End Game (L.S)

By harold_iran

609K 87.9K 227K

[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم..... More

Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Chapter 50
Chapter 51
Chapter 52
Chapter 53
Chapter 54
Chapter 55
Chapter 56
Chapter 57
Chapter 58
Chapter 59
Chapter 60
Chapter 61
Chapter 62
Chapter 63
Chapter 64
Chapter 65
Chapter 66
Chapter 67
Chapter 68
Chapter 69
Chapter 70
Chapter 71
Chapter 72
Chapter 73
Chapter 74
End Game

Chapter 27

8.8K 1.2K 4.4K
By harold_iran

لویی:هری لطفا اینکارو نکننن

صدای لویی توی ذهن خودش میپیچید و میفهمید که داره خواب مبینیه اما انگار قدرت باز کردن چشم هاش رو نداشت....

داشت خواب میدید و درست مثل همیشه همه ی خواب هاش مربوط به هری استایلز بود...اما اینبار خوابش یک کابوس کامل بود...

کابوس از دست دادن هری...

سرش رو به اطراف میچرخوند و سعی میکرد چشم هاش رو باز کنه اما هری داشت ازش دور میشد و این مثل یک مانع در برابر حرکت کردنش بود....

بدن اشنای هری تو خیالش دور و دور تر میشد و لویی هرچقدر که میدویید نمیتونست بهش برسه....

تمام بدنش از ترس عرق کرده بود و میتونست به راحتی خشکیه لبهاش رو حس کنه....اون داشت هری رو از دست میداد...

با اخرین قدرت برای رسیدن به هری میدویید اما اون درست مثل یک سراب دور و دور تر میشد...

لویی:هرررییییییی

فریادش همزمان شد با صدای بلندی که تمام گوش هاش رو پرکرد و باعث شد با شتاب از خواب بلند شد....

نفس نفس میزد و‌تمام تنش عرق کرده و یخ بود...چطور یکی عرق میکنه اما بدنش یخه و به شدت میلرزه؟

نگاهی به روبروش انداخت و از اینکه بالاخره تونست بر خواب غلبه کنه و بیدار شه نفس عمیقی کشید....

اون خواب میدید اما یه خواب فوق العاده واقعی...یک رویایی که انگار داشت اتفاق میفتاد....و یا قرار بود اتفاق بیفته...

همینطور که نفس نفس میزد انگشت های یخ کرده ش رو روی صورتش کشید و پلک هاش رو روی همدیگه فشرد....

سرش رو به ارومی ‌بلند کرد و نگاهش رو از سمت چپ اتاقش گرفته و به سمت راست چرخوند....

اما درست لحظه ای که چرخید، با دیدن کسی که روی صندلی نشسته و بهش خیره شده بود از ترس جیغ کشید و کمی روی تخت پرید....

هری از صدای جیغ لویی چشم هاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت و بعد دوباره بهش نگاه کرد....

لویی دستش رو روی صورتش گذاشته بود و تپش قلبش بخاطر ترس و شوکه شدنش شدت گرفته بود و نفس نفس زدن هاش شدیدتر از قبل به گوش میرسید....

سرش رو بلند کرد و به هری که با نیشخند بهش زل زده بود نگاه کرد...

لویی:خدای من چیکار میکنی؟

هری پوزخند پررنگ تری به این چهره ی ترسیده ی لویی زد و ابروهاش رو بالا انداخت....

هری:خیلی میخوابی

*فلش بک*

هری نفس عمیقی کشید و در اتاقش رو به ارومی بست...نگاهی به اطراف انداخت و کاملا خونسرد به سمت روبرو یعنی اتاق لویی حرکت کرد...

انگشت هاش رو روی دستگیره چرخوند و قبل از اینکه به ارومی فشار وارد کنه دوباره به اطراف نگاه کرد و بعد در رو باز کرد...

در صدای عجیب ولی ارومی از خودش ایجاد کرد و باعث شد هری کلافه چشم هاش رو بچرخونه...

خونه غرق در سکوت بود و هری احساس میکرد قراره با این صدای اروم همه بیدار شن اما انگار زیادی حساس بود...

یا شایدم خواب لویی زیادی سنگین بود...

داخل اتاق تاریکی که فقط با یک منشا نور از بیرون روشن شده بود رفت و در رو پشت سرش بست...

به سمت اتاق برگشت و چشم هاش کم کم به این تاریکی عادت کرد و تونست بدن کوچیک لویی رو روی تخت ببینه.‌‌..

لویی بدنش رو به صورت جنین جمع کرده بود و صورتش به اروم ترین حالت ممکن قرار داشت....

هری قدم های ارومش رو به سمت تخت سوق داد و مراقب بود تا توی تاریکی به چیزی برخورد نکنه و خواب اروم لویی رو بهم نریزه....

به تخت رسید و درست بالای سرش ایستاد....

نمیدونست چند دقیقه شد که بدون هیچ حرکتی و با یک لبخند شیرین فقط به صورت لویی خیره بود اما بالاخره به خودش اومد و نفسش رو بیرون فرستاد...

خیلی اروم حرکت کرد و روی تخت درست کنار لویی نشست...

پایین و بالا شدن تخت باعث شد هری فکر کنه هرلحظه ممکنه لویی بیدار بشه اما اون حتی کوچیکترین حرکتی نکرد و هنوز نفس های منظم و ارومی میکشید....

پتو تا روی کمر ظریفش بالا کشیده بود و هودیه توی تنش باعث میشد هری پیش خودش فکر کنه این پسر چطور میتونه با هودی بخوابه و حتی پتو روی خودش بکشه...

سینه ی لویی بخاطر نفس هاش بالا و پایین میشد و گاهی سرعتش تغییر میکرد...

