"FORGOTTEN 1"

By Lee_ki_ki

12.6K 2.6K 817

Couple: sope | yoong-top Genre: Slice of life, Smut, Romance "اصلا به جهنم هر چی دوست داری باش!" *Completed S... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
"teaser"
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
the last chapter
فصل دو شروع شد

Chapter 15

338 101 8
By Lee_ki_ki

« اون دیگه هیچوقت نمیاد »
« امشب میای ججو؟ »
« اصلا من الان چیم؟ »
« اون کدوم جهنمی رفته »
« میره رو پیغام گیر »




« فک کنم اون دیگه نمیاد »

آرو به شوگا گفت وقتی که اون داشت از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه میکرد. نمی خواست نمک روی زخم باشه ولی فکر کرد باید این و بگه. شوگا خیلی احساس بدی داشت و دلش میخواست فقط از این بگذره ، الان ژانت چیکار می کرد. تو چه حالی بود. اونم مثل شوگا بود؟ اون اصلا چرا رفت؟

« اون چرا رفت؟ »

شوگا برگشت پرسید ، آرو داشت روی تخت می‌نشست تا جواب بده ولی زنگ خونه به صدا در اومد و شوگا قلبش یه لحظه افتاد.

« من میرم »

دختر گفت و از اتاق خارج شد. چند لحظه ی بعد صدای در خونه به گوشش رسید. وتف! این قراره همیشه اینجا باشه

« یوگیوم! »

شوگا واقعا سورپرایز شده بود ، فکر کرد اون رفته ولی اون اینجاست توی اتاق ژانت.

« من نباید میذاشتم که میومدی ، تو به اونجا تعلق داری »

یوگیوم گفت و منظور داشت ، اون کیف شوگا رو برداشته بود از روی مبل و روی دوشش بود. آرو دم در اتاق ایستاده بود و به یوگیوم نگاه می کرد.

« هی، من اجازه دادم بیای ولی تو میتونی فقط خودت بری نه کسی و ببری، باشه؟ »

یوگیوم حالت صورتش عوض شد، تمسخر بود. این حالت دستوری از دهن مستر کیم و یوری براش بس بود ، یه بچه دبیرستانی؟

« فکر نمیکنم بودن اون اینجا دلیل داشته باشه »

« هی هی... من با تو هیچ جا نمیام »

شوگا پرید وسط نگاه خصمانه ی اون دوتا و پرید به یوگیوم.

« اره، و این من بودم که بهش گفتم تو دیگه هیچوقت به اینجا برنمی گردی. و مطمئن باش که دروغی در کار نیست، تو نمیتونی دیگه اون و ببینی یونگی »

اون داشت اذیتش می کرد. اون ازش کوچیکتر بود و داشت اینکار و می کرد. اون نمی تونه به ژانت گفته باشه که دیگه به خونه نمیاد. اخه چرا؟

« چون مستر کیم نمی خواد، اگه تو قول بدی که با من بیای اون هم قول میده که ژانت زنده بمونه »

یوگیوم انگار ذهنش رو خوند و بهش جواب داد.

« تو داری تهدید می کنی؟ »

شوگا و آرو با هم گفتن.

« اوه نه، من اونقدر خسته هستم که دنبال اینا نباشم ، خودت میدونی از کجا »

البته ، این کار مستر کیم بود. اوه خدا چقدر ازش متنفر بود.
شوگا خجالت زده و شرمنده بود از اینکه این خانواده رو درگیر خودش و ماجراهاش کرده. اگه خانم بل میفهمید حتما می خواست که شوگا ازشون دور بمونه ، اون هیچوقت یه غریبه رو به دختر خودش ترجیح نمیده. این درست بود. اون باید می رفت.

« ب-باشه »

« شوگا! »

آرو گفت و بهش نگاه کرد.

شوگا تسلیم شد ، اون به اندازه ی کافی دردسر و سر بار بود برای اینجا و دیگه کافی بود. اون می تونست یه جور دیگه کنار بیاد با غم توی قلبش ، بعدا... ولی حالا می خواست که بره قبل از اینکه خانم نل برگرده...

« پس زودتر »

یوگیوم این و گفت و خیالش راحت شد. رفت بیرون از اتاق.
آرو خیلی ترسید وقتی یوگیوم گفت جون خواهرش در خطره، اون حس می کرد توی جهنمه... شوگا و خواهرش... و خب اون چاره ای جز اینکه طرف خواهرش باشه نداشت. ولی می دونست که از همین الان دلش برای این پسر شیری با چشمای گربه ای تنگ میشه.

