دنیای عجیب پراز عشقهای نقره ای و طلایی بود، اما اکنون، آن عشق ها مرده بودند. آیا عشق به زندگی مردم آمورا بازمیگردد؟
__________________________________________
صدای گریه ی پسرک چند ماهه کل کلبه ی چوبی مرد گلفروش را پر کرده بود. رایحه ی رز و وانیل پسر برفی، خانه را پر کرده بود. اما؛ رایحه ی کامل بعد از 15 سالگی قابل تشخیص بود،چطور از ماه پنجم زندگیش رایحه پخش شده بود؟...
تنها در کلبه، گریون بود. گهواره ی آبی رنگش بیدلیل شروع به تکان خوردن کرد. پیرزنی در کلبه را باز کرد و وارد شد.
همراه با ورودش، همراه یک صدای ضعیف آرام جمله ای را تکرار میکرد.
آشوب به دست تو خواهد مُرد نقره!
به گهواره نزدیک شد و پسرک را در آغوشش کشید.
~تو مارو نجات میدی... نقره ی کوچک!
- تو کی هستی؟! بچه ی من رو بزار زمین!!
پیرزن پسرا را در آغوشش کمی بالا انداخت و سمت صدای مرد جوانتر برگشت.
~آریما... ساحره ی دنیای آمورا هستم...
پسر کمی ترسید. افسانه های عجیب و ترسناکی درباره ی آن ساحره وجود داشت. مثلا اینکه ان ساحره مرده را زنده میکنه!!
سمت ساحره رفت و خواست کودک رو از دستش بگیره اما پیرزن پسر رو کمی به خودش نزدیک تر کرد. پسر عصبی شد و موهاشو از صورتش کنار زد: چیکار به پسر من داری؟؟
پیرزن لبخند نسبتا ترسناکی به مرد زد و پسر کوچک توی آغوشش رو به بغل پدرش برگردوند: شاید این باور برای تو سخت باشه.. ولی حالا صد سال گذشته و نقره و طلا برگشتن... پسر تو نقرهست... میبینی که رایحهش هم پخش شده...
پسر ترس و خشمی وجودش رو پر کرد و توی صورت پیرزن داد زد: چی داری برای خودت میگی؟؟ بچه ی من خون نقره رو نداره! اون فقط یک افسانهست!! سهون هم مثل من و پدرش خونش قرمزه!!
~افسانه؟! میخوای بدونی راست میگم یا دارم سرت شیره میمالم؟!!
پسر عصبی تر از قبل به حرف آمد: آره!! داری دروغ میگی!! از خونه ی من برو بیرون!!
پیرزن لبخندی به چهره ی پسر زد: یسونگ... وقتی سهون چهار ساله بشه خودت رو میکشی تا ازت نگیرنش.. حواست باشه نشان روی گردنش رو خوب بپوشونی.. مامور های آشیرا همه جا هستن.. دیر یا زود گردماه روی گردنش خودنمایی میکنه...
پسر ترسی خوره ی جونش شده بود.
-صبر کن... تو میدونی چجوری باید مخفی شه؟
آریما لبخندی زد و سمت پسر برگشت: معلومه که میدونم. ناسلامتی من بزرگترین ساحره ی دنیام.. کافیه به محض چهارساله شدنش به کلبه ی چوبی من بیاید.
با استفاده از برگ درخت مو که از پنجره وارد شد، برای پسر نقشه و نامه ای نوشت.
دستش رو این بار سمت پسر کوچک برد و او را نوازش کرد: پسر تو اینبار تاریخی میسازه که دنیا چندین ساله به خودش ندیده. شادی رو به دل و لبخند رو مهمون لب های مردم آمورا میاره!
________________________________________________
هوای سرد و بارانی مانع این بود که دختر جوان با خیال راحت سمت خانه ی آریما قدم برداره. کودکی که در آغوشش به خواب بود، با گردهور روشن شده بود. زن با ترس و گریه میدوید.
ترس از دست دادن پسرش، چیزی نبود که به همین راحتیا مخفیش کنه.خوب میدونست که اون نماد چه معنایی داره.
وقتی که جونگین کوچولوش فقط دو ساعتش بود، مادرش به دیدنش آمد و به اونحقیقتی رو گفت که نمیدونست باید شادی کنه یا گریه. نمیدونست اینکه پسرش برگزیده ی هلیوس هست نشونه خوبیه یا اینکه شاید به دست آشیرا بمیره عمق بدشانسیه...
سرعتش رو بالاتر برد و پسر توی آغوشش با احساس سرما بیدار شد و به گریه افتاد.
زن پسر را کمی بالاو پایین کرد و از سرعتش کم نکرد: فندوق کوچولوی من... آروم باش. الان میرسیم پیش مادربزرگ...
با سرعت بیشتری دویید و بالاخره از دور کلبه ای سنگی که به ظاهر خالی از سکنه بود را دید. فانوس های زرد رنگی دور تا دور سقف چوبی کلبه رو پر کرده بود و انگار علامتی برای پیدا کردن کلبه در شب بود.
جلوی کلبه پر از گل های طلایی رنگ بود و از دیوار های بیرونی کلبه پیچک آویزون بود. چهارچوب در کلبه با پیچک پوشیده شده بود و روی در کلبه با الماس های کوچک تزئین شده بود.
دختر با قدم های بلند سمت در کلبه رفت ودرحالی که نفس نفس میزد دستش رو سه بار به در کوبید.
در کلبه باز شد و صدای مهربان زنی بلند شد: بوآ اومدی؟؟ منتظرت بودم
صدای زن از اتاق کوچک طبقه ی بالا امد. صدای قدم های زن به سمت نرده های راهپله رو شنید و با التماس بهش نگاه کرد: مادر!
زن با لبخند به پایین آمد: فقط فندوق کوچولو رو با خودت اوردی؟ پس چانیول کجاست؟
بوآ سمت مادرش قدم برداشت: مادر ... گردهور جونگین نمایان شده... لطفا یه کاری کن...
زن اخمی کرد و دست هاش رو سمت پسر ده ماهه برد و به آغوشش گرفت: گردهور... پادشاه آینده به پا خیزید... فرمانروای جنگ و حمایتگر ترین آدم این دنیای فانی..
لبخندی به پسر توی آغوشش زد و انگشت اشارهش را سمت دست های کوچکش برد. پسر انگشت هایش را دور اون جسم پیچید و خنده ای سر داد.
زن مسنتر خنده ای سر داد و پیشونی جونگین روبوسید.
~خب فندوق کوچولوی من... نگران نباش قرار نیست دردی احساس کنی... فقط یکم با توله گرگ کوچولوت بازی میکنیم ، باشه؟
پسر که منظور مادربزرگش را نمیفهمید فقط چندتا کلمه ی غیرقابل فهم به زبون آورد.
آریما گردنبندی با نماد خورشید از میز گوشه ی راهپله دراورد و سمت پسر کوچولو گرفت.
بوآ برای بار هزارم توی ذهنش گفت: کاش مامان یکم خونهشو مرتب کنه .. این حجم از شلختگی مناسب بزرگترین ساحره ی دنیا نیست...
و چشم غره ی مادرش را به جون خرید.
آریما گردنبند را به گردن پسر انداخت و شروع کرد به گفتن ورد یا شاید متنی کهن. بعد از چند دقیقه جای پسر، گرگی به رنگ شب با چشم هایی مانند طلا و نقشی کمرنگ کنار چشم چپش در آغوش زن وجود داشت.
گرگ از آغوش زن بیرون آمد و روی زمین سمت مادرش تلو تلو خوران رفت.
بوآ ، جونگین کوچولو رو از روی زمین برداشت و بوسه ای به پیشونی گرگ سیاه زد.
آریما همراه دوتا معجون به رنگ های قرمز و بنفش سمت اون دو امد. دوتا شیشه شیر رو از معجون ها پر کرد و داخل دهن گرگ کوچک برد.
گرگ جونگین اول کمی سر شیشه شیر رو مک زد و بعدش محتویات داخلشو تا ته سر کشید. و همینطور شیشه ی دوم رو هم تا آخر سر کشید.
-مادر... اون معجون بنفش چی بود؟
آریما به نگرانی دخترش لبخندی زد: نگران نباش ... برای محو شدن نشان هم از روی گرگش و هم از روی گردن کالبد اصلیشه... و معجون قرمز هم که میدونی... برای پنهان کردن قسمتی از غریضه و میل های آلفاییش...
دختر سرخ شد: مامانننن به اون چه ربطی دارههه؟
آریما بلند خندید و توپ کاموایی قرمز رنگی که از یکی از قفسه ها اورده بود رو به دست گرگ کوچک داد.
~معلومه که ربط داره... آلفای درون جونگین بخاطر وجود گردهور قوی تر از هر آلفاییه... چه از لحاظ جسمی چه جنسی و همه ی موارد...
دختر سرخ شد و به مادرش نگاه نکرد. تصور اینکه اون گرگ معصوم از همه ی آلفاها حتی خشنتر هم باشه براش سخت بود.
آریما به گرگی که حالا داشت با تعجب با کاموا بازی میکرد نگاه کرد: راستی بوآ... جفت حقیقی کای رو پیدا کردم... و خوشبختانه اون گردماه رو داره...
بوآ نگاهش رو به مادرش داد: اوه واقعا؟.. پس یعنی نیازی به نگرانی درباره ی سرنوشتش نیست؟...
~چه نگرانیی؟
-خب.. اینکه بعد از اینکه با گردماه مقدر شده جفت شد، جفت حقیقی گرگش بیاد...
آریما لبخندی به دخترش زد. نگرانیش به عنوان یک مادر کاملا طبیعی بود.
~ خب نه.. چون اون پسر نه تنها جفت مقدر شدهش و گردماه هست.. بلکه گردماه مقدر شده هم هست... و من به دیدنش رفتم... توی آیندهش زیبایی و قدرت غیر قابل انکاری رو دیدم..
بوآ پسرش رو کمی بالاتر انداخت تا راحت تر توی آغوشش بگیردش: خب اون کیه؟
~ مادرش رو میشناسی...
__________________________________________