▪کیگان:
دروغ!
کلمه ای که متشکل از چهار حرف متفاوته گهگاهی زندگیتو نابود میکنه و یا از باتلاق نجاتت میده!
انسان ها این کلمه رو حفاظی برای غرور خود قرار میدن تا مقام بالاتری داشته باشن،
من یه دروغگو نیستم بلکه یک محافظم که در حال دفاع از غرورش در برابر یک دختره
دختری که از اولین باری که باهاش روبرو شدم زیاد نمیگذره اما درحال غرق شدن در دریای چشماشم
درست مثل کسی که نمیتونه راه درست رو انتخاب کنه تا به مقصد برسه!
بدون توجه به رفتار و حرفهای تحریک کنندش که همش آثار اون زهرماری بود بازوشو کشیدم و به سمت درخروجی هدایتش کردم،
تی_«من نمیام..داره بهم خوش میگذره»
_«پس میخوای خوش بگذرونی؟!»
تی_«کی اینو دوست نداره؟»
_«اگه اون مایع قرمز رنگ تو شکمت نبود بی شک اینو دوست نداشتی»
تی_«حالا که هست و من اینو دوست دارم»
_«پس منم ازش استفاده میکنم»
دستای قدرتمندم رو دور کمرش حصار کردم تا فاصله ناچیز بینمون رو از بین ببرم،
خنده کوتاهی رو صورتش نقش بست و مکمل قرمزی گونه هاش از روی خجالت شد!
اما اون لعنتی بیش از حد مست بود و اختیار حرفها و رفتارش رو نداشت و انگار این تحریک کننده تر بود
چشمهای آبیش،آبی منو دزدیده بودن و نمیتونستم به این راحتی خودمو راضی کنم تا کاری دستش ندم!
خودش اینو انتخاب کرد و باید درک کنه که من از جنس اون نیستم و حرکتهای اون کنترل هورمونام رو از دستم خارج میکنه،
تی_«هی من باید دوستامو پیدا کنم!»
_«مگه نمیخواستی خوش بگذرونیم؟!»
تی_«داری لفتش میدی!»
بدون اهمیت به وضعیتی که توش قرار داشت دستشو کشیدم و به سمت یکی از اون اتاقهای لعنتی رفتم
صداهای آزار دهنده و متفاوتی که برگرفته از خوشگذرونی های لحظه ای بود گوشم رو اذیت میکرد!
واقعا دارم اینکارو میکنم؟!
منی که غرورم اجازه نزدیک شدن هر دختری رو به زندگیم رو نمیده الان به چه قیمتی میخوام به یه دختر مست و بی عقل صدمه بزنم؟!
انگار وجدانم داشت با تمام تلاشش برای موفقیت در این موضوع می جنگید،
انگار هیچ خبری از غرور نیست
همون غروری که این دختر رو صبح امروز خرد کرد و الان هیچ عکس العملی نشون نمیده!
انگشتهام دستگیره در رو لمس کردن و سرمای خفیفی رو احساس کردم و اون رو پایین کشیدم،
وارد اتاق شدیم و در رو از پشت قفل کردم اما هنوز هم از این تصمیم مطمئن نبودم
تی_«چرا مشکی؟!»
_«چون آرامش خاصی داره»
تی_«وات د فاک؟!...آرامش؟..این لعنتی افسردگی خاصی داره!»
_«من دوسش دارم»
تی_«اما من ازش متنفرم»
_«شاید هنوز درد رو از نزدیک لمس نکردی»
تی_«دردی بدتر...از بی کسی هست؟!»
مست بود و همین باعث میشد بین کلمه هایی که از دهنش خارج میشه فاصله بیفته،
_«اگر واقعا تنها باشی رنگ مشکی و افسردگی برات یه همدمه نه رنگی که ازش متنفری!»
تی_«تو خیلی گنگ حرف میزنی...من هنوز سطح تحصیلاتم خیلی پایینه»
_«داری اذیتم میکنی!»
تی_«بازهم بهش ادامه دادی»
_«زیادی خوب و پاکی!..همین داره مانعم میشه»
پاک بود و از حرفها و رفتارش آگاهی ای نداشت و همین سدی شده بود تا نتونم مثل هرزه هایی که همه جا هستن باهاش همخواب بشم!
اون کوفتی داشت کنترلش میکرد و اختیار خودش رو هم نداشت درست مثل رباطی که به کمک دکمه های لعنتیش حرکت میکنه.
تی_«فیلم میبینی؟!»
بحثو عوض کرد اما من از این خوشم نیومد،مست بودنش مجبورش میکرد که بعد از اتمام هر جملش لبخند عمیقی بزنه و جذاب تر بشه
چه مرگته کی؟!
انگار من از اون لعنتی مست ترم!
_«فیلم دیدن وقت تلف کردنه»
تی_«پسر تو بیش از حد متفاوتی»
_«خوشت نیومد؟!»
تی_«حوصله سربره»
بعضی اوقات اشتباهی ازمون سر میزنه و بدون اهمیت بهش خودمون رو تبرعه میکنیم!
من دارم اشتباه میکنم؟!
اما این فقط یه لذت زودگذره و مطمئنم از این خوشش میاد حتی اگر مست نبود هم این اجازه رو میداد
اون فقط یه دختره مثل بقیه دخترا و این یکی از بدی های دختربودنه!
_«داریم از هدف اصلیمون دور میشیم»
برای بار هزارم خندید
با دستهام صورتش رو قاب گرفتم
انگشت شصتم رو روی لبهای قرمز رنگش کشیدم
انگار منم داشتم از عملکرد اون مایع داخل معدش لذت میبردم
دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و مورمور شدن پوستم رو احساس کردم
لبهای نرم و آلبالوییش رو بین لبهام گرفتم و طولی نکشید که حس عجیبی بر سرتاسر وجودم حاکم شد
احساسی متشکل از لذت،گناه و شادی
هرثانیه اندازه یک ساعت میگذشت و من توش غرق شده بودم
طعمی که هیچ نظر و توضیحی براش نداشتم و مخلوطی از همه طعم ها بود!
▪کارا:
_«این دروغه»
سل خنده صداداری کرد و با حالت چشماش بهم فهموند که پیک بعدی سهم منه
_«خیلی خب حالا نوبت منه!.»
سل_«من پر جرعت تر از این حرفام و دروغی هم در کار نیست»
_«اعتراف کن که هنوزم از مادر عجوزت متنفری و فقط بخاطر دلایل مادی حاضر شدی تحملش کنی!»
سل_«اوه گاد...من هیچ حسی نسبت به اون ندارم اما ازش متنفر نیستم!»
_«تو ازش متنفری و داری خودت رو راضی میکنی تا بتونی باهاش کنار بیای»
سل_«این یه حقیقت تلخه»
سل شیشه آخر رو یه نفس نوشید و بعد از کلی تقلا از روی صندلی ای که ساعت ها بهش چسبیده بود بلند شد،
سل_«ببینم این دختره کدوم گوریه؟!»
_«مگه هنوز بر نگشته؟!»
سل_«کارا بخاطر خدا...تو اونو میبینی که همچین حرفی میزنی؟!...یه دستشویی رفتن نباید انقدر طول بکشه!»
_«من نمیتونم از جام تکون بخورم تو برو پیداش کن،هرچی باشه یکم هوشیاری!»
سل_«لعنت بهت!...یعنی اصلا اهمیت نمیدی اون دیوونه مست الان کجاست؟!»
_«خیلی خب بریم تو اتاقارو بگردیم..اما من نمیتونم در بزنم و وارد بشم بعدش هم دو نفرو ببینم که دارن همدیگرو به فاک میدن و بپرسم شما یه دختر مو بلوند چشم آبی رو ندیدین!»
سل_«خفه شو..میتونیم از اونایی که بیرونن سوال کنیم!»
_«شوخی میکنی؟!..سل اینجا همه مثل منو تو مستن»
سل_«فقط دهن کوفتیتو ببند و حرکت کن!»
____________________________________
سلامی دوباره:)♥️
شاید فقط دونفر دارن فنفیکو میخونن و این زیاد جالب نیست اما من بازم ادامه میدم حتی اگه همون دونفرم خسته بشن🙃
خب به نظرتون چه اتفاقی می افته؟
نظرتون درباره کیگان چیه؟🤔