از وقتی از استخر بیرون اومدن و با زور به بقیه جواب های دروغ داده و به اتاقشون رفته بودن چند ساعتی میگذشت اما هرچی که باشه واقعا جای سواله که اون چطور به خواب فوق العاده عمیقی فرو رفته بود...

هری با یاداوریه امشب و اتفاقی که به هیچ ‌عنوان نتونست جلوی خودش رو بگیره بی اختیار لبخند زد و نگاهش به لبهای صورتیه لویی خیره شد...

چطور انقدر راحت خودش رو باخت و لویی‌ رو بوسید در صورتی که فقط یک روز از حرف هاش میگذشت...چرا اینطوری میشد...

هری:چرا داری همه ی نقشه هامو خراب میکنی؟

به ارومی زمزمه کرد و بدون اینکه یک لحظه ام نگاهش رو از چهره ی لویی بگیره بهش نزدیک تر شد....

دستش رو بالا اورد و خیلی اروم ‌روی موهای ابریشمیه لویی گذاشت...

لمس موهای لویی که هنوز نم دار بود باعث شد بی اراده لبخندی بزنه و خیلی جلوی خودش رو برای جلو رفتن و بو کشیدن این‌موها بگیره..

هری:چرا نمیتونم در برابرت خودمو کنترل کنم؟

زمزمه مانند گفت و به ارومی‌ موهای لویی رو نوازش کرد...دستش رو پایین تر برد و انگشت هاش رو روی پوست سفید و نرم لویی قرار داد...

از اینکه دمای بدنش نرمال بود و بخاطر پریدن توی اب اونهم توی این سرما مریض نشده بود نفس ارومی کشید و انگشت شصتش رو به ارومی روی صورتش تکون داد...

هری:چرا رویاهایی که میگفتم محالن داره حقیقت پیدا میکنه؟هوم؟

انگار منتظر جوابی از لویی بود اما هربار صدای نفس های ارومش بهش میفهموند هنوز هم تو خواب عمیقی فرو رفته....

انگشتش رو بالا تر برد و پشت پلک های بسته ش رو لمس کرد...

هری:توی چشمات چیه که هر سری بهم خیره میشی یادم میره باید ازت دور باشم؟

لمس انگشت هاش رو ادامه داد و پایین تر اومد...تمام صورت لویی باعث میشد هری حس کنه زیر دستش یک مشت ابر و یا کلی پر قرار داره...چطور انقدر نرم بود...

هری:میدونستی باید ازت دور باشم؟ میدونستی باید تورو از خودم دور کنم تا بیشتر از این عاشقم نشی؟ میدونستی حتی بوسیدنت هم جزو ممنوعاته؟

انگشتش پایین و پایین تر رفت و روی مورد علاقه ترین قسمتش ایستاد....به ارومی لبهای نیمه باز لویی لمس کرد و بی اختیار لبخندی زد....

هری:شاید تو ندونی ولی من میدونم...میدونم اما چرا هرسری باعث میشی نتونتم این کارهارو انجام بدم؟

لب پایین لویی رو کمی کشید و دوست داشت دوباره اون لبهایی که هنوز مزه ش رو به یاد داره ببوسه...خیلی دوست داشت...

هری:تو چی داری که داره دیوونم میکنه لویی؟

صدای زمزمه ش اینبار خیلی اروم تر از بقیه ی حرف هاش بود و حتی خودش هم نتونست چیزی بشنوه....

هری عاشق لویی نشده بود...اما یه احساسی بود...یه حسی که نمیتونست کنترلش کنه....

حتی نمیدونست این احساس چیه...اگر به یکی میگفت لویی رو چند بار بوسیده اون ادم ازش میپرسید خب دوسش داری؟ اونوقت هری باید چی جواب میداد؟

هری لویی رو دوست داشت؟هری عاشق بود؟ نه نبود....

اون فقط نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و دربرابر لویی مقاومت کنه...نمیتونست نسبت به ناراحتی و صدمه دیدنش بی توجه باشه فقط همین...

یه حسی تو وجودش بود که دوست داشت ادامه داشته باشه ولی میدونست نباید ادامه داشته باشه....یه حسی که هرروز قوی تر میشه و هری داره قدرت غلبه بهش رو از دست میده....

اون نمیتونست با لویی قرار بزاره حتی خودش هم نمیدونست این رو میخواد یا نه اما هرچی‌ بود نباید اتفاق میفتاد...هیچوقت....

از افکار خودش اهی کشید و دوباره نگاهش رو به سمت لویی سوق داد...به سمت پسری که داره همه ی زندگیه هری رو تغییر میده....

نگاهش ناخداگاه به سمت گردن سفید لویی که فقط قسمتیش از زیر هودی دیده میشد برگشت....اون همیشه دوست داشت گردن لویی رو لمس‌ کنه اما یک لمس...با لبهاش....

بی اختیار شده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه اما داشت کم کم به سمت لویی که غرق در خواب بود خم ‌میشد....

گردن سفید لویی با نور بیشتر میدرخشید و هری حس میکرد هرچقدر بهش نزدیک تر میشه بوی خوب و اشناش رو بیشتر حس میکنه‌...

جلو تر رفت و با دستش کلاه هودی رو عقب تر برد تا بتونه فضای بیشتری از گردنش رو ببینه....

جلو رفت و میتونست خم شدن تخت رو به راحتی حس کنه اما انگار حتی بیدار شدن لویی ام براش اهمیتی نداشت...

میتونست منعکس شدن نفسش وقتی روی پوست لویی میخورد رو احساس کنه و حالا خیلی به گردن لویی نزدیک بود...

پلک هاش رو روی همدیگه گذاشت و دقیقا لحظه ای که تنها چند اینچ تا بوسیدن گردن لویی برای اولین بار فاصله داشت، لویی تکون کوچیکی خورد و هری همونجا ایستاد....

چشم هاش رو باز کرد و به گردن لویی که تو فاصله ی کمی بود خیره شد....

هری:داری چه غلطی میکنی

زمزمه کرد و انگار تازه تونست بفهمه داشته چیکار میکرده...نفس عمیقی کشید و‌در یک حرکت از حالت خم شده روی لویی بلند شد و به ارومی کنار تخت ایستاد....

نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و انگشت هاش رو توی‌ موهاش فرو کرد....

هری:به خودت بیا پسر

.

چندین و چند ساعت از وقتی هری توی اتاق لویی اومده بود میگذشت....اون تمام شب رو روی مبل درست روبروی لویی نشسته و خوابیدنش رو تماشا کرده بود....

با حس اینکه نفس کشیدن های لویی حالا کمی شدیدتر شده ابروهاش رو توهم کشید و نگاه خیره ش رو به سمت لویی برگردوند...

لویی نفس نفس میزد و سرش رو به چپ و راست تکون میداد و کاملا واضح بود که خواب بدی داشت میدید....

هری نفس عمیقی کشید و سرش رو به اطراف چرخوند...با دیدن مجسمه ای که کنارش روی میز قرار داشت پوزخندی زد و اون رو توی دستش گرفت....

به سمت لویی که هنوز نفس نفس میزد برگشت و همون لحظه مجسمه رو با قدرت روی زمین پرتاب کرد....

صدای شدید شکستن مجسمه همزمان شد با از خواب پریدن لویی....

هری پوزخندی به کار خودش زد و پاش رو خیلی اروم روی دیگری انداخت و به لویی که با ترس به صورتش دست میکشید نگاه کرد....

لویی نفس های عمیقی کشید و به سمت هری برگشت و صدای جیغ و ری اکشنش چیزی ب ود که هری خیلی خوشش میومد....

لویی:خدای من چیکار میکنی؟

صدای زمزمه ی پر از ترسش باعث شد پوزخندی روی لبهای هری نقش ببنده....

هری:خیلی میخوابی

*پایان فلش بک*

لویی در برابر پوزخند هری نفس عمیقی کشید و واقعا نمیفهمید اون پسر چرا انقدر از ترسوندش لذت میبره....

دستش رو روی قفسه ی سینه ش که با شدت بالا پایین میرفت نگه داشته بود و به هری نگاه میکرد....

لویی:تو واقعا تو تصمیمت برای سکته دادن من جدی ای نه؟

با حرص غرغر کرد و هری بخاطر این رفتار هاش لبخندی زد و به ارومی از روی مبل بلند شد....

هری:به جای غر زدن زودتر پاشو و اماده شو

لویی پلک هاش رو روی همدیگه فشرد و نفس عمیقی برای نرمال شدن تپش قلبش کشید و به هری نگاه کرد....

لویی:چرا؟

هری:اصولا برای بیرون رفتن اماده میشن

لویی:قراره کجا بریم؟

هری پوزخندی در برابر سوال های همیشگیه لویی زد و ابروهاش رو کمی بالا انداخت....

هری:وقتی رفتیم میبینی

.

در مشکی روبرو باز شد و لویی تونست سالن بزرگ و خالی از هیچ ‌ادمی رو ببینه....

به ارومی ‌قدمی به جلو برداشت و بیشتر داخل رفت...این سالن ورزشی کاملا خالی بود و لویی میتونست منعکس شدن صدای پاهاش رو خیلی خوب بشنوه....

هری خونسرد داخل رفت و کنار یکی از رینگ ها ایستاده و به سمت لویی ‌برگشت....

لویی هنوز داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد و نمیفهمید برا اینجا اومده بودن....

لویی:برای چی اومدیم اینجا؟

فکرش رو به زبون اورد و هری پوزخندی زد...

هری:که شنا کنیم؟

لویی:هاهاها

دربرابر حرف هری با تمسخر گفت و هری لبخندی به این حرکت کیوتش زد....

جوابی به لویی ‌نداد و خیلی سریع از پله بالا رفت و با خم کردن بدنش از بین دوتا طناب ‌رینگ گذشت و درست وسط رینگ ایستاد....

لویی ابروهاش رو با تعجب ‌بالا انداخت و هنوز تکون‌ نخورده بود...

اون جدیه و واقعا قراره وسط رینگ مسابقه همدیگه رو بزنن؟هری امروز چه مرگش شده واقعا میخواد لویی ‌رو بکشه؟؟

هری مستقیم به چشم های متعجب لویی نگاه کرد و کلافه چشم هاش رو چرخوند....

هری:بیا بالا

لویی:برای چی؟

هری نفسش رو بیرون فرستاد و قدمی به جلو برداشت...اون پسر واقعا چرا انقدر خنگه...این سوالی بود که هری هنوز به جوابش نرسیده...

هری:تو برای چی انقدر سوالات مسخره میپرسی؟

لویی:اما توام به هیچکدومش جواب نمیدی

با حرص زمزمه کرد و هری ابروهاش رو با نیشخند بالا انداخت....

هری:وقتی میدونی جواب نمیدم پس نپرس...حالا ام زودباش بیا بالا

لویی نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و به سمت رینگ قدم برداشت....نگاهی به چشم های خندون هری انداخت و خودش رو بالا کشیده و از بین طناب ها گذشت....

این بالا حس و حالش خیلی بدتر از پایین بود...خیلی خیلی بدتربود و جو سنگین تری داشت....یه حس ترس عجیبی رو بهش میداد...

