد رفت:

"آقا کیقباد، اوستا بی‌تقصیره؛ اصلا منزل نبود به جون شما."

کیقباد که مثل یک گاو وحشی نفس نفس می‌زد، نگاهش رو از چهره‌ی بی‌حال تهیونگ گرفت به فری کفترباز داد:

"برو خودتو... خر کن فری؛ جیگرگوشه‌ی من... با چشمای خیس برگشته خونه نوک به غذا نزده بعد میگی... این نفله بی‌تقصیره؟ برو کفتراتو وِل بده تا لهت... نکردم."

فری کفترباز بزاقش رو قورت داد و نیم نگاهی به چهره‌ی نگران تهمینه انداخت. کیقباد هنوز هم روی بدن تهیونگ نشسته بود و اونقدر بندهای زیرپوش مرد رو کشیده بود که اون‌ها پاره شده بودن و سینه‌ش -که موهای اصلاح شده‌ی اون تازه نوک زده بودن- رو عریان کرده بود.

"نه به جون عرعر و حسرت؛ من غلط بکنم آقا کیقباد به ولله دارم راستشو میگم."

"عرعر و حسرت دیگه کیَن؟"

کیقباد بی‌حوصله پرسید و فری خوشحال از اینکه تونسته توجه اون رو به خودش جلب بکنه، قدمی به جلو برداشت:

"دوتا از کفترامن؛ عزیزدونه‌های باباشونن. همین چند روز پیش جفت شدن بایزَتون."

اگر هرکس دیگه‌ای چنین چیزی رو می‌گفت، کیقباد پُقی می‌زد زیر خنده و بعد به خاطر اینکه به تمسخر گرفته شده، مثل یک سوسک لهش می‌کرد اما همه‌ی محل می‌دونستن که جونِ فری آقا کفتر باز، به جون کفترهاش بنده و الکی به جونشون قسم نمی‌خوره.

"راست میگه این نِیِ قلیون کیومرث‌زاده؟"

تهیونگ بزاقش -که مزه‌ی خون می‌داد- رو با اکراه قورت داد و لب زد:

"نـ..ژاد."

"جــــــــون؟"

کیقباد کمی سرش رو به تهیونگ نزدیک کرد و غنچه شدن لب‌هاش موقع ادا کردن حروف، باعث شد که سبیل‌های پرپشت و مشکی رنگش نوک بینیش رو قلقلک بدن.

تهیونگ نگاهی به سبیل‌های مرد انداخت و دروغ بود اگر که می‌گفت به تارهای زخیم و پرپشتی اون‌ها غبطه نخورد. همیشه دوست داشت سبیلی به کلفتی و بزرگی کیقباد داشته باشه تا اهل محل بیش‌تر ازش حساب ببرن.

نفس حبس شده از دردش رو با ناله‌ی آرومی بیرون داد و اینبار به ابروهای پرپشت و پیوندی مرد نگاه کرد:

"کیومرث‌زاده نه... کیومرث‌نژاد."

کیقباد یک تای ابروش رو بالا داد و همین باعث شد که خط افقی پیوند بین دو ابروش، مثل یک سطح شیب‌دار کمی کج بشه. تهیونگ در چنین شرایطی هم از "نژاد" انتهای فامیلی پر افتخارش نمی‌گذشت و کی بود که حساسیت کیومرث‌نژاد‌ها رو روی فامیلی مشهورشون ندونه؟

شاید جعفرآبادی‌ها هم حساسیت‌هایی روی خاندانشون داشتن اما تقریباً همه‌ی محل می‌دونستن که حاج قدرت‌اللهِ کیومرث‌نژاد، پدربزرگ تهیونگ کسی بود که بعد از چندین ماه، یک شب دزدِ شرت‌های زنان محل -که پیرمردی منحرف و فرسوده بود- رو گرفت و از اون شب به بعد، همه‌ی اهالی محل جور دیگه‌ای روی کیومرث‌نژادها حساب باز می‌کردن.

"آ..آقا کیقباد..."

تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و بی‌توجه به دردی که در صورتش احساس می‌کرد، ادامه داد:

"به ولله قسم روحمم خبر نداره آقا کیقباد. همه‌چی خوب بود! به جونِ  جونگکوکم که می‌خوام غمش نباشه، خود خاک‌برسرمم درست و حسابی نمی‌دونم چخبره."

کیقباد با دست فشاری به گونه‌های مرد زیرش وارد کرد و باعث شد که تهیونگ اخمی از روی درد بکنه.

"آب بکش دهنتو اسم جیگرگوشه‌ی منو به زبون نیار ریقوی مُردنی."

"کیقباد خان نکنین توروبه‌خدا..."

