Afsoon

By rozhan_jh

1.7K 171 18

اسم من هری استایلز هست.من یک زندگی نرمال و خوب داشتم تا اینکه چشم های بنفش اون دختر منو تصخیر کرد وقتی که اون... More

مقدمه
1.چشمهای بنفش
2.کتاب اسرار نژاد
3.اولین دیدار
4.بنگ بنگ
5."من معتاد نیستم."
6.هم سلولی
7.حلق اویز
9.سوپرایز
10.زندگی به سبک من

8.Fisland(فیزلند)

94 12 0
By rozhan_jh

رزالی*

"اونایی که این کارو کردن تد و پنی بودن."

پدرم گفت و صورتش عصبانی بود.

"صورت تد رو دیده بودم."

بی اهمیت گفتم.واقعا هم دیگه برام اهمیتی ندارن.

"دادگاه اونا هم هست.محکوم میشن."

پدرم گفت .

"پدر !من باید باهات حرف بزنم."

گفتم.

"باشه دخترم.بگو"

پدرم گفت.

"تنها"

گفتم و به ادیوان و هری که داشت میرفت سمت در نگاه کردم. ادیوان هم بلند شد و رفت.

"پدر یادت میاد اون داستانی که وقتی نه سالم بود خاله ام تعریف کرد."

گفتم.

"عزیزم تو برای اطرافیانت بدیومنی نمیاری برای اطرافیانت این چرت بود .خاله ات الان تیمارستانه."

پدر گفت.

"پدر من اون موقع کوچیک بودم یک بار دیگه برام بگو"

خواهش کردم و پدرم اه کشید و ناراحت بود ولی قبول کرد.

"یه دختر بد یومن با چشم های بنفش پا به دنیا میزاره..مادرو پدرش خیلی خوشحال بودن چون اون دختر خیلی زیبا بود ولی دنیا خوشحال نبود چون از بد یومنی دتتر خبر داشت..دختر بزرگ میشه و دوست پیدا میکنه ،مدرسه میره و با بقیه بازی میکنه. ولی نمیدونه برای ادمهای دور و برش یه ابره سیاه عه.روزها میگذره و اطرافیان اون یکی یکی. درد،غم،اندوه،تنهایی رو حس کردن ولی نمیدونستن اینا همه بخاطره اون دختر کوچوله عه. هر چی بیشتر میگذشت اونا بد بخت تر میشدن و کم کم اون دختر عزیزانش رو از دست داد و از دست سرنوشت ناراحت بود که چرا اینکارو باهاش کرد ولی این خودش بود که بدیومن بود . تا روزی که یک پسر دست او را میگیرد و اون پسر شجاع تر از این بود که بخاطر بدیومن ای او دستش رو ول کنه و اون دختر بهش اعتماد میکنه و طرح پشتش رو به اون نشون میده و وقتی اون پسر لمس اش میکنه اون رنگ عوض میکنه و فقط با پیوند انها این بدیومنی از بین میره و اطرافیانش از بد بختی و غم ازاد میشن....رز بهت گفتم اینا چرته"

پدرم میگه و آه میکشه.

"سگم که یه روز جنازش تو حیاط پیدا شد.مادرو پدرم که مردن.عموهام که خاعن از اب در اومدن.خاله هام که یکی خودکشی کرد اون یکی تو تیمارستانه.دوستام بهم خیانت کردن.جان که مرد.تو هم که پسرت رو از دست دادی.هر کی درو برم بود بد بخت شد."

گفتم.

"این واقعیت نداره دخترم"

پدرم اصرار کرد.

"پس چرا وقتی هری به خالکوبیم دست زد اون رنگش تغییر کرد؟"

گفتم و پدرم شوکه شد و رفت تو فکر...

" خ-خب اون. شاید دوستت داشته باشه آخه هیچ کس الکی همچین کاری رو نمیکنه و خودشو تو خطر نمیندازه."

پدرم بعد چند دقیقه فکر گفت.

"هری میکنه.پدر"

گفتم.

"خب....تو دوستش داری؟"

من دوستش دارم؟...

"نمیدونم."

گفتم.

"نمیدونم اره یا نمیدونم نه؟"

پدرم پرسید...نمیدونم اره.

"نمیدونم....نه"

گفتم و ادیوان یکدفعه درو باز کرد و سراسیمه اومد تو.

"ب-باید بیاین ای-اینو ببینین."

ادیوان گفت و به سختی اب دهنشو قورت داد و ما رفتیم دنبالش و از اتاق و راهرو اومدیم بیرون و رفتیم سالن مدرسه و طبقه دوم و دقیقا رفتیم همون جایی که من ازش اویزوون شده بودم...و....اوه....نه....اوه خدا....نه....نهههه....اوه خدای من.

پنی و تد خودشون رو از همون لوستر حلق آویز کردن.

"اوه خدای من"

گقتم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم.همه دانش اموزا داشتن نگاه میکردن.

"بیا بیارمشون پایین."

پدرم به ادیوان گفت و به مدیر که داشت همین کارو میکرد ملحق شدن.بی اختیار شوری اشکام رو حس کردم ولی اونا با من همین کارو کردن پس چرا من باید براشون گریه کنم؟چرا باشد ناراحت بشم؟نه نباید گریه کنم ..نباید...ولی میکنم....

"بیا بریم."

هری گفت ولی من تکون نخوردم با اینکه میدونم همه دارن به من و اون دو نفر که حلق اویز شدن نگاه میکنن.

"بیا."

هری تکرار میکنه و بازومو میگیره و به سمت ته راهرو حرکت میکنه ولی من تا اخرین لحظه به اونا خیره میشم تا موقع ای که دیکار جلوی دیدمو بگیره...تو اتاق نشستم و پدرم میاد تو.

"پدر؟"

میگم.

"بله دخترم؟"

پدرن جواب میده.

"من میخوام برگردم غرب کشور شهر خودمون فیزلند."

میگم.

"نه تو نمیتونی."

پدرم میگه.

"پدر فقط یک هفته لطفا ."

میگم.

"من بهت اجازه نمیدم."

پدرم میگه.

"لطفا پدر.این مدرسه لعنتی باعث مرگ جان و دوستام بوده."

میگم و پدرم با عصبانیت نفس میکشه و ددستشو میکشه لای موهای مشکیش و فکر میکنه.

"فقط یک هفته."

پدرم میگه و من میپرم بغلش.

"ممنون پدر."

میگم و اون دستشو میزاره پشتم.

"فقط یه هفته رز."

پدرم تکرار میکنه.

"باشه ولی امشب میرم."

گفتم و پدرم آه کشید ولی قبول کرد.رفتم تو اتاقم و تمام وسایلم رو با عجله ریختم تو چمدون مشکیم و بیرون شروع کرد به باریدن برف و سرد بود. خداروشکر هری نیست و وقتی بفهمه من تا اون موقع رفتم و اون برمیگرده به زندگیش و من اونو بد بخت نمیکنم و میرم به حال خودم.امیدوارم نبینمش تا از رفتن پشیمون نشم....پالتوی قهوه ایم رو با شلوار چسبون کرم رنگم میپوشم و چمدون رو میکشم بیرون و پدرم رو بغل میکنم باهاش خداحافظی میکنم و خودم میرم به ایستگاه قطار و قطار تا ده دقیقه دیگه میرسه من یه راست میرم فیزلند...روی نیمکت نشستم و یک کاغذ میگیرم و میخوام یه یادداشت واسه هری بزارم.

من باید برم هری.خداحافظ.تو دوست خوبی بودی.

نه .مچالش میکنم و یه کاغذ دیگه میگیرم.

امیدوارم برگردی به زندگی عادیت .منم میرم فیز لند.مرسی که کنارم موندی هری.

نه .مچالش میکنم و میندازم و یکی دیگه میگیرم.

خداحافظ هری.لطفا از کارت دست بکش و بخاطر من دروغ نگو.تو پسر دوست داشتنی هستی من نمیخوام بد بختت کنم.بهتره ازم دور باشی.تو دوست خوبی هستی چیزی که من لیاقتش رو ندارم.

نه مچالش میکنم و بیخیال میشم ... قطارمیاد و من از الان هیجان زدم...چمدونم رو بخاطر چرخش به راحتی میکشم و میرن سمت در قطار تا شوار شم.

"رز."

برمیگردم و هری رو که یه پالتو ابی تیره پوشیده با شلوار مشکی رو میبینم.

"تو چرا اومدی؟"

میگم.

"فکر کردی داری کجا میری؟"

میپرسه و با خشم نگام میکنه.

"میرم فیزلند شهر خودم.من و تو نباید دورغ بگیم.این برای تو هم بهتره.خودتو برای من ننداز تو خطر هری.ارزشش رو ندارم."

میگم و برمیگردم.

"داری."

هری میگه بازومو میگیره تا تو چشاش نگاه کنم.

"ندارم هری.ندارم.من تو این مدرسه لعنتی عشقم رو از دست دادم....دوستام رو از دست دادم هری...میخوام برم تا از همه این بد بختی ها دور شم ... تو هم بد بخت میکنم هری .تو نمیفهمی.باید ازم دور شی هری من نباید با تو هم اینکارو بکنم...خدافظ."

میگم و ناراحتی رو توی چشمای هری میبینم.

"خدافظ."

میگه و بازومو ول میکنه و ناراحته و این باعث میشه بغض گلمو بگیره.چمدونم رو میزارم بین بارا و تو صورت هری نگاه میکنم ولی سوار قطار میشم...این برای تو بهتره هری.بهتره بدبختت نکنم.بعدا ازم تشکر میکنی.میرم روی یه صندلی میشینم و شیشه کنارم رو با استینم بخار رو پاک میکنم و هری رو میبینم که دستاش توی جیبشه و جوری نگام میکنه که اگه با نگاه میشد ادم کشت من الان مرده بودم.صدای بوق قطار میاد و حرکت میکنه و من سرمو به شیشه تکیه میدم و تو فکر هری و چشماش گم میشم و چیزی که دیگه نمیبینم.

خداحافظ هری...

هری*

رفت.سوار قطار شد رفت.برای من بهتره؟تو چی میدونی چی برای من بهتره.رفت و تنهام گذاشت.دیگه نمی بینمش.هیچوقت .باید بگم که با رز داستان دوم رو انجام نمیدم.از اولم نباید قبول میکردم.من اونو دو سه روزه میبینم و الان نباید اینقدر ناراحت باشم .ولی هستم.وقتی اون جلوم شکست و گذاشت کتاب درونشو که یه قفل بزرگ روش بود رو بخونم بعدش نتونستم فکرش رو از ذهنم ببرم.آهههه رز.آهههه چیکار کردی باهام؟چیکار کردی که از ذهنم نمیری.حتی وقتی گفتی ولم کن نکردم .یه حسی از داخلم نذاشت ولت کنم.ولی الان باید بکنم باید.روی نیمکت میشینم. و اینجا پره کاغذ مچاله شده.اولی رو بازش میکنم.

من باید برم هری.خدافظ.تو دوست خوبی بودی.

اینو اون نوشته؟برای من؟بعدی رو میگیرم.

امیدوارم به زندگی عادیت برگردی هری .منم میرم فیز لند.مرسی که کنارم موندی.

اینم از اونه و بارم برای من.

خداحافظ هری .لطفا از کارت دست بک و بخاطر من دروغ نگو.تو پسر دوست داشتنی هستی و من نمیخوام بدبختت کنم.بهتره ازم دور باشی.تو دوست خوبی هستی .چیزی که  من لیاقتش رو ندارم.

داری.داری.لعنت .چرا رفت؟برای من این بهتر نیست که از دور باشم لعنتی.اوففففف احمق .احمق .احمق.از وقتی منو بوسید تو مغزمه.هرکار میکنم بهش فکر نکنم نمیشه اون وقت اون میزاره و میره .آه.....دیگه نمی بینمش.نه صورتشو.نه لبخندشو.نه چشماشو.آهه...مگه اینکه...از جام میپرم و میرم کوله پشتیم که گذاته بودم تو تاکسی بهش گفتم منتظرم بمونه ور میدارم.اتفاقا چند تا لباس توش هست.این عادته .میرم سمت باجه ای که توش یه پیرمرد نشسته .

"بله اقای جوان؟"

پیرمرد میگه و من دستمو میبرم تو کیف پولم.

"بله...یه بلیط برای فیز لند لطفا...یکی از دوستام اونجاست و من میخوام برم پیشش پس اگه میشه بلیط اولین قطار رو بهم بدین."

میگم و به اینکه قراره دوباره ببینمش فکر میکنم و یه لبخند بزرگ میزنم .

"از لبخندت معلومه دوستت، دختره .اره؟"

پیرمرد وقتی بلیط رو داد و پولشو گرفت گفت.

"اره.دختره...قطار چقدر دیگه میاد ؟"

گفتم .

"یک ربع دیگه..یه تاخیر هایی هم وسط راه هست."

پیرمرد میگه .

"مشکلی نیست."

میگم و ازاونجا دورمیشم و رو نیمکت میشینم و صورتشو  تصور میکنم....

********************

Payan talkh O shad baham to in ghesmat bod....

Vghti rose raft bd bood vili vaghT harry raft donbalesh khoob shod...

^__^ 

♡♡♡♡♡♡♥♥♥♥♥♥

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 24.3K 114
in which charlotte carrera finds herself more conflicted than she has ever been in her entire life. rafe cameron x fem! oc || seasons one + two + thr...
185K 2.9K 46
"You represent every little thing I hate. All of it. But, fuck, I can't stop thinking about you." [#1 IN OBX] [#2 IN RAFECAMERON] [#10 IN RAFE] [#8 I...
111K 4.3K 40
Yoko Apasra is a rising star, shining bright in the world of fame. But with fame comes danger. When threats arise, Yoko's life is entrusted to Faye P...
141K 6.1K 44
╰┈➤ *⋆❝ 𝐢'𝐦 𝐧𝐨𝐭 𝐣𝐨𝐢𝐧𝐢𝐧𝐠 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐩𝐚𝐜𝐤, 𝐝𝐮𝐦𝐛𝐚𝐬𝐬; 𝐚𝐧𝐝 𝐢'𝐦 𝐦𝐨𝐬𝐭 𝐜𝐞𝐫𝐭𝐚𝐢𝐧𝐥𝐲 𝐧𝐨𝐭 𝐠𝐨𝐧𝐧𝐚 𝐭𝐚𝐤𝐞 𝐨𝐫𝐝𝐞�...