Yuna view :
حرفایی که درموردم زده میشد به وضوح درون مغزم اکو میشد
"اون مین یونا نیست؟!"
"شنیده بودم از این مکان ها نمیاد!"
سعی میکردم استرس و نگرانی که دارم و توی صورتم نشون ندم و تقریبا موفق هم بودم! به خودم یاد اوری میکردم 'این کوچیک ترین کاریه که میتونم براش انجام بدم'
اینکه توی این شرایت به خودم فکر کنم باعث میشد حس شرم تک به تک عضو های بدنم رو توی مشت بگیره و مچاله کنه
بعد از پیدا کردن سوژه ی عزیزم کنار همسرش در حال پا بوسی با لبخند های مصنویی و نفرت انگیز،سعی کردم نقشه رو برای آخرین بار توی ذهنم مرور کنم،لبخند بزنم و با سهامدارا و مسئولا و مدیرای مختلف حرف بزنم و سرم رو گرم کنم
خوشبختانه فرد محترمی پیش قدم شد و مکالمه رو آغاز کرد
"خیلی وقت بود ندیده بودمتون"
شرط میبندم توی شروع حرفای تک تک آدمای اینجا میشه این جمله رو پیدا کرد!
جواب دادم "همچنین"
باید لبخند مصنوعی رو به عنوان یکی از سخت ترین کار های دنیا توی گینس ثبت کنن
الان دلم برای سلبریتیا میسوزه
یکی از دلایلی که توی جشن ها و مهمونی های تجاری سروکلم پیدا نمیشه
مکالمه رو ادامه داد
"قبلا توی مهمونی ها قابل رویت نبودین،از دیدنتون اینجا یکم تعجب کردم"
بهش لبخند زدم و با احترام کمی سرم رو خم کردم
اگه اشتباه نکنم سرگروه بازیابی شرکت بود...توی یک پروژه چند سال پیش باهاش همکاری داشتم
ولی عجیب بود!
اونا کارمندای عادیشون رو هم دعوت کرده بودن؟ به شخصیتشون نمیاد
بعد از دور شدن همسر عزیز دوردونه سوژه گلم! با جام شراب سفیدی که در دست داشتم آروم بهش نزدیک شدم ماتحتم رو به میز کوچکی که پشتش نشسته بود تکیه دادم
و با عشوه کمی سمتش خم شدم و جام شرابم رو سمتش گرفتم
"به سلامتی؟"
جامش رو از روی میز برداشت و سمتم گرفت
"به سلامتی"
بعد از نوشیدن شراب اخم کوچیکی که روی پیشونیم ایجاد شده بود رو پاک کردم و تیکه ام رو از میز گرفتم
میخواستم این تفریح نفرت انگیز رو تموم کنم و برم ولی حرفش باعث شد سرجام وایسم
"اینقد زود تمومش میکنی؟ قرارمون این نبود"
سرمو پایین انداختم و پوزخند زدم
این مرد واقعا با لبخندش حس شوخ طبع بودن زیادی میکرد! و این بار با حرفش باعث شد اتیش بزرگی توی وجودم شعله ور بشه
"فک میکردم درمانش برات خیلی مهمه"
کاملا شوخ طبع بود!!!
حس بادکنک ماهی موقع باد شدن رو داشتم!