تهمینه -با صدایی که نگرانی‌ش به خوبی از لرزشش مشخص بود- گفت و با شرمندگی نگاهش رو به زمین داد:

"تقصیر من بود؛ داداشم بی‌تقصیره کیقباد خان. اصلا نبود اینجا! من... من یه غلطی کردم گفتم خدیجه کاسه‌لیس بیاد اینجا بعدشم که بحثمون شد. پشیمونم به خدا؛ شرمنده ی جونگکوکم خیالشم نمیکردم اینجوری بشه."

"دست روش بلند کردی."

مرد با عصبانیت گفت و تهِ دل تهیونگ با شنیدن این جمله‌ی کیقباد خالی شد. چه اتفاقی برای ریحون نازدارش افتاده بود؟

"غلط کردم کیقباد خان؛ به خدا منظوری نداشتم. غلط کردم... خیلی شرمندتونم به ولله."

کیقباد با دیدن اشک‌‌‌های درشت تهمینه که قطره قطره گونه‌هاش رو خیس می‌کردن، صورت تهیونگ رو رها کرد و از روی بدن مرد بیچاره بلند شد. با برداشته شدن وزن کیقباد از روی بدنش، تهیونگ بالاخره یک نفس راحت کشید و به سختی روی پاهاش ایستاد. اخمی که به تهمینه کرده بود، باعث شد که دختر خجول و شرمنده نگاهش رو از برادرش بگیره و نیم نگاهی به چهره‌ی ناخوانای کیقباد بندازه.

کیقباد دو انگشت اشاره و شستش رو به گوشه‌ها‌ی لب‌هاش کشید و بعد انتهای سبیل کلفت و پرپشتش رو لمس کرد. نگاهش رو از تهمینه گرفت و دستش رو محکم روی شانه‌ی لخت تهیونگ زد و باعث شد که مرد از جای بپره.

"شرمنده‌ی جیگرگوشه‌م باید باشین. این دفعه رو از خونت میگذرم بچه فوفول؛ نه واس خاطر اینکه تو چیزی به دردونم نگفتی؛ اگه از گل بهش نازک‌تر گفته بودی و دست روش بلند کرده بودی، همینجا دخلتو می‌اوردم نفله. ازت میگذرم چون میدونم جیگرِ جیگرگوشمی.

خاطرت واس جونگکوک خیلی عزیزه. آبجیتم که... من دست رو ناموس کسی بلند نمیکنم."

بزاقش رو به سختی قورت داد و سعی کرد بغضش رو نادیده بگیره. چقدر دلش برای ریحون نازدارش تنگ شده بود. چقدر دلش می‌خواست پسر رو در آغوش بگیره و بدن سفید و خوش عطرش رو غرق در بوسه بکنه.

"جونگکوک یکی یدونه‌ی منه، نفس منه، اصلا جونِ منه؛ نباشه نیستم خدا شاهده آقا کیقباد. جونم بهش بنده."

کیقباد فشاری به شانه‌ی مرد وارد کرد و آهی کشید. دلش نمی‌خواست تهیونگ رو بیش‌تر از این اذیت بکنه اون هم درحالیکه جگرگوشه‌ش توی اتاق در بسته اشک می‌ریخت و حال و روز خوبی نداشت.

"شب با گل و شیرینی میای منت‌کشی. تا دلشو باهات صاف نکنه نمیذارم برگرده. می‌خوام خوب نازشو بکشی کیومرث‌نژاد."

مرد گفت و بعد از اینکه نیم نگاهی به تهمینه‌ی شرمنده و فری کفترباز -که درحالیکه به شدت تمرکز کرده بود دستش رو بر روی باسنش می‌کشید- انداخت، سوار تاکسی زرد رنگ شد و اونجا رو ترک کرد.

***

خب، بالأخره پارت دهم رو هم آوردمش واتپد و فقط یک‌پارت دیگه به پایان ریحون مونده.
به‌زودی ورژن کوکوی رو هم آپ می‌کنم لطفاً کمی براش صبر کنید.

ووت و کامنت فراموش نشه!

لاو یو آل: 🌸NilZ

🫖👇🏻

Continue Reading

You'll Also Like

107K 13.8K 42
「معشوقِ اشتباه」 _ روایتی از یک عشق سرسام‌آور؛ کسی که همیشه به‌عنوان عاشق‌تر ازش یاد می‌شه، برای به‌دست‌آوردن عشق از دست رفته‌اش تلاش می‌کنه و دست به...
895K 138K 85
- نمی‌تونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به...
yukai By anayaa

Fanfiction

37.8K 4.6K 50
قرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست می‌چرخه، انتقام و سرکشی درو...
115K 14.1K 44
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...