« من... متاسفم ب-بخاطر همه چیز »

شوگا گفت و با انگشتاش بازی کرد ، دلش میخواست این و به ژانت بگه ولی امیدوار بود وقتی که آرو اون رو ملاقات کرد ، این ها رو براش تعریف کنه و بگه که شوگا چقد متاسف بود چون میدونی ژانت، بخاطر اینکه شوگا هیچ اراده ای نداشت و اون از خودش متنفر بود.

« من مطمئنم این اینجوری تموم نمیشه ، شماها از این میگذرین... اون مستر کیم عوضی هر کی که باشه... نمیتونه تا آخر تو رو با زنجیر نگه داره »

آرو بهش گفت و شوگا حس کرد شکمش بهم پیچید ، وقتی اون کلمه ی زنجیر و  به زبون آورد و یاد چند ماه پیشش افتاد که چطور شکنجه اش می کردن.
اون نمی خواست ژانت رو بیخیال شه ، فقط می خواست که ازین بگذره تا ببینه چیکار میشه کرد.

« شوگا؟ »

شوگا و آرو با چشمای گرد شده برگشتن وقتی که خانم نل کنار در ایستاده بود و دستکش های سفیدش و در آورده بود.
بدتر از این نمیشد. اینکه شوگا می خواست بدون خداحافظی بره به قدر کافی بد بود ولی دیدنش ، هزار برابر بدتر بود.

« خانم ن-نل... »

« به ژانت خبر دادی برگشتی؟ »

خانم گفت و چشم هاش برق زد. وای خدا!

« مامان لطفا... اون برگشته بود تا یه چیزی که یادش رفته بود و بگیره »

« اوه! »

ای کاش آرو این و نمی گفت ، اینجوری خانم نل فکر می کرد شوگا یه قدر نشناس واقعیه. همونطور که مثل یک دزد وارد خونه ی دخترش شده بود حالا داشت مثه یه دزد بی سرو صدا و بدون خداحافظی با صاحب خونه ، از خونه اش می رفت. این خیلی وجه متخربی داشت.

« من فقط خوشحال شدم که دیدمت ، اون از ما خواست که باهات خداحافظی نکنیم و تو رفتی ، ولی... من حالا خوشحالم که دوباره دیدمت ، قبل از اینکه دیگه نبینمت »

و البته که خانم نل دوست داشتنی و با فهم ترین زن دنیا بود و هیچوقت به شوگا چیزی نمی گفت.
اون خیلی نرم و آروم اینا رو گفت و به دستهاش و بعد به شوگا نگاه کرد ، شبیه یه اجازه بود و این خیلی با ارزش بود. وقتی که رفت جلو و شوگا رو در آغوش گرفت پسر فکر کرد چقدر به ژانت حسودی میکنه که همچین مادری داره و خوش به حالش.

« ما خیلی در کنار تو خوشحال بودیم و من بیشتر ، چون دخترم با فرشته ای مثل تو ، توی زندگیش آشنا شد.... سرنوشت همیشه غافلگیر کننده است »

خانم نل آروم پشت شوگا رو نوازش می کرد و کنار گوشش آروم حرف می زد. شوگا خیلی جلوی خودش رو گرفت تا نزنه زیر گریه ، چون با دومین بار شنیدن اسم ژانت حس کرد می خواد بمیره.

« من ازش بی خبر نمیمونم »

شوگا گفت وقتی که از بغل خانم نل جدا شد. چشم هاش قرمز بودن بخاطر جمع شدن اشک و این و هر سه تا می دونستن که بخاطر چیه.

آرو دستهاش توی جیبش بودن و اونها رو بیرون آورد تا بپیچه دور تن شوگا. این دلیل خاصی نداشت شاید می خواست به جای خواهرش اینکار و بکنه و فکر کرد چقدر اونا وضعیت غیرقابل تحملی دارن.

« زمان همه چیز و درست میکنه »

شوگا نمی دونست این حرف آرو الان چه معنی میده برای بعدا، و نمی خواست الان بهش فکر کنه. با اینکه این حق شوگا بود ولی شوگا از یوگیوم ممنون بود که مزاحمشون نشد و خودش و وسط ننداخت.

وقتی که برای بار دوم خونه رو ترک کرد ، حس بدی داشت ، اخه بار اول ژانت بود و اون رفت چون فکر می کرد بازم برمی گرده.
بازم برگشت ولی این دفعه نبود ژانت بهش دهن کجی می کرد ، جوری که اون داشت برای همیشه می رفت. اون اینطور فکر کرد.
وقتی با هم توی ماشین نشستن و البته که شوگا اینبار جلو نشست ، یوگیوم یه گوشی که کاور آبی رنگی داشت رو داد به شوگا، یه آبی قشنگ که خیلی خاص بود.

« وقتی رفتی ، من نمیخواستم بیام تو خونه ، اگه تو این و داشتی راحت تر می شد »

و بعد به گوشی تو دست پسر اشاره کرد.
شوگا خجالت می کشید که بگه کار با گوشی رو بلد نیست، اون و ژانت همیشه پیش هم بودن و به فکر هیچ کدوم نرسید که براش تلفن همراه بخرن ، چون ژانت همیشه بود ولی الان فرق داشت اون تنها شده بود.

« کار کردن باهاش راحته »

یوگیوم گفت و یه لحظه بهش نگاه کرد.

« من بلدم »

شوگا دروغ گفت و از خودش دفاع کرد ، البته که بلد نبود و باید کلی باهاش کلنجار می رفت.

« باشه »

یوگیوم گفت و اونا رفتن سمت اون خونه ی لعنتی و شوگا داشت به درد قلبش خوش آمد می گفت چون دیگه ژانت رو نمی دید.
.
.
.
.
تهیونگ سوار ماشینش شد و بعد از اینکه از داشبورد ادکلنش رو اسپری کرد به گردنش راه افتاد سمت خونه ی نامجون. ساعت هشت شب بود و تا می رسیدن به ججو اون باید سه ساعتی رو رانندگی می کرد.
دم خونه ی نامجون پارک کرد و یه میس کال انداخت. پونزده ثانیه ی بعد اون توی ماشین کلاسیک و براق تهیونگ بود و با هم دست دادن.

« قرار بود وقتی آماده شدی زنگ بزنی »

تهیونگ یادآوری کرد و پیچید توی خیابون اصلی. اون متنفر بود وقتی بقیه سر حرفشون نمیموندن. و شاید توی زندگیش این تنها چیزی بود که عمیقا بهش پایبند بود.

« بیخیال. متعهد به حرف »
نامجون گفت و خندید.

« خنده دار بود »
تهیونگ چشم غره رفت به نامجون.

« اونا چی گفتن؟ »

« تو راهن یک ساعت زودتر حرکت کردن تا همه چی مرتب باشه »
نامجون گفت و گوشیش رو از جیب کاپشنش در آورد.

« اوه »

تهیونگ گفت و فکر کرد قراره امشب دور از اون جهنم باشن ، اون کلاب پر سر و صدا و البته این قسمت و که کمی از فکرش پیش جونگکوک بود رو نادیده گرفت ، این امکان نداره. این فقط یه چیز ناخودآگاه هست و همین بود که برای تهیونگ ترسناک بود.

« تو چیکار کردی؟ »

« چی؟ »

تهیونگ نفهمید منظور نامجون چیه پس پرسید، خب باشه اون دقیقا می دونست ولی این ربطی به اون نداره.

« تو یه عوضی هستی، یه آشغال »

« هیچوقت نگفتم نیستم »

تهیونگ گفت و با حلقه ی لبش بازی کرد، سرمای اون حس خوبی بهش می داد. اون اصلا اهمیت نداد که نامجون چی گفت. اون فقط می خواست یکم تفریح کنه.

« اون پسر همینجوریشم روح درست و حسابی نداره و کاملا آسیب پذیره، تو میتونستی بذاری اون به زندگیش برسه و... »

« خفه شو نام فقط دهنتو ببند »

تهیونگ هم مثل نامجون داد زد و محکم با دستاش کوبید به فرمون. مثلا امشب قرار بود یکم خوش بگذرونه ، واو چه عالی شروع شد!

