شاهزاده با ترس به او و بعد به ملبان دلسوز نگاه کرد
انگار در نگاهش از ملوان راه نجاتش را از دست این کاپتان ترسناک میخواست
جیمین با لکنتی که یک دفعه در جانش افتاد لب زد
_ کا...کاپتان ا.اگر قرار باشه گرسنگی رو بهش تحمیل کنید او..اون خیلی زود میمیره و شما نمیتونید اتقامتون رو از خانواده سلطنتی بگیرید
شاهزاده با شنیدن نامی که با آن خانوادش را مخاطب قرار میدادند اشک در چشمانش جمع شد .
خانواده او بیگناه بودند، یونگی مطمئن بود.
هوسوک عصبی و پرخاشگرانه دادی زد
_ لعنت به اون و خانواده ی کثیفش
سرش را پایین انداخت و چند نفس عمیقی گرفت
دوباره به ملبان وفادارش نگاه کرد
_نیاز نیست انقدر بهش برسی، فقط یچیز به خوردش بده نمیره
رویش را از جیمین برگرداند و از کابین خارج شد
بعد از خروج او ملبان به ارامی به سمت شاهزاده زیبا اما خسته ی بسته شده به صندلی رفت
_ بهتره یچیز بخوری واگرنه ضعف میری
شاهزاده با چشم های تر و لب های لرزون نگاهش کرد
و در دل گفت ' واقعا این همه دلسوزی برای اینه تا زنده نگهم دارن و به کمک من اتقام بگیرن؟ اگه اینجوری امیدوارم زودتر بمیرم '
جیمین ظرف غذا را رو به رویش گذاشت
_ خودم بهت غذا میدم، میدونی ک اجازه باز کردن دستت رو ندارم
یک تیکه نون را در آن مواد آبکی که یونگی حتی اسمش را نمیدانست زد و سمت دهان شاهزاده برد
اما انگار آن شاهزاده زیبا هیج قصد نداشت کمی از این مواد آبکی را امتحان کند
_ ببین شاید مثل غذا های مجلل داخل قصر نباشه و مطمئنم انقدر هم بد مزه نیست که نشه خوردتش ، پس نظرت چیه امتحانش کنی ؟ هوم؟
شاهزاده نمیتوانست دیگر در برابر بوی آن غذا تحمل کند
کمی دهان کوچک و بی رنگش را باز کرد
جیمین آن نان را در دهانش قرار داد و شاهزاده اول کمی با حس چشاییش آن را مزه کرد
آن طعم مثل غذا های قصر نبود ولی قابل خوردن بود و در این وضعیتی که شاهزاده ازش رنج میبرد بهتر میبود که گرسنه نماند
.
.
.
ملبان بعد از تمام شدن غذای شاهزاده به سمت آشپز خانه کشتی حرکت کرد
در را باز کرد و ظرف را درون لگنی چوبی که روی زمین قرار داشت گذاشت و به سمت در خروجی رفت
به سمت عرشه کشتی، جایی که مطمئن بود هوسوک یا همان به اصطلاح کاپتان در آن جا قرار دارد
از پله ها بالا رفت و به عرشه رسید ، کاپتان مثل همیشه
سکان کشتی را در دست داشت و باد در دستمال سری که به سر داشت جریان داشته بود
_ غذاشو خورد؟
و دوباره قبل از اینکه حرفی زده شود وجودش را حس کرد
تکخندی زد و جواب داد
_ چه سوال عجیبی؟ معنیش رو چی بودنم!؟
هوسوک چشم غره ای به او رفت
_ نیاز نیست ازش معنی برداشت کنی، فقط میخوام بدونم که زنده هست تا راحت به بقیه نقشه ی اتقامم برسم یا نه
_ اره زندس ولی میگه کاش بمیره ولی تو کاری با خانوادش نداشته باشی
هوسوک نگهان قهقهه ای زد و بعد با حالتی عصبی گفت
_ نه که خانوادهاش را به خاک سیاه میکشم بلکه با خودش هم کارایی دارم که هر دقیقه ارزو مرگ کنه، درست مثل هوسوک کوچولو...
جیمین هومی گفت و به سمت سینه کشتی رفت
فکر میکرد شاید خلوت کرد برای کاپتان این کشتی بهتر باشه
.
.
.
همه خدمه درحال انجام وظایف خودشان بودند که ناگهان صدای افتادن جسمی سنگینی در آب آمد
همه با تعجب به نرده های کشتی تکیه دادند تا بفهمند که چه شد
کسی چیزی به چشمش نخورد تا صدای یکی از خدمه بلند شد
_ وای. واییی اون شاهزاده مین هست
خدایا اون چجوری افتاد تو آب
هوسوک تند تند پله ها را پایین امد تا درک بهتری از مشکل پیش رو داشته باشد
وقتی آن خدمه را به گوشی پرت کرد نگاهش به یونگیی افتاد که داشت دست و پا میزد
نفهمید چجوری ، چه موقع و چه شکلی ولی خودش را درحال شیرجه زدن در آب دریافت