Perfect Disaster (Z.M)

By kiki_kogarashi

24.5K 3K 2K

[ C O M P L E T E D ] اون مثل یه گرگ، توی جنگل تاریک شکارشو دنبال میکرد. هرچقدر که ادگار در دنبال کردن زین مه... More

Part 1 - به خاطر بسپار
Part 2 - بخیه
Part 3 - نایل
Part 4 - خدا دوست
Part 5 - درخت های سپیدار
Part 6 - فرمولا وان
Part 7 - پسربچه
Part 9 - اسکیت باز
Part 10 - آقای متشخص
Part 11 - دوست قدیمی
Part 12 - قرار
Part 13 - غرق در خون
Part 14 - نقشه؟
Part 15 - بازگشت
Part 16 - گذشته تلخ
Part 17 - جادوگر
Part 18 - فاجعه
لطفا بخونید
Part 19 - تنهای تنها
Part 20 - منو ببخش
Part 21 - پادشاه احمق عاشق
Part 22 - !بازی شروع شده
Part 23 - باهاش کنار بیا
Part 24 - !آخرش
Part 25 - ظالم
Part 26 - تیری در تاریکی
The Last Part - کینه ای
صحبت های آخر دی. ای!
Trailer

Part 8 - رجینا

831 101 94
By kiki_kogarashi

#PRFdisaster Part 8

کلاه سوئیشرتمو روی سرم انداختم و موهام که از زیرش بیرون زده بود رو زیر کلاه هدایت کردم. دستامو توی جیبم گذاشتم و تند تند راه میرفتم...
دیگه انگار قیافه ات هم شبیه خلافکارای واقعی شده زین!

به اون خونه نحس رسیدم. پشت درخت همیشگی قایم شدم و وایسادم تا برای پیاده روی روزانه اش بیرون بیاد.
در خونه باز شد و هیکل ظریفش ازش بیرون اومد. هدفنشو روی گوشاش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد. سرعتش نسبتا زیاد بود.

زیپ سوئیشرتمو پایین دادم. از استرس احساس گرما میکردم.
سعی کردم لبخند بزنم. منم شروع کردم به دوییدن.
کنارش رسیدم. گلومو صاف کردم و
برو بریم!

_«هی... سلام! »
هیچی نشنید. آروم زدم به شونه اش و هاج و واج نگام کرد.
هدفنشو آور پایین و دور گردنش گذاشت و
-«بفرمایید؟»
_«هل گرل درسته؟»
چشاش گرد شد و سرعتشو کم کرد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت.

-«هیـــــس. آروم.. به هیچکس نگو منو شناختی.»
_«چرا؟»
با یه حالتی به معنی "یعنی واقعا نمیدونی؟" نگام کرد و بعدش بی تفاوت و سرد گفت:
-«من ستاره فرمولا وانم... ستاره مسابقات خیابونی. کسی که از پلیس فرار میکنه. پس طرفدارا نباید منو لو بدن.»
چقدر مغرور!حالم بهم خورد!
_«خب باشه.. چیزی نمیگم.. »

حالا فهمیدم چرا عینک آفتابی میزنی وقتی آفتاب نیست..
هنوز داشتیم قدم میزدیم. سرعتشو هر لحظه زیاد تر میکرد و منم شونه به شونه اش میرفتم.
هه فکر کردی میتونی منو جا بزاری و بری؟ من دیگه بهت چسبیدم دختر...

دختر جهنمی! تو دختر جهنمی هستی که من شیطانشم.

_«تو ورزشکاری؟»
-«آره.. یه جورایی..»
_«چه ورزشی؟»
نمیدونم چرا داره به سوالاتم جواب میده.. به نظر دختر ساده ای نمیاد. احتمالا میخواد جوابمو بده که شاید برم.
ولی نمیدونه من قرار نیست برم.

-«نمیدونم چرا باید به شما ربط داشته باشه.»
بله...
_«اوه باشه باشه.. ببخشید نباید میپرسیدم.»
قطعا هم که من از اینکه پرسیدم ناراحتم!!
داشت سمت یه سالن ورزشی حرکت میکرد و یه کوله گنده روی دوشش بود.

_«خب تو تا کجا میخوای بری؟»
نفس نفس میزدم و موهام که جلوی صورتم میومد رو یکسره کنار میزدم.
-«تا اون سالن.»
یه همون سالن ورزشی اشاره کرد. وایسادم و اونم وایساد دستمو با لبخند جلوش دراز کردم:

_«خب من باید از یه مسیر دیگه برم. از آشناییت خوشحال شدم خانمِ........»
منتظر جوابش بودم. دستمو گرفت و تکون داد و لبخند زورکی ای زد.
رجینا فلورِد... و شما آقای؟»
ای کاش این فامیلیت نبود دختر!
_«زین.. زین مالیک..»

خب فکر نکنم از اینکه اسم کاملمو بهش گفتم مشکلی باشه.
چون مطمئنا فلورد اون قدر به اون موضوع اهمیت نمیده که اسم پسر 5 ساله ای رو بلد باشه که قربانی اون اتفاق شوم شد!

سرشو تکون داد و دور شد...
دوباره کلاه سوئیشرتمو گذاشتم و دستمو توی جیبام بردم و سمت خونه به راه افتادم.
لعنتی هوا خیلی سرده...
ولی اصلا با کاپشن و پالتو حال نمیکنم.
اون پالتو های بلند و مسخره که امضای ادگاره!

راستی گفتم ادگار!
بهش نشون میدم منو دست کم گرفته..
من اون آدمی که فکر میکنه، نیستم.
من قوی تر از این حرفام.
آره گریه میکنم... احساساتی میشم.. میگم نمیتونم آدم بکشم.
ولی آخرش انجامش میدم.. آخرش مثل یه مرد جلوش وایمیستم و باهاش روبه رو میشم.

از نگاه راوی:
ادگار آتش بود... یه آتش که اگر از دور هم نگاش میکردی میسوختی.
ولی آتش با آب خاموش میشه.. هرچقدر هم که سوزاننده باشه
زین آب بود!
زین دست و پای ادگار رو میبست.. میتونست اونو شکست بده.

درسته اون با کشتن آدما مشکلی نداشت.. یا میتونست به راحتی یه مردو اینقدر کتک بزنه تا بیهوش بشه..
ولی قلبش مثل آب پاک بود..
روحش مثل آب صاف بود..

اینا میتونست ظالمی و پست فطرتی آتش ادگار رو خاموش کنه. اینا میتونست نابودش کنه.
زین میتونست ادگارو شکست بده.

ولی زین دیگه از این همه بدو بدو خسته شده..
اون میخواد ادامه زندگیشو در آرامش بگذرونه.
دلش میخواد ادگار ولش کنه تا بتونه با دوستاش خوش بگذرونه و با دخترا ارتباط بر قرار کنه.
اون قدرت اینو داشت که عشق رو تجربه کنه.
اما ادگار حتی نمیتونست عشق و عاشقی رو درک کنه.

زین به خدا و بهشت و جهنم اعتقاد داشت.
زین ایمان داشت.
ولی ادگار هیچوقت به این نتیجه نمیرسید که خدا وجود داره.
و همیشه وقتی بار ها و بار ها زین رو دستگیر میکرد بهش میگفت:

" کی اینقدر خدا دوست شدی زین؟ خدات تا حالا کجا بوده؟"
و زین همیشه جوابی نمیداد. چون نمیخواست پای خدا رو وسط بکشه.
و هر بار که فرار میکرد و میخواست از در بره بیرون با خودش زمزمه میکرد:
_خدام تا حالا کنارم بوده که الان دوتامون زنده ایم ادی!

و اون درست میگفت...
اگر زین خدا رو دوست نداشت همون اول ادگار رو میکشت.
میتونست و اینکارو میکرد.
ولی همیشه به خاطر اینکه قاتل نشده خدارو شکر میکرد.
چون به خاطر اون آدم نمیکشت.

ولی حالا که به خاطر آزادی مجبور شده....
هر روز از خدا طلب بخشش میکنه. و به این ایمان داره که خدا میبخشتش..
البته امیدواره که ببخشتش..
خودش هم میدونست که یه "خدایا منو ببخش" کافی نیست!

به خونه رسید. کلید رو چرخوند و وارد شد.
-«سلام زین.. چه خبرا؟»ً
زین که اعصابش خرد بود خودشو روی مبل ولو کرد و با بی حالی جواب داد:
_«چی میخواستی بشه؟ دختره خفن ترین دختریه که توی عمرم دیدم و حالا من قراره بکشمش. گفتی چه خبر؟ بیا اینم خبر.»

نایل ته دلش یکم ناراحت شد ولی میدونست اون منظوری نداره. و بعد از چند دقیقه هم زین فکرشو تایید کرد
_«هی داداش... منظوری نداشتم ببخشید. من... من فقط اعصابم خرده.»
-«مشکلی نیست.. درکت میکنم.»
و واقعا هم درک میکرد. اون برادرشو بعد از اون اتفاق نحس به خوبی درک میکرد.

بعد از شام زین به نایل شب بخیر گفت و توی اتاقش روی تخت ولو شد.
سعی میکرد بخوابه و نمیخواست به اتفاقاتی که پیش رو داره فکر کنه.
به بخیه دستش خیره شد و توی دلش با خودش حرف زد:

_«این بخیه لعنتی رو باز کنم و چی پی اس رو درارم و با نایل از کالیفورنیای لعنتی بریم بیرون و یه زندگی شاد داشه باشیم.»
ولی ضمیر های ناخودآگاهش بهش حمله کردن:

"بسه.. خسته نشدی اینقدر فرار کردی؟"
"نمیخوای بزرگ بشی و با سرنوشتت رو به رو بشی؟"
"چرا اینقدر ترسویی؟ بمون تا شاید راهی برای انتقام پیدا کردی."
"اینقدر زود میخوای جا بزنی؟"

و بلا بلا بلا!
زین نفس عمیق کشید و صورتشو با دستاش پوشوند و زمزمه کرد:
_«اینقدر فکر نکن.. اینقدر به اون لعنتیا فکر نکن.»
برای اینکه فکرش از اون اتفاقا و حرفا و گمان ها دور بشه مداد و دفتر همیشگیشو برداشت و سعی کرد بنویسه.

کاری که همیشه آرومش میکرد. با خودش زمزمه میکرد.
همیشه عادت داشت با خودش حرف بزنه و خودش خودشو آروم کنه.
چون مادر یا پدری نداشت که آرومش کنن.
خودش بود و برادرش!
_«فکر کن زین... احساساتت رو روی کاغذ بریز. اینجوری خالی میشی. »

و بعد از کمی فکر کردن شروع به نوشتن یه شعر کرد:
Cop radio screaming
Noise and tears
Death on the...........

و وقتی گوشیش ویبره رفت باعث شد رشته افکارش پاره بشه و متنش نصفه بمونه.
به گوشیش نگاه کرد.
ناشناس!
اون شماره ای که ادگار ازش پیام داده بود رو ذخیره کرده بود.
پس اون ادگار نیست.
تا میخواست جواب بده گوشی قطع شد.

_«حتما یکی بوده اشتباه گرفته...»
دوباره روی کاغذش تمرکز کرد.
_«و فقط میخواست رشته افکار منو پاره کنه...»
دفتر رو روی میز گذاشت و چراغو خاموش کرد.
و بعد از هزار تا فکر و خیال دیگه بالاخره به خواب فرو رفت...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

Continue Reading

You'll Also Like

230K 19.2K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
12.5K 2.9K 19
تروی تاملینسون بهترین دوست و دست راست دزموند استایلز یعنی آلفای پک استایلز صاحب یه فرزند امگا می شه طی اتفاقاتی متوجه می شن لویی تاملینسون پسره تروی...
38.9K 6.5K 42
هری و لویی دعوا می‌کنن. اون ها تمام مدت دارن با هم بحث می‌کنن، تا جایی که گاهی دختر ۵ سالشون هم نمی‌تونه باعث شه تا متوقف بشن. اون ها به طلاق نزدیکن،...
7.6K 1.9K 40
تا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشی...