شکلات میلکای شیری که شکلات مورد علاقم بود رو از تو کوله ام دراوردم و پوستشو باز کردم و یه گاز ازش زدم.
کلاه سوییشرت طوسیمو انداختم رو سرم و دست آزادم رو کردم تو جیبش
شب بود و هوای لندن طبق معمول سرد
اروم اروم قدم میزدم سمت..
خونم؟!
خب... نه دقیقا!
داستان زندگی من یه کم با داستان زندگی بقیه دخترای ۱۸ ساله فرق داره
من نه صبح ها با «صبح بخیر عزیزمِ» پدر و مادرم مواجه میشم و نه شبا با «شب بخیر عزیزم»شون میخوابم
نه پنج روز هفته های اسکول میرم و عاشق پسرای احمق مدرسمون میشم، نه بقیه ی وقتمو میشینم با دوستای احمق ترم راجع به کراشم حرف میزنم
من پشت یه هتل زندگی میکنم
درسته! پشت یه هتل که فکر نمیکنم خود صاحبشم خبر داشته باشه که پشت هتلش انقد میتونه جای مناسبی برای زندگی یه نفر باشه!
خب البته صاحبش چند ساله که مرده و اونجا هم به یه محل تقریبا متروکه تبدیل شده.
خونه ی من شامل یه تخت درب و داغون و تشک درب و داغون ترش میشه با یه چهارپایه که یه پایشم شکسته و کج وایمیسته و ازش به عنوان میز استفاده میکنم.
زیاد جای راحتی ب نظر نمیاد
اما خب حداقل این آپشنو داره که میتونم شبا موقع خواب ستاره ها رو نگاه کنم
بیییخیال!! نکنه کسی هنوز این کارو میکنه؟!
ب نظر من ستاره ها هیچی نیستن جز چن تا نقطه ی نورانی مسخره ک فقط به خاطر سیاهی شب به نظر بعضیا قشنگ میان
وگرنه همون ستاره ها رو تو روشنایی روز تصور کنید
حتا دیده نمیشن
چقد پوچ!
به هر حال، بیشتر وسایل زندگی من توی کوله امه. البته اگه بشه به دو تا تیشرت، یه اینه ی شکسته، یه گوشی سامسونگ شکسته، خوراکی های خورده نخورده و یه سری خرت و پرت دیگه گفت «وسایل زندگی».
شاید بشه گفت با ارزش ترین چیزی ک دارم یه گردنبنده با پلاکی به شکل قوس ماه که مادرم بهم داده.
اون مرده.
پدرم؟! نمیدونم! غیبش زده.
حداقل اینا اطلاعاتین که راجع ب پدر و مادرم به من گفتن.
کی؟
خب مثل اینکه باید یه ذره از قبل تر شروع کنم.
وقتی ۷ سالم بود منو رو ساحل دریا در حالی ک بیهوش افتاده بودم پیدا میکنن.
میبرنم بیمارستان و من زنده میمونم اما حافظمو کاملا از دست داده بودم.
فقط یه دستبند چرم که روش اسم «وایولت (violet)» نوشته شده دستم بود ک باعث میشه حدس بزنن اسمم وایولته.
عکسمو تو رسانه ها پخش میکنن که فامیلی، دوستی، اشنایی ببینه و بیاد منو ببره.
اما هیچکس نمیاد.
و اینطوری میشه که منو به یتیم خونه میبرن.
خیلی جالبه نه؟! دختر ۷ ساله ای که هیچ چیزی از گذشتش یادش نمیاد و هیچ فامیلی هم نداره و انگار که یهو از وسط اسمون (یا از وسط دریا) اومده رو زمین!
خب باید بگم اصلا جالب نیست.
افتضاحه!
مدت ها طول کشید تا بتونم خودمو به محیط عادت بدم.
حتا تو حرف زدنم هم کمی مشکل پیدا کرده بودم.
از یتیم خونه متنفر بودم.
نه فقط به خاطر بچه های احمقش و مسئولای اعصاب خرد کنش که جوری با افسوس باهام صحبت میکردن که انگار بدبخت ترین ادم رو زمینم،
بیشترین چیزی که باعث میشد از اون جا متنفر باشم حس اسارتی بود ک داشتم،
و احساس عدم تعلق.
احساس اینکه با هیچ کودوم از ادمای دورت جور نیستی.
اینکه همیشه یه جورایی متفاوتی.
و هر چقدم تلاش کنی نتونی خودتو با شرایط وفق بدی.
و خب این واقعا تاسف اوره که من مجبور شدم ۹ سال از عمرمو تو اون خراب شده بگذرونم.
تا اینکه روز تولد ۱۶ سالگیم تصمیم گرفتم فرار کنم.
هفته ها روی نقشه ی فرارم کارکردم تا اینکه به یه نقشه ی بی نقص تبدیل شد و درست یک ماه و نیم بعد از تولد ۱۶ سالگیم با موفقیت خودمو نجات دادم.
اوایل خیلی سخت بود.
تا اینکه یاد گرفتم تنهایی از پس خودم بربیام و چند هفته بعدشم چار دیواری پشت هتلو پیدا کردم و اونجا شد خونه ام.
از اون موقع تا الانم همینجوری زندگی کردم و احتمالا تا وقتی که با یه ماشین تصادف کنم یا یهو بزنه ب سرم و اوردوز کنم و بمیرم، همین شکلی زندگی میکنم.
شاید به نظر سخت بیاد اما راستش زیادم سخت نیست.
یعنی وقتی قلق کار دستت بیاد خیلی همه چی اسون میشه.