« نه ، نمیشم تو اشتباه میکنی همیشه ، بهت گفتم کاری به اون دختر نداشته باش ، جدا کردنشون بس نبود ، اون یوری پیر شاید همین الان مرده باشه و یونگی هیچوقت به این اهمیت نمیده ، اون برادرته وی »

تهیونگ دستش رو روی بوق گذاشت و برنداشت شاید که نامجون دست از بحث درباره ی کارای اون برداره.

« من هیچوقت اون و برادر خودم ندونستم ، نه الان نه هیچوقت دیگه »

دستش رو از روی بوق برداشت.
نامجون فکر کرد تهیونگ چقدر عوضی و زورگوئه ولی هیچوقت نتونست دست از تهیونگ برداره. این لعنتی با وجود تمام کثافت کاریاش بهترین رفیقشه و فاک به همچین رفیقی.

« البته ، البته که تو حتی به خودتم شک داری »
نامجون گفت و به تهیونگ چشم غره رفت.

« اوهوم ، پس حالا فقط خفه شو »

تهیونگ دستشو کشید تو موهاش و بعد شیشه رو کشید پایین تا آخر. آرنجش لبه ی پنجره بود و مشتش رو جلوی دهنش نگه داشت تا حرفی از دهنش بیرون نیاد، هر چند الان از اون وقتایی بود که شدیدا می خواست نامجون رو بکوبه.
نامجون خدا رو شکر کرد که کاپشن پوشیده و بدنش حسابی گرمه وگرنه فقط یک ابله مثل تهیونگ میتونه توی اواخر اکتبر شیشه ی پنجره رو پایین بده و با بخاری روشن با سرعت رانندگی کنه..
وقتی که عکس درب و داغون اون دختر رو دید ترسید. صورتش خونی شده بود و زیر چشم هاش کبود بود، فکرش رو هم نمی کرد که تهیونگ چندتا از آدم هاشو فرستاده باشه به سیاتل صرفا به این خاطر که اون و توی یه خیابون گیر بیارن و کتکش بزنن.

« تو یه دیوونه ای وی ، اگه خانوادش بفهمن خیلی نگران میشن. یونگی...  »

« اااه بس کن دیگه از دهنت چرک میاد »

تهیونگ بهش پرید و از داشبورد آدامس نعناییشو برداشت و پرت کرد سمت نام.

« یکی به منم بده »

نامجون چپ چپ نگاش کرد. اگه قبلا فکر میکرد که تهیونگ ادبشو برای خلوتش نگه میداره ، الان اعتراف می کرد که اشتباه میکرده ، تهیونگ کاملا از ادب محروم شده است.
نامجون یکی خودش برداشت و یکی هم داد به تهیونگ.

« من فقط امیدوارم این درست بشه »

نامجون گفت و واقعا منظور داشت. درسته بهش می گفت عوضی ولی تهیونگ واقعا عوضی نبود ، اون عادت کرده بود. نامجون اون و میشناخت اون نمیتونست واقعا اینجوری باشه. البته امیدوار بود.

« تو میتونی عکسش و نشونم بدی »

تهیونگ گفت و تو صداش یه چیزی بود. آدامسش رو جوید و نامجون فکر کرد شاید اون یکم پشیمونه. پس عکس و آورد تا ببینه.
تهیونگ یه لحظه عکس و دید و دوباره برگشت سمت جاده.

« واو. قرمز بهش میاد »

و بعد بلند بلند خندید.
نامجون اول نفهمید ولی بعدش سر تکون داد وگوشیش و قفل کرد. اون اشتباه کرده بود. مستر کیم واقعا آشغال بود. یه مریض. صورت اون دختر پر از خون بود و اون بهش میگفت که خوشگل شده؟

« متاسفم که ناامیدت کردم نام. ولی تو انتظار زیادی از من داری ، این بیش از توانمه »

تهیونگ اعتراف کرد و انگشت کوچیکشو داد تو گوشش تا بخاروندش.

« میدونم ، فقط یه لحظه درباره ی بد بودنت شک کردم ، مسخره بود »

نامجون گفت و پوزخند زد. سرش و بالا اورد و اونم به جاده نگاه کرد.

« این یه اشتباه بود نام ، تو میتونی دیگه این فکر و نکنی »

تهیونگ خندید و نامجون آه کشید. اگه بهش زنگ میزد و می گفت که آماده شده اونوقت تهیونگ دنبالش نمیومد و اون میتونست با ماشین خودش بره.  دیگه انقدر عصبی نمیشد.و برای بار صدم از خودش پرسید چی شد که توی کالج با تهیونگ دوست شد و به کدوم دلیل فاکی اونا با هم صمیمین هنوز.

