پارت صد و چهارم:
هری با تعجب به بوم نقاشی و بعد به تانیا خیره شد:
این..این فوق العادست تانیا!
همون موقع بود که من یکدفعه از پشت اون درخت کنار نیمکت بیرون اومدم و حالا دقیقا روبروی هری ایستاده بودم،سرم و بالا اوردم و به چشمایی که من سحر کرده بود خیره شدم:
اگه این نقاشی و من کشیده باشم،بازم از نظرت فوق العادست؟؟
هری با دیدنم جا خورد و حرفی نزد
تانیا رو به هری کرد:
نقاشی قشنگیه مگه نه هری؟
هری هنوز به من خیره شد و حرفی نمیزد،بلاخره با تعجب رو بهم کرد:
این..نقاشی و..تو؟این..
تانیا لبخندش پررنگ تر شد،اما هنوز نگرانی توی چشماش موج میزد:
خب..من شما دو تا رو تنها میزارم
و بعد روش و ازمون برگردوند و داشت دور میشد،هری چند لحظه به بوم نقاشی زل زد اما یکدفعه انگار که به خودش اومده باشه، به طرف تانیا دوید،همینه حالا داره همچی با عقل جور درمیاد،اون همیشه باید من و یکجا رها کنه و به دنبال اون بدوه:
تانیا صبر کن!
با داد هری،تانیا که سریع قدماش و برمیداشت ایستاد اما هنوز پشتش به هری بود،صدای هری میلرزید:
این یعنی نه مگه نه؟؟این یعنی..میخوای ترکم کنی،آره؟یعنی میخوای قلبم و بشکنی و از تمام حرفایی که بهت زدم رد بشی؟
هری یک قدم به تانیا نزدیک تر شد اما تانیا باز هم یک قدم دیکه از اون دور تر شد و هیچ جوابی به هری نمیداد
-تانیا این نامردیه،تو نمیتونی..نمیتونی من و بشکنی و بعدش ولم کنی
هری داد میزد و صداش توی پارک میپیچید
-کم کم بهش عادت میکنی
به طرف هری رفتم،با تعجب روش و به طرفم چرخوند ،ادامه دادم:
تو صد ها بار اینکار و باهام کردی،من و شکستی و بعد رهام کردی!
به چشمام زل زد انگار حرفام و باور نمیکرد:
بهش عادت میکنی،شاید شب ها به راحتی نتونی بخوابی مجبور بشی توی حسرتش کلی گریه کنی،شاید مجبور بشی دیدنش و با یکی دیگه تحمل کنی و شاید مجبور بشی بوسیدنش و با یکی دیکه تماشا کنی اما بهش عادت میکنی،کم کم به درد شکستن عادت میکنی..
-کندال،من..نمیتونم باور کنم که تو..
-چیه؟؟من عشق و توی رفتارم،نگاهام و حرفام..من..من تمام وجودم و عشقه تو گرفته بود اما مشکل اینجا بود که تو بهم فکر نمیکردی تو من و نمیدیدی و حتی وجودم و حس نمیکردی!
نه!کندال تو نباید جلوی اون گریه کنی،اون نباید ضعفت و ببینه!اما مثل اینکه دیگه خیلی دیر شده بود..قبل از اینکه بفهمم اشک تمام صورتم و پر کرده بود
تانیا دوباره شروع به برداشتن قدم هاش کرد و هری باز هم به طرف اون چرخید،اما من دیگه یکجا نمی ایستم و به اون دو تا نگاه نمیکنم،با پشت دستام اشکام و پاک کردم و روم و برگردوندم
-کندال صبر کن!
درست میشنیدم؟هری داشت اسم من و داد میزد،اما من دیگه برنمیگردم و بهش فرصت شکستنم و نمیدم نه،ایندفعه دیگه نه!پس بدون توجه به هری شروع به دویدن کردم،من باید ازش دور شم؛هری هم پشت سرم درحال دویدن بود اما منم به راهم ادامه دادم تا اینکه سوار ماشینم شدم و پدال گاز و فشار دادم،هری دنبال ماشین میدوید و انگار دست بردار نبود،اما طولی نکشید که نفسش گرفت و مجبور شد از دویدن دست برداره،یک گوشه ماشین و پارک کردم و سرم و روی فرمون گذاشتم و هق هق های همیشگیم و شروع کردم..
.