جامم رو روی میز گذاشتم و بهش نگاه کردم
اینکه مهمونی رو توی فضای باز گرفته بودن و همجا نورانی بود از یه ور باعث دلگرمیم بود و از یه ور باعث آزارم
اینکه صدای بلند اهنگی نیست و بوی مشروب همجارو نگرفته و مردم چسبیده به همدیگه نمیرقصن باعث خوشنودی بود و اینکه همچیز کاملا و واضح جلوی چشم مردمه و من قراره همچین کاری رو جلوی این همه ادم انجام بدم باعث از بین بردن کل اون حیا و عذتیه که توی این مدت از خودم نشون دادم و فکر بهش رعشه به تنم مینداخت
روی پاش نشستم و دستم رو دور شونش انداختم
"این چیزیه که میخواستین آقای لی؟"
چشمای نجس و مزاحمش ، پوزخند تحقیر آمیزش و پچ پچ های مردم حس شرم و حیا بهم وارد میکرد
نمایشی که انتظارش رو داشتم شروع شد و دستی از پشت موهام رو محکم کشید که باعث شد با جیغ از روی پاهاش بلند شم
بلند شدم به همسرش که با عصبانیت بهم زل زده بود نگاه کردم
لب زدم "خانوم بورام؟ ببخشید نمیدونستم اینجایین"
بچه ی سه ساله هم میزاشتی اینجا میفهمید از عصبانیت میتونه هر کاری کنه...قیافه ی قرمز شدش کاملا گویای عصبانیتش بود
تکخند عصبی زد
"اینکه منو دور و بر شوهرم نبینی دلیلی میشه برا اغوا کردنش؟!"
دستش رو برای سیلی بالا اورد
بستن چشمم کاملا یه واکنش غیر ارادی بود که بدنم برای محافظت از خودش نشون میداد
اون لحظه واقعا نیاز داشتم زمین دهن باز کنه و درونش فرو برم
این حجم از شرم و حیا؟ توی ظاهرم اندازه سوراخ جوراب مورچه هم پیدا نبود ولی درونم رو کاملا با تتو پر کرده بود
جوری که هر آن ممکن بود فوران کنه
زیاد شدن پچ پچای دور و ورم و نخوردن سیلی که براش آماده بودم باعث شد چشمام رو باز کنم و به گوشم اجازه بدم صدای فریب دهنده و مجذور کننده ای رو به درون خودش وارد کنه
"فک نکنم همچین کاری توی سالگرد پانزده سالگی شرکت پدرتون کار مناسبی باشه خانوم جوان"
با بهت به مردی که بعد از شیش سال دیدمش زل زدم
این صحنه خیلی به نظر کیک میرسید...ولی واگهی بود
مچ بورام رو که گرفته بود پایین اورد و دستشو تو جیبش شلوارش جا کرد
قیافه اش جوری ریکلس و آروم بود که فکر کردم هر روز زمانش رو توی کلاس های یوگا میگذرونه
انتظار داشتم بعد از دیدنم دست بجنبونه و سیلی خودش رو توی گوشم بخوابونه نه اینکه جلوی سیلی یک نفر دیگه رو بگیره
و باز با اون صدای لعنتی شروع کرد به حرف زدن
"این خانوم فقط مست کرده و کنترل کاراش دست خودش نیست"
و مثل اینکه اقای لی هانسو ، نخود همه آشا نمیتونه دو دقیقه جلوی خودش رو بگیره و فَک نزنه
"مستید؟!بگم برسوننتون؟"
در حالی که تازه به خودم اومده بودم و متوجه شدم نباید همچین واکنشی نشون میدادم به حرف اومدم
"نه من..."
قبل اینکه رشته کلامم دستم بیاد حرفم رو قطع کرد
"من میرسونمشون...فقط اومده بودم اینجا به اقای جانگ تبریک بگم"
بعد از حرفش بدون اجازه ای برای واکنش یا حرفی مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش دنبال کشید
انتظار دوباره دیدنش رو نداشتم...اونم اینجا و توی همچین حالتی
انگار همه ی دنیا دست به یکی کرده بودن تا منو تو استرس و بهت دفن کنن
در ماشینشو باز کرد و از بازو هلم داد روی صندلی کمک راننده ، در رو بست ، ماشین رو دور زد و نشست
کل مدت که از جشن زده بودیم بیرون مثل جغد زل زده بودم بهش
فورا ماشین رو روشن کرد و دریغ از یک ذره توجه به مردی که ظاهرا دستیار یا منشی شخصیش بود و پشت سرمون در سعی رسیدن به ماشین به سر میبرد راه افتاد
توی سکوت فقط بهش نگاه میکردم
قصدی برای حرف زدن هم نداشتم! فقط میخواستم دمم رو مثل همیشه روی کولم بزارم و مکان رو ترک کنم!
خودش صحبت رو شروع کرد
"توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الانم به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل"
بی اهمیتی و تنفرش بهم با اینکه حتی نگاهم نمیکرد توی چشماش شعله میکشید
باید خودمو کنترل کنم...جنگ و دعوا اون چیزی نیست که اول کاری بخوام یا بعد شیش سال و انبوهی از سوالایی که جوابی براشون نداشتم زدن حرفای توی ذهنم...کار درستی به نظر نمیرسید
"جونگ کوک...واقعا...خودتی؟"
بدون هیچ نگاهی به حرفم پوزخند زد و جوابی نداد
اره!خودمم از خودم خندم میگیره...در این حد حقیر بودن؟
دوباره زبون باز کردم
"چرا اومدی سئول؟"
با تندی جواب داد
"به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلومتری سئول نمیزاشتم چه برسه به خودش"
سعی کردم اشتباهم رو به دیگران برچست بزنم
درست مثل شخصیتی که توی ذهنش ازم ساخته
"هنوزم نتونستی فراموشش کنی؟ چطوری اینقدر کینه ای؟"
پوزخندش عمیق تر شد "شک داشتم عذاب وجدان به خاطر کارت بگیری...که شکم برطرف شد"
نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره خیره شدم
نه جوری که توی مهمونی سروکلش پیدا شد و طوری رفتار کرد که انگار معشوقشم نه جوری که الان رفتار میکنه
یکی نیست بگه مرد تو اصلا تعادلم داری؟!
کنار نزدیک ترین ایستگاه ممکن پارک کرد و منم بدون حرف و نگاهی پیاده شدم و با لباسی که کاملا مناسب پارتی بود بدون هیچ کاپشن و پلیوری راهم رو گرفتم و رفتم
در صدمی از ثانیه به ماشین سرعت داد و دور شد
اگه یه روز بهم میگفتن کینه ای ترین و معصوم ترین فرد زندگیت کیه صدرصد جوابم (جئون جونگ کوک) بود
با حس لرزش چیزی توی کیفم مبایلم رو از کیف بیرون اوردم و تماس رو باز کردم
"بله؟"
"رابطت با جئون چیه؟"
البته! اون یه موجود مریض پست بود که بجز کنجکاوی ، مداخله و تخریب چیزی بلند نبود و قطعا قرار نبود وقتی که زنگ میزنه دردی رو دوا کنه یا حتی فقط کاری که قرار بود انجام بده رو پیش ببره
جواب دادم "اون به تو مربوط نیست لی...من کاری که میخواستی رو انجام دادم و امیدوارم برا اولین بار تو زندگیت زیر حرفت نزنی"
دلم میخواست از حرف خودم قهقهه بزنم...انجام دادن صحیح یک کار؟!قطعا چیزی نبود که بتونه از پسش بر بیاد
به خودش اجازه حرف زدن داد"نگران نباش برنامه ی پنجشنمه ام رو از قبل خالی کردم"
دوباره هشدار دادم "مطمئن میشی به بهترین نحو ممکن کارت رو انجام میدی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی"
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم به تماس پایان دادم و مبایلم رو سرجاش برگردوندم
ساعت ده صبح / فردای آن شب :
Jungkook view :
"جونگ کوک...جونگ کوک صبر کن منم بیام"
به سمتش ایستادم و بدهکار بهش زل زدم
"میشه بگی چی از جونم میخوای جیمین؟"
با حرص جملات رو پرتاب میکرد
"در حالت عادی شترمرغ بودی الان که تو سئولیم معلوم نیست کدوم زلیل مرده ای عصبیت کرده یه جا نمیشه بندت کرد راه رفتنت مثل دوییدن منه...شغل الانت اشتباهه باید دونده دومیدانی میشدی جونگ کوک"
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم "میشه یه چیزیو برام مشخص کنی؟"
چند لحظه پلک زد
"چی؟"
پرسیدم "تو منشی منی یا رئیسم؟"
قیافه متعجب به خودش گرفت
"ها؟"
نه اینطوری نمیفهمه...شروع به توضیح کردم "به مسیح قسم راست میگن نباید زندگی شخصیو با کار یکی کنی!...فک کن دیگه چقدر بدبختی که منشی شخصیت بخاطر طرز راه رفتنت بخواد ازت ایراد بگیره و بگه چیکار کنی! چیکار نکنی! مردک حسابی تو الان باید پامو بخاطر حقوقی که بهت میدم ببوسی"
"نمیتونی یکم مهربون تر باشی؟!"
"نه"
راه رفتمو از سر گرفتم و روز نو روزی از نو...مثل جوجه اردک پشت سرم راه میرفت
باز جیر جیرش رو کنار گوشم حس میکردم
"اها راستی...مدیر بیمارستان موقعی که فهمید برای چکاپ اومدی اینجا بخاطر تو سریع خودشو رسوند بیمارستان...ولی تونستم جلوش رو بگیرم"
"بیمارستان کیونگ هی همون بیمارستانیه که تکنولوژی چاپک باهاش توی مزاکرات همکارین؟"
"اره...راجب غربالگیری قلبه...مسئول پروژه...راستش میخواستم اینو بهت بگم...اون دختره دیشب...میشناسیش؟"
"نه"
دروغ نمیگفتم...من کل عمرم هم باهاش زندگی کنم توی یه خونه نمیتونم بشناسمش
"آها خب...مین یونا...اون مسئول پروژه است...اسمش..."
متعجب و هل شده پرسیدم "چی؟"
"HSAI"
"نه اون نه....گفتی مسئول پروژه کیه؟"
ابرو بالا انداخت و توضیح داد
"مین یونا دیگه...همون دختره که دیشب دیدیش"
نفس عصبی کشیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم
"به رئیس جانگ خبر بده...همکاری با پروژه HSAI رو متوقف کنه"
"نمیشه دیگه...ما قرارداد رو امضا کردیم...غرامت لغو کردنش هم خیلی بالاست"
سئول / سال ۲۰۰۳ :
third person view :
دخترک بلخره تمام عزم خودش رو جمع کرد و وسایلش رو از نیمکت خالی ته کلاس برداشت و جایش رو از آخر کلاس به نیمکت دوم نزدیک به پنجره ، کنار پسر آروم و ساکتی که ظاهرا قصد حرف زدن با کسی نداشت تغییر داد
دخترک دستش رو برای سلام جلو برد و با صاف کردن گلوش هواس پسرک رو که از پنجره به بچه های کوچک در حال دویدن و بازی کردن بود رو به خودش پرت کرد
پسرک با دو دلی دستش رو توی دست دخترک گذاشت
"من یونام...مین یونا و تو؟"
"جونگ کوک...جئون جونگ کوک"
صدای پسرک ملایم و آروم بود و در مقابلش دخترک خیلی خوش زبون بود و با اعتماد به نفس حرف میزد
"دوست داری بری بیرون باهاشون بازی کنی؟"
پسرک هل شده جواب داد
"چی؟"
دختر بی درنگ لب زد
"بد محو تماشاشون بودی!"
پسرک بعد از مکث طولانی و از بین رفتن استرسش با غم عجیبی تو چشماش لب تر کرد
"نمیتونم"
دخترک کنجکاو ابرو بالا انداخت و به پسر نگاه کرد و سپس سعی کرد در روز اول اشنایی با دوستش سوال هایی که تو ذهنشه رو تک به تک برای پسر بچه مطرح نکنه
و در نتیجه دستش رو سمت پسر دراز کرد
"میخوای بریم یه چیز باحال نشونت بدم؟"
پسرک با دو دلی دست دختر رو گرفت و باهم از کلاس نقلی خارج شدند