"CLAIMED" [Complete]

By RayPer_Fic

9.8K 1.9K 842

اونجا بودی... وقتی که نیاز داشتم کسی پیشم نباشه تو بودی... درست روبهروی من... با نگاه پرنفوذت بهم خیره شده بو... More

┨مقدمه├
┨مطیع شده├
┨اشتباه├
┨شروع زندگی جدید├
┨تماس├
┨مهمون سر زده├
┨انتقالی├
┨یتیم خونه├
┨مدیر├
┨جینهی├
┨جشن├
┨یه شات، یه سوال├
┨قوانین├
┨شام، مهمونِ جونگین├
┨تنبیه├
┨پناه├
┨درسِ امگای سیاه├
┨جایزه├
┨آدم ربایی├
┨ناجی├
┨آغوشِ امنِ جونگین├
┨تروما├
┨شهربازی├
┨قلاده├
┨جایگزین├
┨قانون شکن├
┨متاسفم که عاشقتم├
┨بر باد رفته├
┨کیونگسو خاص بود├
┨کیونگسو زیبا بود├
┨کیونگسو یه امگای سیاه بود├
┨بهم زمان بده و منتظرم باش├
┨مادر├
┨خنجر تیز خیانت├
┨تقلا├
┨بخشش├
┨شورای جوان├
┨لطفا منو ببر خونه├
┨خودباخته├
┨نامه├
┨نقشه├
┨ادای دین├
┨تاجی از رز سیاه├
┨جزیره├
┨حقیقت رز بنفش├
┨حمله ی ترس├
┨شکسته├
┨بغلم کن├
┨گرگ بزرگ بد├
┨چتر├
┨بوسه ی روی گونه├
┨اعتماد├
┨نامه├
┨صدام بزن،کای├
┨من عاشقتم، کیونگسو├

┨همه چیز من├

275 35 29
By RayPer_Fic

قسمت پنجاه­وسوم

اونا گفته بودن طبیعت انسانا حریصه و بعلاوه گونه­ی گرگا پیمان صلحی امضا کرده بودن و از انسانا دور مونده بودن تا قدرتشونو مخفی کنن اما کیونگسو مطمئن بود همون حرص تو گونه­ی خودشون هم بود.

اون همیشه خودشو به عنوان یه گرگ حریص میشناخت حتی اگه اطرافیاش و بقیه نظر برعکسشو داشتن. در مقایسه با بقیه، شاید حریص بنظر نمیرسید اما از نظر خودش، حرص چیزی بود که نمیشد با بقیه مقایسه­اش کرد، حرص خیلی ساده مخالف قانع بودن بود.

کیونگسو حس قانع بودن نکرده بود. وقتی کوچیک بود و هنوز با والدینش زندگی میکرد، همیشه اسباب بازیای بیشتری میخواست. وقت بیشتری برای بازی و خوردنی و تنقلات بیشتر. خواسته های کوچیکش بعد از رها شدنش تو جنگل، تبدیل به چیز بزرگ تری شد.

خواسته ای برای حس مهم بودن و بهش نیاز داشتن. پس اون حتی سختتر تلاش کرد تا درباره دیگران اطلاعات و دانش جمع کنه، که استقلال رو از دیگران بگیره و باعث شه خودش احساس مهم بودن تو یتیم خونه کنه و اینکه بقیه بهش نیاز داشته باشن.

بعد، اون رام شد و خواسته اش به دنبال توجه و عشق جونگین بودن تغییر کرد.

حریص بودن لزوما چیز بدی بود؟

کیونگسو نمیدونست، شاید بدون حرص، جامعه انقدر پیشرفت نمیکرد و به تکنولوژی نمیرسید اما بعضی وقتا، وقتی دنیا براش خیلی پیچیده میشد، کیونگسو ارزو میکرد کاش همه چیز به سادگی قبل از اینکه حرص اونا رو به موجودات عجیبی تبدیل کنه، میبود.

و تو این شلوغی، با وجود هردو تهدید از دنیای بیرون و طوفان درونش، کیونگسو احساس میکرد خیلی قانع بود.

به همین قانع بود و حرص بیشتر نداشت. اون فقط شادی میخواست و به معنای دیگه بودن بین بازوهای آلفاش تو تخت، بیش از حد قانع کننده و کافی بود.

حتی اگه سر و صدای ویبره گوشی و نورخورشید که تو چشمش میفتاد باعث ناراحتیش میشد، باز حس قانع بودن داشت.

اون با دریایی از شادی پر شده بود و گرمای اروم کننده و خوشایندی که همراه با عطر قوی نعناش نزدیکش بود، براش قانع کننده بود.

پتوی گرم رو روی بازوش کشید اما این کارش باعث شد صدای بیشتری ایجاد شه که روی پیشونیش اخم عمیقی انداخت.

میخواست دقیق باشه، صدای اشنایی بود. نمیخواست گرما رو رها کنه، کیونگسو سعی کرد توجهی به صدا نکنه اما ویبره ای که از سطح پوست –سینه – که به اون تکیه داده بود، اونو بیخواب تر کرد.

-ساکت باش و اروم تر اجوماا !! امگای من بخواب بیشتری نیاز داره.

-اوه اوه اون بیداره، قطعا بیداره اما نمیخواد بزاره تو بری!

کیونگسو با این کلمات چشماشو بیشتر بهم فشرد و از فکر بیدار شدن جدا متنفر بود.

-خیلی خببب...من میرممم که صبحونه بخورینن..اوه..یادت نره ملافه رو کلا عوض کنی-اها، ‌راستی ملافه ها تمیزن البته بعد از اینکه شما روی تخت خالی بدون ملافه سکس داشتین و اونو کردی ما ملافه های تمیز رو پهن کردیم ولیــ....

-اجوماا!!

کیونگسو با بیاد اوردن عصر گذشته و اتفاقات بعدش به سختی ناله­ی گله مند آلفاش رو شنید.

-خیلی خب من دارم میرممم.

جینهی دوباره ادامه داد: حالا دیگه میتونی قایم شدنو بس کنی، کیونگسو عزیزممم.

صدای جینهی که به خنده باز شد، کم کم پشت در محو شد و صدای بسته شدن در به گوش رسید. برخلاف اینکه بهش گفته شده بود قایم نشه، کیونگسو بی هیچ حسی تو اغوش آلفاش دراز کشیده بود و فکرای ترسناک بخاطر رفتار خجالت زده اش درون مغزش میدوید.

وقتی صورت آلفاش تو گردنش فرو رفت، کیونگسو نفس بریده ای کشید. جونگین عطرشو دم زد و با اه رضایتمندی که آلفاش کشید، رضایت خاصی درون کیونگسو رو پر کرد و دلش خواست خودش هم از خوشحالی اه بکشه،‌ مخصوصا چون مطمئن بود میتونست عطر مخلوط شده­ی آلفاش با خودش رو احساس کنه.

و این، این به اشتراک گذاشتن شادی و رضایت تنها برای خودش غیرممکن بود، این از طرف آلفاش بود و تنها با فکر اینکه میتونست شادی آلفاش رو بخاطر پیوند حس کنه، باعث میشد کیونگسو بخواد گریه کنه.

گریه نکرد چون نگاه های عمیق آلفاش، به چشماش گره خورد و بعد اروم عقب کشید و همه­ی افکار کیونگسو فرار کردند. کلمه ای نگفتن اما طوری که آلفاش به چشماش خیره شده بود باعث میشد کیونگسو فکر کنه، آلفاش میدونست، هرچیز کوچیکی رو درباره اش میدونست و هرچیزی رو درباره­ی روحش.

فکر اینکه اینطور تا خود روح جلوی الفاش اشکار بود، لرزی به تنش انداخت اما کیونگسو اصلا ازش متنفر نبود. دیگه مثل دفعه قبل که پیوند خورده بود فقط حس شکنندگی نمیکرد بجاش حس میکرد بخوبی درک میشد و شاید این چیزی بود که معنی –رام شده- نه! پیونده خورده ی دیشب آلفاش بود.

یادش اومد چطور که اینا رو آلفاش تو گوشش زمزمه کرد و بقیه­ی خاطراتش اروم به ذهنش برمیگشت. حتی اون لحظات خجالت اور.

این حسی بود که نشون میداد چطور پیوند اونا رو بهم وصل کرده بود، حس اسیب پذیری و شکننده بودن در عیم حال درک شدن توسط جفتش.

برخلاف اینکه هنوز میخواست هر تیکه­ی زشت خودشو مخفی کنه، کیونگسو حس اسودگی خاطر میکرد که بالاخره میتونست صاف و صادق باشه، این بیشترین چیزی بود که براش اهمیت داشت.

تو اون لحظه، از احساسات آلفاش برای خودش مطمئن نبود اما چیزی پشت مغزش نق میزد، چیزی که مهم بود اما نمیتونست همین الان بیاد بیارتش. نه وقتی دست بزرگی روی صورتش نشسته بود و انگشت شستی داشت گونه اش رو نوازش میداد.

پلکاش بخاطر ملایمت اون نوازشا بسته شد اما فشاری روی بازوش باعث شد چشماشو باز کنه و بصورت زیبای مقابلش نگاه کنه.

-بلند شو.

آلفاش با صدای عمیق مخملیش گفت:‌ باید صبحونه بخوری، نه؟

بی هیچ حرفی به آلفاش خیره شد، سرشو تکون داد چون شکمش به عقلش پیروز شد و در کنار عطر نعنای الفاش، بوی خوشمزه نون تست و تخم مرغی که اتاق رو پرکرده بود رو شناخت. از پشت شونه­ی آلفاش به سینی غذایی که منتظرشون بود نگاهی کرد و نگاهش سمت چشمای جونگین برگشت وقتی آلفاش انگشتشو گرفت.

آلفاش جلوتر خم شد، گرمای بدن آلفاش که به بدنش میخورد نشون میداد این حقیقت که بالاخره دوباره توسط آلفاش رام شده بود، درست بود. برخلاف گرمای بدن آلفاش عطر فرمان برداری که بی رحم بود، رو دم زد.

وقتی آلفاش نزدیک تر خم شد. کیونگسو سرشو پایین انداخت و حس کرد باید دستاشو عقب میکشید-دستی که روی کمر آلفاش بود و دست دیگه که بینشون ساندویچ شده بود- اما جرات نداشت حرکت کنه چون نفسای گرم آلفاش تو صورتش پخش میشد.

آلفاش دستور داد: ‌بهم نگاه کن

و با تن دستوری اش، تنها تونست اطاعت کنه و نگاهش کنه و یبار دیگه توی اون چشمای قهوه ای غرق بشه.