-همین که گفتم کندال،دیگه بهت اجازه این و نمیدم که هرکاری و که خواستی انجام بدی
چشمام بستم و با دستام گوشام و گرفتم،آخرین چیزی که توی این موقعیت میخواستم مامانم بود
-مامان من دیگه بزرگ شدم،لطفا چشمات و باز کن و بهم نگاه کن
-من هنوز باورم نمیشه کندال،من امروز باید بعد از این همه مدت از کایلی بفهمم که هری به تو علاقه ای نداره؟
رو به کایلی که به دیوار تکیه داده بود کردم اون با نگرانی به من خیره شده بود،نمونه ای کامل از یک خواهر دهن لق!
مامانم چند قدم به سمتم برداشت و ادامه میداد:
به هرحال،تو باید با جیمز ازدواج کنی و دیگه حرفی نمیمونه
-من اینکار و نمیکنم
سرم و پایین انداختم زمزمه کردم اینکه پدرش یک کارخونه داره معروف توی لندنه ددلیل نمیشه که من با اون پسر لوس ازدواج کنم
-من واقعا تو رو نمیفهمم ؛آخه چرا باید پسری که دوست داره و ول کنی و به کسی که ازت متنفره بچسبی؟
روی مبل نشست و با انگشتاش دو طرف سرش و فشار داد
ناگهان زنگ در به صدا در اومد با عصبانیت به طرف در خونه رفتم بازش کردم اما وقتی سرم و بالا گرفتم و با یک جفت چشم سبز مواجه شدم خشکم زد:
تو..تو اینجا چیکار میکنی؟؟
-کندال..این..من..
انگار اونم مثل من نمیتونست یک جمله رو کامل کنه
-کندال کیه پشت در؟ببین امشب اجازه نداری به مهمونی با اون دوستات بری چون خوب میتونی جیمز و خونوادش به اینجا میان
-چشم مامان
دوباره به طرف هری برگشتم:
برگرد،توی باغ منتظر باش،اونجا باهم حرف میزنیم
سرش و تکون داد و بعد به چشمام که از شدت گریه سرخ شده بود نگاه کرد،پس زود برگشتم و در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم،نفس عمیقی کشیدم:
وقتی ازت فاصله میگیرم بهم نزدیک تر میشی،انگار دیگه نمیتونم دیگه فراموشت کنم
.
هری روبروی باغچه گل رزی که من کاشته بودم ایستاده بود و به گل ها زل زده بود،بعد از چند دقیقه که از عقب بهش خیره شده بودم،بلاخره به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و سعی کردم قدرتم و حفظ کنم چون هروقت نزدیک اون بودن ضعیف تر از همیشه میشدم،ضعیف تر و شکننده تر
-باغچه ی قشنگیه
رو بهم کرد و لبخند زد
-نگفتی چرا به اینجا اومدی؟
لبخندش محو شد و بوم نقاشیم و به طرفم گرفت:
این و توی پارک جا گذاشتی،گفتم شاید باید برات بیارمش،شاید..برات مهم باشه
میخواستم بهش بگم من به اندازه ی اتاق بزرگ،ازش نقاشی دارم اما ترجیح دادم حرفی نزنم
-تو..چرا باید از من نقاشی داشته باشی؟
سرش و بالا گرفت و توی چشمام زل زد آب دهنم و قورت دادم و منم به اون چشنای سبز خیره شدم:
چون دوست دارم
-دروغه،هیچکس من و واقعا دوست نداره
یک قدم به سمتم برداشت
-اما من عاشقتم
هنوز به چشمای هم زل زده بودیم
-دروغه
یک قدم دیگه هم به سمتم برداشت
-من ..همیشه دوست داشتم هری
-مزخرف میگی
دیگه فاصله ای بینمون نبود که بخواد از بینش ببره
-جیمز کیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم:
چی؟
-میگم اون جیمزی که مامانت ازش حرف میزد کیه؟
سرم و پایین انداختم:
مادرن فهمیده که تو بهم علاقه ای نداری و حالا من بهونه ای ندارم و باید با جیمز ازدواج کنم
-چی؟؟این خیلی مزخرفه،تو بیست سالت بیشتر نیست
نفس عمیقی کشیدم و به باغچه روبرومون خیره شدم:
ولی من دیگه مجبورم و امشب همچی تموم میشه،امشب قرار ازدواج گذاشته میشه..
-من چیکار میتونم برات بکنم؟
به صورتم خیره شد
-من نیاز به دلسوزیت ندارم هری،تو میتونی مثل همیشه سرت و پایین بندازی و از کنارم رد بشی و تظاهر کنی هیچ کندالی وجود نداره
این و گفتم و از کنارش گذشتم و به سمت خونه رفتم،من دوستش داشتم بیشتر از همه چیز اما نمیتونم ببینم کسی برام دلسوزی کنه،من عشقش و میخوام نه دلسوزیش رو..
.
-باهام ازدواج میکنی؟
میتونم بگم زانوهاش بخاطر مدت زیادی که جلوم زانو زده هر لحظه ممکنه بشکنه و این صدمین باره که ازم این سوال و میپرسه،اما من دیگه بیشتر از این نمیتونم وقت تلف کنم و بلاخره باید جوابش و بدم
با بی میلی حلقه رو از جعبه ای که روبروم گرفته بود برداشتم و بهش نگاه کردم اومدم دهنم و باز کنم که یکدفعه صدای زنگ به صدا در اومد و همه ی سر ها به طرف در خونه چرخید،وقتی خدمتکار در خونه رو باز کرد همه از تعجب فکشون افتاد هری دیگه چیکار داشت؟اون اینجا چیکار میکرد؟
با تعجب به من و جیمز که روبروم بود نگاهی انداخت و بعد رو بهم کرد:
بازم بوم نقاشیت و جا گذاشتی اومدم تا پسش بدم
بعد از این حرفش دوباره قلبم شکست درسته،من خیلی احمقم که توقع داشتم هری پرنسی باشه که برای نجات من از این جهنم به اینجا اومده باشه
چند لحظه بهش زل زدم و بعد از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم و بوم و از دستش گرفتم:
مرسی هری
توی چشماش حس عجیبی موج میزد،یک جس جدید و غریبه که تاحالا هیجوقت توی چشماش ندیده بودم
بلاخره روم و برگردوندم اما یکدفعه دستم و از عقب گرفت:
صبر کن،هنوز کارم تموم نشده
مچ دستم و گرفت و من و کشید به سینش چسبوند،خم شد و اول چند لحظه به چشمام زل زد اما بعد لبش روی لبام گذاشت،از تعجب نزدیک بود بیوفتم که هری دستش و پشت کمرم گذاشت،همه با تعجب و حیرت به ما خیره شده بودند هری لباش و محکم روی لبام میکشید و من هیچ حرکتی نمیکردم و فقط با تعجب به چشمای بستش که انگار غرق بوسه شده بود،خیره شده بودم..این چیزی بود که همیشه توی خواب میدیدم مگه نه؟اما الان نمیدونم باید چیکار کنم
-تو هم دوستش داری؟چرا حرکتی نمیکنی؟
جیمز بلند شد و به طرفمون اومد به من نگاه کرد منتظر جوابم شد،لبای هری هنوز روی لبام بود یک لحظه چشماش باز شد تا واکنشم به جیمز و ببینه
نگاهی به هری و بعد به جیمز انداختم و بعد بدون معطلی لبام روی لبای هری بیشتر فشار دادم ،چشمام و بستم،دستم روی شونه هاش گذاشتم و هری و توی بوسه همراهی کردم
.
روی تختم نشستم،هری هنوز کنار در اتاقم ایستاده بود و محو نقاشی های روی دیوار اتاقم شده بود،خب راستش یاید بگم من به اندازه ی دو تا اتاق از هری نقاشی دارم!
-مرسی هری
بلاخره نگاهش و از روی نقاشی ها برداشت:
مرسی؟
-مرسی چون امشب تظاهر کردی عاشقمی تا جلوی ازدواجم و با جیمز بگیری
-تظاهر کردم؟؟...اووووه!آره،خب قابلی نداشت ولی میدونی ارزش بوسه بعدش و داشت
چشمکی زد
-خفه شو
گفتم و پوزخندی زدم
هری به صورتم زل زده بود و هیج حرکتی نمیکرد اما یکدفعه به خودش اومد:
خب کندال،دیگه دیر وقته و منم باید برگردم،فعلا!
هری گفت و یکدفعه بطرف در اتاقم چرخید
از روی تختم بلند شدم و به سمتش رفتم:
صبر کن!
-چیه؟
با تعجب سرش و برگردوند
-تو داری بوم نقاشیم و هم همراه خودت میبری!فکر کردم اومدی تا بهم پسش بدی
-تو خیلی از این نقاشیا داری پس اگه من این و باخودم ببرم مشکلی نداره
بعد پوزخندی زد اوند در اتاق بنده و بره که یکدفعه منصرف شد و برگشت:
درضمن از حالا به بعد مجبوری بیشتر من و ببینی دیگ ه به هیج نقاشی نیاز نداری!!
پایان پارت صد و چهارم
----------------
sorry
By onedirection_iran_
Sorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیا... More