The Bedlamite {Ziam Mayne}

By 1Dlover593

34.6K 5.3K 1.2K

| completed | در جایی که شب ها به یک هیولا تبدیل می شد... و درحالی که آخرین هدفش، درست کنارش بود و نمی دید... More

مقدمه
part 1
part 2
part 3
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
Final part :)

part 4

1.2K 240 51
By 1Dlover593

**************************
* ساعت هفت و پنجاه دقیقه ی صبح *

سرمو انداختم پایین و با نوک کتونیم، به سنگ ریزه ی جلوم ضربه زدم و شوتش کردم.

صدای جیغ یه گربه باعث شد سرمو بیارم بالا.

چندتا بچه، یه بچه گربه رو گرفته بودن و یکیشون داشت اذیتش می کرد!

اخم کردم و داد زدم: دستتونو بکشین کصافطا!

بچه ها سریع فرار کردن و اون بچه گربه ی سفید رو روی زمین انداختن.

گربه داشت لنگ می زد و سعی می کرد بره یه گوشه.

بهش رسیدم و سریع توی بغلم گرفتمش.

صدای آرومی از خودش در اورد.

زمزمه کردم: اگه روزام با شبام فرقی نمی کرد، می بردمت خونه....

ولی همون لحظه نگام به اون طرف خیابون، جایی که یه خانوم مسن داشت برای پرنده های بیرون از خونه ش دونه می پاشید، افتاد.

لبخندی زدم و وارد مغازه ی سیسمونی بچه شدم....

ده دقیقه ی بعد، من پشت دیوار وایساده بودم و منتظر بودم.

خانوم مسن درو باز کرد و به اطراف نگاه کرد.

خواست درو ببنده که نگاش به جسم پتو پیچ شده ی توی کریر افتاد.

با بهت خم شد و گفت: تو چقدر نازی!

و همزمان با گفتن این جمله، بچه گربه رو برد توی خونه ش و با لبخند عمیقی در رو بست.

لبام داشت می رفت که لبخند بزرگی روش ظاهر شه، ولی بهم یادآوری شد که من تا وقتی انتقامم رو از نفر بیستم نگرفتم، دلیلی برای لبخند زدن ندارم.

نیم ساعت بعد، انگشتم روی دکمه ی آسانسور فشرده شد و منتظر اومدنش شدم....

صداشو از پشت سرم شنیدم: هی پسر، چرا قیافه ت انقدر اخموعه؟ نکنه یکی یادش رفته بهت یه بلوجاب بده؟

ابروهامو بردم بالا و غریدم: پین!

لیام از پشت سرم، چونه شو روی سر شونه م گذاشت و گفت: هوم؟

بدون اینکه یک میلی متر حرکت کنم، زمزمه کردم: فاک یو!

نیششو باز کرد و گفت: اوهوم.... فقط الان وسط راهرو نمیشه!

و سرشو برد عقب و قهقهه زد!

لبخند محوی به شیطنتاش زدم.

در آسانسور باز شد و وارد شدم.

لیامم پشت سرم وارد شد.

لیام با قیافه ی مثلا جدی ای به ساعت مچیش نگاه کرد و سعی کرد ادای منو در بیاره: مالیک! تو نیم ساعت دیر کردی! چی داری بگی که مانع اخراجت بشه؟

دستمو به لبام کشیدم تا جلوی لبخند بزرگمو بگیرم.

ولی لیام ادامه داد: هی! تو مالیک! می تونی قبل از اخراج شدنت اون عضلات به فاک رفته ی صورتتو تکون بدی و بخندی!

بهش خیره شدم.

لبخند دندون نمایی زد و گفت: فاک بیخیال پسر! کسی که می ره یه کیتن کوچولو رو از دست چندتا ولگرد نجات می ده، الان جلوی من وایساده!

صبر کن! اون الان چی گفت؟

با اخم غریدم: وات د فاک؟ تو هر روز زاغ سیاه منو چوب می زنی؟

قهقهه ای زد و گفت: اوه پسر! اون خیلی لوس بود! یاد این دختر بچه‌ هایی افتادم که لاک می زنن و آینه رو می بوسن!

با چشمای ریز شده، با تهدید نگاهش کردم.

لیام دستاشو برد بالا و سریع گفت: نه! من زاغ سیاه تو رو چوب نمی زدم! قسم می خورم! فقط کلاغا خیلی زود خبرا رو می رسونن!

و نیشخند شیطونی زد.

چشمامو توی حدقه چرخوندم و به محض رسیدن به طبقه ی بیست و چهارم، جلوتر از لیام وارد سالن شدم و جلوی میز منشی وایسادم.

منشی از جاش بلند شد و گفت: روز به خیر جناب مالیک، جناب پین.

سرمو تکون دادم و گفتم: آقای پین امروز نیم ساعت تاخیر داشتن، از حقوقشون کسر بشه!

منشی سرشو تکون داد و گفت: حتما.

لیام با اعتراض دهنشو باز کرد که چیزی بگه، ولی پشیمون شد و بهم چشم غره رفت.

نیشخندی زدم و همونطور که به سمت اتاقم می رفتم، گفتم: پین؟ تو که هنوز اونجایی! بیا باید کار دیروزمونو تموم کنیم.

لیام دوباره دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه، ولی بازم پشیمون شد و به جاش غرید: چشم!

و پشت سرم وارد اتاق شد و در رو بست.

کوله ی مشکیم رو انداختم روی صندلی و با نیشخند برگشتم طرفش.

لیام با حرص غرید: فاکر!

ابرومو بردم بالا و نیشخندم پررنگ شد.

لیام دوباره غرید: حاضرم قسم بخورم اگه برگردیم به عقب، توی اون جنگل تنهات می داشتم تا پیدات کنن و به بازی باهات ادامه بدن!

پشت میز جلسه نشستم و پوفی کردم: منم دوسِت دارم لیام!

با حرص کتشو در اورد و روی صندلی رو به روی من نشست و گفت: خب که چی؟ الان باز بگیرم بخوابم از بیکاری؟

نقشه ی نیمه کاره م رو روی میز گذاشتم و با نیشخند گفتم: یکی اینجا بدجوری اعصابش خورده!

لیام با بهت گفت: وات د فاک زین؟ تو همین الان برای نیم ساعت تاخیر، کسر حقوق بهم دادی! الان باید پاشم بهت یه هند جاب بدم؟

سرمو تکون دادم و نوک مدادم رو روی نقشه تنظیم کردم: زیادم فکر بدی نیست!

خب، می تونم قسم بخورم اون الان قدرت کشتن منو داره! فقط کافیه یه بار دیگه نیشخند بزنم تا مجبور بشم ادامه ی انتقامم رو توی تابوت بگیرم!

پس نیشخندم رو خوردم و به چشماش نگاه کردم.

امممم....

اون، زیادی موقع عصبانیت، هاته؟؟؟

نه....

ولی من چرا دارم خیره نگاش می کنم؟

مهم نیست! اون دوست منه و من حق اینو دارم هر چقدر که دلم بخواد به دوستم خیره شم!

ولی مثل اینکه اون زیاد با من موافق نیست چون با وحشت گفت: چیه؟ نکنه تو می خوای یه هند جاب بهم بدی؟

چشمام گرد شد!

بعد از چندثانیه، قهقهه ش توی اتاق پیچید....

پوفی کردم و سرمو بردم عقب و به پشتی صندلی تکیه دادم....

من یه دوست هشت ساله دارم! آره! اون دقیقا یه پسر هشت ساله س توی جسم یه مرد بیست و چهار ساله!

===========================
منتظر نظراتتون هستم. :)❤
دوستون دارم.
× Sh ×

Continue Reading

You'll Also Like

60.3K 9.2K 26
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
815 240 10
خیلی وقتا اتفاقاتی که به اشتباه میوفتن، ، میتونن درست ترین راه های ممکن رو نشونمون بدن. • - تو اصلا از کِی فهمیدی گی ای؟ + بیا بگیم از وق...
Trappola By Phati

Fanfiction

1.2K 291 12
اولین فنفیک مونسکین زبان فارسی
1.9K 288 10
همه چیز با بازی کوچیک احمقانه یه گروه تینیجر اسلیترینی تو شب کریسمس شروع شد، دریکوی جوان با خودش فکر کرد ، مگه بد ترین چیزی که میتونه براش اتفاق بیفت...