"لندن، انگلستان 1870"
عمارت کنت هاروسکی مثل همیشه بخاطر وجود پنج دختر جوان و زیبا، پر از شادی و بوی زندگی بود.
سولگی دختر دوم خانواده اشراف زاده که بعد ازدواج و رفتن دختر اول به مسکو، بزرگترین دختر بود؛ تابلوهای نقاشی که در طی چهار ماه اخیر با اشتیاق کشیده بود را به صف کرده و درحالی که انتظار استاد نقاش جنتلمنش را میکشید مدام با پاشنه کفشش به زمین میکوبید و وندی دختر سوم خانواده را در ساخت آهنگش با گرند پیانوی گوشه سالن پذیرایی یاری میرساند.
وندی در حالی که با انگشتان کشیده ماهرش همانند یک مادر کلید های پیانو را نوازش میکرد رو به یری چهارمین دختر خانواده گفت: ببینم کفاش هنوز نیومده؟
یری که از پنجره به داخل باغ عمارت نگاه میکرد آهی کشید و با ناامیدی گفت: اینطور که معلومه خبری از کفش های نو برای مهم ترین و باشکوه ترین مجلس رقص سال نیست!
وندی که از دلیل افسوس پنهانی یری باخبر بود لبخندی زد و گفت: حدس میزنم پرنس های خوشتیپ و پولدار زیادی در جشن فردا حاضر باشند...
احتمالا...پرنس ووک و دوست شوالیه اش هم باشند!
سولگی که از دیر کردن استادش حسابی عصبی و کلافه شده بود در جواب وندی گفت: بهتره انقدر یری رو برای دیدن اون شوالیه هیجان زده نکنی چون هرسه ما خوب میدونیم که پدر اجازه ازدواج با یک شوالیه رو به یری نمیده!
وندی نگاهش رو از صورت غمگین یری گرفت و رو به سولگی گفت: البته! و همچنین مطمئنم که این اجازه رو هم به تو برای ازدواج با یک جنتلمن نقاش نمیده!
صدای پیانو دیگر به گوش نمیرسید و این جر و بحث های سه خواهر بود که سالن پذیرایی را به میدان جنگ تبدیل کرده بود و باعث باز شدن دو چشم مشکی که تا آن لحظه بسته بودند شد؛
جوی از روی مبل سه نفره که روی آن دراز کشیده بود بلند شد و با احساس پوچی به خواهران بزرگترش نگاه کرد که صدای خدمتکار او را از تفکراتش بیرون آورد:
دوشیزه جوی مادرتون مایلند شما رو ببینند!
جوی کوچکترین دختر خانواده بود ولی عزیزترین دختر مادرش نبود! خیلی کم پیش می آمد او و مادرش باهم تنهایی صحبت کنند و معمولا تنها مکالمات بین آن دو سلام و وقت بخیر بود!
بعد ورودش به سالن طبقه دوم مادرش را در حال نوشیدن قهوه هایی که از ایتالیا فرستاده شده بودند دید؛
روبرویش به روی مبل تک نفره سلطنتی نشست و گفت: میخواستید من رو ببینید؟
مادرش با اخم به دور گردن جوی که با یک پارچه سفید پوشیده شده بود نگاه کرد و گفت: گردنت چی شده؟
جوی دست راستش را به روی پارچه گذاشت و با صدایی آرام بدون انکه به چشمان مادرش نگاه کند جواب داد: دیروز توی باغ عمارت به نوک تیز شاخه درخت خراشیده شد و ...
مادرش عصبی ادامه داد: و زخمی شد! یه دوشیزه نباید جای هیچ زخمی روی بدنش باشه مخصوصا گردن و اطراف صورت!
جوی با همان صدای آرام شمرده شمرده کلمات را در قالب یک جمله به مادرش تحویل داد:
-نگران نباشید به زودی از بین خواهد رفت!
خانم بنت فنجانش را به روی میز گذاشت و گفت: دیروز جناب لورد به اینجا اومده بودند!
جوی که اورا از دور دیده بود سری تکان داد و گفت: خب؟
-خب...او تو را از ما خواستگاری کرد!
جوی که هیچ آثار هیجان و کنجکاوی در صورتش دیده نمیشد با همان لحن جدی و سردش گفت: و شما چی گفتید؟
-فعلا جوابی بهش ندادیم! من دیشب با پدرت حرف زدم و او گفت که نمیخواد نه تو نه هیچ کدوم از خواهرهاتو مجبور به ازدواج کنه!
جوی در سکوت به مادرش نگاه کرد که ادامه داد: ولی...خودت خیلی خوب میدونی ما به یک داماد اشراف زاده و پولدار نیاز داریم! در حال حاظر ما هیچ پولی نداریم و امکان ورشکستگی پدرت خیلی زیاده! اگه تو با لورد ازدواج کنی اون میتونه مارو از این بحران اقتصادی نجات بده!
جوی از روی صندلی بلند شد و گفت: بهش فکر میکنم!
-فرداشب جناب لورد هم به مجلس رقص خواهند امد! ازت میخوام حواست رو جمع کنی و باهاش مثل یک سنگ سرد برخورد نکنی!
جوی بعد خروج از سالن درحالی که در راهروی تاریک عمارت قدم میزد پارچه سفید دور گردنش را باز کرد و دستش را به روی زخم به وجود آمده "ناشی از گاز گرگ سیاه با چشمان قرمز عجیبش" گذاشت که شاهد بارش برف بیرون از پنجره کنارش شد؛ در سکوت به بارش برف نگاه میکرد که صدای گوشنواز آیرین اورا از افکارش بیرون راند
-بهتر شده؟
آیرین دستمال را از دستان جوی بیرون کشید و مشغول بستنش دور زخم شد که جوی جواب داد: هنوز نه...
آیرین بعد گره زدن دستمال اخمی کرد و گفت: در عجبم چرا اون وقت شب ناگهان یک گرگ اونم با همچنین ظاهر عجیبی بهمون حمله میکنه و گردن تو رو گاز میگیره!
از اون عجیب تر چرا باید دقیقا بعد گاز زدنت بمیره!؟
جوی به چشمان ایرین زل زد و گفت: مطمئنی که مرده؟
-نمیدونم...دیروز جرج رو برای خرید به شهر فرستادم و او اصلا حرفی از لاشه یک حیوان وسط جاده نزد!
+شاید بیهوش شده و زمانی که به هوش اومده از اونجا فرار کرده!
آیرین پوفی کشید و کلافه گفت: نمیدونم جوی...تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو الان سالمی!
بعد پیاده شدن از کالسکه وندی نگاهی به پدرش انداخت و با ناز و عشوه ای که سعی داشت از شنیدن جواب منفی ممانعت کند گفت: پدر جان اجازه هست امشب یک قطعه پیانو بنوازم؟؟
آقای هاروسکی دست راستش را به روی شانه دختر هنرمندش گذاشت و با مهربانی گفت: اگه یک مجلس رقص ساده مانند دیگر مجالس بود اجازه میدادم دخترم اما امشب خیلی از اشراف زاده ها و درجات سلطنتی اینجا هستند و من نمیخوام دختر قشنگم رو تمام شب مشغول پیانو زدن ببینم! امشب رو فقط خوش بگذرون...خب؟
وندی که تقریبا متقاعد شده بود لبخندی زد و گفت: چشم پدر...حق با شماست!
در زمانی که پدر و دختر سوم مشغول گفت و گو بودند، خانم بنت جویی را که مشغول بالا کشیدن یقه پف کرده لباسش برای جلوگیری از دیده شدن زخم بود تنها گیر انداخت و گفت: برای اخرین بار یاداوری میکنم دخترم! باوقار و مثل یک دوشیزه دلبر و خونگرم باش!
جوی دست از درست کردن یقه اش برداشت و با لبخندی کمرنگ جواب داد: نگران نباشید! شاید به چشم شما من فقط یک دوشیزه باشم اما برای خودم من یک ملکه ام و یک ملکه هرگز به دور از ادب رفتار نخواهد کرد!
خانم بنت که تقریبا از این حرف دختر سرکشش دلگرم شده بود به سمت شوهرش رفت و رو به آیرین زمزمه کرد: مواظبش باش...
بعد رسیدن به در ورودی عمارت، سفیر ادوارد نیکلاوس دوک به سمت کنت هاروسکی آمده و با گرمی دست وی را فشرد و گفت: خیلی خوشحالم که اینجا میببنمتون جناب کنت هاروسکی!
وی بعد بوسیدن دست خانم بنت رو به دختران کرد و رو به آقای هاروسکی گفت: دختر بزرگتون آنا چطوره؟ شنیدم که با یک مقام روسی ازدواج کرده و ساکن مسکو هست!
خانم بنت لبخندی زد و جواب داد: همین چند هفته پیش بود که اولین پسرشون به دنیا اومد!
جوی که از انتظار برای ورود خسته شده بود رو به ایرین که کنارش ایستاده بود کرد و گفت: نمیشه همین احوال پرسی هارو داخل عمارت کرد؟
آیرین لبخندی زد و گفت: حداقل برای یری که بد نشده!
جوی مسیر نگاه یری که جلوی ان ها در کنار وندی ایستاده بود را دنبال کرد و به شوالیه قد بلند با کت و شلوار سیاه اتو کشیده و ظاهری بسیار شیک رسید؛
نگاهش را از ان دو عاشق خجالتی گرفت و با بی حوصلگی گفت: اگه پدر بفهمه کار اون شوالیه خوش قیافه رو در یک دوئل ناگهانی فقط با یک شلیک به پایان میرسونه!
آیرین که برخلاف جوی امیدوار بود سری تکون داد و گفت: اون هرگز همچنین کاری با دخترش نمیکنه...
بالاخره احوال پرسی و تعارفات کنت و دوک به پایان رسید و خانواده هاروسکی به داخل عمارت قدم برداشتند.
سولگی با دوست دیرینه خود یکی از پرنسس های زیبارو مشغول صحبت شده و وندی و یری هم مشغول صحبت درمورد پرنس های خوش قیافه داخل مجلس و نوشیدن مشروبات غیرالکلی شدند.
جوی و آیرین نیز مانند یک دوقلوی جدانشدنی و مقداری بازیگوش مشغول امتحان کردن غذاهای رنگارنگ روی میزها شدند؛ یک ربع گذشته بود و تنها دختران آقای هاروسکی که هنوز پیشنهاد رقص دریافت نکرده بودند جوی و آیرین بودند؛
جوی بخاطر خوردن زیاد شیرینی نیاز به مقداری آب برای نوشیدن داشت و همچنان چشمانش دنبال یک خدمتکار یا یک پارچ آب به روی میزها بود که صدای پسری را کنارش شنید: فکر میکنم یک لیوان آب خنک بتونه شمارو از این سردرگمی دربیاره!
جوی لیوان آب را از دست لورد گرفت و مشغول نوشیدنش شد؛ درحال نوشیدن آب بود که متوجه نگاه لورد به زخم روی گردنش شد؛ سریع لیوان را به روی میز گذاشت و یقه لباسش را بالا زد که لورد لبخند کمرنگی زد و گفت: میتونم بپرسم چه اتفاقی برای گردنتون افتاده؟
جوی که میدانست بعد دیدن آن زخم باور کردن این که بخاطر شاخه درخت اینگونه شده احمقانه به نظر میرسه با صدایی ارام طوری که فقط لورد بشنود جواب داد: کار یکی از سگ های مزرعمونه
لورد اخمی کرد و گفت: امیدوارم به طبیب مراجعه کرده باشید چرا که فقط سگی که هاری گرفته باشه به انسان همچنین صدمه ای میزنه!
جوی سری تکان داد و بدون نگاه کردن به لورد گفت: چیز نگران کننده ای نیست!
لورد مقداری کراواتش را شل کرد و گفت: زیاد توی پیشنهاد دادن خوب نیستم ولی...میتونم شما رو برای همراهیم برای رقص دعوت کنم؟
جوی که برای جواب به لورد لب تر کرده بود، با صدای آیرین که از پشت سرش ظاهر شد رشته کلام از دستش دررفت؛
-جوی؟
لورد که متوجه آیرین شده بود با متانت و مانند یک جنتلمن دستان سفید و نرمش را در دست گرفت و بوسه ای به روی آن زد و گفت: خیلی از دیدن دوبارتون خوشحالم دوشیزه آیرین
آیرین که یک احساس پنهانی خوبی به لورد داشت لبخندی زد و گفت: منم همینطور جناب لورد!
نگاه آن دو به هم خاص بود؛ جوی اگر مطمئن نبود که لورد آن دو را میشناسد حدس میزد به جای خواستگاری از آیرین، لورد او را اشتباهی از مادرش خواستگاری کرده!
جوی هیچ احساسی نه به لورد نه به هیچ مرد دیگری نداشت؛
اما آن لحظه در بین اشارات نظر آن دو احساس اضافی بودن میکرد.
یا شاید خیانت؟
خیانت به رابطه ای که هنوز شکل نگرفته بود!