بزاق دهنش رو به ارومی قورت داد و به چشم ‌های هری نگاه کرد....اون فهمیده بود برای چی‌ اومدن اینجا اما خب....امادگیش رو نداشت...حداقل الان نه....

لویی:اوکی انگار قراره باهمدیگه مبارزه کنیم ولی....من هودی ‌تنمه فکر نمیکنی سخت باشه؟

هری به هودیه بزرگی که لویی به تن داشت خیره شد و به ارومی شونه ای بالا انداخت....

هری:خب درش بیار

زمزمه کرد و لویی‌ ناخداگاه نفسش تو سینه حبس شد....هودیش رو‌جلوی هری در بیاره؟‌فاک چی از این بهتر....

ولی اگر اینکارو میکرد قطعا هری بعدا از این قضیه استفاده میکرد و همیشه بهش میگفت برای جلب توجه اینکارو کرده....

اما اینطوری ام کارش خیلی سخت بود انگار یه چیزی مانع حرکاتش میشد.....

ولی به هرحال لویی با دیدن چشم های شیطون هری در مقابلش تصمیم‌ گرفت سختی های راه حل دوم‌ رو به جون بخره....

لویی:نه نمیخواد

هری شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی‌ نگفت....

چند‌ لحظه بینشون ‌سکوت بود و لویی داشت به هری که وسایلی ‌مثل تلفنش رو پایین رینگ میذاشت نگاه میکرد.... خواست دهن باز کنه اما صدای خونسرد و اروم هری مانعش شد....

هری:گاهی ممکنه برای دفاع از خودت چیزی نداشته باشی...نه اسلحه ای...نه چاقویی..نه هرچیزی که بتونی باهاش زنده بمونی

جدی حرف زد و قدمی به لویی نزدیک‌ تر شد...لویی ابروهاش رو توهم کشید و سعی میکرد صحبت های هری رو توی ذهنش حل کنه....

هری:گاهی تنها و بدون وسیله ی مورد نظر میمونی و فقط خودت، باید از خودت دفاع کنی...گاهی اوقات مثل الان

تموم شدن حرفش همزمان شد با خم شدن به سمت لویی و کوبیدن مشت نسبتا محکمی به شکمش....

لویی:وات د فااااک

لویی با درد دستش رو روی شکمش گذاشت و همینطور که فریاد کشید خم شده و ابروهاش رو توهمدیگه گره زد....هری دقیقا داشت چه غلطی میکرد....

هری پوزخندی زد و بدون هیچ‌ حرفی به لویی که حالا داشت با اخم بهش نگاه میکرد خیره شد...

لویی:این فقط یه اموزش لعنتیه و قرار نیست با صورت کبود بیرون برم مگه نه؟؟

با حرص زمزمه کرد و کف دستش رو دایره وار به جای مشت هری روی بدنش که درواقع زیاد هم درد ن میکرد کشید....

هری:اره قول میدم جوری بزنمت که بعد از پاک کردن خون ها جای زخم باقی نمونه....یا حداقل کوچیک ‌باشه

پوزخندی زد و به لویی که دیگه از حالت خم شده بلند شده بود نگاه کرد....لویی نفس عمقی کشید و سعی کرد دیگه توجهی به درد کمی که تو بدنش حس میکرد نکنه....

ابروهاش رو بالا انداخت و قدمی به هری نزدیک تر شد....

لویی:ولی من قول نمیدم

زمزمه کرد و هری بخاطر این لجبازیش لبخندی زد و به چشم هاش خیره شد....

هری:خوبه

بعد از شنیدن حرف اروم هری نفس عمیقی کشید.... هردو از همدیگه دور شدن و با حالت مخصوص دست هاشون ‌رو مشت کرده و‌ روبروی همدیگه گارد گرفتن....

لویی به چشم های سبز و‌ وحشیه هری خیره شد و داشت تو ذهنش به این فکر میکرد که چطور قراره امروز در مقابل این چشم ها پیروز بشه....

هری:اگر داری مبارزه میکنی به این معنیه که باید پیروز بشی...قرار نیست به چیزی فکر کنی...قرار نیست منتظر چیزی باشی...برای کاری که قراره بکنی برنامه ریزی نکن و انجامش بده....یا فقط ضربه میزنی و یا فقط از ضربه خوردنت جلو گیری میکنی

همینطور که روبروی لویی تکون میخورد توضیح داد و لویی با دقت به حرف هاش گوش ‌میکرد...

البته بیشتر از اینکه به حرف‌ هاش گوش کنه داشت یک موقعیت مناسب برای ضربه زدن به هری رو برنامه ریزی میکرد....

هری:ترحم ممنوع...دلسوزی ممنوع...فکر به اینکه ممکنه با کوبیدن مشت استخون های خودت بشکنه ممنوع...فقط فکر کن قراره طرف مقابلت رو با ضربه هات بکشی همین فهمیدی؟

لویی:اره دیگه به طور خلاصش میشه فکر کنم طرف مقابلم دشمنه نه؟

لویی زمزمه کرد و هری همینطور که داشت کم ‌کم بهش نزدیک میشد پوزخندی زد....

هری:اگر دشمنت نباشه برای چی باید بزنتت؟

لویی:یعنی تو دشمن منی که زدی؟

حرف اروم ‌لویی ‌باعث شد هری لبخندی بزنه....

هری:شک نکن

با تموم‌ شدن زمزمه ی هری،‌ لویی به سرعت به سمتش هجوم برد و سعی کرد مشتش رو به سینه ش بکوبه اما هری مشتش رو توی دستش گرفت و با مهار کردن اون ضربه، لویی رو به عقب پرت کرد...

لویی با پرت شدنش چند قدم به عقب رفت و دوباره سرجاش ایستاده و دست هاش رو مشت کرد...

هری از فرصتی که لویی هنوز کامل به خودش نیومده بود استفاده کرد و به جلو رفت و خواست مشتش رو تو صورت لویی بزنه اما لویی خیلی سریع سرش رو خم‌ کرد و به سمت دیگه ای دویید....

نیشخندی زد و‌ابروهاش رو شیطون بالا انداخت....

لویی:دیگه اونقدرا هم ناشی نیستم

نفس نفس زنان گفت و باعث شد هری پوزخندی بزنه و مشتش رو محکم تر کنه....

هری:درسته....از تصورم هم ناشی تری

با پوزخند روی لبهاش زمزمه کرد و تونست خیلی واضح منقبض شدن فک لویی از خشم رو ببینه و همین هم قدرتش رو بیشتر میکرد....

به سمتش رفت و با سرعتی که مشخص نبود هرکدومشون چیکار میکنن مشت محکمی رو به سینه ی هری زد...هری مشت لویی رو توی دستش گرفت و با ارنجش به گردن لویی فشار اورد تا به سمت دیگه پرتابش کنه....

لویی از فرصت استفاده کرد و‌ زانوش رو برای کوبیدن به وسط پای هری بالا اورد اما هری پیشقدم شد و با دست دیگه ش مشتی به شکم لویی زده و اون رو به عقب هل داد.....

هردو نفس نفس میزدن و نمیدونستن این خشم نشات گرفته از کجاست اما میدونستن این خشم داره هردوشون قوی میکنه....قوی تر از قبل....

هری پشت دستش رو روی دهنش کشید و با چشم های وحشیش به لویی خیره شد....لویی نفس عمیقی کشید و با بیشتر کشیدن ابروهاش توی همدیگه به روبروش در حال حرکت بود....

انگار داشت برای حمله برنامه ریزی میکرد و این نشون میداد به حرف هری گوش‌ نکرده....

هری ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی که به این حرکت لویی زد و برای ‌ضربه زدن بهش به سمتش حمله کرد....

لویی برای دفاع از خودش دست هاش رو حالت ضربدر جلوی صورتش گرفت و در همین حین خیلی سریع زانوش رو بالا اورد و محکم به شکم هری کوبید....

هری در یک لحظه از درد نسبتا زیادی که توی بدنش پیچید عقب رفت و لویی از این فرصت استفاده کرده و‌خواست ضربه ای رو توی صورتش بکوبه اما هری سریعتر از اون مشت محکمی به شکمش زد....

لویی ناله ای کرد و بدون اینکه دیگه به موقعیتش فکر کنه روی شکم خم شده و از درد پلک هاش رو محکم روی همدیگه فشار میداد....

سرش رو بلند کرد و خواست حرفی بزنه اما هری درست همون لحظه به زانوش لگد زد و لویی دیگه نتونست خودش رو نگه داره و‌ از پشت روی زمین افتاد...

صدای ناله ی بلندش تمام سالن ‌رو پر کرد و هری نفس نفس زنون به چهره ی درهم کشیده ش خیره شد....

لویی:داری چه غلطی میکنییی

با درد و به سختی داد کشید و از حالت خوابیده بلند شد و دستش رو روی شکمش به امید کمتر شدن درد فشار میداد....

هری:برای چی وایستادی؟؟

کاملا جدی و با صدای بلندی گفت و لویی با خشم سرش رو بالا گرفته و به چشم های خیره شد...

لویی:میتونه بخاطر این باشه که فکر نمیکردم وقتی میبینی درد دارم بازم بزنی؟؟؟

با صدای بلند تری غر غر کرد و هری نفس عمیقی برای کنترل کردن خودش کشید....

هری:اون ادم من نیستم لویی فهمیدی؟ من قرار نیست باهات مبارزه کنم و کسی که روبروت می ایسته قطعا درد کشیدن تو هدفشه میفهمی؟؟

لویی با درد ابروهاش رو توهمدیگه کشید و‌تصمیم گرفت به این حرف هری هیچ‌ جوابی نده...حق داشت نباید صبر میکرد... اما واقعا درد داشت و اینو باید به کی میگفتتت.....

هری نفس عمیقی کشید و هیمنطور که خم میشد دستش رو به سمت لویی دراز کرد....

هری:بلند شو...

لویی با همون اخم روی پیشونیش به دست هری نگاه کرد و بعد به چشم هاش خیره شد اما خیلی سریع نگاهش رو از چشم هاش گرفت و نفسش رو بیرون فرستاد....

لوبی:به کمکت احتیاج ندارم

با حرص گفت و هری به این رفتارهاش لبخندی زد....

لویی خواست بلند شه اما در یک تصمیم ناگهانی قبل از اینکه بلند شه پاش رو بالا اورد و خواست به پشت زانوی هری بکوبه اما هری خیلی سریع دستش رو روی زانوش گذاشته و این ضربه رو مهار کرد....

پوزخندی به این تصمیم لویی زد و از حالت خم شده بلند شد....

هری:حداقل طوری تصمیم بگیر که ادم از توی چشمات نتونه بخونه میخوای چیکار کنی

زممه کرد و زانوی لویی رو پایین انداخت....

هری:بلند شو تا بدنت سرد نشده

جدی گفت و لویی چشم هاش رو چرخوند....طوری حرف میزد انگار لویی بخاطر استراخت نشسته...اصلا نمیفهمید درد داره و این لویی رو عصبی میکرد....

لویی نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شده و روبروی هری ایستاد....

صاف ایستاد و‌دوباره مشت هاش رو جلوی صورتش نگه داشته و در برابر یک وحشیه سبز به اسم هری گارد گرفت....

دندون هاش رو محکم تر روی همدیگه فشرد و ابرویی برای هری بالا انداخت....

هری هنوز منظورش از این ابروبالا انداختن رو متوجه نشده بود که لویی به سمتش حمله کرد ومشت محکمش رو به سمت صورتش نشونه گرفت....

هری سرش رو برای جلوگیری از برخورد ضربه پایین اورد و دست لویی توی هوا خورده شد....

لویی خواست ارنجش رو به پشت گردن هری بکوبه اما هری با دست چپش مچ دست راستش رو محکم گرفت و همزمان با بلندشدنش خیلی سریع با دست دیگه ش مچ دست چپ لویی رو گرفت و با چرخوندنشون از بالای سر لویی هردوی اونهارو به حالت ضربدر جلوی بدن لویی قفل کرد....

بدن لویی رو از پشت به خودش چسبوند و لویی عملا گیر افتاده و هیچ حرکت دیگه ای نمیتونست بکنه....

نفس نفس میزد و سعی کرد دست هاش رو ازاد کنه اما هری با پوزخند روی لبهاش انقدر محکم اون ‌رو نگاه داشته بود که موفق به این کار نشد....

هردوشون به سرعت نفس میکشیدن و سینه هاشون بالا و پایین میشد...لویی به قدری به سینه ی هری چسبیده بود که با نفس ‌کشیدنش به عقب جلو میرفت...

هردوشون هنوز توی همون حالت ایستاده بودن و تنها صدای نفس هاشون سکوت سالن رو درهم میکشست....

پوزخند روی لبهای هری کم کم از بین رفت و نگاه خیره ش به گردن لویی بود....

نفس های لویی کمی اروم شده بود و انگار تازه داشت متوجه میشد تو چه موقعیتی قرار داره....اون الان تو بغل هریه؟؟

بزاق دهن خشک شده ش رو به ارومی قورت داد و پلک هاش رو پایین انداخت و به دست هری که محکم اون رو توی بغلش نگه داشته بود خیره شد....

اون واقعا تو بغل هری بود...اره بود....

هری هنوز هم به لویی نگاه میکرد و میتونست تپش قلب شدیدش رو حتی از زیر همین هودی ام به راحتی احساس کنه....

هری دیگه حالا از خود بیخود شده و باز هم تبدیل به همون هری ای که نمیتونست خودش رو کنترل کنه شده بود....

نفس لویی در یک لحظه تو سینش حبس شد زمانی که نزدیک شدن سر هری به خودش رو احساس کرد....

نفس های داغ هری به گردنش میخورد و باعث میشد لویی بی اراده دست های هری رو محکم فشار بده...انگار داشت از خود هری برای روی پا ایستادنش کمک میخواست....

هری بی اراده جلو و جلو تر رفت و داشت بوی عطر لویی ‌رو خیلی بیشتر از قبل حس میکرد....

سرش رو جلوتر برد و میتونست منعکس شدن نفس هاش به گردن لویی رو احساس کنه و همین هم باعث شد بی اختیار پلک هاش روی همدیگه بیفته....

سرش رو بیشتر تو گودیه ی گردن لویی برد اما هنوز هم نتونسته بود اون قسمت رو لمس کنه...

با نفس عمیقی که هری توی گردن لویی کشید دیگه عملا لویی زنده نبود....

پلک هاش روی همدیگه افتاد و بی اراده سرش رو کمی به سمت دیگه خم کرد تا فضای بیشتری به هری بده....

هری:از کجا میدونستی این عطر مورد علاقمه؟

هری خیلی اروم زمزمه کرد و صدای بم و ارومش باعث میشد حال لویی بیشتر از قبل بد بشه و دیگه اختیاری روی خودش نداشته باشه....

لویی:مگه این عطر مورد علاقته؟

با چشم های نیمه باز زمزمه کرد و هری همینطور که مچ دست لویی رو محکم تر گرفت لبخندی زد....

تمام چیزی که الان هری میخواست این بود که لبهاش این پوست سفید و نرم لویی با این عطری که هوش از سر هرکسی میپرونه رو لمس کنه....

نفس عمیق دیگه ای توی گردن لویی کشید و لویی بازهم سرش رو به سمت دیگه هدایت کرد.. و به ارومی لبهاش رو‌ کمی پایین تر از گوش لویی و‌درست روی ‌سفیدیه گردنش‌ گذاشت....

چشم های لویی با برخورد لبهای یخ هری با پوستش کامل بسته شد و دست هاش از دور دست های هری شل شد....

لب هری بی حرکت روی گردن لویی بود و حتی دلش نمیخواست تکونی بخوره تا این لحظه خراب بشه و میخواست فقط لبهاش با این قسمت برخورد کنه...همین....

تپش قلب لویی شدید تر شده بود و حس میکرد هرلحظه ممکنه برگرده و همینجا دوباره لبهای هری رو با محکم ترین حالت ممکن ببوسه اما باید جلوی خودش رو میگرفت....

لویی:رویاهای محالم داره به حقیقت میپیونده؟

صدای دور از انتظار و فوق العاده اروم لویی باعث شد لبهای هری خیلی اروم از پوست گردنش جدا بشه ولی هنوز هم سرش رو از گردن لویی دور نکرده بود....

لویی با جدا شدن لبهای هری توی دلش از نارضایتی ناله ای کرد و به ارومی چشم هاش رو از همدیگه باز کرد....

هری نفس عمیق دیگه ای برای بیشتر نگه داشتن این عطر تو ریه هاش کشید و سرش رو بلند کرد و به پشت سر لویی نگاه کرد....

لویی با عقب رفتن سر هری نفس عمیقی کشید و قدرت بیشتری برای حرف زدن گرفت....

لویی:همون رویاهایی که بخاطرش احمق خطاب شدم حالا داره اتفاق میفته مگه نه؟

هری انگار تازه به خودش اومده بود و داشت این حرف لویی رو توی ذهنش حل میکرد....نفس عمیقی کشید و انگشت هاش دور مچ دست لویی شل شد و به ارومی دست هاش رو رها کرد....

لویی با دور شدن هری احساس کرد تمام بدنش در یک لحظه یخ زد....

بزاق دهنش رو قورت داد و به ارومی سمت هری که بهش خیره بود برگشت....

هری:شاید هنوز هم رویاست

زمزمه کرد و به چشم های لویی که با فاصله ی کمی باهاش ایستاده بود زل زد...

لویی ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخند محوی زد....

لویی:نه این رویا نیست...این حقیقته...حقیقتی که منو گیج کرده

حرفش باعث شد هری ابروهاش رو کمی توهمدیگه گره بزنه و دستش رو توی‌ جیبش فرو کنه....اون داشت از چه گیج شدنی حرف میزد...گیج شدنش در مورد احساسش به هری که نبود مگه نه؟

لویی:بهم میگی همه ی این افکار رویاهای پوچ منه اما خودت میای و منو میبوسی....بهم میگی قرار نیست هیچوقت اتفاق بیفته ولی بعدش بهم میگی حق ندارم کسی رو ببوسم تا وقتی تو منو میبوسی...بهم میگی یه ادم احمقم با کلی رویای محال و بعدش مثل الان رفتار میکنی...اینها یعنی چی هری؟

گفت و به چشم های خیره ی هری زل زد....

لویی:یعنی چی؟ من باید کدوم یکیشو باور کنم؟ به کدوم یکی اعتماد داشته باشم؟ به هری ای که اون حرف هارو میزنه یا به هری ای که این کارهارو میکنه؟

دوباره گفت و چشم های منتظرش رو به هری دوخت....هری پوزخندی زد و بهش نزدیک تر شد....تو چشم هاش خیره شد و‌خونسرد شونه ای بالا انداخت....

هری:به هیچکدوم

جواب هری چیزی بود که لویی اصلا تصورش رو نمیکرد و براش برنامه ریزی نکرده بود...یعنی چی ‌هیچکدوم؟

هری:هیچوقت به کسی که باعث میشه گیج بشی اعتماد نکن...حتی اگر ازش خوشت میاد

به ارومی زمزمه کرد و با پوزخندی که دوباره روی لبهاش جا داد از لویی فاصله گرفت....

لویی به جای خالیش که حالا داشت با برداشتن وسایلش از رینگ بیرون میرفت خیره موند و نفس حبس شده ش رو بیرون فرستاد....

هری میگه بهش اعتماد نکنه حتی اگر ازش خوشش میاد....اما نمیدونه که لویی از هری خوشش نمیاد....

اون عاشق‌ هریه.....

.

لویی:اخه من الان چطوری پیداش کنم لیسا

صدای بلند لویی که داشت از اتاق خودش به سمت اتاق لیسا میرفت تمام راهرو رو پر کرده بود....

بعد از دوش گرفتن موهاش هنوز انقدری خیس بود که میتونست قطره های ارومی که به پشت کمرش چکه میکرد رو احساس کنه....

با تلفن لیسا که ازش خواسته بود از چیزی عکس بفرسته هول شده بود و الان به سرعت دنبال اون کتاب میگشت....

لویی:اینجا چهارتا کتاب به این رنگه کدوم یکیش___

حرفش قطع شد و به توضیحات لیسا گوش کرد...به ارومی دستش رو به سمت کتابی که لیسا ادرس دقیق داد دراز کرد و اون‌رو روی میز مقابلش گذاشت....

لویی:مرگ همراه با فرشتگان؟

لیسا حرفش رو تایید کرد و با دادن شماره ی صفحه ی‌ مورد نظرش منتظر لویی بود....

لویی صفحه هارو ورق زد و وقتی به صفحه ی ۱۹۴ رسید با دیدن نقش کوچیکی که قسمت بالایی اون قرار داشت سرش رو تکون داد....

لویی:پیداش کردم...الان عکس میفرستم

گفت و تلفن رو به قصد گرفتن عکس قطع کرد....وقتی پیام تایید لیسا براش ارسال شد انکار تازه تونست نفس عمیقی بکشه....

سرش رو به اطراف چرخوند و با دیدن اتاق لیسا ابرویی بالا انداخت....این اتاق عملا با اتاق لویی فرقی نداشت...اون چطوری میتونه انقدر متفاوت با همه ی دختر ها باشه...

به افکارش لبخندی زد و به ارومی کتاب رو بین قفسه های دیگه برگردوند و از اتاق بیرون رفت....

هنوز نتونسته بود در اتاق رو کامل ببنده که با بلند کردن سرش هری ای که داشت از جلوی میگذشت رو دید....

هری بدون توجه به لویی با تلفن توی دستش گذ شت و به سمت پله ها رفت....

لویی نفس عمیقی کشید و دستش رو تو همدیگه مشت کرد...وقتش بود تا تصمیمش رو عملی کنه....

لویی:هری

با صدای بلندی صداش کرد و باعث شد هری بالای پله بایسته و به ارومی سمتش برگرده....

لویی نفس تو سینش حبس شد و تمام انگشت هاش از اضراب یخ کرده بود...به چشم های منتظر هری خیره شد و از در اتاق لیسا فاصله گرفت....

هری ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر بود لویی حرفش رو بزنه....

لویی:ما...

طوری زمزمه کرد که احساس میکرد هیچکس نمیتونه صداش رو بشنوه....بزاق دهنش رو برای بار هزارم قورت داد و نگاهش رو روی چشم های هری قفل کرد...

لویی:ما...الان...

دوباره گفت ولی بازهم نتونست حرفش رو کامل کنه...سخت بود خیلی سخت...حرفی که میخواست بزنه عواقبی داشت...اما لویی نمیدونست اون عواقب خوبه...یا بد....

لبهای خشک شده ش رو با زبون تر کرد و قدمی به هری نزدیک تر شد....

نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی حرفش رو‌بزنه...و زد....

لویی:ما الان...زوجیم؟

به ارومی ‌زمزمه کرد و حرفش باعث شد هری نفس عمیقی بکشه...هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد و همین هم اضرابط لویی رو بیشتر میکرد...

هری:خودت جوابش رو نمیدونی؟

اینکه صدای هری به لویی قدرت میده برای بار هزارم بهش ثابت شد و با نفس عمیقی که کشید تو چشم هاش نگاه کرد...

لویی:فقط جواب سوالم رو ‌بده

گفت و ابروهاش رو بالا انداخته و به هری خیره شد....

تو وجودش اشوبی به پا بود که به هیچ‌ عنوان نمیتونست سرکوبش کنه....قلبش با شدت به سینه ش کوبیده میشد و صداش داشت گوش لویی رو کر میکرد....

هری نفس عمیقی کشید و نگاه جدیش رو به چشم های مضطرب و منتظر لویی که حالا ابی تر از همیشه به نظر میرسید نگاه کرد....

هری:نه

صداش در یک لحظه تپش قلب لویی رو متوقف کرد....انگشت هاش مشت شده ش به ارومی از هم باز شد و نفس حبس شده ش رو بیرون فرستاد....

اون گفت نه؟همین؟

کاش زمان برمیگشت به چند دقیقه قبل و لویی هیچوقت این سوال رو نمیپرسید...کاش هیچوقت با چیزی که بهش ایمان داشت روبرو نمیشد....کاش همینطور تو ذهنش چند درصد به *اره* بودن این جواب فکر میکرد ولی اینطوری *نه* نمیشنید....

مگه چقدر فاصله ست بین کلمه ی نه و اره که اینطور قلب ادم‌ رو میلرزونه؟

هری نگاهی به چشم های به غم نشسته ی لویی انداخت و پلک هاش رو روی همدیگه فشرد...نفس عمیقی کشید و ترجیح داد اون رو تنها بزاره....

به سمت پله ها حرکت کرد ولی هنوز نتونسته بود دومین پله رو پایین بره که صدای جدیه لویی تمام راهرو رو پر کرد....

لویی:پس تمومش کن

هری با صدای بلند و پر از بغض لویی به ارومی به سمتش برگشت...چشم های لویی میلرزید اما کاملا واضح بود که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه....

لویی:این کارهایی که میکنی رو تموم کن....وقتی بهم میگی نه اما بعدش طوری رفتار میکنی که انگار باهام قرار میذاری رو تموم کن

با خشم گفت و هری نفس عمیقی کشید...هیچوقت فکرش رو نمیکرد لویی همچین حرفی بزنه اما اون با هر بغض و سختی ای که بود...این حرف رو زد...

لویی بزاق دهانش رو به ارومی قورت داد و دست هاش به شدت میلرزید...تمام ارزوش این بود هری جوابش رو به اره تغییر بده و داشت هرلحظه از شدت اضطراب بیهوش میشد....

اون حالا قدرت گرفته بود...از حرص قدرت گرفته بود ولی بغضش اصلا دست خودش نبود....

لویی:من عروسک توی دست های تو نیستم هری استایلز پس فقط....تمومش کن

به ارومی زمزمه کرد و با نفس عمیقی که کشید دندون هاش رو روی همدیگه فشرد....

هری که نگاهش به چشم های لویی‌ گره خورده بود بالاخره نفسش رو بیرون فرستاد...لبهاش به ارومی به سمت بالا حرکت کرد و چشم هاش وحشی تر از هرزمان دیگه ای شد....

فقط چند ثانیه طول کشید تا هری لب باز کنه و نفس توی سینه ی پر از تنش لویی حبس بشه....

هری:باشه‌...تمومش میکنم

______

دیدید؟دیدید هری بدبخت یه حسایی به لویی داشت ولی مجبوره؟ دیدید زود قضاوتش کردید؟

دست اندر کاران واتپد بخشش لازم نیست، همشونو اعدام کنید😂

میدونید الان هری احساساتش عشق نیست ولی مثل اون موقع های اولیه ی لوییه که خودشم نمیدونه چه احساسی داره ولی میدونه یه حسایی داره :))) زیبا نیست؟ :)))

اره دیگه تهشم که ریدنوووو لویی دیگه به اینجاش(اشاره به بین لب و دماغ) رسیده بودووو..ولی بچه حق داشت دیگه کلی کتک خورد تهشم نه شنید😪

میگم خیلی ماچ و موچ نیست این چندتا چپتر؟ یوقت دلتونو نزنهه دیگه بقیشو نخونید😏 خداوکیلی صد تومن میدم همشو بخونید اونم با زباااان😂😂😂

خب حالا شما ام نظراتونو بگیدد...ووت بدید حتما و کامنتم فراموش نکنید :)))))

Continue Reading

You'll Also Like

185K 37.1K 53
Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دویست سال تنهایی، لویی و نایل اتفاقی پیداش...
190K 44.1K 59
«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»
510K 61.3K 67
زیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و ر...