Age Of Extinction[L.S]

By harold_iran

4.7K 379 245

من هرگز به تو آسیب نخواهم زد چون تو در قلب من هستی ‌ و اگر به تو اسیب بزنم به خودم آسیب زده ام و خواهم مرد ای... More

مقدمه
*1*
*2*
*3*
*4*
*5*
*6*
Cast
*8*
*9*
*10*
*11*
*12*
*13*

*7*

230 23 27
By harold_iran

من این چپتر و چند چپتر بعد رو درحالی که آلبوم والز رو استریم میکردم نوشتم و میدونم ربطی نداره بهشون ولی خب برام جذاب بود...شما هم میتونید استریم کنید و از وجود لویی و صدای فوق العادش باهم لذت ببرید...

...

هری:برو فروشگاه لوازم یدکی و این لیستو تهیه کن.

کاغذی که روی اون وسایل مورد نیازش برای تعمیر لویی رو نوشته بود به لوکاس داد و تا کنار ماشین مشکی رنگ اون پسر همراهیش کرد.

لوکاس:نکنه واقعا فکر کردی میتونی تعمیرش کنی؟اون که یه قطار اسباب بازی نیست.

هری:آره نیست ولی خیلی مهمه.

لوکاس:آره اما برای کی مهمه؟

پرسید و در ماشینش رو باز کرد ولی سوار نشد تا ببینه هری چی میگه.خب لویی مهم بود،برای کی مهم بود؟خب برای...برای هری مهم بود چون...چون اون یه تبدیل شونده بود.آره مطمئنا همینه.

لوکاس:تو تا ابد نمیتونی یه موجود فضایی رو توی اون طویله قایم کنی...آخرش پیداش میکنن و دوست دارم بدونم اون موقع میخوای چیکار کنی.

هری:میشه آروم باشی.

لوکاس:دلم میخواد اما با لوله‌ی یه توپ کوبیدن تو سرم.

کاغذ توی دستش رو روی صندلی کنار راننده انداخت و خم شد تا سوار شه اما ناگهان سرش رو بالا آورد جوری که انگار چیزی رو به یاد آورده که باید بگه.

لوکاس:اگه تو رو خورد اون ماشین مال من میشه.

به وانت هری اشاره کرد بعد نشست و در ماشین رو محکم بست.

هری خم شد و از شیشه صندلی کنار راننده سرش رو کمی برد داخل

هری:اون منو نمیخوره...مگه النوره؟

لوکاس:نمیدونم...شاید باشه؟

بعد از این حرف هری سرش رو بیرون آورد.لوکاس هم استارت زد و ماشینش راه افتاد و از خونه دور و دورتر شد.

هری دوباره به سمت لابراتور تحقیقاتی رفت.نایل اونجا بود و بدون هیچ ترسی با لویی حرف میزد.

نایل:اینطوری.

هری درست نمیدید اون دونفر دارن چیکار میکنن ولی وقتی لویی انگشت وسط دست فلزی‌اش رو بالا آورد و نایل شروع کرد به دست زدن فهمید قضیه چی بوده.

نایل:من به تو افتخار میکنم لویی...اینو به هری نشون بده.

مشخص بود که اونا هنوز متوجه حضور هری نشده بودن.هری خواست چیزی بگه تا به برادرش بفهمونه نباید این چیزا رو به لویی یاد بده و بدتر...از اون بخواد اینو به هری نشون بده ولی حرف لویی باعث شد ساکت بمونه.

لویی:نه...من اینکارو نمیکنم.

لحنش زیاد دوستانه به نظر نمیرسید.

نایل:اوه...باشه باشه نخوری منو.

لویی:ولی شاید بتونم به لوکاس نشونش بدم.

کمی بعد صدای خنده نایل و لویی بلند شده بود و هری خوشحال بود که اونا باهم خوب کنار اومدن ولی باید بعدا به نایل بگه که حق نداره به لوییِ اون...آممم یعنی منظورش اینه که...هیچی ولش کنین.نایل حق نداره به لویی فحش یاد بده.

هری:آممممم...شما دارین چیکار میکنین؟

گفت و نزدیک تر شد.نایل یکم از لویی فاصله گرفت و با یه لبخند بزرگ گفت

نایل:اون خیلی خفنه هری...خوشحالم که به حرف لوکاس گوش ندادیم و تحویلش ندادیم.

"ندادیم"؟حالا اون پسر خودش رو با هری جمع میبست؟کاش فقط لویی بود و اون لحضه‌ای که با لوکاس ازش میخواستن اون رو تحویل دولت بده ببینه.

