صب با افتادن نور خورشید تو چشمم از خواب بلند شدم.چشمام از هم وا نمی شدن و بدنم حسابی کوفته بود.دستم و توی موهای بهم ریخته ام بردم و سرم خاروندم و همزمان باهاش خمیازه کشیدم.چند دفعه دهنم و مزه مزه کردم و با کش و قوسی که به تنم دادم از جام بلند شدم.
به زور به پاهام التماس میکردم که باهام بیان.اصلا جون تو تنم نداشتم.چشمام مالیدم و در اتاقم و باز کردم و از پله ها تلو تلو خوران رفتم پایین.هر کی نمیدونست فک میکرد مستم!
پای پله ها،آنه از جلوم رد شد.منو دید و بهم صب بخیر گفت جوابش و دادم.دست به کمر وسط حال وایساده بودم و مثه گیجا آور و اونور و نگاه میکرد.رفتم سمت آشپزخونه.آنه داشت ظرفا رو نزاشت توی ماشین لباسشویی.
-ببخشید انقد خوابالوام!
آنه برگشت بهم نگاه کرد و خندید.
-اوه!...این چیزی نیست که بخوای راجع بهش عذر خواهی کنی.
دوباره سرم و خاروندم و لبخند زدم.پرسیدم:هری بیدار شده؟
آنه در ماشین و بست و تنظیمش و روشنش کرد.بزگشت سمت من.
-آره...خیلی وقته بیداره...
آروم سرم و تکون دادم و لبام یه کم بردم تو دهنم.
-خوبه.
از چهارچوب در آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت راه پله ها.هپون موقع صدای آنه رو از پشت سرم شنیدم.
-نمی تونی بری تو اتاقش!
تو همون حالت خواب الودگی،اخم کردم و باز سرم و خاروندم و برگشتم سمت صدا.یه کم بعد آنه اومد دم راه پله ها.
-چرا؟
آنه بهم لبخند زد.
-نگران نباش...از کله سحره دوستش پیششه و داره براش تتو میکنه...خب...میدونی...
بیشتر اخم کردم.
-دوستش احتیاج به تمرکز داده برا همین نباید بری تو اتاق تا خودشون بیان بیرون...فک کنم دیگه آخرای کارشون باشه!
آروم چند بار سرم و تکون دادم و آبروهام و انداختم بالا و گفتم:باشه!
رفتم سمت دستشویی.
-من دست و صورتم و میشورم تا شاید تا اون موقع کارشون تموم بشه.
-خوبه.
بعد از اینکه کارم تموم شد و اومدم بیرون،دست و صورتم و با دستمال کاغذی خشک کردم و رفتم سمت هال.همون موقع صدای هری و شنیدم که داشت با دوستش خوش و بش میکرد.چند لحظه بعد دیدمشون.دوستش حدود دو متر قدش بود.موهای هویجی رنگ و چشمای آبی داشت.خیلی هم هیکلی بود ولی با این قیافه ی معصومی داشت.هری با دیدن من یه لبخند گنده زد و به دوستش گفت:اینم از الیزابت!
دوستش با خوشحالی اومد جلو و باهام به گرم ترین حالت ممکن دست داد.
-از آشنایی باهات خوشبختم.من جان هستم.
-منم خوشبختم.
وقتی رفت عقب گفت:دلم میخواست باهات بیشتر آشنا میشدم ولی کلی کار تو کارگاه دارم و کلی آدم وقت دارن.پس...متاسفانه باید بگم خداحافظ!
آروم خندیدم.
-عیبی نداره...یه وقت دیگه...
همون موقع با مشتم زدم به بازوش.یه جورایی ذوق کرد.اومدن سمتم و محکم بغلم کرد.طوری که پاهام از زمین جدا شده بودن و داشتم له میشدم.هری موذی هم فقط وایساده بود و سعی میکرد به چیزی که اتقاق افتاده نخنده!
وقتی ولم کرد گفت:منو ببخش...یهو خیلی احساسی میشم و نمی تونم کنترلش کنم.از اینکارت خوشم اومد.
همون موقع اونم زد به بازوم.با توجه به زوری که داشت آروم زد.منم خندیدم.
جان آروم به من و هری نگاه کرد.
-بهم میاین ولی الیزابت خیلی از تو سره!
هری قیافه اش پوکر شد.ولی بعد هر سه زدیم زیر خنده.
-خب دیگه...من برم...باز میبینمت دختر.
-امیدوارم.
هری تا دم در بدرقه اش کرد و وقتی داشت می رفت براش دست تکون دادم.اون رفت و هری در و بست.
تا اومد سمتم گفتم:باز تتو کردی؟
سرش و با شک و تردید تکون داد.لباس سفید کاملا پوشیده و آستین بلند تنش بود و نمی تونستم ببینم چی تتو کرده.
-میشه ببینمش؟
هری لبخند زد.ولی نه یه لبخند معمولی بلکه یه لبخند شیطانی.
اخم کردم و نگام بین چشما و لبای هری رد و بدل شد.
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
یهو دستم و محکم گرفت و من و با خودش کشوند.بدو بدو از پله ها رفتیم بالا و یه راست من و برد تو اتاقش و در و بست.خیلی همه چی سریع اتفاق افتاد و اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم به اتاق.رفتیم سمت و تخت و هری چهار زانو نشست روش ولی من نشستم.هنوز دستم و گرفته بود.با نگاه معصومانه اش بهم گفت:مگه نمی خواستی ببینیش؟
آب دهنم و قورت دادم.راستش یه کم هول کرده بودم بابت رفتارش.چند بار پلک زدم و بالاخره گفتم:چرا...
-پس بشین.لطفا!
نفسم و دادم بیرون و آروم چهار زانو نشستم روی تخت.درست روبروی هری.لبخند به لبش برگشت.
چند لحظه بدون هیچ حرکتی جلوم نشسته بود و همون لبخند شیطتونی رو لبش بود.دهنم و باز و بسته کردم و گفتم:نمی خوای نشونش بدی؟
هری پایین نگاه کرد و بالافاصله به چشمام خیره شد.
-چرا...فقط قبلش باید یه چیزی و بهت بگم...
اخم کردم ولی کم.
-و اون چیه؟
یه کم سرش آورد پایین.
-اینکه من هنه تتو های رو تنم و پاک کردم!
چشمام درشت شد و دهنم باز موند.کاملا شوکه شده بودم.
-چی؟!...همه اش؟!
با آرامش جواب داد:همه اش.
صورتش دیگه شیطون نبود.خیلی آروم بود.
-ولی...ولی خیلی درد داره دیوونه!...خیلی!
-آره خب ولی ارزشش و داشت.
وا رفته بودم.
-الان فقط یه تتو رو تن منه.فقط یه دونه!...که میدونم هیچ وقت پاک نمیشه.
باز اخم کردم.بهم نزدیک شد و تو چشمام نگاه کرد.
-پیداش کن!
اخم کردم.
-بازی راه انداختی؟
سر تکون داد.
-آره...تتوی جدیدم و پیدا کن.
آروم آب دهنم و قورت دادم.من اصلا دلم نمی خواست به تن لخت یه پسر دست بزنم.به هیچ وجه.از عنوان بازی خوشم نمی اومد.پس اول تصمیم گرفتم دستاش و برسی کنم.بعد اگه پیداش نکردم مجبورم که رو خود تنش و ببینم.
آروم یه نفس عمیق کشیدم و دستم و بردم سمت دست راست هری.خیلی با دقت آستیش و دادم بالا.آهسته اینکارو میکردم تا یه جورایی هیجان و برای خودش بیشتر کنم.تا بازوش زدم بالا.سفید سفید بود.
نفسم و دادم بیرون و آستینش و دادم پایین.
-اینجا نبود.
-آره.
هری عین مجسمه بود.هیچ حرکتی نداشت.فقط با نگاهش دستم و دنبال میکرد.
سراغ دست چپش رفتم.دوباره آب دهنم و قورت داد و آروم آروم آستینش شروع کردم به با لا زدن.حدود 10 سانت که از مچش بالا تر رفتم،یه چیز سیاه دیدم.اخم کردم.
-پیداش کردم نه؟
به هری زل زدم.اونم بهم خیره شده بود.هیچی بهم نگفت فقط نگام میکرد.به دستش نگاه کردم و یه کم دیگه آستینش و دادم بالا.بازم اینکارو کردم.یهو متوجه یه چیزی شدم.سریع آستینش تا اونجایی که میشد دادم بالا.
با دیدن تتوش بغض کردم و دستام و گذاشتم رو دهنم.هری یه نگاه به تتوش کرد و با لبخند گفت:خوشت میاد؟
اشکام کم کم داشتن دیدم و تار میکردن.هنوز شوکه بودم.تنم میلرزید.با دستای لرزونم رو اون طرح دست کشیدم.
-تو واقعا دیوونه ای هری!
هری،عکس من و رو دستش چپش به حرفه ای ترین شکل ممکن خالکوبی کرده بود.
دستم و کشیدم.تو اون یکی دستم قفلش کردم و گذاشتم پایین رو شلوارم.سرمم پایین بود.حالم و نمی فهمیدم.تند تند نفس میکشیدم و به دستام خیره شده بودم و مدام با ناخونام ور می رفتم.نمیدونم چرا کلی روم نمیشد که به هری نگاه کنم.
صدام کرد.
-الیزابت؟
میتونستم حس کنم که منتظره تا به چشماش خیره شم.
بازم صدام کرد.
-الیزابت؟
نمیخواستم نگاش کنم.اشک تو چشمام جمع شده بود.نمی خواستم گریه ام و ببینه.دلم نمی خواست اشک ریختنم و تماشا کنه.حس بدی داشتم که بخوام جلوش گریه کنم.ولی...کنترل احساساتم اون لحظه از دستم خارج شده بود.
-بی؟
دستش و برد زیر چونه ام و صورتم و آورد بالا.بالاخره چشمامو دید.
-اوه...بی...
دیگه نتونستم.پلک زدم و اشکام از روی گونه هام سرازیر شدن.لبم و گاز گرفتم.
-چرا گریه میکنی؟
با انگشت شست دستی که روی صورتم بود،اشکم و پاک کرد.مطمئنم که اون لحظه قرمز شده بودم.
-من دلم نمی خواد تو گریه کنی.
با خجالت تو چشماش نگاه کردم و با بغضی که تو گلوم بود گفتم:اصلا نمی فهمم!...
یه ذره اخم کرد.
-چیو نمی فهمی؟
یه نفس عمیق کشیدم.
-چرا انقد منو دوست داری؟
به دوتا چشمام نگاه میکرد.
-من هیچ کاری برات نکردم.هیچ کاری!...ولی در عوض...تو در حق من کلی لطف کردی!...سر اون امتحان لوم ندادی...شیطنتام و تحمل کردی...دوستام تنهام گذاشتن تو اومدی پیشم...تو درسام کمکم کردی...جای همه ی دوستام که پیشم نبودن و یه تنه گرفتی...برای تولدم منو بردی به دو تا از جاهای مورد علاقه ام...
پوف کشیدم.
-ولی من چی؟
سرم و تکون دادم و به پایین نگاه کردم.
-هیچی!
یه اشک دیگه از اون یکی چشمم سرازیر شد.هری اون یکی دستش و گذاشت رو صورتم و اشکم و پاک کرد.صورتم و با هر دو تا دستش گرفته بود.
-کی گفته تو کاری نکردی...
نفسم و دادم بیرون و دماغم و کشیدم و بالا.
-من خودم و پیدا کردم بی...تو باعثش شدی!...باعث شدی یادم بیاد کیم،به کجا تعلق دارم،چقد اینجا رو دوست دارم،آدمایی هستن که دوستم دارن و منتظرن تا من برگردم...تازه...
به چشماش خیره شدم.لبخند کوچیک و شیرینی بهم زد.
-فهمیدم دوست داشتن واقعی یعنی چی...اونم با تو...بی!
با بغض تو گلوم و اشک های جمع شده تو چشمام از روی ذوق خندیدم.دستام بردم سمت صورت هری و گرفتمش.بعد به طور همزمان صورتامون و بهم نزدیک کردیم و شروع کردیم به بوسیدن هم.لا به لای بوسه هامون،می خندیدیم.من یه دستم و بردم پشت سر هری و لای موهای فرش بردم.اونم هر دو تا دستش و سمت کمرم برد و من و روی پاهاش نشوند.نمیدونم چقد طول کشید ولی طولانی ترین بوسه ی عمرم بود...
چقد عجیب...دارم میگم عمرم...
واقعا چقد دیگه از این عمر مونده؟
اصلا بازم میتونم کسی و ببوسم؟...
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
بعد از خوردن ناهار،همه رو اوون نشسته بودن و با هم گپ میزدن.منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به نقاشی کردن منتظره با مداد طراحیم.
یه کم بعد جما از کنارم رد شد و تصادفی چشمش به نقاشی خورد.
-واو!
سرم آوردم بالا و بهش خیره شدم.کپ کرده بود.ورقه رو گرفت و برد جلو صورتش.
-واقعا معرکه اس!...هری گفته بود نقاشی میکنی ولی فک نمی کردم انقد خفن باشی!
مدادم گذاشتم پشت گوشم و با شیطنت گفتم:البته!
همون موقع،نگاه جما بین من و ورقه رد و بدل شد و بعد چند لحظه گفت:میشه من و بکشی؟
جا خوردم.
-چی؟
-یه نقاشی از صورتم...میشه بکشیش؟
آروم با خجالت مدادم و از پشت گوشم درآوردم و گفتم:ولی...من خیلی تو کشیدن صورت ماهر نیستم...
غر غر کرد.
-اوه...بیخیال ال!...
روی صندلی کناریم نشست.
-کسی که انقد خوب میکشه،طراحی صورتم براش کاری نداره...
چند ثانیه بهش نگاه کردم.اونم همین طور نگام کرد.آخر سر تسلیم شدم.دستام به نشونه ی تسلیم شدن آوردم بالا.
-باشه...میکشمت...
-عالیه!
بی حرکت تا چند دقیقه نشست.می ترسیدم نقاشی و خراب کنم.من نقطه ضعفم طراحی چهره اس.اینو همه ی معلمای طراحیم می دونستن.هیچکس نتونست تو خوب شدنش کمکم کنه.با این حال داشتم تمام تلاشم و میکردم تا صورت جما رو بکشم.
بعد از حدود نیم ساعت طراحیم تموم شد.
بهم حق بدین...خیلی وقت بود نکشید بودم!
جما با ذوق و شوق نقاشیش و گرفت.واقعا نمیدونستم قراره چی بگه ولی حس میکردم خوی درنیاوردم.
چند لحظه بعد جما با کلی اشتیاق اومد سمتم و گفت:تو محشری ال!...این فوق العاده اس!...از خودمم بهتره!
دستم و برد پشت سرم و با خجالت پرسیدم:جدا؟!
-معلومه!
همون موقع هری از کنارمون رد شد که جما جلوش و گرفت و نقاشی و نشونش داد.
-ببین ال چه کرده!
هری نقاشی و گرفت و قشنگ بررسیش کرد.
-این معرکه اس بی!
مطمئنم رنگم عین گوجه فرنگی شده بود.همون موقع جما یه پیشنهاد غیرمنتظره داد؛البته از نظر من!
-بیا هری و هم بکش!
فک کنم به مدت یک ثانیه قلبم ایستاد.با گیجی گفتم:چی؟
-هری و بکش...خیلی باحال میشه!
هری اول صورتش هیچ حالتی نداشت.اما چند لحظه بعد روی صندلی کناریم نشست و با اون کار آمادگیش و اعلام کرد.منم از روی خجالت قبول کردم.
به هری گفتم که به سمت من بشینه و همون طور که اخم کرده به دیوار خیره بشه.تمام سعی ام میکردم که گند نزنم.دلم نمی خواست خراب شه.با اون مداد مشکی طراحی داشتم برای نقاشی بهترین موجود زمین سنگ تموم میزاشتم.طراحی صورت عملا نباید زیاد طول بکشه اما من چون تو این کار وسواس داشتم و حرفه ای نبودم،باید تمام دقتم و بکار میبرم.
نقاشی هری از جما طولانی تر شد.بالاخره تمومش کردم.
-تموم شد.
نفسم و دادم بیرون.می ترسیدم ببینتش ولی مانع هری نشدم وقتی از جلوم خواست برش داره.
نفسم بالا نمی اومد.واقعا استرس داشتم تا نظرش و بدونم.
با اون نگاه مهربونش بهم گیره شد.
-هیچ وقت فک نمیکردم کسی انقد منو جذاب بکشه!
خنده ام گرفت.گر گرفته بودم.موی جلد صورتم و سعی کردم بزارم پشت گوشم ولی هی ولو میشد.
-واقعا خوب شده؟
-من عاشقشم!...البته...
صورتش جدی شد.ترسیدم.ولی بعد از اینکه نگاش از نقاشی به من افتاد دوباره لبخندش برگشت.
-بیشتر عاشق طراحشم!
محکم با مشتم به بازوش زدم و اونم خندید.بهد اومد سمتم و بغلم کرد.وقتی تو بغلش بودم گفتم:خیلی دوست دارم هری!
اونم سرم و ماچ کرد و جواب داد:من خیلی بیشتر!
اون اولین باری بود که بهش این و صراحتا گفتم!
ولی...
بازم فرصتش پیش میاد که بهش بگم؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
بچه ها توروخدا ببخشید دیر شد انقد...عملا حاضر بود ولی وقت نشد بزارم...بازم شرمنده!😢
نقاشی بالا هم همون نقاشی الیزابت از هریه!
انقد قسمت قبل گفتین بی و نکش که حس قاتل بهم دست داد😂
راستی!...2k رای رسوندین فن فیک و!....دمتون گرم گرم...تازه...کم کم داریم می رسیم به 18k!...این عالیه!!!!
و یه چیزی که باید حتما می پرسیدم...کیا بری (Barry ) و شیپ میکنن؟اسمش پیشنهادی برای شیپ الیزابت و هری سراغ دارین که از بری بهتر باشه؟
بازم ممنون بابت نگاهاتون
FreakBita