ته هیونگ همان طور که مشغول رسیدگی به لاکی بود چشم به جیمین دوخته بود که برخلاف همیشه پرده پذیرایی را کنار زده بود و در حالی که لبه پنجره نشسته بود، با خیره شدن به منظرهی بیرون پنجره، مشغول فکر کردن بود. جیمین بعد از آن لحظه که جلوی رستوران به او تکیه کرده بود، حتی کلمه ای حرف نزده بود و تههیونگ می دانست جنس این سکوتش، از جنس روزهای قبل نبود. این سکوت از سر غم بود؛ درست به رنگ روزهای اولی که او را دیده بود. اگر چیزی در این بین تغییر کرده بود، خشمی بود که روزهای اول در چشمانش میدید و حال هیچ چیز در آن چشمها نبود، جز تسلیم و ناامیدی. اگر می گفت نگران نبود، دروغ بود. تمام آن روز را با اشاره به همتیمیهایش فهمانده بود که سر به سر جیمین نگذارند و اجازه دهند به حال خودش باشد، اما مطمئن نبود این بهترین کار برای جیمین باشد. شاید بهتر بود با او حرف می زد و از هر چیزی که او را این طور در خود غرق کرده بود سر در می آورد، اما تلاش قبلی اش جلوی رستوران با شکست مواجه شده بود و مطمئن نبود این بار هم موفق شود. همان لحظه نگاه جیمین در اتاق به پرواز درآمد و به سمت لاکی برگشت که کم کم در حال خوابیدن بود. لبخندی تلخ روی لبهایش نشست که تههیونگ با دیدنش احساس می کرد قلبش در حال مچاله شدن است. می خواست دوباره سوالی را که در کوچه کنار رستوران پرسیده بود، تکرار کند که جیمین با لحنی آرام زمزمه کرد: «خوابید!»
نگاه ته هیونگ به سمت لاکی برگشت و متوجه شد که حق با جیمین است. لحظهای که نگاهش به سمت جیمین برگشت، جیمین دوباره به سمت مخالف برگشته و تههیونگ با دیدن چشم های بستهاش، جرات بر هم زدن آرامشش را که به رنگ غم درآمده بود، در خود ندید. با ناامیدی سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش حرکت کرد و جیمین را با افکار دردناکش تنها گذاشت. افکاری که در آن لحظه حول همان بچه گربه ی شیطان می گذشت:
«گربه دوست ندارم! گربه ها شومن!»
«هیونگ، تمومش کن! چه طور دلت میاد به این کیوتی با نمک بگی شوم؟»
«تو جدا احمقی! گربه سمبل مرگه»
«نه، هیونگ، تو فقط بدبینی! توی همون خرافاتی که این قدر بهشون پایبندی، بارها از گربه به عنوان شانس، خوشبختی و ثروت یاد شده»
«تو که به خرافات پایبند نیستی، ازش دفاع نکن»
زهرخندی نسبت به لجبازی کودکانهی هوسوک روی لبهایش نشست. آه بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. آرام زمزمه کرد: «هیونگ!»
لحظه ای طول نکشیده بود که جونگ کوک در نظرش ظاهر شد و او هم با چهره ماتم زده ای در جوابش زمزمه کرد: «اینجا نیست!»
جیمین بی آن که لحنش به جز غم رنگ دیگری بگیرد، یا حتی نگاهش را به سمت جونگ کوک برگرداند، آرام در ذهنش زمزمه کرد: «کجاست؟»
- رفته دیدن مادرش
جیمین سرش را به علامت تفهیم تکان خفیفی داد و بار دیگر با لحنی غم زده پرسید: «بچه گربه رو هیونگ فرستاده بود؟»
- آره
- و دسته گل رو برای مادرش؟
- اون هم همین طور
این بار آرام و نه در ذهنش زمزمه کرد: «دسته گلی که به جای مادرش، برای من بود»
- گفت متوجه میشی. گفت می دونی مادرش بهش آلرژی داره و می فهمی که این دسته گل در اصل برای تو فرستاده شده
جیمین بار دیگر در ذهنش ادامه داد: «همه می دونستن مادرش به میخک آلرژی داره. وقتی گفت که پیک اصرار کرده که خودش تحویلش بگیره و کارتی هم نداشته فهمیدم که این یک پیامه.»
- گفت حالا که با من صحبت نمی کنی باید یک جوری بهت هشدار بده
- پس درست حدس زدم...
و بار دیگر زمزمه اش در فضای ساکت خانه پیچید: «فکر کنم نیازی به موندن و خوندن هم نباشه» و همان طور که دوباره نگاهش را به منظره شب می دوخت، صدای عطسهی هوسوک در ذهنش طنین انداخت: «لعنت بهش، کی رستورانش رو با میخک سفید تزئین می کنه؟»
خودش را به خاطر آورد که گیج نگاهش را دور رستوران گرداند و با دیدن گلدان های بزرگ میخک سفید در گوشه گوشه سالن با خنده جواب داد: «من که دوستشون دارم. فضا رو خوش بو می کنن و ظاهرا برخلاف موهای من که وصلهی ناجورن، خیلی هم به دکوراسیون رستوران میان!»
هوسوک را به خاطر آورد که طعنه اش چندان به مذاقش خوش نیامده بود و با دهن کجی ادامه داد: «میخک سفید نشونه مرگه! صاحب عزیز رستوران کل اینجا رو با سایهی مرگ پوشونده»
عطسه ای دیگر مانع ادامه صحبتشان شد و جیمین جوابش را که با اشاره به عطسههای بی وقفه هوسوک بر زبان آورده بود، به خاطر آورد: «هیونگ، فکر کنم حق با توئه، این گل واقعا نماد مرگ توئه»
***
- هیونگ!
صدای خواب آلود یونگی که در آن حالت بم تر از همیشه شده بود، در گوشش پیچید: «ته هیونگ، خواهش می کنم، ساعت 3 نصفه شبه! من به خواب نیاز دارم!» اما تههیونگ بار دیگر اصرار کرد: «هیونگ، خواهش می کنم! باید تا فردا آماده بشه» یونگی این بار بیحوصله و مستاصل نالید: «مگه فردا چه خبره؟»
ته هیونگ درماند که چه جوابی بدهد. لحن جدی یونگی که مثل بازپرسی سوالاتش را بی وقفه تکرار می کرد، او را به لکنت می انداخت: «خبری نیست، فقط...»
- فقط چی؟
- خیلی ناراحته!
- کی ناراحته؟
- جیمین!
همین یک کلمه کافی بود تا خواب را از سر یونگی بی حوصله بپراند و باعث شود صاف سر جایش بنشیند. دستش را روی صورتش کشید و همان طور خواب آلود زمزمه کرد: «برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟»
- نمی دونم هیونگ! حال و هوای امروزش خیلی فرق می کرد... مثل اون روزهای اول شده.
وحشت با شنیدن همان دو کلمهی «روزهای اول» وجود یونگی را فرا گرفت. حتی دلش نمی خواست ذره ای به آن روزهای اولی که ته هیونگ به آنها اشاره می کرد فکر کند، روزهایی که شاهد ذره ذره از بین رفتن جیمین بود و حتی تصور تکرار آن روزها باعث می شد بخواهد دنیایی را که این طور ناعادلانه با جیمین رفتار کرده بود، نابود کند. تنها به خاطر آوردن آن دست های غرق در خون و آن بغض نشکستنی در صدای جیمین کافی بود تا مصمم به کمک کردن به ته هیونگ شود. در جواب تههیونگ که او را از دریای طوفانی افکارش بیرون کشید، با صدایی که به سختی برای ته هیونگ قابل تشخیص بود، زمزمه کرد: «حق با توئه. شعری که امروز خوند هم یکم فرق می کرد.»
- هیونگ، کمکم می کنی؟
اگر ته هیونگ می توانست در آن لحظه یونگی را ببیند، متوجه می شد که با چه شدتی سرش را به علامت مثبت تکان می دهد. یونگی دوباره حاضر نبود آن جیمین افسرده و پرخاشگر را ببیند و حتی اگر بهایش فدا کردن خواب شبانه اش برای یک ماه هم بود، آن را می پذیرفت. این بار با جدیت جواب داد: «شعرتو برام بفرست»
- یونگی هیونگ، لنگه نداری!
- می دونم، بچه جون!
و با قطع کردن تلفن نگاهش را منتظر به صفحه دوخت. لحظه ای بعد با ظاهر شدن خطوط شعری که ظاهرا ته هیونگ تمام شب را مشغول نوشتن آن بود، کمی مردد شد. با این حال همان لحظه تردید را پشت سر گذاشت؛ اعتراف به شکست در برابر این بچه چندان راحت نبود، اما ته هیونگ پیش از این توانسته بود یک بار جیمین را از آن غار تنهایی بیرون بکشد و اگر می گفت که این شعر می تواند حال و هوای جیمین را عوض کند، حتما همین طور بود. همان طور که بدن خواب آلودش را به سمت آشپزخانه میکشاند تا با فنجان قهوهای خواب را به فراموشی بسپارد، زیر لب زمزمه کرد: «باید این طور باشه!»
و باید این طور می بود. جین اشتباه می کرد که فکر می کرد تنها اوست که با این کابوس زندگی می کند؛ همه آنها در حال زندگی کردن یک کابوس بودند، او، جین، ته هیونگ و حتی خود جیمین!
***
در واقع دلیل دیگری هم برای اصرار ته هیونگ برای انتخاب آن روز وجود داشت؛ آن روز روزی بود که جیمین تا دیروقت مشغول تمرین موزیکال بود و با همان لحن بی حوصله و غمگین خودش اعلام کرده بود که گرچه برای اجرا به موقع می رسد، اما وقتی برای تمرین نخواهد داشت و تههیونگ با اصرار از او خواسته بود تا اجرای آن شب را به آنها بسپارد و تنها استراحت کند. تمام آن روز را در رستوران سپری کرده بود. از همان صبح زود همراه با جین و یونگی و نامجون مشغول تمرین بودند و گرچه نمی شد گفت بینقص، اما به حد قابل قبولی رسیده بودند. در آن لحظه، نگاه هر سه نفرشان روی تههیونگی ثابت شده بود که با وسواس این طرف و آن طرف می دوید و سعی میکرد دکور صحنه را به شکل بی نقصی درآورد. گرچه تمام شوق و ذوقش در لحظهای که زمان اجرا فرا رسید و اثری از جیمین در تمام رستوران ندید، خاموش شد. با این حال کمی بعد، با همان خوش بینی ذاتی اش دوباره سر ذوق آمد و در حالی که از دید تماشاچی های منتظر خارج می شد، با شماره جیمین تماس گرفت. بوق سوم در گوشش طنین نینداخته بود که صدای جیمین را شنید: «تههیونگ»
حتی شنیدن صدای خستهاش هم احمقانه لبخندی روی لب های ته هیونگ مینشاند و این حتی در صدایش که جواب جیمین را می داد، مشخص بود: «جیمین، کجایی؟»
مسلما اگر جیمین در حال و هوای دیگری بود، متوجه لطافت لحن ته هیونگ در زمان صدا کردن اسمش که کاملا مناسب آن حال و هوای خسته اش بود، می شد. در حالی که طبق عادت مشغول نوازش لاکی شده بود، جواب داد: «خونه!»
شانه های ته هیونگ پایین افتاد و لب هایش آویزان شد. تا این حد خودش و یونگی را عذاب نداده بود که جیمین بدون شنیدن آن آهنگ به کنج عزلتش برگردد. در ذهنش به دنبال راهی برای کشاندن جیمین به رستوران می گشت، اما می دانست برگرداندنش به آنجا چندان هم کار عادلانه ای نبود. جیمین خسته بود و این را همان دو کلمه ای که بر زبان آورده بود به ته هیونگ میفهماند. پیش از آن که جیمین از سکوتش خسته شود، آهی کشید و گفت: «دلم می خواست گوش کنی!»
جیمین با رساندن خودش روی کاناپه و دراز کشیدن روی آن پلک های خسته اش را روی هم گذاشت و جواب داد: «قطع نکن. گوش می کنم»
ته هیونگ که با شنیدن پیشنهاد جیمین انرژی تازه ای گرفته بود جواب داد: «قطع کن، تماس تصویری میگیرم» و بلافاصله گوشیاش را روی نزدیکترین پایهای که میتوانست پیدا کند، قرار داد و با تنظیم زاویه آن، به سمت گروه برگشت و با خوشحالی علامت شروع را به آنها داد.
دقیقه ای طول نکشیده بود که همه سر جایشان نشسته بودند و انتظار ته هیونگ را میکشیدند که همراه با جین آغاز کننده ترانهشان باشد:
Time, is going by, so much faster than I,
And I'm starting to regret not spending all of it with you.
Now I'm, wondering why, I've kept this bottled inside,
So I'm starting to regret not telling all of it to you.
So if I haven't yet, I've gonna let you know
زمان خیلی سریع تر از من در حالی سپری شدنه
و من دارم کم کم حسرت می خورم که تمومش رو با تو سپری نکردم
حالا تعجب می کنم که چرا اینو توی دلم نگه داشتم
به همین خاطر دارم حسرت می خورم که چرا همه شو بهت نگفتم
پس اگه تا حالا این کارو نکردم، میخوام بدونی
You're never gonna be alone!
From this moment on, if you ever feel like letting go,
I won't let you fall,
You're never gonna be alone!
I'll hold you 'till the hurt is gone.
هرگز قرار نیست تنها باشی!
از این لحظه، اگه احساس کردی که می خوای تسلیم بشی،
نمیذارم سقوط کنی،
هرگز قرار نیست تنها باشی!
تا وقتی که درد و رنج از بین رفته باشه، توی آغوشم نگهت میدارم
And now, as long as I can, I'm holding on with both hands,
Cause forever I believe that there's nothing I could need but you,
So if I haven't yet, I've gonna let you know
و حالا، تا وقتی که بتونم، با هر دو دست در آغوش می گیرمت
چون باور دارم که تا ابد به چیزی جز تو نیاز ندارم
پس اگه تا حالا این کارو نکردم، باید بذارم که بدونی
You're never gonna be alone!
From this moment on, if you ever feel like letting go,
I won't let you fall,
When all hope is gone
I know that you can carry on
We're gonna see the world out
I'll hold you 'till the hurt is gone
هرگز قرار نیست تنها باشی!
از این لحظه، اگه احساس کردی که می خوای تسلیم بشی،
نمیذارم سقوط کنی،
وقتی تموم امیدها از بین میرن
می دونم که می تونی ادامه بدی
قراره دنیای بیرون رو ببینیم
تا وقتی که درد و رنج از بین رفته باشه، توی آغوشم نگهت میدارم
Oh,
You've gotta live every single day,
Like it's the only one, what if tomorrow never comes?
Don't let it slip away,
Could be our only one, you know it's only just begun
Every single day,
May be our only one, what if tomorrow never comes?
Tomorrow never comes
اوه،
باید تک تک روزها رو زندگی کنی
طوری که انگار آخرین فرصته، اگه فردا هیچ وقت نیاد چی؟
نذار از دستت بره،
می تونه تنها فرصت باشه، می دونی که تازه شروع شده
تک تک روزها،
ممکنه تنها فرصت ما باشه، اگر فردا هیچ وقت نیاد چی؟
Time, is going by, so much faster than I,
And I'm starting to regret not telling all of this to you.
You're never gonna be alone!
From this moment on, if you ever feel like letting go,
I won't let you fall,
When all hope is gone
I know that you can carry on
We're gonna see the world on
I'll hold you 'till the hurt is gone
زمان، خیلی سریع تر از من سپری میشه
و من دارم کم کم حسرت می خورم که چرا همه شو بهت نگفتم
هرگز قرار نیست تنها باشی!
از این لحظه، اگه احساس کردی که می خوای تسلیم بشی،
نمیذارم سقوط کنی،
وقتی تموم امیدها از بین میرن
می دونم که می تونی ادامه بدی
قراره دنیای بیرون رو ببینیم
تا وقتی که درد و رنج از بین رفته باشه، توی آغوشم نگهت میدارم
I'm gonna be there all the way,
I won't be missing one more day,
I'm gonna be there always,
I won't be missing one more day.
تموم مسیرو کنارت می مونم
یک روز دیگه رو هم از دست نمیدم
همیشه کنارت می مونم
یک روز دیگه رو هم از دست نمیدم
ته هیونگ به محض پایان ترانه از روی سن پایین پرید و به سمت جایی که گوشیاش را آنجا گذاشته بود دوید تا حتی لحظه ای هم دیدن واکنش های جیمین را از دست ندهد. چهرهی جیمین هیچ احساسی را در آن لحظه بازتاب نمی کرد، تنها سکوت معنادارش بود که به ته هیونگ می فهماند تاثیری را که باید، روی او گذاشته است. لحظه ای بعد جیمین تنها یک کلمه را زمزمه کرد: «ممنونم!»
خستگی در لحنش و در حالت چهرهاش مشخص بود، اما تههیونگ میتوانست رگههایی از آرامش خیال را در چهرهاش و در چشمان جلا یافته با اشکش ببیند. در جواب جیمین زمزمه کرد: «لاکی اذیت نمی کنه؟ زود میام خونه!»
- آرومه. عجله نکن!
و دروغ نگفته بود. بچه گربهی بازیگوش آن روز به طرز عجیبی آرام بود و حتی جیمین را به این فکر انداخته بود که شاید مریض شده باشد، اما چیزی نمی دید که حدسش را تایید کند و ترجیح می داد فکر کند که لاکی هم حال و هوای او و هوسوک را درک کرده است! با قطع شدن تماس احساس کرد خستگی بیشتر و بیشتر وجودش را در بر میگیرد و بدنش در جواب بی خوابی دیشبش، تصمیم به تسلیم شدن گرفته بود. نمی خواست بخوابد، نه امشب که آخرین شب حضور هوسوک بود. از جا بلند شد و برای آماده کردن فنجانی قهوه وارد آشپزخانه شد و زمزمه کرد: «اینجایی؟»
جونگ کوک مثل همیشه به سرعت روبرویش ظاهر شد و جواب سوال نپرسیده اش را داد: «من هستم، اما هوسوک هنوز نیومده!»
- کجاست؟
- برای آخرین بار رفته دیدن مادرش
لحن جیمین در آن کلمات به همان لرزانی پاهای کره اسبی بود که تازه روی پایش ایستاده باشد. ترجیح میداد هوسوک خداحافظیاش را از زبان خودش بشنود، نه افکاری که جونگکوک آنها را برایش ترجمه می کرد. قدم به خارج از آشپزخانه گذاشت و زیر لب با لحن غم زده ای زمزمه کرد: «کاش زودتر بیاد، قبل از این که ته هیونگ برگرده»