تهیونگ ضبط و روشن کرد و اهنگ self control داشت می خوند ولی تهیونگ اون و زد جلو.

« پیشنهاد میکنم تا آخر گوشش بده »

نامجون بهش کنایه ای گفت و پوزخند زد. تهیونگ چشم غره رفت و اهنگ خودش رو پلی کرد.

« Suicide doors? »

نامجون پرسید. انگار مطمئن نبود از سوالی که پرسیده.

« French Montana »

و تهیونگ سر تکون داد چون کتابای کلاسیک میخوند دلیل نمیشد که به اهنگای مونتانا گوش نده.

« نمیدونستم از رپ خوشت میاد »

نامجون گفت و ابرو بالا انداخت. استایل وی به این میخورد اما باطنش یکم بابابزرگ بود واسه این آهنگ. البته یه بابابزرگ بد. خیلی بد.

« فقط از همین یکی خوشم میاد »

دلیلی نداشت واسه کسی توضیح بده ، اون میتونست هر جور که میخواد باشه و سبکش اونجوری باشه که دلش میخواست ، حتی اگه بهم نمی خوردن و شبیه پارچه چهل تیکه بودن ، ولی خودشم نمی دونست چرا گفت. اون داشت زیاد به این فکر می کرد.

نامجون سر تکون داد و کمی بعد اونا کنار یه فروشگاه زنجیره ای توقف کردن، قرار شد سوجو و مرغ بخورن و یکم هم خرت پرت گرفتن ، نامجون برای جین یه دنت توت فرنگی خرید ، بی صبرانه منتظر وقتی بود که جین اول پوست اون و لیس بزنه و بعد کم کم شروع کنه به خوردنش تا دیرتر تموم شه و نامجون همش بخاطر این مسخرش می کرد.
تهیونگ یه سبد جدا برداشت و رفت سمت میوه ها. اون از همه ی چیپس های چیلی و پفک های رنگی متنفر بود. اون دوست داشت برای مزه ، میوه بخوره پس هر چی به دستش میرسید و برداشت.
وقتی اونا رفتن برای حساب کردن نامجون خواست انجام بده ولی تهیونگ کیف پولش و از دستش گرفت و گذاشت تو جیب شلوار خودش و از اون جیبش کیف پول خودش و در آورد و حساب کرد.
نامجون خندید.

« دفعه ی بعد با منه »

نامجون گفت و وسیله ها رو ریخت توی پلاستیک.

« حتما »

تهیونگ بهش پرید و بدون برداشتن یکی از سه پلاستیک وسایلی که خریدن از فروشگاه اومد بیرون ، خب نامجون پسر خوبی بود و تهیونگ یه سواستفاده گر درجه یک.

وقتی تو ماشین نشست نامجون و دید که با زور داره اونا رو میاره و چشمش افتاد به تهیونگ و اون همین لحظه انگشت فاکش و به نامجون نشون داد.
.
.
.
.
شوگا روی تخت دراز کشیده بود و برق اتاقش و خاموش کرده بود. لباساشو با یکی از لباسای چروکیده ای که آورده  بود عوض کرد. تو این خونه موندن برای روانش ضرر داشت. اون هیچ حس تعلقی به اینجا نمی کرد. انگار جایی باشی که هیچکس از افراد اون خونه نمی خوانت.
خم شد و از جیب کوچیک کیفش عکسی رو بیرون کشید.
این همون عکسی بود که توی فرودگاه نیویورک ژانت از خودشون گرفته بود. یعنی دیگه نمی تونست ببیندش؟ فکر کرد اگه برنمیگشتن بازم میشد با هم باشن؟ حتما نمیشد ، چون یوگیوم گفته بود از خیلی وقته پیش دنبالش می گشته.
اون طبیعتا الان باید پایین کنار اون مرد که مثلا پدرش بود می رفت تا لحظه های آخر زندگیش رو در کنار پسرش می گذروند. صدای شکمش بهش فهموند که " احمق تو به غذا نیاز داری چون از صبح هیچی نخوردی ".
این خیلی مسخره بود که شوگا می خواست بلند شه و بره پایین پیشش.
فکر کرد که به هر حال اون وضعیت خوبی نداره و بیشتر دلش سوخت ، چون اون پیرمرد پایین تنها بود، توی اون اتاق بزرگ و درسته که یه پزشک کنارش بود اما شوگا فکر کرد که خودشم توی اون جایی که این همه سال مخفی بود آدمهایی اونجا بودن ولی اون تنها بود ، چون اونا حس خلع درونش رو پر نمی کردن. و اون فهمید که اون پیرمرد روح خسته ای باید داشته باشه ، چون این واقعیتی که اون هر لحظه ممکنه بمیره رو همه ، حتی کارکنان اونجا ، و از همه مهمتر بچه هاش میدونن ( البته که شوگا میدونست بچه ی اونه و فقط حسی بهش نداشت) ولی هیچ کدوم حاضر نیستن کمی از وقتشون رو برای اون صرف کنن. این خیلی افتضاح هست و خودش به تنهایی دلیلیه برای مردن.