اخر هفته ها سه خیابون پایین تر از سیکرت (secret=راز) - به خونه ام میگم سیکرت چون فقط من ازش خبر دارم!- یه بازار همه چیز فروشی برگزار میکنن که چون قیمتاش به نسبت فروشگاه ها ارزون تره خیلی ازش استقبال میشه و مردم زیادی میان.
و اون بهترین موقعس که یه کم پول از خانومای حواس پرتی که جذب چند جفت کفش مارک دار میشن یا مردای حیزی که لباس کوتاه یه خانوم هوش و حواسشونو برده کش برم.
البته من معمولا پول خرج نمیکنم.
خب تا وقتی میتونم چیزایی ک لازم دارمو بدزدم چرا پول خرج کنم؟!
ولی خب به هر حال بد نیست برا روز مبادا یه پس اندازیم داشته باشم.
به هر حال اون روز هم شنبه بود و حسابی تو بازار پول گیرم اومده بود و وقتی داشتم برمیگشتم سیکرت هم یه شکلات میلکا از مغازه ی سر راهم کش رفتم و داشتم قدم زنان میرفتم.
شب های لندن معمولا ساکته.
محله های مجلل و گرون قیمتو نمیدونم چون زیاد اونورا نمیرم اما طرف جایی که من زندگی میکنم نهایتا چن تا معتاد یا مردای مستی که از بار دارن برمیگردن خونه هاشون اون وقت شب تو خیابونن.
برای همین دیدن یه گروه چهار پنج تایی پسر ۲۰-۳۰ ساله ی مست زیاد برام عجیب نبود.
مثل خیلی از ادمای مست دیگه چرت و پرت میگفتن و بلند بلند میخندیدن و ادا درمیاوردن.
از ادمای مست نمیترسم.
اما اونقدم احمق نیستم که سمتشون برم.
تا حد ممکن فاصلمو ازشون حفظ میکنم.
اون شبم وقتی صدای خندشونو از رو به روم شنیدم رفتم اون سمت خیابون و به راهم ادامه دادم.
یهو یکیشون داد زد: هییییی دخترررر خوشگللل!
ناخوداگاه برگشتم سمت صدا و دیدم دارن تلو تلوخوران میان سمتم
قدمامو تند تر کردم ولی یهو یکیشون پرید جلوم و سد راهم شد.
-گمشو از سر رام برو کنار!
-اووو حالا کجا با این عجله؟
با دو تا دستم هلش دادم
میدونستم ادمای مست خیلی کنترل رو تعادلشون ندارن
از پشت افتاد زمین
اومدم رد شم از کنارش که یکی دیگه ازون عوضیا از پشت دستمو گرفت و بعد با یه حرکت سریع اون یکی دستمم گرفت
خب باید اعتراف کنم یه کم ترسیده بودم!
دوتای دیگشونم همینجوری داشتن نگاه میکردن و میخندیدن
بی مصرفا!
تقلا میکردم دستامو ازاد کنم اما قوی تر از این حرفا بود.
اونی ک هلش داده بودم از رو زمین بلند شد و با یه نیشخند بهم نگاه کرد
حیف که قدش ازم بلند تر بود وگرنه با کله میزدم تو صورتش پسره ی اشغالو
-برا یه دختر خوب نیس این موقع شب تنها تو خیابون باشه ها!
-به تو ربطی نداره عوضی!
یادم نمیاد دقیقا داشت چه خزعبلاتی تحویلم میداد اما یهو وسط حرفاش ساکت شد
نگاهش قفل شده بود رو گردنبندم
فهمیدم چی داره تو ذهن کثیفش میگذره.
با تهدید گفتم: حتا فکرشم نکن.
دوباره خندید
انگار که جک گفته باشم!
یهو دستشو اورد جلو گردنبندو کشید و زنجیرشو پاره کرد
-نه!
درخشش پلاک قوس ماهشو تو مشت کثیفش میدیدم
وحشیانه خندید و عقب عقب رفت.
نفرت همه ی وجودمو گرفته بود.
دیگه حرکاتم دست خودم نبود
یهو دو تا دستامو با شدت بردم عقب و زدم تو شکم اونی ک گرفته بودشون.
از درد یه اخ بلند گفت و از پشت افتاد رو زمین
اونی ک گردنبندم دستش بود شروع کرد ب فرارکردن
یکی ازوناییم که هیچ کاری نکرده بود دنبالش فرار کرد
دوییدم دنبالشون
ولی یهو اون یکی بی خاصیت از پشت کلاه سوییشرتمو گرفت و بعدم اومد رو به روم و با لگد زد تو سینه ام.
بدجوری افتادم زمین.
کف دستام و زانوهام حسابی زخمی شد و به خاطر ضربه ی وحشتناک پاش هم به سرفه افتادم.
وقتی نفسم بالا اومد و تونستم رو پاهام وایستم،
هر چهارتاشون فرارکرده بودن.
خب این از چپتر اول!
از چپتر بعدی زین وارد داستان میشه
و هر چی میریم جلوتر اتفاقای هیجان انگیز بیشتر میشن..! :))
راستی بچه ها یه موضوعی!
من چند وقت پیش فکر میکنم اکانتم هک شد
چون چپترام دونه دونه پاک شدن و عکس زمینه ام هم خود به خود تغییر کرد
نمیدونم دقیقا چی شد!
به هر حال اگه خدایی نکرده داستانم دزدیده شده باشه ، لطفا اگه جایی دیدید بگید بهم
مرسی 😍😞