Fix You | Complete

By 1DFanFic_iran

73.4K 7.4K 1K

[ C O M P L E T E D ] به الکسیا جونز گفته شده تمام زندگیش یه اشتباهه .. وقتی اون بزرگ تر شد شروع کرد به... More

1• ترميم كردنِ تو
2• نرمال
3• غريبه اى با مو هاى فر و چشم هاى سبز
4• تفاوت
5• در ذهن من
6• بيرون انداختن تو از ذهنم
7• ديدنِ دوباره ى تو
8• الان چى؟
9• منِ قديمى
10• دوست؟
11• يادآورى
12• احمق
‏13• شام
14• تو هيچى نميدونى!
15• آغاز
17• گم شده در افكار
18• تقصير من
19• ديوار ها
20• بيخيال شو!
21• من نميتونم
22• ساحل
23• فهمیدم!
24• اهميت نميدم
25• نمیتونم باورت کنم!
26• همه چيزو خراب كردى
27•همه چیزو خراب کردی (Part 2)
28•متاسفم
29•خداحافظ...
30•خاطرات
31• زنده؟
32• هری
33• رفتن
34• توانبخشى
35• عصبانى و ناراحت
36• روز اشتباه
37• دروغ گفتن
38• شب رو بمون
39• چرا از اول دروغ گفتم؟
40• حقيقت
41 • من دارم سقوط ميكنم...
42• سلام...
43• واو .
44• چى؟
45• قرار. پايان

16• خونه

1.5K 155 10
By 1DFanFic_iran

حدودا یه هفته گذشته و هری هنوز داره تلاش می کنه بهم کمک کنه. منظورم اینه که این یه کم کمک کرده ولی وقتی اون میره و من برمی گردم خونه سیگار می کشم. خب یه سیگار تو یه روز بهتر از قبله. نه اون نمی دونه ولی وقتی نمی دونه آسیبی هم بهش نمی زنه.

فهمیدم بابام شغلشو از دست داده و به همین خاطره که خونه است و مامانم بیشتر کار می کنه تا پول بیشتری در بیاره و واسه همینه که هیچ وقت خونه نیست. ولی بدیش اینه که بابام منو میزنه. یه چیزی میگم و اون منو میزنه و سرم داد می کشه. ولی نمی دونم چرا؟

شاید اونم مثل هر کس دیگه ای به اندازه ی کافی از دست من کشیده. شاید تسلیم شده؟ مامان اطرافش نیست پس نمی دونه. اون وقتی مامان کنارش باشه هیچ وقت منو نمی زنه. فقط زمانی که فقط من و اونیم. نمی خوام اینو قبول کنم ولی این یه جورایی منو می ترسونه.

"الکسیس یکی جلوی دره!"

بابام داد زد. حاضر و آماده روی تختم دراز کشیده بودم و منتظر هری بودم و امیدوارم خودش باشه. نیم ساعت دیر کرده.
از پله ها دویدم پایین و دیدم هری اون جا وایستاده و به زمین نگاه می کنه.

"سلام"

گفتم و اون سرش رو تکون داد.

"متاسفم که دیر کردم. یه مصاحبه داشتم و تا امروز صبح یادم نبود. می خواستم بهت پیام-"

" اشکالی نداره. الآن که این جایی."

حرفشو قطع کردم و اون لبخند زد. گوشی و کلید هام رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون و خودم رو با خدافظی با بابام اذیت نکردم.

"چرا این همه روی زمین آشغال سیگاره؟"

هری پرسید وقتی به سمت ماشین می رفتیم. شت!

"اممم ... بابام سیگار می کشه."

سریع گفتم ، شاید خیلی سریع ولی هری فقط سرشو تکون داد وقتی هردوتامون سوار ماشین شدیم.

"پس پدر و مادرت..."

دیگه ادامه نداد چون کلمات درست رو پیدا نکرد. فقط نفس عمیق کشیدم.

"مامانم بیشتر از قبل کار می کنه و من به سختی می بینمش چون بابام شغلش رو از دست داده و همش خونه است تا داد بزنه و ... آره سرم داد بزنه."

نمی خواستم به هری بگم بابام منو میزنه. منظورم اینه که من یه ذره کبودی دارم ولی با آرایش پوشوندمش پس هیچکس نمی فهمه. امیدوارم هری هم نفهمه.

"و چی؟"

هری پرسید وقتی بیرون یه کافه توقف کردیم.

"چی؟"

پرسیدم و وانمود کردم گیج شدم.

"نقش بازی نکن الکسیس. گفتی داد می زنه و و فقط نادیده اش گرفتی."

گفت و الآن چرخیده بود تا سر جاش به صورتم نگاه کنه. به پایین نگاه کردم قبل از این که بهش نگاه کنم تا جواب بدم.

"بابام جدیدا وقتی مامانم اون اطراف نیست منو میزنه که این خیلی اتفاق می افته."

من گفتم و اون با دلواپسی و نگرانی توی چشماش بهم نگاه کرد.

"واسه همینه که صورتت کبوده؟"

اون پرسید و من با ابرو های بالا رفته بهش نگاه کردم.

"چطوری ... میتونی ببینیشون؟"

پرسیدم و یکی از کبودی های روی صورتم رو لمس کردم.

" آره ، آرایش کمکی نمیکنه. می خواستم دربارش ازت بپرسم."

گفت و نفس عمیق کشیدم.

"نمی خواستم نگرانت کنم واسه همین بهت نگفتم."

گفتم و این دفعه اون نفس عمیق کشید.

"الکسیس من ميخوام نگران بشم اوکی؟ منظورم اینه که تو نميتونی فقط اجازه بدی بزنتت"

گفت و من به پایین نگاه کردم و می دونستم راست می گه. هری چونه ام رو بالا آورد تا بهش نگاه کنم.

"میتونی با من بمونی باشه؟"

گفت و من فقط سرم رو تکون دادم.

"عجله کن. یه نفر منتظره ببینتت."

اون با یه لبخند گشاد گفت وقتی از ماشین بیرون اومدیم. با گیجی از ماشین بیرون اومدم. کی منتظره ببینتم؟
رفتیم داخل کافه و من داشتم به اطراف نگاه می کردم تا یکی رو ببینم که اسمم رو شنیدم.

"الکسیس!"

یکی جیغ زد. به سمت صدا چرخیدم و دیدم مدی داره به سمت ما میدوهه.

"مدی؟"

با نامطمئنی پرسیدم. اون دوید و محکم بغلم کرد و دو ثانیه نگهم داشت قبل از اینکه من عکس العمل نشون بدم و بغلش کنم.

"این جا چیکار می کنی؟"

من پرسیدم وقتی از هم فاصله گرفتیم.

"هری ..."

گفت و زد رو سینه اش.

"بهم زنگ زد و همه چی رو بهم گفت و گفت بهم احتیاج داری."

اون گفت و من اول به هری و بعد به مدی لبخند زدم.

"خوشحالم برگشتی."

گفتم و دوباره بغلش کردم.

"میشه بشینیم؟ مردم بهمون زل زدن."

هری گفت و ما خندیدیم.

"فکر کردم بهش عادت داری سوپر استار"

مدی گفت وقتی رفتیم سر میز بشینیم.

ما ساعت ها اون جا توی کافه نشسته بودیم و فقط صحبت می کردیم. هری بعضی اوقات بهمون ملحق می شد و مردم فقط بهمون گوش می کردن یا نگاهمون می کردن که حرف می زنیم و می خندیم و لبخند می زنیم. با مدی اون سمتِ واقعیم بیرون اومد. اون سمت شوخ و آزاد. فکر کنم هری اینو به خوبی متوجه شد چون فقط لبخند می زد مثل این که کار درستی انجام داده. منظورم اینه که واقعا انجام داده. اون بهترین دوستم رو برگردونده.نمی دونم چطوری ولی به زودی می فهمم.

"ببخشید بچه ها ما داریم می بندیم."

زنی که صاحب اون جا بود بهمون گفت. به ساعت نگاه کردم و دیدم نهه. واو. ما مدت طولانی اییه که داریم حرف می زنیم.

"آره ما داریم میریم ببخشید."

مدی گفت و بعدش منو محکم بغل کرد.

" دوباره بعدا با هم می یایم بیرون."

اون گفت و سرم رو تکون دادم.

"آره. حتما."

من گفتم وقتی اون رفت.

"آماده ایی بریم؟"

هری پرسید وقتی سوار ماشینش شدیم.

"چطوری پیداش کردی؟"

من پرسیدم.

"من آدم زیاد دارم"

اون با یه نیشخند گفت و من فقط لبخند زدم.

" این وجه ازت رو دوست دارم."

اون گفت و من با گیجی بهش نگاه کردم.

"این وجه آزاد و شوخت رو. وقتی قهقهه می زنی و لبخند می زنی. این بیشتر از بدبخت بودن بهت میاد."

اون گفت.

"مثل هرکس دیگه ای. ولی ممنون."

گفتم و سرش رو تکون داد. بیرون خونم پارک کرد و من فقط داشتم با یه حالت مضحک نگاهش می کردم. فکر می کردم قراره با اون بمونم.

"لباس و وسایل بردار و بعدش میریم خونه ی من. "

گفت و سرم رو تکون دادم.

از ماشین بیرون اومدم و به طرف اتاقم دویدم. سریع وسایل هام رو تو یه کیف جمع کردم و دوباره از پله ها پایین اومدم. خوشبختانه بابام روی مبل خواش برده بود پس دزدکی از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین هری شدم.

"خوابیده بود. نگران نباش."

من گفتم وقتی دیدم هری با نگرانی بهم نگاه می کنه. سرش رو تکون داد و به طرف خونه اش رانندگی کرد.

Continue Reading

You'll Also Like

1M 112K 55
"بگو مال مني!" "فقط مال توام" Vkook/Yoonmin AU
83.7K 17.5K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...