My College Life

By sahellove5

12.8K 1.8K 159

چشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم ای... More

Cast
Chapter 1
.Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
سلام... (:
قسمت آخر

Chapter 27

181 31 3
By sahellove5


یه ربع بعد هواپیما از روی زمین بلند شد و همین موقع زک گفت:
" نترس...گازت نمیگیرم..."
کیت:" چرا چرت و پرت میگی؟؟...منظورت چیه؟؟..."
زک:" هیچی...."
ک:" برو بابا...."
ز:" چیه؟؟...نکنه دوست داشتی الان کریس کنارت نشسته باشه؟؟؟..."
ک:" وااای زک !!!...چرا اینقدر حرف بیخود میزنی؟؟؟...."
ز:" من دارم چیزی رو میگم که میبینم...."
ک:" پس بهتره یه چشم پزشک بری...."
ز:" هی واای از دست تو..."
ک:" فعلا که من دارم از دست تو حرص میخورم.... با اون کارات...."
ز:" حالا اگر یکی دیگه رو زده بودم اینقدر ناراحت نمیشدااا !!!....."
ک:" خیلی مسخره ای !!!..."
ز:" خیلی خب باشه....من مسخره ام...کریس خوبه..."
ک:" وااای زک !!!!.....اینقدر حرص منو درنیار...."
دست به سینه نشستم و اخم کردم....زک داشت لبخند میزد....
کیت:" مثله اینکه خوشت میاد من حرص بخورمااا؟؟...اینقدر خنده داره؟؟؟...."
زک که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه با خنده گفت:
" راستش آره.... DD-: ..."
ک:" میشه بپرسم چیش خنده داره؟؟..."
ز:" اینکه منو به کریس ترجیح میدی...."
ک:" من همچین چیزی گفتم؟؟؟...."
ز:" نگفتی؟؟...."
ااااه....ولی خب راست میگفت....راستش زک رو به کریس ترجیح میدادم.....ولی خب نمیخواستم بفهمه...
ک:" فقط ساکت شو....همین...."
ز:" هر چی تو بگی... "
دیگه هیچی نگفتیم.... یکم گذشت....تو فکر حرف های زک بودم....هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر حرصم در میومد...یهو یه دونه محکم زدم تو شونه زک....سرمو چرخوندم دیدم زک داره با چشم های چهارتا شده منو نگاه میکنه....
زک:" خوبی؟؟؟...."
کیت:" اااه...همش تقصیر خودته دیگه....حرص منو درمیاری...."
ز:" خخخخ....بیا خانوم حرص زن من....."
و دستشو آورد بالا تا بغلم کنه.....

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

خودمو کشیدم عقب و گفتم:
نمیام....ولم کن..."
زک:" یعنی چی نمیام؟؟..."
ک:" یعنی نمیام....خودتو بغل کن...."
یه دفعه صدای مکس اومد:
" بچه ها...میشه بسه؟؟؟....حالم داره بهم میخوره....."
زک:" میشه تو یه بار هم که شده اون دماغ درازت رو تو همه چی فرو نکنی؟؟...."
م:" نچ....^__^ DD-: ..."

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

حدود یک ساعت بعد یه دفعه زک از سر جاش پرید و با دستش از پنجره به بیرون اشاره کرد....من که داشتم کتاب میخوندم با این کار زک نزدیک بود از ترس سکته کنم....
کیت:" واای !!...زک ترسیدم !!!...."
زک:" ای وای ببخشید....میخواستم اینو بهت نشون بدم..."
ک:" چیو؟؟..."
و سرمو چرخوندم به سمت جایی که زک داشت بهش اشاره میکرد.....
کیت:" وااااووو....خیلی قشنگه !!!...."
زک:" ببین برج ایفل از اینجا اینقدر قشنگه دیگه وای به حال وقتی که پایینش وایساده باشیم...."
ک:" برای اولین بار تو عمرت یه حرف درست زدی میمون...."
ز:" هههه DD-: ....دلم واسه میمون گفتنت تنگ شده بود...."
ای بابا.....

◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇

هواپیما نشست رو زمین....تو فرودگاه کم مونده بود سر اینکه کی چمدون منو برداره دعوا بشه که لوک جلوش رو گرفت....خودش چمدون رو برداشت و سریع بحث رو عوض کرد.....موقعی که دیگه داشتیم از فرودگاه میومدیم بیرون لوک در گوش من گفت:
" چه کردی تو دختر !!!...هر دو رو دیوونه کردی و انداختی به جون هم....البته حقم دارن دیوونه شن...."
بعدم یه لبخند زد و جلوتر از من شروع کرد راه رفتن.....
ای بابا....به من چه این دو تا خلن....اااه....

★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆

سلام....
نظر؟؟؟؟ (((:

Continue Reading

You'll Also Like

381K 46.4K 38
با اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیون...
308K 34.9K 53
وضعیت فیک: ﮼اتمام‌ یافتــه ''' - احمق تو پسرعمه‌ی منی! - ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون...
70.5K 10.3K 24
امپراطور جئون جونگکوک به لونا خودش کیم تهیونگ علاقه ای نداره لونا که دیگه نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه تصمیم میگیره بدنش برای همیشه ترک کنه چی میشه...
yukai By anayaa

Fanfiction

38.1K 4.6K 50
قرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست می‌چرخه، انتقام و سرکشی درو...