-اسمت دو کیونگسوئه درسته؟

حس دژاو وجود کیونگسو رو پر کرد. حسی که میگفت میدونست این چیز جدیدی نیست چون ‌کیونگسو یبار قبلا این اتفاقو تجربه اش کرده بود. همون موقعیکه دو ماه پیش این مکالمه رو با آلفاش داشت زمانی که...

-اول صورتتو بشور کیونگسو.

اماده شو، کیونگسو.

-داری برای صبحونه دیر میکنی، همینطور من.

داری برای کلاس دیر میکنی همینطور من.

جوری بود که انگار میتونست ببینه بعدش الفاش از تخت بیرون میرفت و بعد یونیفرمی سمتش پرت میشد. کیفش از صندلی اویزون بود و الفاش داشت میچرخید که اتاق رو ترک کنه....

کیونگسو وقتی حرکتی زیر بازوش احساس کرد، چنگشو دور دست آلفاش محکم تر کرد.

-م..من..

-چیه؟

آلفاش با صدای متعجبی پرسید و لبخندی زد که بیش از حد جذاب بود. سعی کرد تا لبخند بزنه اما همه احساسات درونش پر شده بود و داشت غلیان میکرد و یه حس شدید نیاز بود که فقط چشماشو محکم ببنده که اشکاش فرار نکنه اما ردش کرد چون نمیخواست حالت صورت الفاش رو وقتی زمزمه کرد از دست بده.

-اسم...تو چیه؟

لبخندی که روی صورت آلفاش پهن تر شد اونقدر درخشان بود که شادی درون سینه کیونگسو پیچید.

اما مطمئن نبود این حس بخاطر لبخند آلفاش بود یا اینکه چون اون آلفاش بود؟!

-جونگین، اما تو میتونی من کای صدا بزنی.

جونگین، اما تو منو ارباب صدا میزنی.

شادی آلفاش رو از طریق پیوند حس میکرد، دومین موج گرمای شادی وقتی درونش رو پر کرد که آلفاش بوسه ارومی به نوک بینیش زد و پیشونی هاشونو بهم چسبوند و روی لباش زمزمه کرد.

-بیا یه شروع تازه داشته باشیم، سویی.

و این مقدمه ای عالی برای شروع زندگی جدیدشون بود، تنها جوابی که کیونگسو تونست بده هق­هقی بود وقتی اجازه داد آلفاش لباشو ببوسه بین بوسه ها خورده شد. بعد هردو از پشت روی تخت افتادن و با گرمای پتو و بوسه های مالکیتی جونگین ذهنش پاک شد، تنها فکری که باقی موند جونگین بود.

ارباب.

کیم جونگین.

کای-خونه.

در مقایسه با دو هفته دوری از امگاش، بیشتر مقاومتش میشکست تا لباشو از لبای سرخ معتاد کننده اش که مزه ی شراب قرمز میداد و بخاطر بوسه های دیشب هنوز ورم کرده و ملتهب بود جدا نکنه. امگاش زیرش سخت نفس نفس میزد و با نگاه مظلومی نگاهش میکرد.

میدونست امگاش داشت اجزای صورتشو بررسی و نگاه میکرد، درست مثل چندین باری مچ امگاشو گرفته بود و امگاش تظاهر کرده بود نگاهش نمیکرد.

برخلاف اینکه میخواست امگاش رو متوقف کنه و بگه نیاز نیست بارها و بارها صورتشو حفظ کنه چون هرگز همدیگه رو ترک نمیکردن اما جونگین مثل همیشه ساکت موند و تو لحظه ای که باهم به اشتراک گذاشته بودن شریک شد.

میخواست این لحظه­ی مهم رو تو ذهنش حک کنه، از امگاش تقلید کرد و نگاهش رو گوشه گوشه صورتش چرخوند تا مطمئن شد حتی در تاریکی هم میتونه جفتش رو بشناسه.

بعد، چشماش روی مارک روی گردن امگاش نشست و مخلوطی از غرور و قلب درد درونش رو پر کرد. مخصوصا وقتی دید رد سبز رنگ زخم ترقوه اش رو پر کرده بود. هنوز شوم بنظر میرسید و جونگین میدونست این زخم خیلی زود بنفش و بعد ابی میشد.

و فهمید با نگاهش به زخمش، نگاه امگاش هم پایین افتاد و دستشو بالا اورد تا رد دندون هاشو حس کنه. نگاه جونگین حرکات انگشت کیونگسو رو دنبال میکرد- نشون رام شدگی و نمیتونست از لبخند پهن روی لبای امگاش بگذره. جونگین با مهربونی انگشتاش رو بوسید و انگشتاشو بین انگشتای خودش کشید و روی مارکی گذاشته بود بوسه ای زد.

برخلاف اینکه میخواستن ساعتا اونجوری بمونن، جونگین میدونست چیزای مهمتری در انتظارشون بود و همچین لحظه ای رو سال ها میتونستن درست کنن، بعلاوه ارنجاش بخاطر نگه داشتن وزنش درد گرفته بود-جونگین خنده ای به افکار مسخره اش کرد و نیشخندی زد وقتی چشمای درشت امگاش بطرز کیوتی در جواب خندش بزرگ تر شد.

-ما جدا باید صبحونه بخوریم و حموم کنیم.

موهای سیاه امگاش رو با انگشتاش شونه زد. ‌با دقت عقب کشید و وقتی بدنش به بدن امگاش کشیده شد غرشش رو قورت داد، گرچه این حرکت تصادفیش رو امگاش فهمید و جونگین دقیقا بخاطر طوری که بدنش واکنشش نشون داد انگار امگای هورنی و توی هیت دیشب دوباره درون کیونگسو بیدار شده بود.

-نگران نباش

گلوش رو بطور عجیبی ناشیانه صاف کرد. نمیخواست امگاش رو بترسونه. میخواست اینبار تصمیم درست بگیره که شامل دادن فضا به کیونگسو میشد، اگه کیونگسو میخواست.

-من خودم این مشلکو حل میکنم..

نگاهی به خودش زیر پتو کرد: بعدا.

وقتی امگاش جوابی نداد و همینطور به خیره مونده به جونگین ادامه داد، جونگین سعی کرد لبخند بزرگ احمقانه ای بزنه و باهاش شوخی کنه.

- مگه تو بخوای کمکم کنی درستش کنم.

صورت امگاش بطرز عجیبی فورا قرمز شد و چشماش گرد تر شد. هرچقدرم میخواست اذیت کردن امگای کیوتش رو ادامه بده نمیتونست.

جونگین خندید: من فقط دارم شوخی میکنم، کوچولو.

بینی امگاش رو کشید و لبخندی زد، خودشم از لقب جدید امگاش خوشش اومده بود.

امگاش تکرار کرد.

-کوچولو؟

-بله.

لبخند پهنش ادامه داشت، ‌خودشو روی یه ارنجش بالا کشید: کوچولوی با ارزش من.

قرمزی که باز گونه های امگاش رو نقاشی کرد، ‌دوست داشتنی بود. جونگین برای چند ثانیه بیشتر تحسینش کرد و بعد امگاش رو هل داد تا حموم کنه.

-صبحونه الانشم سرد شده، سریع دوش بگیر.

-بله من..

امگاش گونه هاشو زیر پتو قایم کرد: اما من نیاز دارم..

دستاش دور پتو محکم تر شد.

-به چی نیاز داری؟

جونگین قبل از اینکه بفهمه امگاش به چی فکر میکنه پرسید و بعد انگار یدفعه متوجه شد.

-منظورت..پتوئه؟

امگاش سرشو تکون داد، نمیتونست به چشمای اون نگاه کنه و این برای جونگین کیوت بود.

-بیا، ‌ازش استفاده کن.

به اسونی موافقت کرد و روی خودش رو باز کرد و پتو رو به امگاش داد. و با هین بلند و درشت شدن چشماش به چیزی که زیر پتو مخفی شده بود، جونگین تنها تونست بالشت رو برداره و جلوی خودش بگیره و بنشینه.

هرچند اذیتش کرد: میتونی نگاه کنی کیونگسو، طوری نیست که انگار قبلا ندیدیش..

-ارباب..من...

شیطنتش با کلمه ای که امگای کوچکش استفاده کرد خشک شد. برخلاف اینکه چقدر الفای درونش رو راضی میکرد، اون کلمه حالا برای جونگین ظاهرسازیایی که باید جلوی دیگران انجام میداد مینداخت.

هرچند همیشه میخواست اون ظاهرسازیا رو رها کنه و همه چیز رو برای امگاش بده. اون کلمه تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو جلوی چشمش میاورد و بیشتر از خودش متنفر میشد وقتی یاد رفتارهای بی رحمش میفتاد که فقط یبار ظاهرسازی نبود و اون کلمه توصورتش میکوبید چطور مفتضحانه وقتی امگاش اونطور بهش اعتماد داشت و دستوراتش رو اجرا میکرد رو ناامید کرده بود شکست خورده بود.

-ک..کای...؟

صدای مردد امگاش اونو از افکار تلخش بیرون کشید. خودشو مجبور کرد لبخند اجباری بزنه و به بالش اشاره کرد و خنده ای کرد تا امگاش رو مطمئن کنه حالش خوبه و به شوخیش ادامه داد.

- دیدی، گفتم که میتونی نگاش کنی.

امگاش چندباری پلک زد، انگار مچ مکث عجیبش رو گرفته بود اما جونگین مطمئن بود نمیخواست امگاش رو نگران چیزی کنه.

تمام چیزی که الان میخواست لذت بردن ازین شادی این لحظه های خصوصی بود.

-کای...

امگاش پتو رو دورش محکم تر کرد و نشست.

-بله کوچولو؟

امگاش با خجالت پایین رو نگاه کرد هرچند سرخی خاصی روی گونه هاش قطعا از قبل بیشتر شده بود.

-من..

وقتی سکوت خیلی طولانی شد، گفت: همم؟

غیرمنتظره امگاش گفت: من باید برم حموم..

میخواست هنوز امگاش رو راحت بذاره و بهش فضا بده، به فنجون قهوه روی میز کنار تخت چنگ زد و حالت راحتی بخودش گرفت .

-برو سو، البته خیلی طولش نده بخاطر غذا.

-باشه من سریع میام...

امگاش زمزمه کرد و پتوی بلند رو دورش پیچوند و سمت حموم جدیدشون رفت که به اتاق خواب چسبیده بود، جونگین صداش زد:

-میدونی چطور از دوش استفاده کنی؟؟

-بله.

امگاش با لبخندی سمتش برگشت که روحشو جلا داد.

- من دیروز امتحانش کردم کایا.

-باشه مطمئن شو اب گرم باشه کوچولو.

نمیتونست ازین لقبی که بطرز زیبایی امگاش رو سرخ میکرد استفاده نکنه. و بعد از اینکه امگاش با خجالت سرشو تکون داد و به حموم رفت،‌ جونگین صورتشو تو بالش فرو کرد و غرشی که میخواست رو ازاد کرد.

وقتی فکر کرد امگاش چطوری کیوت تعجب میکرد که میفهمید کم و بیش تمیز بود چون جونگین دیشب امگاش رو تمیز کرده بود، بعد خنده های خفه شدش بین بالش شنیده شد.

خنده اش قطع شد چون یکدفعه متوجه شد بدنش زیادی و بیش از حد به تصویر سکسی امگاش واکنش نشون میداد.

جونگین غرشی کرد، همونطور که..که فکر میکرد اینبار نوبت اون بود، که دوره­ی راتش شروع شده بود.

کیونگسو روبدوشامبر نرم رو بیشتر بهم نزدیک کرد و یبار دیگه چک کرد تا مطمئن بشه گره رو درست زده و بعد به خودش توی آیینه نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد اضطرابشو کنار بزنه، میدونست که چیزی نبود دربارش خجالت زده یا نگران بشه.

جونگین رامش کرده بود، اونا بهم پیوند خورده بودن و وقتی بیشتر باهم میبودن هم الفاش باز بدن لختش رو میدید. حتی اگه میخواست اون نشون روی سینه اش رو قایم کنه، الفاش حق داشت که ازش بخواد اونو و هر سانت از پوستشو ببینه.

رام کردن یه امگا یه قطعیت بود و کیونگسو با خودش فکر کرد اگه یه الفای دیگه رامش میکرد انقدر راحت بدنشو تسلیمش میکرد ولی رام کردن الفاش چیزی بود که براش یه قطعیت بود. جونگین هر الفایی نبود.

جونگین جفتش بود، پناهگاهش، فانوس دریایی­اش توی تاریکی و خورشیدش....و همه چیزش.

و حتی اگه الفاش مثل اون هم به این نتیجه نمیرسید، کیونگسو باز با تمام وجودش مطیع جونگین بود. گرچه، کیونگسو نسبتا مطمئن بود که تنهایی بار عاطفی رابطه اشون رو قبول نکرده بود و اون بار عشق دیگه فقط یطرفه سمت خودش سنگینی نمیکرد. آلفاش گفته بود پیوند خورده، نه مطیع شده.

اون لبخند احمقانه که روی انعکاس تصویرش توی ایینه بوجود اومده بود رو خورد و به افکار احماقنه اش ریزریز خندید. چرا اصلا داشت به قدرت داشتن روی الفاش فکر میکرد؟

احتمالا شادی و اسودگی خاطر پیوند خوردن بود که دوباره اون ساید شیطون و سرکشش رو به زندگی برگردونده بود. اما بازهم کیونگسو به قدرت داشتن روی الفاش نیاز داشت بلکه عشقش رو میخواست.

عشق...از مکالمه نصفه نیمه یکم قبلشون، یکدفعه چیز مهمی که فراموش کرده بود رو بیاد اورد. الفاش هنوز باید بهش میگفت (من عاشقتم) و کیونگسو برای شنیدنش مضطرب بود و تقریبا اون خونسردیشو از دست داده بود و نزدیک بود بپرسه.

چرا بهم نمیگی که عاشقمی؟

کیونگسو آهی کشید و افکار بیهودش رو کنار زد. واضح بود که آلفاش عاشقش بود یا حداقل براش باارزش بود و کیونگسو نباید میذاشت یه چیز ساده روی مود خوب و شادیشون سایه مینداخت.

اروم دستگیره در رو بین دستاش فشرد و کیونگسو از حموم سرکی به داخل اتاق کشید تا ببینه الفاش در چه حالی بود. بجای اینکه الفاش درگیر چیز دیگه ای باشه از اینکه مستقیما با چشمای قهوه ایش چشم تو چشم شد، جا خورد. الفاش انگار تموم سر و صداهایی که توی حموم ایجاد کرده رو دنبال میکرد و منتظرش بود تا بیرون بیاد. الفاش با حس کردن جا خوردنش، پوزخندی بهش زد.

-چرا قایم شدی؟

-نه...ن..نشدم.

تقریبا به تته پته افتاد: م..من فق..فقط..لباسی نداشتم که بپوشمش.

-بهرحال میبینم که روبدوشامبر پیدا کردی.

الفاش اشاره ای به تنش کرد و بعد با دست ازش خواست بیرون بیاد.

-برای الان همین خوبه. دوجون داره یکم از لباسامونو از اون خونه برامون میاره.

با چک کردن اینکه کمربند لباسش هنوز محکم سرجاش بسته شده بود، قدمی از حموم به بیرون گذاشت و لباسی که تن الفاش بود رو بررسی کرد.

-چرا اون...

سعی کرد کلمه کمتر خجالت اوری استفاده کنه: لباس زیرت تنه

و بعد با متوجه شدن یکدفعه ایش، صداش یکم تیز و بلند شد: همون لباس زیر دیروزت رو دوباره پوشیدی؟

آلفاش خندید و سینی صبحونه رو از روی عسلی بلند کرد و روی تخت گذاشت.

-نه از دوجون قرض گرفتم.

-قرض گرفتی؟؟

حتی اگه پوشیدن یه لباس زیر تمیز بهتر از یه لباس زیر کثیف بود(از همون ماه اول متوجه شده بود که آلفاش لباسا رو بعد از یکبار پوشیدن میشست و حتی گاهی اوقات دوبار یا سه بار در روز لباسشو عوض میکرد) بازهم انقدر تمیز و عاری از میکروب بنظر نمیرسید که الفاش همچین چیزی رو قبول کنه. الفاش اینبار حتی بلندتر خندید و از روی تخت سمت کیونگسو خزید به کیونگسو نزدیک تر شد.

-چرا انقدر متعجب بنظر میرسی؟

کیونگسو روی تخت نشست و با دقت از حرکت شدیدی که میتونست صبحونه رو بریزه دوری کرد.

-فکر نمیکردم دوست داشته باشی لباستو با دیگران شریک بشی.

-من یبارم شلوار ورزشیمو بهت قرض دادم، ندادم؟

الفاش گفت و کنار کیونگسو نشست: و تازه بعد از شستنش باز اون شلوار رو پوشیدم.

-اما لباس زیر یکم...

الفاش با چنگال کمی از تخم مرغ سرخ شده رو برداشت و بین لبای کیونگسو هل داد.

-مشکلی نیست، نگران نباش

الفاش دوباره خندید: بهرحال لباس زیرش جدید بود و دوجون هنوز وقت نکرده بود بپوشتش.

-اوه.

کیونگسو لباشو باز کرد و الفاش ازین فرصت استفاده کرد تا تخم مرغا رو داخل دهنش فرو کنه.

-بخور کوچولوی من. صبحونه بقدر کافی سرد شده.

و با این حرکت که الفاش چندبار چندلقمه رو بهش خوروند، کیونگسو صبحونه اش رو با شادی تموم کرد.

بعد از اینکه برای بار سوم پرسید که امگاش سیر شده بود یا نه، جونگین اخرین تکه­ی نون تست رو قورت داد و بشقاب و اطرافشو تمیز کرد. صبورانه صبر کرد تا وقتی کیونگسو لیوان خالی شربت پرتقالش رو داخل سینی گذاشت.

-میخوای دوش بگیری کای؟ من میتونم سینی رو ببرم پایین و بذارم توی سینک.

-وقتی داشتی خودتو تمیز میکردی من دوش گرفتم.

خیلی بیهوا جواب داد و وقتی سمت کیونگسو چرخید، سرخ دوباره صورت امگاش رو دید. کیونگسو تو حمام احتمالا متوجه شده بود که تا جای ممکن امگاش رو تمیز کرده بود، حتی جاهای خصوصیش تا امگاش راحت از خواب بیدار شه، برخلاف اینکه میخواست امگای کیوتشو بیشتر اذیت کنه، جونگین تصمیم گرفت تا قبل از اینکه دیر شه و زمانش تموم شه، خبری رو که میخواست بگه.

-بیا اینجا.

بازوهاش رو برای امگاش باز کرد، کیونگسو مطیعانه به بغلش خزید و پشتش رو به سینه­ی اون تکیه داد.

جونگین از پشت صورتشو تو گردن امگاش فرو کرد: بوی خوبی میدی.

نفس عمیقی کشید و عطر مخلوط شده اشون رو دم زد.

-تو هم بوی خوبی میدی.

امگاش به نرمی جواب داد و باعث شد جونگین به کیوتیش بخنده.

-کیونگسو.

عقب کشید و به چشمای مشتاق امگاش خیره شد: حالا این خونه­ی ماست.

امگاش سرشو با اضطراب تکون داد و منتظر شد تا حرفشو بزنه و منظورش رو واضح تر بگه.

-من تمام کارهای نوسازی رو با عجله کردم که هرچی زودتر بتونیم بیایم اینجا.

دستای جونگین با موهای مشکی کیونگسو بازی میکرد و شونه اش میزد: من واقعا میخواستم ما توی این خونه نو، شروع جدیدی داشته باشیم و من..خوش شانس بودم که تونستم تو رو اینجا تو خونه­ی جدیدمون رام کنم.

امگاش با چشمای درخشاش بهش خیره شد و لبخندی بهش برگردوند.

-من کسیم که خوش شانس بودم..ممنونم ارباب.

میدونست امگاش اینبار از روی عادت صداش نزده بود و با اگاهی بود. جونگین اخمی کرد.

- وسایلمون تازه­ان و همشون تقریبا رسیدن و ما میتونیم اروم تر بقیه اشو از خونه­ی قدیمی بیاریم پس..من امروز عصر بقیه رو برای مهمونی خونه نوئی دعوت کردم.

با دقت به صورت امگاش نگاه کرد که اخمی کرده بود: مهمونی؟

کیونگسو با صدای نامطمئنی پرسیده بود.

-بله برای جشن گرفتن خونه جدید و پیوندمون.

جونگین صورت امگاش رو با دو دست بلند کرد و نگاهشون بهم گره خورد.

- من میخوام امگام رو به بقیه معرفی کنم.

قبل از اینکه باز مردد بپرسه نشونه ای از شادی تو چشمای امگاش دید: کی میاد؟

-من دعوتو سپردم دست دوجون و یوسوب اما بهشون گفتم دوستات و مدیرتو دعوت کنن، دکتر کیهوان و سوهیانگ شی هم میان و من مطمئن نیستم که بیاد چون لحظه اخر بود ولی از دوجون خواستم به ووبین شی هم دعوت نامه بده.

-حتی ووبین؟

صدای امگاش خیلی تیز و جیغ بود که جونگین مجبور شد گردن امگاشو ماساژ بده تا کمی اروم بشه: مشکلی نیست ســو، اگه تو فکر میکنی اماده نیستی و نمیخوای من کنسلش میکنم، ما فقط میتونیم یه شام با اجوما و خانواده داشته باشیم.

-من..

-یکم زمان میخوای درموردش فکر کنی؟

-نه..من..من میخوام انجامش بدم..

کیونگسو بهش نگاه کرد و تردیدش تبدیل به قاطعیت شد: من میخوام ببینمشون و اونا..ما رو ببینن

غرور درون جونگین موج زد وقتی سر امگاش رو بوسید و اونو بین بازوهاش به خودش فشرد.

- من اینجا باتوام.

قول داد: اینو تنها انجام نمیدی.

-میدونم.

امگاش زمزمه کرد و انگشتاش روی پیراهنش چنگ شد. میتونست ترس امگاش رو از طریق اتصال پیوند شبیه رد شدن الکتریسیته درون خودش هم حس کنه اما امگای شجاع کوچولوش گفت.

- و من میتونم انجامش بدم.

-خیلی بهت افتخار میکنم.

تحسینش کرد و بوسه ی محکمی به پیشونیش زد. اشکایی که از چشماش بیرون ریخته بود رو پاک کرد و به امگاش لبخند دندونی زد.

- کوچولوی شجاع من.

و وقتی امگاش غرغر ریزی کرد، دوباره لبای امگاش رو بوسید و ناله اش رو خفه کرد. بنظر میرسید نمیتونست از بوسیدنش دست بکشه و انگار بدنش هم بقدر کافی بدست نیاورده بود. جونگین تحریک شدنشو ندید گرفت و تصمی گرفت تنها خیلی ساده امگاش رو ببوسه.

و وقتی جدا شدن و صورتش رو تو گردن امگاش فرو کرد، تصمیم گرفت کمی قطعا کمی بیشتر تو تخت بمونن، مهمونی میتونست یکم صبرکنه. مطمئن بود بقیه از یه زوج تازه پیوند خورده انتظار نداشتن به موقع توی مهمونی ظاهر شن.

حتی با اینکه چند ساعت بیشتر تو تخت مونده بودن، گرگ درونش بازهم حریص بود و این براش کافی نبود.

مخصوصا که باید از آلفاش برای چند ساعتی جدا میشد و برای مهمونی آماده میشد.

کیونگسو دوساعت رو توی اشپزخونه مشغول اماده کردن غذا گذرونده بود درحالی که آلفاش داشت خونه رو تزئیین میکرد. آلفاش میخواست اشپز بیاره اما جینهی اصرا کرده بود آشپز اصلی باشه و مسئولیت غذا رو بعهده گرفته بود. حتی با وجود سولجین و بتا که کمکش بودند باز کیونگسو نمیتونست بذاره جینهی اونهمه غذا اماده کنه و خودش داشت پیشنهاد کمک کردن داده بود و برای همین چند ساعتی از الفاش جدا مشغول کار کردن شده بود.

کیونگسو بزور خودش رو از آلفاش جدا کرده بود و امیدوار بود این فقط فاز بعد از رام شدن باشه چون حس شدیدی داشت که به آلفاش بچسبه درست مثل بار اولش، هرچند میدونست این حس بعد از چند روز محو نمیشد و باید یاد میگرفت ازش فاصله بگیره و این حسو کنترل کنه.

آلفاش مسئولیت های زیادی داشت و جایگاه اجتماعیش هم برای کارهای بیشتری میاورد، پیوند خورده بودن که زمان بیشتری با هم بگذرونن و از اینکه جلوی آلفاش رو میگرفت تا کار نکنه و از کاراش عقب بمونه بیشتر از دور بودن از الفاش متنفر بود.

-کیونگسو؟

ضربه ی محکم به بازویش وحشیانه اونو از افکارش بیرون کشید:‌ بازم حواست پرت شد.

-من..

لباشو اویزان کرد و بازوش رو مالید: حتی اگرم پرت شد، مجبوری منو انقدر محکم بزنی؟

-داری جواب پس میدی، ها؟

گیکوانگ ابرویی بالا داد و نیشگون دونگوون روی بازوش رو ندید گرفت.

- اگه نمیخوای انجامش بدی، چیزی کم نمیشه، میدونی؟

-هیونگ، کیونگسو هیونگ حتما هنوز خسته اس،‌ مخصوصا بعد کمکی که توی اشپزخونه میکرد.

دونگوون دخالت کرد و بعد لبخند زیبایی به کیونگسو زد.

-اه.

گیکوانگ موهاش رو بهم ریخت و بعد از چشم غره به ساعت،‌ غرشی کرد: وقتی نمونده، باید قبل اومدن مهمونا پیانو رو ببریم پایین.

-چ..چیی؟

کیونگسو سرشو سمت ساعت چرخوند: اما من..من هنوز تمرینمو تموم نکردم.

گیکوانگ انگشتاشو روی کلیدای پیانو گذاشت و برای مدتی سکوت کرد.

- این چطوره؟ از اونجایی که تو با نت های اینترو و ورس ها اوکی شدی، میتونی اونا رو بزنی و منم بقیه من کورد ها رو میزنم.

-ا..اما..

دست دونگوون روی شونه اش نشست: بازم جونگین هیونگ عاشقش میشه، الان دیگه نمیشه کاریش کرد چون ما فکر کردیم یکی دو روزی طول میکشه یادش بگیری اما جونگین هیونگ خواست جشن زود باشه.

-باشه...

کیونگسو اهی کشید و اخرین کورد رو امتحان کرد.

-خوبهه!

گیکوانگ یکدفعه از جا پرید و کاور پیانو رو پایین کشید: باید بری اماده بشی و من باید پیانو ببرم پایین اما قبلش...

الفا نگاهی به بتا انداخت که سمت میز میرفت تا جعبه­ای رو بیاره.

-این..؟

کیونگسو وقتی جعبه ی مخملی قرمز رو گرفت سوال پرسید هرچند به خوبی میدونست چه چیزی داخلش بود.

-این خیلی خوبه که امروز سفارشو تمومش کردن.

گیکوانگ بهش اشاره کرد: بازش کن.

وقتی همونطوری که بهش گفته شد انجام داد و جعبه رو باز کرد، دستاش میلرزید. نفسش حبس شد وقتی شی داخلش رو دید. ‌اشکاشو کنار زد و سریع در جعبه رو بست و لبخندی به هردو زد.

- م..من مطمئن نیستم باید اینکارو بکنم..ول..ولی ممنونم برای حمایتتون ازم.

-بهم دوتا بدهکاری امگا.

گیکوانگ خندید: برای این و پیانو.

-یاا هیونگ، پیانو نصفش کمک من بود!

دونگوون لبخندی به کیونگسو زد و به گیکوانگ اعتراض کرد: اما قابل تو رو نداره کیونگسو هیونگ.

دونگ وون اونو ار روی صندلی پیانو بلند کرد و سمت در هل داد: حالا برو و اماده شو و لباس بپوش.

-مطمئن شو جونگین با دیدنت آب دهنش راه بیفته!

کیونگسو آستین لباسشو تا زد و بالا داد خط قرمز خونی رنگ داخلش رو تحسین کرد، شاید پیراهن سیاه ساده ای بود اما آلفاش میدونست چه چیزی دقیقا بهش میومد.

سلیقه آلفاش قطعا توی دیزاین ساده لباس و جذابیتی که به کیونگسو میداد میدرخشید. از اینه تمام قدی که جلوش وایستاده بود به خودش خیره شد. میتونست ببینه حاشیه قرمز خونی روی یقه لباسش چطور با سر آستین هاش مچ بود و تناسب داشت. وقتی کیونگسو مچ سمت چپش رو هم تازد و علامت پیوند روی مچش معلوم شد، ‌به انعکاس تصویر مارکش توی آیینه لبخند زد.

با دقت، انگار طوری که نزدیک بود مارکش ناپدید شه، اروم انگشتشو روی دو خط، خط خورده کشید.

خط اول شکسته شده این یاداور موقعی بود که جونگین پیوندشون رو شکسته بود و بعد کیونگسو همه چیز رو با حرص و کله شقی احمقانه­اش بینشون بهم زده بود. حتی بدون نقشه ای جگسون کشیده بود، مطمئن بود رابطه اشون بطرز شرم اوری تموم میشد چون کیونگسو بشدت حسادت میکرد و حس ناامنی داشت. و شاید، هم بخاطر این بهم میخورد که اون یه امگای سیاه بود.

خط دومی که خطر خورده بود برای ووبینی بود که توی جنگل پیوندشون رو شکسته بود. ‌هنوز میتونست دردشو بیاد بیاره، اونم وقتی فهمید بخاطر دور کردن از خطر، ووبین میخواست پیوندش رو بشکنه و رهاش کنه.

ووبین طی اون مدت کوتاه خیلی چیزا بهش داده بود و بجاش بدخلقی و توهین از کیونگسو گرفته بود. هرچند نمیتونست عشق الفا رو بهش برگردونه از لحظه ای که پیوندشون شکسته شده بود، کیونگسو میدونست ووبین همیشه تو قلبش جای خاصی داشت.

-داری درباره­ی یکی دیگه فکر میکنی؟

وقتی بازوهای اشنایی دور کمرش از پشت حلقه شد و صورتی تو گردنش فرو رفت لرزی گرفت. آلفاش دم عمیقی کشید و کیونگسو چشماش رو بست و شادی الفاش رو از طریق پیوند حس کرد.

-میدونی من مالکیتم زیاده و روت حساسم، هم؟

چشماشو باز کرد. اون چشمای قهوه ای جدی رو تو اینه دید که بهش خیره شده بود. طوری چشمای آلفاش میسوخت و برق میزد که باعث شد بدنش لرز بگیره، اون نگاه قویش باعث میشد گردنش رو خم کنه و هرچیزی رو به آلفاش پیشنهاد بده.

-من فقط به تو نیاز دارم.

تایید کرد و دستاشو روی دستای آلفاش گذاشت و سعی کنترل خودشو بدست بیاره.

-حتی اگه به یکی دیگه نیاز داشته باشی

جونگین مکثی کرد و دستشون رو چرخوند تا مچش معلوم بشه و مارک پیوندشون دیده شه.

- من تمام چیزیم که گیرت میاد.

وقتی آلفاش بوسه ای روی نشون پیوندشون روی مچش گذاشت کیونگسو لرزید.

- این علامت فقط وجود داره چون تو منو رام کردی.

نتونست سوال اذیت کننده ای که توی ذهنش بوجود اومده بود رو با صدای بلند بپرسه که داری به چی حسادت میکنی؟

نفس عمیقی کشید و درگیر بود تا بخاطر فرومون فرماندهی الفاش خودشو نبازه. از وقتی برگشته بود الفاش همیشه باهاش مهربون و محتاط بود. کیونگسو عاشق این بود که الفاش چطوری اونقدر مهربون باهاش برخورد میکرد اما وقتی از دیروز پیوندشون دوباره سرجاش برگشت، لایه ای از مقاومت انگار به الفاش غلبه کرده بود. برخلاف این وجه رک و سلطه جوی الفاش که نیمه مطیع کیونگسو رو تا استخون میلرزوند، کیونگسو متوجه شد اهمیتی نمیداد.

-اما من متنفرم که اون امگای منو مارک کرده، حتی اگه فقط یه خط باشه!

جونگین غرشی کرد و دندوناش رو روی مارک دندون هاش که علامت رام شدگی گردنش بود کشید و ناخنش رو روی خطی که اشاره کرده بود فرو کرد.

- و من متنفرم که تو یکم دیگه دوباره اونو ملاقات میکنی.

چشمای کیونگسو با تایید آلفاش گشاد شد، میترسید آلفاش اشتباه متوجه همه چیز شده باشه. فکر میکرد آلفاش با ووبین خوب بود و یکجورایی رابطه ی متمدنانه ساخته بودن اما بنظر میرسید آلفاش هنوز بخاطر چیزی که بینشون اتفاق افتاده بود کینه گرفته بود.

-اما تو دعوتش کردی!

-من کردم.

بینی جونگین کمی چین خورد، انگار خوشایندش نبود: بدون خواست خودم و میدونستم میخوای ببینیش. اون ادم خوبیه و ارزش ساختن یه دوستی رو داره اما این معنی رو نمیده که بتونم الفای درونمو از حس مالکیتش دور کنم!

-تو...

کیونگسو میخواست چیزی بگه جلوی الفاش لال شده بود. کلمات رو پیدا نمیکرد.

جایی درونش، قسمتی از وجودش بود که ازین شفاف سازی الفاش درباره حس مالیکت داشتن روش، لذت میبرد.

-حرف زدن درباره ی اون بسه.

وقتی هنوز چشماشون از تو ایینه بهم قفل بود، نفس گرم آلفاش به گوشش میخورد و نزدیک تر میشد: تو خیلی خوب بنظر میرسی، هات و سکسی. و بوی خوبی میدی!

میتونست حس کنه سرخی حجالت راه خودشو به گونه هاش پیدا کرد.‌ کیونگسو سرش رو پایین انداخت و نگاهشون رو شکست.

-اگه این یه مهمونی معرفی تو نبود

آلفاش چونه­ی اونو بالا کشید تا نگاهشون بهم گره بخوره: قسم میخورم با نگاه های کثیف الفاهایی که سرتا پاتو نگاه میکردن دیوونه میشدم.

-من انقدر خوب بنظر نمیام..

کمی حس معذب بودن میکرد که مکالمه عوض شده بود و این سمتی میرفت. این بخاطر این نبود که آلفاش داشت اینطور رفتار میکرد، مشکلش با این بود که چقدر از این طور رفتار کردن آلفاش داشت لذت میبرد. فقط نمیفهمید چرا داشت لذت میبرد! داشت لذت میبرد!

-خودتو دیدی کیونگسو؟

جونگین طوری پرسید که انگار حرفش خیلی مسخره بود: تو جذابترین امگایی هستی که تاحالا دیدمش کیونگسو.

-من مطمئنم که..

از چنگ الفاش بیرون اومد و با دیدن سرتاپای الفاش تقریبا خشکش زد.

- این بسته به دیدگاه داره.

جملشو به سختی تموم کرد و مطمئن بود این تصویر الفاش خطای دید نبود. جونگین حتی توی پیراهن یقه دار مشکی ساده ای که پوشیده بود و استین هاشو سمت بالا تا زده بود میدرخشید. و تصویرش با اون کراوات قرمزی که بسته بود و به همون قرمزی رنگ خون حاشیه استین و یقه کیونگسو بود کامل شد.

-بستگی داره.

آلفاش پوزخندی زد که تبدیل به لبخند دندونی درخشانی شد، انگار الفاش به خود مهربونش برگشته بود.

-ما مهمونایی داریم که منتظرمونن.

جونگین دستشو سمت اون دراز کرد : میتونیم بریم کوچولوی من؟

کیونگسو دستشو تو دست آلفاش گذاشت و لبخندی زد و اجازه داد از اتاق خارج بشن.‌ با بودن آلفاش کنارش، وقتی داشتن میرفتن که دوستان و خانواده اشون رو ببینن، چیزی برای ترسیدن نبود.

اعتماد آلفاش کارش رو کرده بود و اعتمادی درون کیونگسو شکفته شده بود که میتونست اینکارو رو انجام بده. این زمانی بود که باید با بقیه کسایی که عاشقشون بود و عاشقش بودند ادامه سفری که سوهیانگ گفته بود رو طی میکرد.

-میدونم انگار یه میلیون بار گفتمش ولی من واقعا خوشحالم که تو و نینی در امانین و بالاخره بهم برگشتین.

مینسوک گفت و دستشو محکم فشرد: و من واقعا برای چیزی که اتفاق افتاد متاسفم..

-تقصیر تو نبود مینسوک.

کیونگسو جواب داد ‌و متعجب شد وقتی بکهیونو لوهان هم همزمان همینو گفتن.

-اوه لطفا مینی!

بکهیون پیشونیشو دراماتیک مالید: تو و سویی این مکالمه رو بارها و بارها تکرار کردین، همون میلیون باری که خودت گفتی!

-خط بعدی اینه.

لوهان اخمی کرد و قیافه عجیبی به خودش گرفت که کیونگسو مطمئن بود داشت سعی میکرد ادای مینسوک رو دربیاره.

- اما اگه بخاطر بی­ملاحظگی من نبود، شما اشتباه برداشت نمیکردین و بینتون سوتفاهم نمیشد.

بکهیون تقلید کردن لوهانو ادامه داد.

-و من هنوز نمیتونم باور کنم تو تونستی همه چیزو کنار بذاری که زندگی منو نجات بدی.

و باز لوهان ادامه داد: من زندگیمو به تو میدونم سویی.

-یااااا

مینسوک فریادی سر بکهیون و لوهان کشید: شما دوتا احمق هیچوقت نمیفهمین!

کیونگسو چندثانیه به تلاش بکهیون و لوهان برای فرار از حمله ی مینسوک خندید و بعد تصمیم گرفت نجاتشون بده، چنگی به دست مینسوک زد و با لبخندی امگا رو متوقفش کرد.

- من ممنونم مینسوک.

-اوه این جدیدهه

لوهان بجای حرف تکراری کیونگسو چیز جدیدی شنیده بود، دوباره وسط حرفشون پرید و کیونگسو فقط اونو ندید گرفت و مشتاقانه به چشمای مینسوک خیره شد.

- تو اون روز زندگی منو نجات دادی و بدون تو کای و من هیچوقت نمیفهمیدیم که..

عاشق همیم.

کلماتش گم شد وقتی یادش اومد که آلفاش هنوز باید این کلمات رو بهش میگفت.

بکهیون تکرار کرد: که توو...؟

-که اونا عاشق همن این واضحه.

مینسوک داد زد: احمق!

بکهیون تهدید کرد.

-کیم مینسوک، من به آلفات میگم چند بار منو امروز احمق صدا زدی!

-آرهه؟

مینسوک چونه اشو بالا گرفت: برو و امتحانش کن،‌ منم میرم به چانیول میگم چقدر ازاردهنده و بی ملاحظه ای و میخوای رابطه ی من و سویی رو خراب کنی.

-خراب کنم؟

بکهیون اخمی کرد: از کی من رابطتون رو خراب کردم؟

برای جلوگیری از دعوای بعدی، کیونگسو دست مینسوک رو گرفت و لوهان دست بکهیون رو و عقب کشیدش.

-ممنونم که اینهمه مدت از کای مراقبت کردی، اگه تو کنارش نبودی من نمیدونستم اون چجوری میتونست..

-اون باید میتونست!

مینسوک با لبخند بزرگی حرفشو قطع کرد: اون کیم جونگینه میدونی؟ اون قویتر از چیزیه که تو فکر میکنی.

-اره.

کیونگسو نفسشو بیرون داد و به خودش گفت باید بیشتر به آلفاش اعتماد میداشت: اون قویه.

-البته!

مینسوک پرسید: خب..پس ما الان خوب شدیم؟

کیونگسو جواب داد: از کی خوب نبودیم؟

-تو همیشه با مینی بد بودی، میدونی سویی؟!

بکهیون اشاره ای کرد و برای همین کیونگسو فکر کرد اون دوتا لحظه ای قبل دعوا میکردن و الان بکهیون داشت از مینسوک دفاع میکرد.

-من متاسفم مینی.

برای اولین بار از اسم کوچکش استفاده کرد و این حقیقتو تایید کرد.

لبخندش بزرگ و زیبای مینسوک وقتی مینسوک محکم بغلش کرد از جلوی دیدش محو شد.‌کیونگسو دستاشو دور امگا حلقه کرد و حس ازادی خاطر درونشو پر کرد که بالاخره همه چیز با مینسوک درست شد و یه دوست دیگه به دوستاش اضافه شد.

بغلشون با صدای اشنایی که صداش میزد، شکسته شد:‌کیونگسو یکی اینجاست که میخواد ببینتت.

برگشت و دید آلفاش،‌ با الفایی که مدتی بود ندیده بودش سمتش میومد. بوی چوب و جنگل بارون خورده زیر نور افتاب به بینیش رسید و بعد لبخند زیبایی که بهش خوشامد میگفت. کیونگسو بهش خیره شده بود و خیلی سخت متوجه شد امگاهای پرسروصدا تنهاشون گذاشتن تا کمی دسر بخورن و به اونا فضا بدن.

-سلام کیونگسو.

چهره ی ووبین وقتی که تو جنگل زیر نور خورشید بودند رو بیادش اورد. ‌ووبین بوی چوب تازه میداد درست مثل همون گلای زیبایی که باید اسمشون رو پیدا میکرد.

نگاه سوزاننده­ی آلفاش توجهش رو جلب کرد.

-اوه.

بعد نگاهی به آلفاش انداخت و لبخندی تحویل ووبین داد: سلام!

-من میرم یه دوری بزنم.

آلفاش گفت و کیونگسو حس کرد تونست حسودی آلفاش رو حس کنه و اینکه نمیخواست تنهاشون بذاره: گفتگوی خوبی داشته باشین.

-ممنونم جونگین.

الفای دیگه گفت و کیونگسو متعجب شد که لبخند جونگین به ووبین چقدر مودبانه بود. چشماش الفاش رو دنبال کرد که سمت دیگه­ی پذیرایی رفت.

-این خونه ی خیلی قشنگیه.

ووبین توجه اونو به خودش جلب کرد.

-اره..ممنونم که اومدی...

خیلی عجیب جواب داد، ‌یکدفعه ای بخاطر مکالمه­ی خصوصیشون عصبی و مضطرب شده بود.

- این مدت خوب بودی؟

ووبین پرسید. نگاهش انگار هیچوقت ترکش نمیکرد. کیونگسو تظاهر کرد حواسش توسط سر و صدای دوستاش که میز دسر رو دوره کرده بودن، پرت شده بود.

- بله..تو خوب بودی؟

-من فکر کنم...سرم شلوغ بود.

چند لحظه سکوت شد و بعد کیونگسو پرسید: تنها اومدی؟

-نه جکسون و جین یانگم اومدن اما قبل اینکه بیان خونه سهون جلوی در نگهشون داشت.

ووبین چند لحظه خونه رو با چشماش دنبال کاپل گشت: باید همین دور و بر باشن.

-هممم

کیونگسو با هومی فهمیدنش رو نشون داد: ‌شاید بیرونن.

-شاید.

ووبین کمی مکث کرد: من...پیامتو از جکسون گرفتم.

-پیام..؟

کیونگسو قبل از اینکه بفهمه ووبین درباره­ی چی حرف میزد مردد شد: اوه منظورت نقاشی داغون منه؟

ووبین خندید و خندیدنش هنوز مثل قبل جذاب بود: نقاشیت عالی بود، البته با توجه به استاندارد های من..م..منظورت واقعا همون بود؟

نگاهی به ووبین کرد، قلبش تندتر زد که شاید ووبین اشتباه برداشت کرده بود: جکسون شی برات توضیح نداد؟

-داد.

ووبین ادامه داد: تو گفتی بعنوان خانواده عاشقمی..من..فقط میخوام از خودت بشنومش.

-من..انجامش میدم.

کیونگسو جواب داد: تو الفای فوق العاده ای هستی و من تحسینت میکنم بخاطر تمام کارایی که برام کردی ..اما تو احتمالا جفت برادرم میبودی، میدونی؟

-میفهمم...کیونگجین..

ووبین کمی سکوت کرد و اخمی کرد.

-من مطمئنم اون با تو مثل جفتش رفتار میکرده پس تو همیشه خونواده­ی من هستی و خواهی بود در اینده.

درد تو چهره و چشمای ووبین دیده شد و بعد الفا لبخند تلخی زد: ممنونم کیونگسو.

کیونگسو لبخندی زد.

-نه، من ممنونم ووبین. من مجسمه ات رو گرفتم.

-اوه؟

ووبین متعجب بنظر میرسید: مطمئن نبودم جونگین واقعا اونو بهت بده.

-اون داد.

کیونگسو تایید کرد: ممنونم که تلاش کردی شبیهشو درستش کنی وحتی لباس براش پیدا کردی. واسه من خیلی معنی داره.

-من فقط خوشحالم که دوسش داشتی.

ووبین جواب داد و لبخند درخشانش روی صورتش برگشت.

کیونگسو گفت: امیدوارم خیلی زود کسی که عاشقته رو پیدا کنی.

-منم امیدوارم..اما پدرم انگار داره نقشه های جفت انتخاب کردن از پیش تعیین شده میریزه.

کیونگسو بخاطر خبر شوکه شد.

-چی؟

-اره..سازمان کیم جونگین هم داره فشار رو شدیدترش میکنه، میدونی.

-واقعا؟

کیونگسو اخمی کرد، ناراحت بود که آلفاش نقشی در گرفتن ازادی ووبین توی عاشقی داشت.

-میشه به الفات بخاطر من بگی که حمله کردن به ما رو تموم کنه؟

ووبین اخمی کرد،‌ جدی بنظر میرسید

-من..من فکر...نمیکنم بتونم....

-داشتم شوخی میکردم!

ووبین بازوشو تکون داد و خندید: اما تو منو زخمی کردی کیونگسو، بدون فکر کردن انقدر سریع الفات رو به من ترجیح دادی!

-یااااا

کیونگسو اخمی کرد: این خنده دار نیستت...من ناراحت بودمم برات که پدرت داره مجبورت میکنه به قرار از پیش تعیین شده بری!

ووبین با صدای ارامی جواب داد-این قسمتش متاسفانه درست بود.

-تو میدونی.

کیونگسو سعی کرد جو رو شاد کنه: شاید اون یه گرگ خوبی باشه که تو عاشقش شی؟ تو نمیفهمی تا اونو بهتر نشناسی درسته؟

-امیدوارم...

ووبین لبخندی زد و کیونگسو تونست بفهمه الفا زیاد این احتمال رو درست نمیدونست.

-این خوب میشه! اشکالی نداره.

برای اینکه این موضوع ناراحت کننده رو ادامه نداره، خیلی سریع الفا رو بغل کرد و بازوشو نوازش داد، ووبین متعجب و شوکه شده بود.

-بیا بریم غذا بخوریم! من بهت میگم کدوما رو من درست کردم.

-حتما.

ووبین به خودش اومد و جواب داد: من حتما همه اشونو امتحان میکنم.

کیونگسو بشقاب کاغذی­ای برداشت و خیلی عادی درباره مدرسه ازش میپرسید و بشقابشو با غذاهایی که خودش درست کرده بود پر میکرد.

با حس جفت نگاهی که دنبالش میکرد، چرخید. ضربان قلبش بالا رفت وقتی نگاه آتشین آلفاش رو دید. درست وقتی که میخواست آلفاش رو صدا بزنه، چانگمین پیداش شد و آلفاش رو وارد مکالمه ای کرد.

-همه چیز خوبه؟

ووبین با نگرانی پرسید و متوجه شد اون متوقف شده بود و جای دیگه­ای رو نگاه میکرد و وقتی خط نگاه اونو دنبال کرد گفت: اوپسس..فکر کنم اون بغل کردنتو دیده.

-بغل؟

کیونگسو سمت ووبین چرخید و یکدفعه متوجه شد الفا درباره ی چی حرف میزد، او فقط قصد شاد کردن ووبین رو داشت نه بیشتر: تو فکر میکنی اون..؟

-اوه کیونگسو..

ووبین خندید: تو باید خیلی چیزا درباره الفاهای پیوند خورده یاد بگیری، مخصوصا درباره الفاهایی با جایگاه الفای تو.

الفا بشقابو ازش گرفت و غذاهایی که دوست داشت درونش گذاشت: ولش کن. الان فکر نکن بری پیشش...حتی اگه الانم بری..اون تظاهر میکنه همه چی خوبه تا وقتی مهمونی تموم شه.

-اما وقتی مهمونی تموم شد چی؟

کیونگسو به به خودش زمزمه کرد تا تقریبا ووبین.

-کی میدونه؟

ووبین شونه ای بالا انداخت: تو وقتی مهمونی تموم شه میفهمی

-من میخوام از همه تشکر کنم که اومدید و توی این دوماه به من و کیونگسو کمک کردید.

آلفاش گفت، یه بازوش محکم دور کمرش حلقه شده بود. هرچند همه تعاملات با همه خوب پیش رفته بود اما برای کیونگسو سخت بود تمام نگاه ها رو روی خودش حس و تحمل کنه. اگه بازوی آلفاش نبود، خیلی وقت پیش روی زانوهاش میفتاد.

-این اسون نبوده و من فقط میتونم بگم بیشتر از هرچیزی ممنونم که همتون کنار ما موندین وکمکمون کردین به این نقطه برسیم، ما بدون همه ی شما اینجا نبودیم.

آلفاش گفت و لبخندی زد و کیونگسو لبخند معذبی بهش تحویل داد. شاید از چیزی که داشت اتفاق میفتاد عصبی بود تا بودن ادما؟

-کیونگسو.

آلفاش چرخید تا باهاش روبرو شه، دستش روی شونه اش اونو سمت پایین هل میداد. کیونگسو از نشونه پیروی کرد و روی زانوهاش نشست. وقتی حرکت دست آلفاش رو روی گونه اش حس کرد قلبش تندتر زد.

-دو کیونگسو.

آلفاش صداش زد و صبر کرد تا صورتشو بالا بگیره.

-‌بله، ارباب..

لبخند زد برخلاف اشکایی که تو چشماش حلقه زده بود و احساساتی که داشت بهش غلبه میکرد.

-تو توی این دوماه خیلی سختی کشیدی و خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتی، چیزی بیشتر از خیلی که بخاطر ناکفایتی من بود.

میخواست حرف آلفاش رو قطع کنه و که بگه هیچکدوم تقصیر آلفاش نبود اما آلفاش بدون دادن شانسی برای صحبت کردن بهش، ادامه داد.

-میخوام ازت تشکر کنم که خیلی شجاع بودی، که بهم برگشتی حتی با این وجود که سرشکسته ات کردم.

سرشو تند تکون داد، میخواست آلفاش از چشماش بفهمه که هیچوقت اونو سرشکسته نکرده بود. او خوش شانس ترین بود که آلفاش اونو قبول کرده بود برخلاف اتفااقاتی که افتاده بود و برخلاف اینکه چقدر ناکامل بود.

-این دومین شانسیه داری بهم میدی.

میخواست بگه این دومین شانسی بود که آلفاش به اون میداد.

-من قسم میخورم به شرافتم به عنوان یه الفا، من بعوان امگای خودم سربلندت کنم و ازش بخوبی استفاده میکنم.

پلک زد تا اشکاش رو عقب بزنه اما خلاف میلش اشک هاش از چشماش پایین میریخت. باید موقعیت شادی میبود، نباید گریه میکرد اما تمام چیزی که میخواست این بود که بین اغوش آلفاش بخزه اونم وقتی داشت کلماتی رو میگفت که یک دنیا برایش معنی و ارزش داشت.

کیونگسو وقتی آلفاش صورتشو بلند کرد، ناله اش رو قورت داد و اشکاشو از صورتش پاک کرد.

چشماش یبار دیگه تار شد وقتی آلفاش قلاده اش رو جلوی چشمش اورد.

قلاده اش...

قلاده ای که منتظر بود که آلفاش دوباره به گردنش بندازه.

خیلی شبیه قلاده اولی بود که از آلفاش گرفته بود، نقره ای زیبایی که میدرخشید و وزن زیادی نداشت اما رز طلایی رنگی روی بالا و پایین قلاده حکاکی شده بود. آلفاش قلاده رو چرخوند و طوری نگهش داشت که حکاکی ساده روش دیده شه.

-کیم جونگین-

اسم آلفاش با خطاطی حک شده ی قشنگی روی یک سوم قلاده ارتفاع نوشته شده بود و هرچند کوچک بود و فقط وقتی دیده میشد که یقه لباسی که میپوشید پاره شده باشه اما طوری بود که انگار همیشه به اونجا تعلق داشت، درست طوری که قلاده به تموم دنیا میگفت که کیونگسو متعلق به الفایی به اسم کیم جونگین بود.

کیونگسو فکر کرد اسم آلفاش تنها چیزی بود که به قلاده­ی جدید اضافه شده بود اما چیزی برق زد و چشماش روی عنوان حک شده داخلش موند.

درست قسمت داخلی قلاده، درست پشت حکاکی اسم آلفاش، اسم خودش بود و...

-دو کیونگسو. مال تو-

هنوز خشکش زده بود که آلفاش خم شد و فلز سرد دور گردنش قرار گرفت و بهش یاداوری کرد این فقط یه رویا نبود که منتظرش بود.

میتونست گرمای نفسای آلفاش رو وقتی آلفاش روش خم شده بود تا قفل قلاده اشو ببنده، روی گوش راستش حس کنه.

-دو کیونگسو.

آلفاش تو گوشش زمزمه کرد: مال توئم.من مال توئم همینطوری که تو مال منی.

-اربابــ.....

کلماش با لبای آلفاش روی لبای خودش قطع شد و زبونش لباش رو باز کرد و بوسید. صدای دست زدن تو اتاق شنیده شد و بعد صدای تشویقای بلند گوششو پر کرد همزمان با حس گرم لبای آلفاش که روی لباش بود.

در مقایسه با بوسه های اخیرشون، بوسه خیلی زود تموم شد. آلفاش با لبخندی ازش جدا شد و اونو از روی زمین بلند کرد. با دنبال کردن نگاه آلفاش، کیونگسو به جمعیت نگاه کرد و وقتی متوجه شد توسط آلفاش و کسانی که دوستشون داشت احاطه شده بود، حس شادی کرد.

شاید زمانایی بود که حس تنهایی و بیچارگی میکرد و وقتی به اون نقطه شرمندگی میرسید که میخواست زندگیشو پایان بده ولی ارزششو داشت که تحملشون کنه و به اینجا برسه.

کیونگسو با لبخند بزرگی به آلفاش نگاه کرد و وقتی حس کرد دستاشون بهم گره خود ارزو کرد کاش این لحظه برای همیشه و تا ابد طول میکشید.

-خیلی خوب. لطفا با غذا از خودتون پذیرایی کنید و از بقیه ی عصرتون لذت ببرید..

-صبر کن!

گیکوانگ فریاد زد و باعث شد آلفاش متوقف شه و بهش نگاه کنه.

-توهم کادویی برای جونگین داری، نداری؟

با بیاد اوردن جعبه ی داخل جیبش، سمت آلفاش چرخید که کنجکاو نگاهش میکرد: من..

جمعیت با هیش کردن گیکوانگ ساکت شد و سکوت باعث شد کیونگسو بیشتر مضطرب شه.

آلفاش اروم پرسید:‌کیونگسو؟

-من...

دستشو از دست آلفاش جدا کرد و داخل جیبش فرو کرد.

- میدونم این شاید نامناسب باشه و فکر کنی که بعنوان یه امگای مغرور داره تلاش میکنه یه الفا رو رام کنه اما..

کیونگسو در جعبه رو باز کرد و حلقه های درونش رو نشون داد.

- بعد از دیدن گردنبند سولجین شی، میخواستم تو یچیزی...یچیزی از من داشته باشی.

آلفاش تو سکوت به حلقه ها چشم دوخته بود. قلبش بخاطر جواب ندادن آلفاش تند میزد و میترسید کاری که کرده بود آلفاش رو ناراحت کرده باشه.

-این...این...ادعای رام کردنت نیست.م..من..فقط..این نشون میده من مال توام و تعلق من به تو رو نشون میده.

با اضطراب توضیح داد و سرشو مطیعانه خم کرد: اگه دوسش نداری، مجبور نیستی قبولش کنی..من..

آلفاش به دست لرزونش که جعبه رو نگه داشته بود چنگ زد: البته که دوسش دارم.

آلفاش گفت و یکی از حلقه ها رو برداشت، با زنجیری که به حلقه وصل بود بیرون کشید: این یه گردنبنده؟

-بله...

کیونگسو نگاهش رو به آلفاش داد و دوباره سرشو پایین انداخت: ا..این سخت بود که وقتی میخوای تبدیل بشی حلقه دستت باشه پس فکر کردم اگه گردنبند باشه وقتی به فرم گرگیت تبدیل میشی در امان میمونه..

-کمکم میکنی بندازمش؟

آلفاش حلقه رو تا صورتش بالا اورد و به حکاکی که چشمم رو گرفته بود نگاه کرد

-K&D-

قبل از اینکه کیونگسو به آلفاش خیره شه به حکاکی نگاهی کرد و اسودگی خاطر درونش رو پر کرد-حس کرده بود گند زده اما آلفاش خیلی راحت حلقه رو قبول کرده بود، چیزی که کیونگسو فکر کرد، جونگینی که قبلا میشناخت اینکار رو نمیکرد.

با انگشتای لرزونش، گردنبند رو گرفت و دور گردن آلفاش بست. اشک از چشماش بیرون ریخت وقتی آلفاش حلقه رو بلند کرد و بوسه ی سبکی روش گذاشت.

بعد حلقه­ی دیگه رو از جعبه برداشت. زنجیرش رو از قبل باز کرده بود. کیونگسو نمیخواست اونو روی قلاده ی آلفاش بپوشه. کمی عصبی بود و فکر میکرد آلفاش میخواست چیکار کنه.

گرچه نگرانیش بی مورد بود وقتی آلفاش دستشو بلند کرد و حلقه رو تو چهارمین انگشتش انداخت بدون اینکه سوالی بپرسه و بعد درست مثل حلقه ی اولی، آلفاش حلقه­ی روی انگشتش رو بوسید.

-ارباب..

آلفاش گونه­اش رو نوازش کرد: سوپرایز دیگه ای نداری امگای من؟

-درواقع داره!

گیکوانگ دوباره حرفشون رو قطع کرد و قدمی جلوتر رفت و او نو سمت پیانو کشید. با بی میلی به قیافه­ی متعجب آلفاش نگاه کرد و بعد روی صندلی پیانو نشست و اضطراب اونو پر کرد.دستای عرق کرده اشو روی شلوارش کشید. گلوش رو بطرز عجیبی صاف کرد و با تردید به دونگوون که کنارش ایستاده بود تا با نگه داشتن نوت ها کمکش کنه نگاه کرد.

کیونگسو نیازی به الگوی موسیقی نداشت، تمام کورد ها رو حفظ کرده بود اما الان خوشحال بود که الگو روبروش بود، چون ذهنش قفل کرده بود.

میتونست بشنوه پچ پچا بلند تر میشد. دوستا و خانواده منتظر بودن ببینن کیونگسو میخواست چیکار کنه و میتونست حس کنه ترس داشت باعث میشد عرق کنه و صورتش داشت سفید میشد

-کیونگسو.

سرش سمت صدای گرگ آلفاش چرخید: من اینجام.

آلفاش از دو متر عقب تر لبخند تشویق کننده ای زد و کیونگسو حس کرد اروم تر شد، اعتماد آلفاش درونشو پر کرد و اونم لبخند آلفاش رو جواب داد.

-من.. خیلی چیزا میخوام بهت بگم، ولی من..

چشماش رو بست. صداش خش برداشت و نفس عمیقی کشید تا خودش رو اروم کنه.

- من نمیدونم چجوری بهت بگم ارباب.پس من..این برای توئه..

با تکون دادن سرگیکوانگ، کلید ها رو فشرد و اروم نتا رو نواخت و سعی کرد جلوی انگشتای عرق کرده اش رو بگیره که روی کلیدها لیز نخوره. وقتی توی مقدمه اشتباهی کرد، ناله ای کرد، ذهنش داشت سمت گذشته میرفت اما با زمزمه های گیکوانگ مقاومت کرد: ادامه بده

و وقتش بود که بخونه.

برای آلفاش بخونه همانطور که آلفاش برای اون خونده بود.

بعضی وقتا من تو سکوت میشینم، منتظر یک نشونه

من بی نفسم.

نمیتونم باور کنم تو فقط یه رویا نیستی.

بارها نشسته بود و آلفاش رو نگاه کرده بود و میترسید هرلحظه ای این رویا تموم شه؟

اما وقتی تو دستمو گرفتی، تمام ترس های درونم غیب شد.

عشق تو واقعی تر از هرچیزیه

حتی اگر آلفاش هیچوقت عشقشو بهش نگفته بود و اعتراف نکرده بود، باز حس میکرد خیلی واقعی بود.

و این تموم چیزی که من میشناسم.

دستمو بگیر و نزار هیچوقت من برم..من مال توام.

و این از روز اولی که آلفاش رامش کرده بود درست بود.

با تمام قلبم و روحم.

هیچوقت به عقب نگاه نکن،

تو منو ازاد کردی.

نواختنش رو متوقف کرد و اجازه داد گیکوانگ ادامه بده و خودش بلند شد. کیونگسو یخ زد وقتی چرخید و دید آلفاش با اون نگاه عمیق و بینی چین خورده اش داشت با تاری دیدش مبارزه میکرد و وقتی گیکوانگ کورد رو زد تمام انرژیش رو درونش جمع کرد و یبار دیگر خوند.

تو همه چیز منی و تمام هوایی که نفس میکشم.

عشق تو تمام چیزیه که نیاز دارم بدونم.

وقتی آلفاش قدماشو به جلو برداشت و سمتش اومد کیونگسو سرجاش خشک شده بود.

که ما میتونیم این زندگیو، زندگی کنیم.

برای همیشه با هم.

تو بهم نیرو میدی با مشکلات روبرو شم.

و وقتی آلفاش دستاشو گرفت، ‌لبخند زد.

تو نورخورشید توی اسمون منی.

طوری که به چشمام نگاه میکنی.

من حس زنده بودن میکنم.

و کیونگسو طوری خوند که آلفاش موقع بستن قلاده دور گردنش تو گوشش زمزمه کرده بود.

چون اونا بهم میگن که من مال توام و تو مال منی.

گونه اش را به دست آلفاش تکیه داد وقتی دستاش بالا اومد تا اشکاشو پاک کنه، چشماشو بست تا این خاطره رو تو ذهنش ثبت کنه.

این اهنگی که خوند همه چیزی بود آلفاش برای اون معنی داشت و امیدوار بود که جونگین میتونست بشنوه چقدر براش معنی داشت و مهم بود.

و بنظر میرسید آلفاش تمومش رو شنیده بود.

اما اضطراب پرش کرد وقتی اهنگ نایستاد و یادش اومد نصف اهنگ گذشته بود و توافق کرده بودن همونجا متوقفش کنن.

گیکوانگ داشت چیکار میکرد؟

وقتی صدای گرم آلفاش گوششو پر کر سرشو چرخوند و صدای گرم جونگین گوششو پر کرد.

امگاش براشون حلقه گرفته بود. خیلی متعجب شد وقتی کیونگسو بخاطر خیره شدنش به حلقه مضطرب شده بود. در گذشته، قطعا الفای درونش این موقعیت رو بد برداشت میکرد و عصبی میشد که امگاش سعی داشت رامش کنه اما الان، حتی نیمه آلفاییش هم به خاطر این کارش خوشحال بود، اونقدر خوشحال که میخواست بخاطر نشونه میل و علاقه امگاش به خودش زوزه بکشه.

و وقتی امگاش جلوی پیانو نشست، تحت تاثیر قرار گرفت که امگاش دوباره برای اون پیانو یادگرفته بود. اونشب بعد از اینکه برای امگاش پیانو زده بود، غیررسمی همونجا عشقشو به امگاش اعتراف کرده بود و خوشحال میشد اگه امگاش روزی براش مینواخت.

اون اینو گفته بود یروزی میتونست به امگاش یاد بده که همونطوری که باهم تکواندو کار میکردن، پیانو تمرین کنن اما انتظار نداشت امگاش همچین سوپرایزی براش اماده کرده باشه.

اما شوکه شدنش بیشتر شد وقتی صدای اینتروی اهنگ اشنایی تو گوشش پیچید و اونو یاد مکالمه خودش و دوجون، دو روز پیش انداخت.

-داری چه اهنگی زمزمه میکنی؟

دوجون وقتی وارد اتاق شد پرسید.

-اوه..این اهنگ رو اتفاقی وقتی داشتم الان قهوه میگرفتم تو کافه شنیدم.

به دوجون لیریک ها رو که داشت روی لبتابش چک میکرد نشون داد: اسمش همه چیز منه که پارک لنا خونده، اهنگ بدی نیست نه؟

-همم

دوجون لیریک رو خوند و سرشو تکون داد: شیرینه، میخوای برای کیونگسو بخونیش؟

نیشخندی زد: اول باید کوردهای پیانشو یاد بگیرم، کیونگسو وقتی دیشب من براش اهنگ زدم و خوندم خیلی دوسش داشت.

-اوه؟

دوجون خندید: خوبه که داری یادمیگیری چجوری جفتتو شاد کنی، اما ما باید اینو زود تموم کنیم که بموقع بری و کیونگسو رو برگردونی.

-فکر کنم کارش توی کلینیک خوب پیش میره.

جونگین زمزمه کرد و بعد گزینه پنجره اینترنت رو بست: بیا تموم کنیم کارو.

نگاهش رو به دوجون داد و دوجون لبخندی شیطنت امیزی زد. دونگوون هم لبخند بزرگی روی لباش داشت.

قبل از اینکه بفهمه مقابل امگاش ایستاده بود و وقتی نگاهشون بهم خورد دنیاشون متوقف شد. همون لحظه همه چیز براش محو شد غیر از صورت و صدای زیبایش.

با خوندن امگاش متوجه شد ترس هاشون غیرضروری بود و اونا بهم تکیه کردن بودن و با ناامنی های خودشون میجنگیدن به این امید که با کسی که عاشقشن باشن و طوری که امگاش برای اون همه چیز شده بود، اون هم همینطور، همه چیزِ کیونگسو شده بود.

سمت امگاش قدم برداشت و دستای سردش رو بین دستاش گرفت درحالی که درونش طوفان شده بود ولی صورتش اروم بود.

و وقتی اهنگ ادامه پیدا کرد اون براش خوند.

قلبشو برای جفتش خوند.

برای سولمیتش و شریک روحیش.

فکر میکردم تمام جوابا رو داشتم.

و راهمو میدونستم.

زندگیم..چیزی بود که فکر نمیکردم تغییر کنه.

این جوری بود که اون قبل از دیدن امگاش بود، تظاهر میکرد همه چیز رو بعنوان الفای سفید میدونست و همه چیز رو با قدرتی که داشت کنترل میکرد.

بعد تو اومدی و جهان من زیر و رو شد.

و عزیزم، من خوشحالم که اشتباه میکردم.

با عشق تو من خونه ام.

اشکایی که از چشم امگاش می افتاد رو پاک میکرد و ارزو میکرد اینا فقط اشکایی از سر شادی باشه درحالی که میدونست بیشتر از اون بود.

این باید مخلوطی از شادی و ناراحتی میبود که امگاش از بینشون رد شده بود. اما اون هنوز یه الفای خودخواه بود، خودخواه بود که همیشه امگاش رو برای خودش میخواست.

منو نزدیکت نگه دار.

هرگز نزار برم، من مال توام.

با تمام قلبم و تمام روحم.

هیچوقت به عقب نگاه نکن.

منو ازاد کردی، تو همه چیز منی، تمام هوایی که نفس میکشم.

عشق تو همه چیز منه که نیاز دارم.

که بتونیم این زندگیو باهم زندگی کنیم.

برای همیشه باهم.

حتی اگه نمیتونست از امگاش دربرابر تمام خطرات مراقبت کنه هیچوقت دوباره نمیذاشت باز بره.

تو بهم نیرو دادی که با مشکلات روبرو بشم.

تو نور من توی اسمونی.

طوری که به چشمام نگاه میکنی من حس میکنم دوباره زنده شدم.

چون اونا میگن.

من مال توام و تو مال منی.

و بریج اهنگ اون قسمتی بود که قول داده بود میخواست برای امگاش تکرار کنه و بخونه.

پس وقتی همه چیز سر راهت قرار گرفت و ناامید شدی.

وقتی ترسیدی.

‌فقط بیا پیش من.

من اینجام عشق من.

دست امگاش رو فشرد و امیدوار بود امگاش معنی کلماتش رو بفهمه.

هر طوفان، هر کوهی که باید بالا بری، بهم تکیه کن، من کنارتم.

-من هیچوقت ترکت نمیکنم-

نمیدونست که آلفاش اهنگ رو بلد بود. احتمالا کار بادیگاردها بود، اما مهم نبود وقتی آلفاش جلوی اون ایستاده بود و دستانشون بهم گره خورده بود و باهم لیریک ها رو میخوندن طوری که انگار چیز هایی بود که آلفاش میخواست در جواب بهش بگه، که بگه هرگز ترکش نمیکرد.

کیونگسو میدونست با اشکاش و هق هقاش وقتی الفاش کورد اخر رو میخوند یه بی نظمی بوجود اورده بود. بخودش و به آلفاش قول زندگی پیش روشون رو باهم قدم بزنن و دست به دست جلو برن.

هچوقت فکرشو نمیکرد وقتی برای اولین بار تو تخت آلفاش بیدار شده بود و فهمیده بود توسط کسی که برای بار اول دیده بود رام شده بود، به این نقطه برسه.

ارزوش برای اینکه الفایی داشته باشه که ازش مراقبت کنه و وقتی زمان گذشت و مشکلات بیشتری جلوی خونه اشون اومد، مخصوصا وقتی فهمید آلفاش از امگاهای سیاه متنفره تقریبا از بین رفته بود.

اما اونا ازش گذشته بودن و به همه مشکلاتشون غلبه کرده بودن و میدونست دیگ تنها نیست.

چون اون امگای آلفاش بود

و جونگین،‌

کیم جونگین

چون اونا میگم من مال توام

مال اون بود.

یکدفعه خاطره­ی دیروز عصر وقتی رام شده بود، ‌به ذهنش اومد، ‌وقتی شنید آلفاش تو گوشش زمزمه کرد که

-تو مال منی

کیونگسو از خوشحالی گریه کرد و وقتی الفاش پیشونیشو بوسید و کلماتی رو زمزمه کرد که مطمئن بود دیروز شنیده بود

-من عاشقتم کیونگسو.

شروع ادیت 27 آبان 1402

پایان ادیت 27 بهمن 1402

______________________________________

پ.ن مترجم : ممنون از تمام کسایی که توی این سه ماه توی خوندن این فیک همراهیم کردن. به جرات میتونم بگم قشنگترین و قوی ترین فیکای فانتزیه که خوندم. انقدر که فضای محکم و سرد و جدی اولش تغییر کرد و گرم شد و تغییراتش قشنگ بود.

درمورد داستان بخوام بگم واقعا من عاشق روندش بودم که چطور یه امگای سرکش و مغرورو و یه الفای یخ عصبی ترسناک بهم خوردن، باهم مشکل پیدا کردن، عاشق شدن، بخاطر عشقشون دچار سوتفاهم شدن و بخاطر هم عوض شدن، طوری که نفس کشیدن بدون هم سختشون بود.

نویسنده از 2017 به بعد دیگه اپدیت یا افتراستوری که گفته بود رو نذاشته، من بازم چک کردم و چیزی نبود. خیلی بهش فکر کردم که براش افتر استوری بنویسم ولی چون داستان مال من نیست اینکار رو نکردم. خودم خیلی دوست داشتم چندتا صحنه خاص دیگه مثل شستن خزای امگای سیاه، دویدن و بازی گرگاشون باهم توی جنگل، تماشای ستاره ها و تمرین تکواندو و سوپرایز عاشقانه جونگین مثل قرار شام و رزرو میز کنار جنگل یا ساحل رو بخونم و یا بنویسم ولی خب اینا رو به تخیلات خودتون میسپارم و تخیلات خودم. طبق داستان اصلی و نوشته نویسنده انتهای پارت 53 داستان تموم میشه و بقیه شخصیتا که قرار بود ازشون توی افتر استوری بگه همونطوری میمونن.

ترجمه اصلی فیکشن شهریور-مهر 1397

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 555 5
مربوط به فیک پرستار بچه
3.3K 696 20
-اسم من شیائو جان عه، پسر کوچک خانواده ی شیائو. خانواده ی من توی هر نسلشون آلفا به دنیا آوردن. فوق العاده پولداریم و وضعمون توپه، آدمای خوبیم هستیم. ...
16.9K 2.9K 53
•¬‌کاپل: کیومین | ایونهه | وونمین •¬‌ژانر: امگاورس | تخیلی | خشن | انسی •¬‌خلاصه: لی سونگمین امگای سیاهی بود که به سرکشی و شورش معروف بود .چو کیوه...
180K 37.7K 54
[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب تو...