لویی:لوکاس میخواست منو به کی تحویل بده؟

هری به چهره گیج ربات قشنگ چشم آبیش نگاه کرد و توی دلش اعتراف کرد ربات ها میتونن بی اندازه‌کیوت باشن...کیوت و زیبا...

نایل:دولت.

قبل از اینکه هری بتونه دروغی تحویل اون چشم آبی کیوت بده نایل گفت و باعث شد هری یکم اخم کنه.

هری:اون دیگه تموم شده لو و الان لوکاس با تو مشکلی نداره.

گفت و از پله ها بالا رفت تا بتونه به سر لویی برسه.درسته اون نشسته بود ولی هنوز هم بلند بود.

لویی:مگه لوکاس با من مشکل داشته؟

دوباره اون چهره گیج و کیوت... حقیقتا در اون لحضه هری خیلی تلاش کرد تا کله بزرگ رباتش رو نگیره و لپ های فلزیش رو فشار نده.

نایل:آره اونم مشکلات زیاااد.

هری:خفه شو نایل و فقط یکی از اون آچار هایی که اون پایینه رو به من بده.

فریاد زد و یکم خم شد تا آچاری که نایل به طرف بالا پرتاب کرده بود رو بگیره.

لویی:میخوای چیکار کنی؟

سرشو به سمت چپش جایی که هری روی بالاترین پله ایستاده بود چرخوند.

هری:همون کاری که قرار بود از اول انجام بدم...میخوام تعمیرت کنم.

سر لویی رو دوباره در حالتی که قبلا بود قرار داد و سعی کرد همون قسمتی که اون قبلا در آورده بود رو بررسی کنه.

نایل:هری...

اون پسر مجبور بود تقریبا داد بزنه تا صداش از اون پایین به هری برسه.

هری:هوم؟

نایل:امروز لوکاس یه برگه روی در خونه پیدا کرده بود که میگفت داریم خونه رو از دست میدیم.

هری:اوه عالیه...دوباره النور.

زیر لب گفت ولی صداش درحدی بود که لویی بشنوه.

لویی:النور کیه؟

گفت و سعی کرد دوباره سرش رو بچرخونه و به هری نگاه کنه ولی دست اون پسر مانعش شد.

نایل:اون یه عوضیه که میخواد خونمون رو بگیره.

لویی:هری رو اذیت میکنه؟

سرش رو پایین انداخت تا بتونه نایل رو ببینه ولی این زیاد طول نکشید چون هری دوباره سرش رو به حالت قبلی برگردوند.

نایل :آره.همیشه مسخره‌اش میکنه.

این حرف نایل باعث شد لویی انگشت وسط دست راستش رو بالا بیاره.

لویی:این برای النوره.

هری لبخند زد و با خودش فکر کرد چقدر خوب میشد اگه اون لولوخرخره بود تا با چشمای خودش ببینه چه چیزایی لایقشه.

لویی:هری چرا میزاری اذیتت کنه؟

اون دوباره سعی کرد هری رو نگاه کنه و باز هم مثل دفعات قبل موفق نشد.

هری:چقدر لجبازی لو...یکم صبر کن و سرت رو نچرخون.

لویی:پرسیدم چرا میزاری اذیتت کنه.

هری انگشتش رو روی یکی از قسمت های نورانی داخل سر لویی کشید و باعث شد اون آروم ناله کنه.

هری:من نمیزارم اذیتم کنه و دوبرابر کارهایی که میکنه عذابش میدم.

شونه هاشو بالا انداخت و دوباره به کارش ادامه داد.

نایل:لویی من حتما باید تورو با دوستام آشنا کنم مطمئنم خیلی ازشون خوشت میاد.

لویی با ذوق گفت

لویی:اوه البته.

هری دست از کار کشید و همینطور که برای برداشتن ابزارش پایین میومد گفت

هری:این اتفاق هرگز نمیوفته.

لویی:چرا؟

با لحن نا امیدی گفت و به هری که اون پایین توی جعبه ابزارش دنبال چیزی میگشت نگاه کرد.

نایل:چون اون دوست داره به همه دستور بده.

هری:من دستور نمیدم.

لویی:آره اون دستور نمیده.

چرا همیشه از هری حمایت میکرد؟اون فقط چند ساعته که وارد زندگیشون شده و از همون موقع با رفتارهای عجیبش هری رو بیشتر و بیشتر به خودش وابسته کرده.

نایل:لویی...اون همین الان گفت نمیزاره تو با دوستام آشنا شی بعد تو ازش طرفداری میکنی؟

هری وقتی وسایل مورد نیازش رو پیدا کرد دوباره بالا رفت و مشغول کارش شد.

لویی:نمیدونم.

هری:میدونی لو بدجوری ضربه خوردی.موشک از کنار منبع انرژیت رد شده.

سعی کرد بحث رو عوض کنه.

لویی:اون جرقه حیاته...انرژی و حافظه ما داخلشه.

نایل از اون پایین گفت

نایل:تو اینارو یادته؟

لویی چندبار دستش رو روی محفظه نوارنی وسط قفسه سینه‌اش کشید...

لویی:فکر نکنم همه اطلاعاتم پاک شده باشه.

هری:همینطوره...همه اطلاعتش پاک نشده ولی بخش زیادیش به دلیل آسیب زیاد از بین رفته که به مرور زمان و با دیدن نشونه ها یا حتی شنیدن اسم های آشنا برمیگرده چون حافظه اونا خیلی قویه.

نایل:جالبه...

اون پسر زیر لب گفت و به میز کنارش تکیه زد.

هری:ببین نایل ما باید از لو محافظت کنیم و این محافظت شامل این میشه که به دوستات خبر ندی اون اینجاست...هیچکس نباید از وجود لویی توی این خونه اگاه بشه.

نایل:ولی دوستای من قابل اعتمادن...

هری:دیگه هیچ کس قابل اعتماد نیست.

گفت و برای آخرین بار به سر لویی که حالا دیگه کاملا خوب شده بود نگاه کرد و با رضایت لبخند زد.

نایل:تموم شد؟

هری همینطور که از پله ها پایین میومد سرش رو تکون داد.

هری:فعلا آره...

نایل:خوبه پس فکر کنم بتونم بشورمش چون واقعا کثیفه.

هری:اوه به نظر من که خوبه البته اگه لویی موافق باشه.

به سمت اون چشم آبی چرخید و گفت

هری:تو موافقی لو؟

لویی از جاش بلند شد و گفت

لویی:معلومه که موافقم.

هری:خوبه پس تا تو و نایل یه حموم توی حیاط داشته باشین منم ناهار رو اماده میکنم.

بعد از این حرف از در لابراتور خارج شد و به سمت خونه رفت.

~~~

"آقای اسپراوس...آقای اسپراوس بیدار شید."

چشمانش رو باز کرد و چند بار توی تختش چرخید ولی وقتی خواست دوباره چشمانش رو ببنده صدا دوباره تکرار شد.

"آقای اسپراوس لطفا بیدار شید."

با بی میلی سرجاش نیم خیز شد و چندبار چشمانش رو مالید.

کول:چه خبر شده؟

خدمتکاری که اینبار میتونست چهره‌اشو ببینه به سمتش اومد و تلفن خونه رو به سمتش گرفت.

کول:به خاطر زنگ کدوم خری منو بیدار کردی؟

ربکا:آقای کاول تماس گرفتن و گفتن کار مهمی دارن آقا.مگرنه من جسارت...

تلفن رو از دست ربکا گرفت و اجازه نداد اون دختر بیشتر از این ادامه بده و با اشاره دست مرخصش کرد.

کول:بهتره خبرای خوب برام داشته باشی پیرمرد.

سایمون:حتما همینطوره کول عزیزم.

کول میتونست از پشت تلفن هم پوزخند چندش آور اون مرد رو ببینه.

کول:فکر نکنم بهت اجازه داده باشم منو کول صدا بزنی سایمون.

سایمون:البته آقای اسپراوس عزیز هرطور شما راحت باشین.

اون مرد واقعا کول رو عصبانی میکرد ولی سعی کرد آروم باشه و با لحن همیشگی‌اش گفت

کول:من وقت ندارم...زودتر کارت رو بگو.

سایمون:فکر کنم کسی رو پیدا کردم که ما رو به چیزی که میخوایم میرسونه.

کول:ما؟

سایمون:البته شما ولی فکر کنم سهم من رو نباید فراموش کنید.

کول:کی میتونه هسته رو برام بیاره سایمون؟

بی توجه به حرف سایمون گفت و از روی تختش بلند شد.

سایمون:عجله نکنین.اون در ازای هسته چیزی هم از شما میخواد.

کول:من هم نگفتم هسته رو مفت و مجانی ازش میگیرم.فقط بگو چقدر میخواد.

سایمون:اون پول نمیخواد.

کول در اتاقش رو باز کرد و همینطور که بیرون میرفت گفت

کول:خب...چی میخواد؟

سایمون:همون چیزی که همه ما میخوایم.

اون مرد واقعا نمیفهمید داره با کی حرف میزنه یا میفهمید و به خودش جرعت میداد با حرف هاش باعث شه کول دوبار یک سوال رو تکرار کنه؟

کول:ببین سایمون من حوصله ندارم باهات بیست سوالی بازی کنم یا برای من حرف های فلسفی بزنی پس یبار مثل آدم توضیح بده اونی که میخواد اون هسته کوفتی رو به من بفروشه کیه و چی میخواد.

سایمون:باشه باشه عصبانی نشو...الان میگم.

کول:زود باش پیرمرد که خیلی وقت نداری.

از پله ها پایین رفت و روی یکی از کاناپه ها نشست.

سایمون:اسمش لاک دونه.یه تبدیل شونده‌است ولی نه اتوباته نه دیسپتیکان و معلوم نیست برای کی کار میکنه،خودش میگه بهش قول هوش انسانی رو دادن ولی بعد از اینکه براشون کار انجام داده به قولشون عمل نکردن.

با دست اشاره کرد تا جعبه سیگارش رو بیارن.

کول:ادامه بده.

سایمون:اون الان دیگه هوش انسانی نمیخواد و فقط اومده تا پرایم رو شکار کنه ولی پیداش نمیکنه.

خدمتکار جعبه سیگار رو به کول داد و بعد از تعظیم کوتاهی از رئیسش دور شد.

کول:واقعا نمیفهمم چرا اون اینقدر برای همه مهمه.

سایمون:جوری نگو که انگار برای تو مهم نیست.همه میدونن خودت به شخصه یه تبدیل شونده مثل آپتیموس پرایم طراحی کردی...کم پیش میاد کول اسپراوس خودش دست به کار شه.

و دوباره اون لحن مسخره.کول سیگاری که فقط یک پک بهش زده بود رو توی دستش فشرد و به سوزشی که ته دستش حس کرد توجهی نکرد.

کول:اون از "من" آپتیموس رو میخواد؟

گفت و حواسش بود روی کلمه من تاکید کنه.

سایمون:آره...به نظرم عادلانه‌است.هم تو به چیزی که میخوای میرسی هم اون.

کول:ولی من نمیتونم آپتیموس پرایم رو پیدا کنم...اصلا فکر نمیکنم زنده باشه.

حقیقتا کول خیلی درمورد آپتیموس تحقیق کرده بود و خیلی دلش میخواست اون رو داشته باشه و حاضر بود به خاطرش هرکاری بکنه ولی وقتی فهمید پرایم در مکزیک با یک ضربه کشنده زخمی شده برخلاف خیلی ها که میگفتن اون زندست باور کرد اون مرده و برای خودش آپتیموس پرایم جدیدی طراحی کرد.آره اون به پرایم اهمیت میده بیشتر از هرکس دیگه‌ای،ولی معتقده اون اتوبات نابود شده.

سایمون:اون زندست ولی فرار کرده و ناپدید شده تو به کمک واحد نسیم قبرستان میتونی پیداش کنی.

اگه کول پرایم رو پیدا کنه اون رو به لاک دون‌میده؟به خاطر اون هسته؟انتخاب سختی نیست ولی اگه پرایم زنده باشه چی؟نه کول دیگه یه پسر بچه احمق نیست...پس چرا...نه کول دیگه به این چیزا فکر نمیکنه.هسته و موفقیت شرکتش از هرچیزی مهم تره.

کول:"اگه"آپتیموس...یعنی همون پرایم زنده باشه میگیرمش و به اون احمقی که گفتی تحویلش میدم اما اگه به هسته نرسم بد میبینین.هم تو هم اون لاک‌دون.

سایمون:تو فقط پیداش کن...نگران هسته نباش.

بعد از این حرف کول بیشتر صبر نکرد.تلفن رو قطع کرد و اون رو روی میز مقابلش انداخت.اون دیگه به آپتی...یعنی همون پرایم فکر نمیکنه و فقط پیداش میکنه و در ازاش هسته‌اش رو تحویل میگیره فقط همین...

×××

حرفی ندارم...یعنی حرفی برای گفتن باقی نذاشتین اما بدونین ی نفر اینجا منتظره تا شما انگشتای ظریفتون رو تکون بدین و افکار سرگردونی که درمورد این فف توی سرتون دارین رو تایپ کنین و نوک انگشت اشاره تون رو روی ستاره‌ای ک اون پایین میبینین بزنین و نارنجیش کنین تا ببینه و ذوق کنه.

Keep your beliefs to yourself & Treat people with kindness💚💙

Love u all♡

PRI & MHSHID

Continue Reading

You'll Also Like

MAITEA By nana

Fanfiction

13.9K 1.3K 16
خلاصه: جونگکوک پسر 17 ساله‌ایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Com...
94.4K 14.6K 33
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
49.5K 6.1K 25
کیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کام...
27.6K 2.7K 51
پدر های جونگ‌کوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگ‌کوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگ‌کوک که هوش و آی کیوی بالا...