برای خودش بهونه آورد که اگه الان اتاقش رو ترک میکنه به مقصد اون پیرمرد مریض ، فقط بخاطر وجه اشتراکی هست که با هم دارن.

به پشت در که رسید اول کمی مکث کرد. و بعد فورا در زد قبل از اینکه بیشتر فکر کنه و پشیمون بشه. وقتی که در باز شد اون دکتر و دید که بهش لبخند زد و آروم بهش خوش آمد گفت.
اون دندونای سفید و لبخند باحالی داشت.

اون وارد اتاق شد و فکر کرد چقدر اینجا دلگیره و روشنایی اتاق فقط به وسیله ی چراغ خواب کوچیک روی عسلی و لامپ های کوچیک دم و دستگاه های متصل به پیرمرده. این خیلی حس بدی داشت. اون هنوز نفس میکشید و شوگا اینو از اون نوار قلب می فهمید ولی جو اتاق شبیه ماکت درست شده از وقایع بعد از مرگش بود.

« تو میتونی اینجا بشینی »

اون دکتر که روپوش سفید نداشت به مبل تک کنار تخت اشاره کرد و شوگا تشکر کوتاهی کرد و نشست.
دکتر هم رفت و روبروی تلوزیونی نشست که فقط تصویر رو ارائه می داد و مطمئن بود اون دکتر بخاطر مریضش صدای اون رو روی سایلنت گذاشته وگرنه تا اونجایی که شوگا تو این مدت از زندگی واقعیش فهمیده بود، هیچ احمقی اخبار رو بدون صدا نمیبینه.

شوگا فکر کرد که اون یه ربع هست که اومده تو این اتاق ولی به همه چیز تقریبا عمیقا فکر کرده بجز پدرش.
خب البته که اون پدرش بود و اون میتونست توی ذهنش پدر صداش بزنه.
هیچکس که نمی فهمید اینو مگه نه؟

وقتی انگشت اشاره ی پیرمرد که بهش یه چیز سفید و گیره مانند وصل بود تکون خورد ، شوگا فقط به اون نگاه کرد.

« م-من فکر میکنم که اون تکون خورد »

شوگا اینو یکم بلند گفت و اون دکتر سریع اومد پیششون. وقتی فهمید که اون فقط از خواب بیدار شده نفس آسوده ای کشید.

« چیزی نیست. اون حالش خوبه »
« یعنی اینکه اون علائم حیات داره »

دکتر حرفش و تصحیح کرد و پیش خودش فکر کرد شاید به شوگا بر بخوره ولی اون حتی متوجه این نشد که چرا دکتر حرفش و درست کرد. یوری یه مرده ی زنده بود و کلمه ی خوب برای حالش ، یه جورایی شبیه دست انداختن بود.

شوگا داشت به دستای پیر پدرش نگاه می کرد که چقدر روش چروک افتاده بود و صورت اون زرد و کبود بود، یه جورایی.

« من میرم بیرون ، شاید به این نیاز داشته باشین. منظورم اینه که تنها... »

« اوه. باشه... امیدوارم مشکلی پیش نیاد »

شوگا این و گفت و واقعا امیدوار بود ، هنوز سرفه های ترسناک و بلندش رو که صبح شنیده بود به یاد می آورد. انگار که این مال یک هفته پیشه. باورش نمیشد که یک شبه همه چی تغییر کرد و اون از بچه دزد شد فرزند اول این خونه ی بزرگ و این مرد مریض.

دکتر سر تکون داد و کنترلی رو داد به شوگا.

« این دکمه ی سبز و بزنی من زود خودمو میرسونم ، اگه اتفاقی افتاد. اون الان بیداره و... تو میتونی من و شیومین صدا کنی »

اون دوباره لبخند قشنگش و به شوگا نشون داد و بعد اتاق و ترک کرد.
خب... اون حالا باید چی می گفت؟
به نظرش باز کردن هر بحثی الان مسخره بود و یه جورایی ناجور بود.
چون هیچی نبود که به حال جفتشون بخوره..
اون نگاهش روی انگشتای پیرمرد بود ولی تغییر داد چون اون ماسکش رو برداشت تا حرف بزنه.

« م-میدونی... من خیلی خو-..شحالم... ک اینجایی »
« میدونم »

شوگا آروم و خیلی بی احساس این و گفت و خیلی متاسف شد بخاطر این.

« من... متا-سفم... م-ن پدر خوبی... نبودم »
« این الان واقعا مهم نیست »

شوگا پرید وسط حرفش، این بی ادبی بود اما شاید نمی خواست اون به خودش فشار بیاره در حالی که حرف های نگفته بیشتر بهش فشار می آوردن. شوگا ادامه داد.

« متاسف بودن تو چیزی رو عوض نمیکنه، من مادری که تا حالا ندیدمو نمیبینم، با تو زندگی نمیکنم تا تو رو خوب بشناسم و از این جهنم که آیا واقعا پدر... من ، انقدر احمق بوده یا نه بیرون نمیام، تاسف تو فقط برای خودته تا احساس بدی ک-که تمام این سالها با خودت حمل کردی رو الان کم کنی ، تو بخشیده نمیشی حتی اگه الان من بگم بخشیدمت ، حتی اگه بگم فقط به این خاطر هست که باید زود بگم قبل از اینکه دیر بشه، ولی واقعیت اینه که م-من تو کمتر از بیست و چهار ساعت فهمیدم که تو پدرمی و من تقریبا همه عمرم تا اینجا رو تنها و بی پناه بودم، این به تنهایی خودش یک عمر می خواد تا بشه در موردش فکر کرد و باهاش کنار اومد ، پس خیلی کنایه ایه اگه گذشت داشته باشم ، چون ندارم... و متاسفم.... بابا »

شوگا فکر کرد که تو تمام این مدت این طولانی ترین حرفی بوده که زده، و خودش هم حدس نمیزد بتونه از پس یه همچین مکالمه ای بر بیاد.
یوری ساکت بود و به سقف نگاه می کرد. ضربان قلبش بالا بود و داشت نفس های عمیق میکشید.

« لازم... ن-نیست »

یوری گفت وقتی احساس کرد شوگا میخواد از اون کنترل استفاده کنه.
و حرف های شوگا عین واقعیت بودن ولی شاید انتظار بالایی داشت که فکر می کرد شاید شوگا اینارو نگه. ولی چه اهمییتی داشت وقتی اون رو بابا صدا زده؟ و یک لحظه ، فقط یک لحظه دلش برای تهیونگ سوخت چون هیچوقت از بابا گفتن اون ذوق زده نشده بود ، هیچوقت. یوری هنوزم باور نمیکرد که یونگی اینجا نشسته. یونگی ، شوگا مهم نبود ، این وجودیتی که اینجا بود از خون و پوست یوری بود و این باعث میشد بعد این سالها نفسش بگیره.

شوگا کنترل رو گذاشت روی میز و نفس کشید. به تخت نگاه میکرد اما نه به پدرش. داشت فکر می کرد که آیا تند حرفاش رو گفته یا نه؟ اون تمام سعیش رو کرد تا خوب حرف بزنه و نمی دونست چقدر تونسته این و انجام بده.

« می-دونم که... این زیاده اگه م-من ازت.. بخوام که از ته-یونگ.... نارا-حت نباشی »

یوری اینو گفت و به شوگا هنوز نگاه نمی کرد، چون می دونست این خیلی زیاده رویه ، ولی این به نظر بهترین کاری بود که می تونست تو تمام سالهای زندگی تهیونگ براش بکنه ، که برادر بزرگترش اون و دوست داشته باشه ، اینجوری تهیونگ خیلی تنها می شد. هر دوی اونها تنها میشدن. از خانواده ی مین فقط تهیونگ و یونگی مونده بودن و این یه جورایی برای این خونه شبیه پایان زندگی بود ، غمگین و چرند.

« ما قرار نیست خون همو بمکیم... و من قرار نیست زیاد اینجا بمونم »

شوگا اینو گفت و جدی بود. اون که نمیخواست هر جا رسید توقف کنه. خب باشه اینجا خونه اون بود ولی اون احساسش نمیکرد. وقتی پیش ژانت و خانواده اش بود بیشتر احساس خونه داشتن رو میکرد.
آخ ، ژانت!

« جیهیو ، نمیتونه... ب-باعث بشه که.... شماها دور باش..ین »

« ولی هستیم... به هر دلیلی »

شوگا از تهیونگ یا همون مستر کیم مسخره متنفر بود و خیلی داشت تلاش می کرد تا اینو داد نزنه... اون عوضی باعث شد که الان دیگه ژانت نیست و وضع خودش انقدر داغونه... البته اگه مستر کیم انقدر از شوگا متنفره پس تنها دلیلی که میتونه بخاطرش اون و بیاره به این خونه همین پدر مریض و شریکیه. شوگا پوست شستش رو شروع کرد به کندن و فکر کرد اگه ژانت اینجا بود جلوش و می گرفت قبل از اینکه خون ریزی کنه.

« ک-کاش نباشه... اینجوری »

یوری گفت و سرش رو به سمت شوگا برگردوند. اگه الان پسر کوچیکترش بود و بهش اینا رو می گفت مطمئن بود که خودش و تختش و پرت میکرد طرف دیوار و با داد زدن و عصبانیت می گفت که" یوری این بحث فاکی رو تمومش کن" و اصلا براش مهم نبود که این فرد پدرش هست.
چقدر تفاوت بود بین اون دوتا و این برای یوریی که می دونست قرار نیست دیگه بمونه خیلی ترسناک بود.

« من فکر کنم تو.. خیلی انرژیتو استفاده کردی ، تو باید استراحت کنی »

شوگا نمی خواست این ادامه دار بشه چون می دونست نمیتونه حرف امیدوار کننده ای به یوری بزنه و هم نمی خواست اون و ناراحت کنه.
وقتی از روی صندلی بلند شد دست یوری و کمی فشرد و اون فقط بهش نگاه کرد و شوگا فکر کرد شاید لبخند کمرنگی رو لبشه.

« من به اون میگم بیاد پیشت »

شوگا گفت و پشت گردنش رو خاروند. کنترل رو گرفت و دکمه ی سبز رو زد و بعد در حالی که یوری هنوز نگاهش می کرد از اتاق اومد بیرون.
بلافاصله شیومین رو دید.

« اوه ، اون خوبه »

شوگا گفت وقتی که دید شیومین تند میدویید و در اخر نفسش بریده بود.

« من نباید خیلی دور میشدم »

شیومین گفت.

« اهوم ، من فکر کردم که ا-اون ، به استراحت نیاز داره »

« البته »

شیومین لبخند زد و بعد وارد اتاق شد.
شوگا به سمت پله ها رفت. اصلا تمایلی نداشت یکم اینجا بگرده و ببینه. این خیلی مسخره بود. ولی صدای شکمش دوباره یادآوری کرد که اون واقعا باید یه چیزی بخوره وگرنه میمیره. پس مجبور شد سرعت بیشتری به خرج بده تا لباس گرم بپوشه و بره بیرون تا یه چیزی بخره. غذا خوردن تو این خونه؟ این غیرممکنه.












Lee ki ki:

از سرگرمی های من لمس کردن ستاره ی پایین صفحه است، شما چطور؟!
بهتون قول میدم که هیجان انگیزه😍

4379

Continue Reading

You'll Also Like

287K 33.1K 51
وضعیت فیک: ﮼اتمام‌ یافتــه ''' - احمق تو پسرعمه‌ی منی! - ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون...
94.6K 11.7K 42
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
20.5K 3.1K 12
جیمین شاهزاده امگاییِ که طی اتفاقاتی مجبور میشه به کشور در صلح باهاشون یعنی شیلا بره حالا چی میشه اگه با شاه پر ابهت و مغرور اونجا رو به رو بشه!!🐥...
13.3K 2.6K 44
زندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤...