(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

76.3K 15.5K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 10¤

1.7K 405 522
By Don_Mute

ووت یادتون نره شاینی مونز*-*🌙

هری از این ور اتاقش به اون طرف می دوید
از پله ها پایین می رفت و با برداشتن چیزی دوباره بالا بر می گشت

سر و وضعشم طوری بود که
حوله دور گردنش بود و از موهاش اب می چکید و با شلوار راحتی لباساشو حاضر می کرد

این همه عجله برای چی بود؟
خب...

[فلش بک][یک ربع پیش]

هری روی تختش دراز کشیده بود و تازه از خواب پاشده بود
ساعت 10 بود و روز تعطیل...

لویی از پشت شیشه نگاهش می کرد و همین طور تند تند دستورات رو اعلام می کرد
"اِدی؟ کد 8922,لیلی کد 3214 حواستو خیییلییی جمع کن,همگی,اون بیداره,من قراره وارد بشم,قبلش یه تماس دارم,می خوام حواستون روم جمع باشه,خودتون بچرخونیدش,هری رو می یارین به پیست و اونجا رو براش اماده می کنین,هیو ؟ حواست باشه,دیگه تکرار نمی کنم,من قراره باهاش تمرین کنم و نمی خوام وقتی نیستم هیچ مشکلی پیش بیاد,روشنه؟"

همه با هم "بله قربان" رو توی هدفون لویی اعلام کردن و لویی سر تکون داد

امروز روز حساسی بود و لویی دلش نمی خواست هیچ مشکلی پیش بیاد
همون طور که نقشه کشیده بود جلو می رفت و بقیه هم که اوضاع رو می دیدن بدون چون و چرا اطاعت می کردن!

لویی گوشیشو در اورد و هری رو گرفت...
هری گوشیش رو برداشت و شماره ناشناس رو دید
اخم کرد و جواب داد
"بله؟"

لویی نیشخندی زد و به هری نگاه کرد
"ادوارد استایلز؟"

هری روی تخت نشست
"خودم هستم!"

لویی نگاهشو به هری داد و روبه روش ایستاد
"ساعت 11 تمرینت شروع می شه,بیا پیست,اونجا تمرین می کنیم!"

هری ابرو بالا انداخت
"شما...شما لویی هستید؟"

"راس ساعت 11 اونجا نباشی,جلسه ی دیگه ای وجود نخواهد داشت!"
لویی گفت و گوشی رو قطع کرد

هری گوشی رو از گوشش فاصله داد و یاد حرف زین افتاد
"نظم برای اون خیلی مهمه!"

هری هول شد
ساعت رو نگاه کرد:

10:05

تا اونجا رفتن خودش 40 دقیقه بود!
و اون ابدا نمی خواست اولین جلسشو از دست بده!

از تخت اومد بیرون و به سمت در دوید ولی به خاطر ملافه ای که به پاش گیر کرده بود با صورت اومد زمین!
ناله ای کرد و به ملافه فحش داد

لویی هری رو دید و پشت میزش برگشت
لویی:"حالا برای یه تمرین خودتو به کشتن ندی!"

لویی برای هری گفت و به بقیه اطلاع داد برن به پیست
هری دوباره از جاش بلند شد و بدو بدو به سمت اشپزخونه رفت
"الکی که نیست,قراره برم مربی جدیدمو ببینم,نمی خوام جلسه اول بهش ثابت کنم ادم بی نظمیم!"

هری به سمت تستر رفت و دوتا تست توش گذاشت و روشنش کرد قهوه ساز رو هم روشن کرد و دوباره دوید بالا و رفت توی دستشویی

لویی برگشت و دید که گروهش از ازمایشگاه بیرون می رن
نیم نگاهی به هری انداخت
لویی:"برو حموم,قطعا روز اول که قرار نیست با این قیافه داغون بری پیشش!"

و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنه می تونست از پشت سر هم تشخیص بده که هری دررو بست و دوش رو باز کرد

سرشو تکون داد و با هدفون روی گوشش به سمت اتاقش راه افتاد
خودش هم نیاز داشت تا لباس درستی بپوشه

یه شلوار جین پاره از تو کمدش در اورد با شومیز مشکی قرمز استین کوتاه
کفشای ونس راحتی پوشید و شنید که صدای اب قطع شد...

دوباره خودشو چک کرد و به سمت ازمایشگاه قدم برداشت
هری رو می دید که با حوله روی دوشش از این سمت به اون طرف می ره...

[پایان فلش بک]

باید چی می پوشید؟
برای روز اول؟
چه لباسی مناسب بود؟

"قطعا یه لباس راحت لازمه,چون فقط تمرینه!"
به صدای توی سرش گوش داد و یه جین مشکی و یه تیشرت مشکی که روش عکس موتور داشت با دستکشای تمرینش که پنجشو می پوشوند رو پوشید و به ساعت نگاه کرد:

10:25

گوشیشو توی جیبش برگردوند دوید پایین
یه نون تست برداشت و گاز گنده ای ازش زد
یه لیوان برداشت و قهوه رو توش ریخت

یه قلپ ازش خورد داغ بود ولی وقت فکر کردن بهش رو نداشت
تست بعدی رو هم برداشت و توی دهنش گذاشت با لیوانش برگشت و کلید رو از روی میز برداشت و به سمت در رفت

تست رو در اورد و قلپ دیگه ای از قهوه خورد
به گاراژ که رسید نون رو توی دهنش چپوند و درشو باز کرد
برای موتورش بای بای کرد و قهوش که تموم شد لیوانشو روی میز کنار گاراژ گذاشت تا بعدا برش داره

پرید روی موتورش و کلاه کاسکتش رو سرش گذاشت
به سمت مقصدش راه افتاد...

لویی اروم هری رو از زیر صفحه بازی از توی کانال انتقال داد و خودش هم از ازمایشگاه خارج شد

به سمت پیست رفت و از کنار میزش رد شد
می تونست نگاه خیره 12 تا چشم رو روی خودش حس کنه

به لیلی دستور داد تا موتورشو براش بیاره
لیلی با زدن یه دکمه موتور لویی رو با صفحه متحرک براش اورد و لویی روش نشست و به ساعتش نگاه کرد:

10:40

به لیلی اشاره کرد
"چقدر دیگه مونده؟"

لیلی نگاهی به هری از توی دوربینا انداخت
اون توی کانال و روی زمین متحرک با سرعت بالایی می روند
"نزدیک ده دقیقه!"

لویی سر تکون داد و همونطور که روی موتورش نشسته بود روش خوابید و دستاشو زیر سرش گذاشت
"شبیه سازی رو فعال کن و خودت ده دقیقه دیگه بیارش تو بازی!"
و چشماشو بست

لیلی باور نمی کرد
پسری که روی موتور با خیال راحت خوابیده
همون پسریه که چند دقیقه پیش داشت بهشون دستور می داد و بقیه با ترس ازش اطاعت می کردن

این پسر پانک با شلوار پاره و موتور تقویت شدش
همونیه که همیشه اتو کشیدس و هیچ چیزی از زیر نگاهش در نمی ره

همون نابغه ایه که یه بیمارستان و یه ازمایشگاه و یه پسر 20 ساله و رهبری یه گروه نابغه رو به عهده داره...

لویی چشماشو باز کرد و دید که توی شبیه سازیه
اون کنار جاده روی موتورش,زیر افتاب سوزناک دراز کشیده بود و اخماشو کشیده بود توی هم

"2 دقیقه دیگه بهت می رسه"
صدای لیام رو توی گوشش شنید و روی موتورش نشست

کلاه کاسکت آبیشو سرش گذاشت و دستاشو روی دسته های موتور گذاشت و منتظر شد...

123456789
987654321

دنیای هری:

چیزی نمونده بود برسه
مطمئن بود سر وقت می رسه هنوز چند دقیقه به 11 مونده بود
پیچید توی جاده ی مسابقه و با سرعت مسیر رو طی می کرد
صبح بود و اینجا فوق العاده خلوت!

رسید به بالای کوه
جایی که همیشه مسابقه برگذار می شد تا اینکه چیزی که دید باعث شد ناخوداگاه گاز رو ول کنه

اون پسر اونجا بود
اماده روی موتور نشسته بود

تا هری رو دید موتورش رو روشن کرد و چند تا گاز داد
هری نزدیک 10 قدم ازش فاصله داشت که دید پسر بهش اشاره کرد تا دنبالش بره

پسر با سرعت بالایی توی اسفالت داغ و ترک خورده شروع کرد به روندن
هری خودشو جمع و جور کرد و دنبالش رفت

اون اینجا چیکار می کرد؟
نکنه اونم یکی از شاگردای مربیش بود؟

یاد اونشب افتاد و حس بدی توی دلش پیچید
ولی حس کنجکاوی باعث نشد تا از دنبال کردنش دست بکشه

کلاه ابی براقش توی نور خورشید می درخشید و صدای موتورش گوشای هری رو قلقلک می داد
امیدوار بود امروز بتونه چند کلمه ای باهاش حرف بزنه

هری دید که پسر به جای اینکه از توی جاده حرکت کنه
سر موتورش وکج کرد و از وارد جاده ی خاکی شد و کوه رو دور زد
اون داشت به سمت پشت کوه حرکت می کرد!

هری سر پیچ ایستاد و پسر رو دید که اروم از کنار کوه حرکت می کرد
نکنه می خواست بلایی سرش بیاره!؟

پسر که متوجه شد هری دنبالش نمی ره ایستاد و بهش نگاه کرد
هری دستشو بالا اورد و به معنای کجا می ری؟ دستشو پیچوند!

پسر صدای گاز موتورشو که توی کوه طنین می نداخت رو در وارد و دوباره سرشو تکون داد که دنبالش بره
هری سر موتورشو چرخوند و وارد جاده خاکی شد

پسر راه افتاد و چند دقیقه بعد اونا پشت کوه بودن و هری می تونست خونه ی چوبی کوچولویی رو اونجا ببینه و همین طور روبه روی اونجا زمین گرد مانندی بود!

منظره ی قنشگ و خطرناکی بود, حصار های دست سازی دیده می شد و پشت اونا دره ای عمیق وجود داشت...

پسر کنار خونه موتورشو پارک کرد و پیاده شد
هری تونست گاراژ بزرگی رو کنار خونه ببینه
از موتورش پیاده شد و به پسر کوچیک تر نگاه کرد که بهش نزدیک می شه

اون مثل همیشه جذاب پوشیده بود و هری می تونست گردن لاغر و استخونای ترقوشو از یقه ی تیشرت گشادش رو ببینه!

هری کاسکتشو در اورد و به پسر نگاه کرد
منتظر بود تا اون هم کلاهشو در بیاره ولی همچین اتفاقی نیوفتاد

پسر منتظر نگاهش می کرد
"من دنبال...لویی می گردم,تو می دونی کجاست مگه نه؟"
پسر سرشو به عنوان تایید تکون داد و به خونه اشاره کرد

هری سرسو تکون داد و کلاهشو روی موتورش گذاشت
اروم نزدیک در خونه شد و در زد

بعد از چند دقیقه که چیزی نشنید به پسر پشت سرش نگاه کرد,
پسر نگاهش می کرد و دستشو به عنوان برو داخل تکون داد!
هری در رو باز کرد و داخل شد

سه تا کاناپه کوچیک رنگ و رو رفته و اشپرخونه خیلی کوچیکی که ته خونه قرار داشت و یه در کوچیک کنارش و سمت چپش هم یه در دیگه وجود داشت

هری بیشتر وارد شد و دورشو نگاه کرد
"سلام؟"
هری سعی کرد با صدای بلندی بگه

"منتظر باش تا بیام!"
هری صدای پسر رو از بیرون شنید و به سمت کاناپه سه نفره حرکت کرد
روش نشست و با کنجکاوی دورشو نگاه می کرد
مربیش همچین جایی زندگی می کرد؟

صدای بسته شدن در و به دنبالش پسر راهنما رو دید که وارد شد و بدون توجه به هری به سمت اشپزخونه حرکت کرد

هری برای اولین بار بعد از شب دوم توی پیست از فاصله نزدیک تر اونو بدون کلاه می دید

موهایی که به سمت پایین و خیلی مرتب شونه شده بودن
و نیم رخ بی نقصش
ولی حیف که پسر اجازه لذت بردن بیشتری رو به هری نداد

توی اشپزخونه رفت و هری بدون هیچ حرفی اونجا نشست و سرشو پایین انداخت
صدای تلق و تلوق ظرف رو می شنید
تا اینکه شنید پسر به سمتش قدم برمی داره و هری دید که اون روی کاناپه رو-

"چای!"
پسر همونطور که ماگ چای رو سمتش گرفته بود و روی صندلی روبه روش نشسته بود
نفس رو از هری گرفت

اون چشما...
چشماش...
آبی بودن!
اون آبیا...
اون صدا

هری دستشو دراز کرد و لیوان رو از پسر گرفت
ولی چشماش هنوز توی چشماش قفل بودن

پسر هم که انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده باشه نیشخندی زد و همون طور که از لیوان چاییش می نوشید و به کاناپه تکیه می داد نگاهشو از هری نگرفت

هری گیج بود
اون گوی های آبی
انگار چند ساله می شناستشون
انگار خیلی اشنان

و اما صورت این پسر به چشمش خیلی زیبا بود
دماغ کوچولو و گونه های تیز و موهای فندقی که به سمتی مرتب شده بودن

"گفتی برای چی اینجایی؟"
دوباره صداشو شنید
اون صدای نازک و گوش نواز

هری انگار وسط جنگ بود
با اخم و گیجی بهش نگاه می کرد
پسر خم شد جلوش و دست تکون داد

"اوه,بله درسته,من اومدم تا از لویی مهارت موتور سواری یاد بگیرم!"
هری خودشو جمع و جور کرد و به کاناپه تکیه داد

پسر سر تکون داد
"باشه!"
بی خیال گفت و شونه ای بالا انداخت

"یادت می دم ,ولی یه شرط داره!"
پسر گفت و ماگشو روی میز گذاشت

ابروهای هری بالا پریدن
لویی خودش بود؟
این پسر لویی بود؟

"لویی تویی؟"
"لویی ویلیام تاملینسون!"
لویی تایید کرد و به چشمای متعجب هری خیره شد

این پسری که هری این همه دیده بودتش,توسطش تهدید شده بود,حالا مربی موتور سواریش شده بود؟
چطور ممکنه؟
اخه این با این سن کمش چطوری می خواست هری رو بهترین موتور سوار بکنه!

"من برای یاد دادن مهارت بهت,شرط دارم,پول ازت نمی خوام!"

هری با اخم نگاهش کرد
"پس چی؟"

لویی نیشخند زد
"تو ازم یه چیزی درخواست کردی و من بهش می دمت,منم ازت یه چیزی درخواست می کنم و تو..."

لویی به هری نگاه کرد
"قبوله؟"

اون چشمای لعنتی اقیانوسی,اون استایل جذاب,وقتی سرشو کج کرده و اون طوری نگاهش می کنه,هری چی میتونست بگه؟

"قب...قبوله!"
عالی شد!
حالا کراشش رسما شده بود مربیش!
چقدر لذت بخش!

لویی لبخند زد و همین طور که از در بیرون می رفت به هری اشاره کرد دنبالش بره

هری بلند شد و پشت سر پسر راه افتاد
"همینجا بمون!"
پسر گفت و به سمت گاراژ رفت

چند دقیقه بعد دید که لویی با دوچرخه ایی به سمتش می یاد
لویی تنه دوچرخه رو به سمت هری گرفت و هری ابرو بالا انداخت
"چیکارش کنم؟"

لویی پوکر نگاهش کرد
"سوارش شو,واضح نیست؟"

هری خنده ی مسخره ای کرد و دستی توی موهاش کشید
"ما قراره-"
"بهم نگو قراره چیکار کنیم که من تمامشو حفظم و حتی بیشتر از توی می دونم! اعتراض نکن مگرنه بدترشو می بینی!"
لویی با لحن جدی گفت و به جنگلای عصبی هری نگاه کرد

هری داشت فکر می کرد پیش چه ادم عوضی برای موتور سواری اومده و با اکراه دوچرخه رو گرفت تا سوار بشه تا اینکه متوجه شد موتورش نیست

"موتورم کجاست؟"
"حالا حالاها مونده تا برسی به موتور,اول با دوچرخه یاد می گیری,تا به موتور عزیزت صدمه نزنی,منم حوصله بیمارستان رفتن و خسارت دادن ندارم!"
لویی گفت و کنارش ایستاد

هری با دهن باز نگاهش می کرد
یعنی چی که فعلا قرار نبود با موتورش کار کنه؟

"من اونقدر وقت ندارم که بخوام اول-"
"تمومه,امروز با دوچرخه می ری خونه!"
هری اخماشو توی هم کشید
"نه تو حق ندار-"
"زین و لیام و نایل تو رو به من سپردن پس حق دارم
خودت هم با پای خودت تا اینجا اومدی و خودت خواستی با من کار کنی!"

دستشو گذاشت روی دسته های دوچرخه و صورتشو رو به روی صورت هری نگه داشت
"نکنه به همین زودی جا زدی؟یا نکنه می خوایی رویای مسابقه دادنو ببوسی بذاری کنار؟"

هری که حرصش گرفته بود فکشو به هم فشار می داد و سرشو به عنوان نه تکون داد

لویی صاف ایستاد و دست به سینه شد
نیشخند زد
"خوبه,حالا ازت می خوام,سر دوچرخه رو بیاری بالا,در عینی که حرکت می کنی,اگر زود تمرینتو جوری که من می خوام انجام بدی,زودتر هم می تونی توی مسابقه شرکت کنی و زودتر هم از دست هم راحت می شیم!"
عقب رفت و منتظر شد

هری حرفشو راجب کراش ردن روی این ادم اعصاب خورد کن پس می گرفت!
نفس عمیقی کشید و نگاهشو به محوطه کوچیک جلوش داد

تا حصار ها 40 قدم بود و اون می تونست جاده رو بره و برگرده
زین دوچرخه رو تنظیم کرد و دسته رو محکم گرفت

پاشو روی رکاب گذاشت و شروع کرد به رکاب زدن
یکم که رکاب زد رسید به ته محوطه و چرخید دوباره رکاب زد و سرعت گرفت

وقتی سرعتش به حد کافی رسید
دسته رو کشید و سر دوچرخه رو بالا اورد ولی ارتفاع کم و سریع اومد پایین

"عالیه هزا,حالا می خوام سعی کنی ارتفاعتو بیشتر کنی و زمان بیشتری رو نگهش داری!"
صدای دادشو شنید به خاطر نیک نیم جدیدش لبخند زد

دوباره تا ته رفت و سعی کرد سرعت بگیره
سرعت که گرفت سر دوچرخه رو بالا اورد و بیشتر کشید تا اینکه توی 5 ثانیه تونست توی ضاویه 60 درجه نگهش داره و رکاب بزنه

پایین که اومد
صدای دست زدن شنید و دید لویی داره براش دست می زنه

سر دوچرخه رو چرخوند و کنارش ایستاد
"افرین,زود یاد می گیری,خیلی خوبه,حالا می خوام یه کار دیگه انجام بدی,می خوام وقتی سرشو اوردی بالا روی ته دوچرخه,روی اون قسمت اهنی بالای چرخ بایستی!"

چشمای هری گرد شد
"روی تهش بایستم؟چی؟اگر کنده شد چی؟"

لویی شونه بالا انداخت
"ممکنه,اینجوری هیجانش هم بیشتره,تلاشتو بکن!"

هری با ترس اب گلوشو قورت داد
اگر کنده می شد و می افتاد زمین چی؟
هری بد جور ضربه می دید
برگشت و به اون تیکه مربعی اهنی که جوش داده شده بود به قسمت ته دوچرخه نگاه کرد...

به لویی نگاه کرد
اون قطعا برای اینکه دوباره افتخار و تشویق لویی رو بشنوه
این کارو انجام می داد!

لویی دید که هری رکاب زد و سعی کرد سرعت بگیره درحالی که به شدت تمرکز کرده بود

لویی می دونست که اون جایی که قراره روش بایسته اهنیه و محکم بسته شده و جوش خورده و هیچوقت قرار نیست کاریش بشه یا کنده بشه
ولی خب لازم بود تا اون طوری رفتار کنه!

یکی از درسای مهم برای موتور سواری
شجاعته!

این که به خودت و موتورت ایمان داشته باشی که همیچوقت نمی افتی
هیچوقت قرار نیست توی جاده سر بخوری
هیچوقت قرار نیست از جاده پایین بیوفتی!

سه ساعت کامل هری تمرین کرد و نا امید نشد
و لویی به خودش نگفت ولی تلاششو تحسین می کرد
معلوم بود واقعا عشق موتور سواریه

اولش گاهی افتاد زمین و گاهی نمی تونست بایسته
و لویی مطمئنه تا حالا مچ پاهاش فوق العاده درد گرفتن!

ولی اخرای سه ساعت
هری به مدت کمی پاشو روی زین می ذاشت و دوباره برمی گشت پایین

"کافیه هری,واسه امروز بسه!"
لویی گفت و باعث شد هری به سمتش بچرخه و کنارش بایسته
عرق از سرو صورتش می ریخت و صورتش گر گرفته بود

"برای امروز بسه,می تونی بری!"
هری از دوچرخه پایین اومد و حس کرد تمام بدنش گرفته
خودشو کمی کشید

"امیدوارم تنبیهتو یادت نرفته باشه!"
چشمای هری گرد شدن و به دوچرخه نگاه کرد

"موفق باشی هزا!"
بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به هری بده برگشت و به سمت خونه چوبی حرکت کرد

هری سرشو چرخوند و به موتور خودش کنار موتور لویی نگاه کرد و بالبای اویزون براش بای بای کرد

نفس عمیقی کشید و به خورشید در حال غروب نگاه کرد
بهتر بود زودتر می رفت خونه,
نشست و شروع کرد به رکاب زدن...

هری یک ساعت تموم توی راه بود
وقتی رسید خونه دیگه واقعا پاهاشو حس نمی کرد

مثل یه تیکه خمیر خودشو به سمت در خونه می کشید و بعدش خودشو به سمت وان حموم کشوند

و در اخر از خستگی توی وان خوابش برد...

123456789
987654321

دنیای لویی:

لویی به گروهش یه استراحت کوتاه داد و گفت تا 30 دقیقه دیگه برگردن توی ازمایشگاه

خودش هم لباساشو عوض کرد و از اتاقش به سمت ازمایشگاه رفت
می خواست به هری کمی فضای خصوصی بده

وارد ازمایشگاه شد و دید اتاق هری هنوز غیر قابل دیده
باخودش گفت حتما هری تاحالا برگشته به تخت و خوابیده

دایره ی فلزیشو روی سرش گذاشت و هدفونشو روشن کرد تا بتونه صدای نفسای منظم هری رو بشنوه
و همین طور هم شد!

کد 6504 رو غیر فعال کرد و وقتی هری رو دید که توی وان خوابش برده لبخندی زد و سرتکون داد

"تو قطعا اجازه نداری توی وان بخوابی!"
لویی گفت و گوشیشو در اورد
شماره گوشی هری رو گرفت

هری با صدای زنگ گوشیش کم کم چشماشو باز کرد و متوجه شد توی وان خوابش برده

به گوشیش روی تخت نگاه کرد و از توی وان بلند شد
لویی سرشو بالا اورد و با دیدن صحنه ی مقابلش احساس کرد توی دلش اتیش روشن کردن

هری داشت با بدن برهنه به سمت گوشیش می رفت تا برش داره

لویی اب گلوشو قورت داد و به نمایش روبه روش خیره شد
گوشی رو از گوشش فاصله داد و لباشو بهم فشار داد

به قطره های ابی که از روی بدنش سر می خوردن و روی پارکت فرود می اومدن و پشت سرش ردی به جا می گذاشت

هری به گوشیش رسید و برش داشت
با دیدن اون شماره سریع گوشی رو جواب داد
"لویی؟"

لویی اما اخم کرده بود و به اون بدن براق و سفید نگاه می کرد
از لای دندوناش غرید
"استایلز؟"

هری به اون صدای اشنا نیشخندی زد و یاد تنبیهش افتاد
"چی شده؟ نکنه با دوچرخه برگشتنم برات کافی نبوده؟"
هری با دلخوری گفت و چشماشو چرخوند

لویی نگاهشو به تتوی پروانه هری داد و می تونست قسم بخوره می تونه اونو به رنگ بنفش تغییر رنگ بده!
می تونست اون موهارو بکشه و گردن سفیدشو به رنگ صورتی تغییر رنگ بده

لویی نفس عمیق کشید و بالاخره به سختی نگاهشو از اون خدای یونانی گرفت و پشت به نمایش ایستاد

"می خواستم بهت بگم,فردا شب بیا پیست برای دیدن مسابقه,
نیم ساعت زودتر بیا تا موتورتو بهت بدم!"
و گوشی رو قطع کرد

هری به صفحه گوشی نگاه کرد و اونو روی تخت برگردوند ,
شونه بالا انداخت و برگشت توی حمام

اب وان رو خالی کرد و بدن نم دارشو خشک کرد
چقدر خسته بود...

لباسای راحتیشو پوشید و رفت توی نشیمن تا فیلم ببینه و استراحت کنه
برای خودش خوراکی اورد و ادامه فیلم پیکی بلایندرز رو گذاشت تا ببینه

به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد اما فکرش جای دیگه ای بود!
پیش اون پسر چشم آبی!
اون صورتی که با ته ریش فوق العاده جذابش می کرد

هری تاحالا عاشق نشده بود و اصلا بهش فکر هم نکرده بود
ولی وقتی لویی رو می دید
وقتی می دید که چطوری نگاهش می کنه...
چیزی رو حس می کرد که تا حالا نکرده!

لویی چشماشو روی هم فشار می داد و سعی می کرد اون صحنه ی لعنتی رو از جلوی چشماش کنار بزنه

به خودش نگاه کرد
انگاری بدن هری حتی بدون لمس هم خیلی روش تاثیر داره!

پوفی کشید و گوشیشو در اورد
"زین؟برگرد توی ازمایشگاه و مواظب هری باش,من دارم می رم اتاقم"
با صدای تایید زین گوشی رو قطع کرد و بعد از نگاه کردن به هری و دیدن اینکه خیلی راحت جلوی تلویزیون لم داده از ازمایشگاه خارج شد و به سمت اتاقش رفت

در اتاقشو کوبید و دستی توی موهاش کشید
"اون پسر کوچولو....
ندونسته داره باهام بازی می کنه!"
فکر کرد و لباسشو از تنش در اورد

"اون یه کراش مخفی روت داره و تو اینو می دونی!"
صدای توی سرشو شنید و نیشخند زد

به سمت حموم حرکت کرد
باید مشکلشو حل می کرد...

123456789987654321
987654321123456789

های مای لاولیز×.×

پارت چطور بود؟

هری ندونسته یه کارایی می کنه که... 😹
ولی خب از کجا بدونه یکی دائم داره نگاش می کنه؟😹

مرسی که ووت و کامنت می زارید:>❤

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

835K 2.7K 56
all my favourite larry stylinson fanfics:))
15.5M 471K 32
"We can't do this." I whisper as our lips re-connect, a tingling fire surging through my body as his hands ravage unexplored lands; my innocence di...
13.2M 532K 57
"Have you tried turning it off and back on again?" •• Christian Ivonov, CEO of Ivonov enterprises, had always been the best at fucking things up. Whe...