Swept away [Hopemin/Yoonkook...

By fatemehten

22.6K 3.5K 1.1K

وقتی می‌جنگی نه برای معشوقه‌ات و نه برای خونوادت، می‌جنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه با... More

دورافتاده
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
this is the end

part 27

326 63 18
By fatemehten

با دیدن اون صحنه ابروهاش رو در هم کشید و لعنتی فرستاد.چند تیکه از گوشت پای مونگ کنده شده بود.وقتی یونگی اونطوری ازشون استقبال کرده بود به حد مرگ ترسیده بود و حالا دلیلش رو میدونست.کافا ها واقعا وحشی بودند و این چیزی بود که باید به چشم میدید و لمس میکرد،هم خودش هم افرادش.

_"یک لحظه واقعا فکر کردم همه چی تموم شده" اروم زمزمه کرد و نگاهش رو روی انگشتهایی که درحال رسیدگی به زخم مباشر بودند، حفظ کرد.

+"هوسوک!"

با صدا شدنش نگاهش رو از مونگ گرفت و به یونگی داد

+"نباید برمیگشتید.خودخواهانه عمل کردی"

_"اگه تو هم خودخواهی نمیکردی و من رو از اینجا فراری نمیدادی این اتفاق نمی افتاد."

یونگی بعد از رسیدگی به زخم مونگ از کنارش بلند شد و به طرف هوسوک برگشت.نفس عمیقی کشید.از چشمهای برادرش دلتنگی میبارید.تو همون زیرزمین هم میتونست اشتیاقش رو حس کنه.لبخند کمرنگی زد،با حالی که چند ساعت پیش ازش گرفته بود قرار نبود هوسوک روی خوشی بهش نشون بده.

هوسوک لب بسته به چشمهای تیره ی برادرش خیره نگاه میکرد.اون اینجا کسی غیر از یونگی رو نداشت و حالا فهمیده بود دیگه اون رو هم نداره.نامجون،جونگکوک و جین فقط در حد همکارهایی بودند که حالا حتی اونقدر اعتماد هم بینشون وجود نداشت که پشتش رو بهشون بکنه و جلوتر قدم برداره.

با گرمای ناگهانی که تو جونش پا گذاشت دست از قوی بودن کشید و با همه ی وجودش به یونگی چسبید:"نباید تنهام میذاشتی...بدون تو چیکار کنم یون؟نباید به کوک اعتماد میکردی...اگه قراره آخرش بدون تو باشه نباید نجاتم میدادی"

اشکی درکار نبود‌.هنوز اونقدر ناامید نبود که به التماس بیفته.آغوش یونگی باعث شده بود فکرهایی که خوره ی جونش شده بودند رو بالا بیاره.

+"بیخیال من شو هوسوک،نمیتونی آدمی که خودش، خودش رو رها کرده رو نجات بدی.من میفهمم چیکار کردم"

با باز شدن در اتاق دستای هوسوک شل شدند و یونگی به جونگکوکی نگاه کرد که تو آستانه ی در ایستاده بود. هوسوک خسته از سردرد های همیشگیش با تنه ای جونگکوک رو کنار زد و از اتاق خارج شد.وزن حرفهای یونگی سنگین تر از کلماتی بودند که به زبون آورده بود.

یونگی با خارج شدن هوسوک بی توجه به کوک به طرف مونگ برگشت که از درد هر از چند گاهی نیمه هشیار میشد و دوباره بیهوش میشد.میخواست حواسش رو از اون شاهزاده ی مغرور پرت کنه.ایندفعه چیزی توی رگهاش جریان داشت که قلبش به راحتی آروم و یکنواخت به کارش ادمه میداد و حالا شاید سنگینی نفسش به خاطر عادت گذشتش نسبت بوی اون پسر بود. بویی که الآن با قوی تر شدن حواسش رگه های تلخش رو توی اون شیرینی معتاد کنندش حس میکرد.

×"نامجون میگه خریت کردم که از دستت دادم!"

خیلی واضح شنید ولی ترجیح داد خودش رو به مونگ مشغول کنه.مباشرش باید زنده می موند.صدای قدم های آروم کوک فقط به گوش اون میرسید.حواس تقویت شده‌اش باعث شده بود جونگکوک رو زیر زبونش بچشه! سکوتی که طولانی شده بود باعث شد به طرفش برگرده. پسر کوچکتر بدون هیچ واکنشی فقط بهش خیره مونده بود:"برای چی اینجایی؟اطلاعاتی رو که تو این چند روز به دست آوردم به هوسوک دادم."

جونگکوک نفسش رو بیرون داد و کنار یونگی و مونگ نشست:"همیشه به این فکر میکردم اگه جای اون پسر بودم خوش بخت تر بودم یا الان و اینجوری؟اینکه هیچکس غیر از تو از وجودم خبر نداشته باشه و مثل یک موم توی دستات باشم..."

+"قبلش باید ب خاطر یک دعوای احمقانه توی مدرسه بیناییت رو از دست داده باشی و خونوادتم رهات کرده باشند و آخرشم زیر بدنم به نفس کشیدن ادامه بدی‌. تو اینقدر احمق نبودی!" با متوقف شدن هذیان های مونگ از جاش بلند شد

×"اگه احمق نبودم به جای رها کردنت الان کنارم بودی یون...با همین حماقتم میخوام که جای دوهیون باشم...فقط یک بار"

نتونست بی تفاوت بمونه و پوزخند زد:"آدم چیزی که براش نجنگیده رو به دست نمیاره...من تا یک جایی جلو اومدم، بقیش با تو بود."

سرش رو برگردوند.کوک آروم بود و حتی صورتش رو هم طرفش برنگردونده بود.

×" تو آزمایشگاه به خودم قول دادم وقتی کارم تموم شد به نامجون بگم من رو از کار بکشه بیرون تا بیام عمارتت بمونم..."از جاش بلند شد و روبروی یونگی ایستاد:"...ولی زندگی جدی تر از ماست یون،تو درست میگی،من نه تنها برات نجنگیدم بلکه اونقدر راحت کنارت گذاشتم که خودمم ترسیدم! تو همونی بودی که با فکرت تو جهنمی که پدرم برام ساخته بود دووم میاوردم..."

+"چرا اینجایی؟چرا این حرف ها رو میزنی؟"

به چشمهای تیره و خمار یونگی خیره شد.قبلا حتی برای یک نیم نگاه هم نمیتونست جلو لبخندش رو بگیره و حالا حتی قلبشم به تپش نمی انداخت:

"متاسفم...نمیدونم چه بلایی سرم اومده ولی دیگه نمیکشم،نمیخوام بهت دروغ بگم،اینجام چون فقط یک چیز داره مغزم رو میخوره.تنها باری که اون پسر رو دیدم تو اتاق خوابت داشت لباسهات رو مرتب میکرد...توقع داشتم وقتی به عنوان دوست بهش نزدیک میشم حسابی ازت بناله. یک جورایی از اینکه پارتنر همیشگیت بود عصبانی بودم و میخواستم ازش چیزای وحشتناکی بشنوم اما تنها چیزی که ازش دیدم اشتیاقش برای تموم کردن تمرینهای پیانوت بود..."یونگی با تصور اون لحظه خنده ی کوتاهی رو لباش نشست:"...میخوام حسش کنم،فقط یک بار تا بفهمم چطوری بین اون همه درد اینطوری دنبال لبخندت میگشت"

متوجه منظورش نمیشد.اون خیلی بیشتر از چیزی که به دوهیون داده بود برای جونگکوک از وجودش خرج کرده بود.حتی طبق چیزی که اون پسر میخواست جلو رفته بود و اینجا ایستاده بود؛ به عنوان یک نیمه انسان ک حتی نمیدونست همین نصفه و نیمه بودنش هم تا کی طول میکشه

×"فقط همین یک بار!"

ترکهای لب کوک با میکده شدن لب بالاییش،نرم شدند و تو خیسی دهنش ناپدید.چشمهاشون نگاه ابدی رو ساخته بودند که جرئت قطع کردنش رو نداشتند.اگه کوک ازش یک بوسه میخواست با کمال میل تقدیمش میکرد.شاید خودشم اینقدر رو حق داشت.نمیخواست همراهیش کنه،فقط میخواست اون پسر در ازای همه سکوت هاش این بار رو بجنگه.

اجازه داد چشمهاش با گزیده شدن لب پایینش از اشک های نریختش سرخ بشه.کوک اشتباه فهمیده بود.چیزی که به دوهیون داده بود رو خیلی زودتر با دست و دل بازی پای جونگکوک ریخته بود.با پیشروی پسر کوچکتر و خزیدن دستاش به زیر لباسش اون ابدیت رو تو مشتش خورد کرد و پسر رو به عقب هول داد.چشمای سرخش رو به صاحب اصلیشون داد.جونگکوک منتظر واکنشی از یونگی نفس زدن هاش رو کنترل کرد.

+"بدنم چیزی نبود که با تقدیمش به دوهیون به خودم دلبسته اش کنم..."هنوز نتونسته بود آرامشی رو توی کوک پیدا کنه:"...اون صداقت بود جونگکوک.چیزی که اون پسر دید و بهش چنگ زد ولی تو..."پوزخند و چشمهای غریبش نفس کوک رو تو سینه اش حبس کرد:"...بهش خیانت کردی،این چیزی نیست که الان بخوای حسش کنی!"

نگاه آخرش رو به مونگ داد و قبل از اینکه سرخی چشمهاش رو رها کنه از اتاق زد بیرون.با هر قطره ای اون پسر رو به اعماق قلبش فرستاد تا جایی که نه تپشی باقی موند و نه خیسی روی صورتش.فقط خودش بود و بوی خون های عمارت تازه تاسیسش.

Continue Reading

You'll Also Like

667K 91K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
1M 112K 55
"بگو مال مني!" "فقط مال توام" Vkook/Yoonmin AU
381K 46.4K 38
با اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیون...