Bad Moon[BxB](persian Transla...

By phoenix852

9.2K 1.3K 505

*بهترین داستان تخیلی سال ۲۰۱۸ *رتبه ۱ فیکشن گی *برنده جایزه بهترین داستان واتپد در سال ۲۰۱۹ در پس فرار از گرگ... More

Chapter0:خلاصه
Chapter1: آدم بدا
chapter2:خوشبخت
chapter3:همدم
chapter4:پسر ها
chapter5: ظریف
chapter6:سنگ قبرها
chapter7:شیرینی های خامه ای
chapter8:فیلیپ
Chapter9:رزی
Chapter10:تَپ تَپ
Chapter11:چای
Chapter12:خرزهره
Chapter13:فلیکس
Chapter14:فلورا
Chapter 15:بچه آهو
Chapter16:بیمار
Chapter17:زهر
Chapter18:ترسیدن
Chapter19:ببخشید
Chapter20:زمزمه ها
Chapter21:نعمت
Chapter22:مال من
Chaper23:فلَپ جک
Chapter24:شمع
Chapter26:درخشش
Chapter27:گناهکار
Chapter28:اُلیویا
Chapter29:شفاف سازی
Chapter30:قرارداد
Chapter31:ضعف
Chapter32:عشق بد
Chapter33:خورشید
Chapter34:شکستن
Chapter35:زیا
Chapter36:وِرد
Chapter37:سرسخت تر
Chapter38:محافظت
Chapter39:رز ها
Chapter40:لئو
Chapter41:حواس پرتی
Chapter42:خون
Chapter43:تباه
Chapter44:دیلن
Chapter45:آنا
Chapter46:ضرورت
Chapter47:فرار
Chapter48:تیرها
Chapter49:چنگال ها
Chapter50:شکست ناپذیر
Chapter51:هیولاها
Chapter52:هوای سرد
Chapter53:متفاوت
Chapter54:ماه بد
Chapter55:جنین
Chapter 56:جیلین
Chapter57:ملکه
Chapter58:حیوانی
Chapter59:دندانها
Chapter60:کابوس ها
Chapter61:کوسه
Chapter62:صادق
Chapter63:تپش قلب
Final Chapter:آدم خوبا
🌜Bad Moon 2🌛

Chapter25:ایمانی

90 20 0
By phoenix852

وقتی دوران جنینی به ششهایش رسید،انطور که جیلین فکر میکرد،دردناک نبود.درد ان مانند برنشیت
(اماس نایژه)ای بود که جیلین در دوران دبیرستان گرفته بود.و یا اولین بار که سیگار کشید را یادش می انداخت.وقتی نفس میکشید خس خس میکرد،و سینه اش میسوخت و میگرفت.ولی برای یک هفته و نیم گذشته تنها کاری که جیلین کرده بود،خوابیدن بود.

کوانتین مانند پرستار آنکال بالای سرش بود.چای گیاهی دم میکرد و دارو را به کاناپه ای که اکثر اوقات انجا ولو بود،میاورد.

جیلین در عوض طبقه پایین میخوابید،جایی که به اشپزخانه نزدیک بود و لازم نبود ریسک کند و نیمه شب از پله ها بیفتد.و هر شب یکی از خدمتکاران جوان موظف بود سری به او بزند تا اگر چیزی نیاز داشت،در اختیارش بگذارند.

انها سه نفر بودند،که هنگام شب انجا می ماندند.جیلین به ندرت اطراف خانه میدیدشان.این خدمتکاران بیشتر وقتشان را در باغ وسیع می‌گذراندند.میوه و سبزیجات تازه رسیده را جمع کرده و گیاهان پژمرده را از گلدان‌هایشان در میاوردند.

یکی از ان سه نفر،کسی بود که هر شب به جیلین سر میزد_کوچکترینشان.دختری لطیف با چشمان خاکستری که زیرشان گود افتاده بود.او به جیلین گفت که خانواده سیگوارد از خیابان ها‌‌ جمعش کرده و با او خیلی خوب رفتار کرده بودند و در عوض کارهای خانه را به او سپرده بودند.او برای جیلین یکجورهایی یاداور الیویا بود_طوری که پوستش چین خورده بود و اعماق چشمانش تاریک بود.

با اینحال دختر شیرینی بود.همیشه لیوان خالی جیلین را پر از اب میکرد،حتی اگر تشنه‌اش نبود. جیلین چند بار اسمش را شنیده بود،لیلابث.او تنها خدمتکاری بود که هنگام شب وظایفش را کنار میگذاشت تا بر خانه و تمام وسایل ان نظارت داشته باشد.

جیلین با خود فکر کرد شاید او بیخوابی دارد.و یا شاید صدای زو زو درختان بید بیدارش نگه میدارد همان دلیلی که وقتی خودش شب اول انجا خوابید، نمیتوانست چشم روی هم بگذارد.ولی لیلابث درباره خودش زیاد صحبت نمیکرد. بیشتر گوش میداد.

چیز عجیبی در رفتارش وجود داشت.طوری که در خانه پرسه میزد،وقتی که نیاز بود سریع پیدایش میشد و سپس در یک چشم به هم زدن ناپدید میشد. چیز عجیبی بود ولی جیلین حالش را دوست داشت.

سپس شب دوم کوانتین ناپدید شد.شبی که کلا تا چهار صبح خانه نیامد.

جیلین ان شب روی کاناپه خوابیده بود تا اینکه صدای رو مخ جغدی بیدارش کرد.کوانتین با ردی از مستی وارد خانه شد،ولی جیلین از او استقبال نکرد.خودش را به خواب زد.چشمانش را محکم بست و به صدای کلید های کوانتین و سپس پاشنه هایش موقع راه رفتن گوش داد.

او نفسش را حبس کرد و منتظر ماند،زمانی که مرد مستی خودش را از پله ها بالا کشید و به ته هال رسید و با صدای رسایی درهای سنگین اتاقش را باز و با اکویی ان را بست.

و سپس شروع به نواختن ان اهنگ کرد.همانی که کوانتین قبلا هم یکبار نواخته بود.ولی اینبار غمگین
تر از ورژن اصلی خودش بود.هر نوتی بلند تر از قبلی نواخته میشد و کلید اشتباهی فشار داده میشد_مثل جعبه موسیقی قدیمی و زنگ زده که چرخ دنده هایش ارام تر حرکت میکردند.

تو درخشش منی...تنها درخشش من.
You are my sunshine..my only sunshine

وقتی که ملودی ان با دیوارهای امارت سیگوارد یکی شدند،بدن جیلین نیز با ان همراهی کرد.مطمئن نبود چرا ولی انگار هر کلید و هر نوتی که نواخته میشد برای یک دلیل بود.انگار انها قطعاتی از کوانتین بودند که گم شده بودند.قطعاتی که نیاز بود تا پازل را کامل کند.ان قطعات آنا بودند.

لیلابث کمی پس از ان از اتاقش بیرون امد.انگار موسیقی کوانتین او را فرا خوانده باشد.جیلین نگاهش کرد که در اتاق نشیمن میخزید و تک تک شمع های لیسا را خاموش و مثل همیشه لیوان خالی جیلین را که ته میز بود پر از اب کرد.سپس قبل از انکه برود جیلین از او دلیل نواختن کوانتین را پرسید.

برای لحظه ای،لیلابث طوری به نظر میرسید انگار میخواست به او بگوید ولی به جای ان با ناخنش به لیوان ضربه زد و با لبخندی گفت"قبلا ها خیلی زیبا میزد"

این اخرین باری بود که جیلین با او صحبت میکرد
ولی حالا از گوشه اتاق به جیلین نگاه میکرد.و لبهایش رنگ پریده اش وقتی داشت خاک شومینه را تمیز میکرد، به لبخندی باز شد.به نظر میرسید لیلابث همیشه فقط لبخند های کوچک میزد.

در روزهای عادی،بقیه زودتر از ده بیدار نمیشدند،
ولی امروز صبح فرق میکرد،در باز شد و فلیکس با پوتین های گلی و خون روی لباسش که ان را به سینه اش چسبانده بود،وارد شد.الکس در زمان بدی بالای نرده ها بود.دهان او باز ماند.

فلیکس قبل از انکه الکس بتواند حرفی بزند،گفت."اروم باش،" از شر ژاکتش خلاص شد و پیرهن خیس را روی زمین انداخت.جیلین از روی کاناپه هم میتوانست بوی مس را حس کند"یه گوزن بود"

الکس بعد از ان شروع به غر زدن کرد "چرا این شکلی میری بیرون اخه؟"و فلیکس به سمت پله ها رفت"تو یه ابلهی فلیکس؟نه_بزار تصحیحش کنم، چون من از قبل هم میدونستم ابلهی!ابله بودن رو تمومش کن"

فلیکس غر زد "از سر رام برو کنار، من تو این دو
هفته پیدام نشده بود"

"ولی_خبری شده؟"الکس کنار رفت"ردی ازشون هست؟کلا چیزی هست؟"

"نه،الان دیگه بزن به چاک"

جیلین صدای کوبیده شدن در را شنید و سپس صدای دوش طبقه پایین امد. با فکر کردن به ان کمی احساس گناه میکرد.تمام این مدت فلیکس بیرون از خانه مراقب مادرش،دوستانش و خانواده اش بود_وقتی که او اینجا جا خوش کرده و زندگی لاکچری ای داشت.

درست همان لحظه صدای ارام کوانتین درون هال پیچید"فلیکس برگشته؟"

الکس حتما با سرتکان دادن جوابش را داده بود چون جیلین بعد از ان دیگر چیزی نشنید.نه تا اینکه کوانتین در حالی که داشت دکمه های پیراهن بازش را می بست پایین امد.دو هفته با او زندگی کرده بود ولی هنوز هم یکجورهایی به این حالت کوانتین عادت نداشت.

"حالت چطوره؟"کوانتین اخرین دکمه اش را بست و انگشتان ارامش را به سمت او گرفت"بزار ببینمش"

جیلین دستش را از زیر پتو بیرون اورد و چشمش را از انگشتانش گرفت.از کمتر از یک هفته پیش شروع شده بود.در نوک انگشتانش.گوشت انگشتانش مانند افت سرمازدگی،سیاه شده بود.رنگ ان حال،تا مچ دستش رسیده بود.انگشتانش سفت شده بود ولی درد نمیکرد. کوانتین گفت دردشان وقتی به ماهیچه دوسر بازویش برسد شروع میشود.

"فقط وقتی اونا رو دیدی مجبوری قایمش کنی"

جیلین پرسید "کی رو دیدم؟"و انگشت بی حسش را مالش داد.

کوانتین لبخند زد و وقتی قلب جیلین لرزید به خودش فحش داد"مادرت،و دوستت.اسمش چی بود_"

"تیسپر؟"جیلین تقریبا بلند شد ولی گزگز پاهایش مجبورش کردند دوباره بنشیند"ولی من_دستم،کوانتین"

"یه کاریش میکنیم"

"کِی میتونم ببینمشون؟"

"هر وقت حالت یکم بهتر شد،خودم میبرمت خونه" کوانتین روی میز جلوی جیلین نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت که به معنی عصبی بودنش بود" مجبور نیستی با من برگردی،ولی به نظرم باید درباره اینجا موندن فکر کنی،پیش ما،برای یه مدت"

جیلین پرسید "واقعا؟ ولی فلیکس گفت هیچ ردی از مامورای اکتشاف نی_"

کوانتین گفت "برای همین نگرانم، هیچوقت به همین راحتی تسلیم نمیشن.یه اتفاقای داره توی شرق میفته.تا وقتی که ازش سر در بیارم،میخوام نزدیکم باشی"

وقتی جیلین کار زیادی چز تلویزیون دیدن نداشت
روزها خیلی ارام میگذشتند.کوانتین نزدیک های شش از خانه بیرون رفت.با همان کت شلوار شسته رفته اش. وقتی جیلین پرسید برای چه بیرون میرود جواب داد "کار"و از در جلویی با لبخندی جذاب خارج شد.

هر ساعت که میگذشت،به نظر میرسید سیاهی دستش داشت بیشتر میشد،وقتی نُه شد،زخم به ساعدش رسیده بود.فقط تیرگی نبود بلکه اَشکالی نیز داشت. ساختمان تمام دستگاه های فرعی اش.او میتوانست ان را بچرخاند و ببیند که چگونه استخوان هایش در حال تغییر بود.چگونه بند های انگشتانش مثل تیغ بیرون زده بودند.چطور پوستش فرو رفته و زردپی های درون دستش انقدر رشد کرده بودند که قابل دیدن بودند و پوستش را برجسته کرده بودند.از انسان بودن به دور بود.خیلی دور از ان.

او غرق در نور تلویزیون بود که صدای ناگهانی ای شنید. ارام مثل صاعقه ای از دور.جیلین چرخید.لگد زد و خودش را به دور ترین نقطه از پنجره کشید.از پشت انها،او چیزی جز شب را ندید.ولی جیلین میتوانست ان را بشنود.همان صدایی که او ان شب در کتابخانه شنیده بود.همان شبی که فلیکس و کوانتین برای نجاتش امده بودند.صدای کلک کلک کشیده شدن پنجه ها روی چوب.

چشمانش با هر صدا تکان میخوردند.او به بالکن خزید و درست از کنار پنجره خیس گذشت.صدای کلیکی از در جلویی امد و پس از ان سکوت گوش جیلین را پر کرد.و سپس ضربه سنگینی به چوب وارد شد_نه اینکه کسی در را محکم زده باشه،اینکه کسی یا چیزی خودش را محکم داخل پرت کرد.

جیلین پرید "ف_فلیکس؟" لحظه ای که در با لرزش باز شد،گرگ سیاه داشت تبدیل میشد.جیلین او را هنگام پایین امدن از پله ها ندیده بود_تبدیل شدنش را نشنیده بود.ولی فلیکس انجا بود و به سمت ان مزاحم می غرید و زوزه میکشید.او با پاهای عقبش پرید و خودش را در هوا انداخت،ولی گلویش  توسط دستی گرفته شد و به تقلا افتاد.

جیلین میتوانست حلقه طلایی درخشان دور دستی که گردن فلیکس را گرفته بود ببیند.او با یک ناله خفه ازاد شد سپس نقش زمین شد.مانند افتی به گوشه ای افتاد. او به خودش پیچید و خزها و چنگال هایش از بین رفتند.و به شکل یک مرد لخت درامد.جیلین میتوانست قبل از انکه رکابی خیس فلیکس را ببیند بوی خون را حس کند.

جیلین از سرجایش بلند شد و تلاش کرد سیاهی دستش را زیر استینش پنهان کند.این میتوانست کارش را بسازد_میتوانست به همه ثابت کند او چیست. این همان چیزی بود که ماموران از همان ابتدا میخواستند، مدرک برای اثبات اینکه چه چیزی درونش وجود داشت.او دلیلش را نمیدانست.ولی انها لیچوند میخواستند و با دیدن دستش ،میتوانست کار یک لیچوند ساخته شود.

فلیکس از جایش بلند شد و یکی از دستانش را با دهن کجی گرفت.او به زنی نگاه کرد که حال در استانه ایستاده بود.درست به خونی و لختی خودش "ایمانی" فلیکس نام او را مانند فحشی به زبان اورد "اینجا چه غلطی میکنی تو؟"

چشمان تیره او به جیلین برخورد کرد و جیلین حس کرد نفسش در ششهایش گیر کرده است.هیچگاه زنی به این زیبایی ندیده بود.

پوستش خیلی تیره بود،شب تقریبا او را درخود غرق کرده بود.نور بنفش تقریبا طبیعی را نگه داشته بود که جیلین را به یاد سدی وقتی که در مهمانی زیر نورها میرقصید،می انداخت.ولی هیچ تابلویی نمیتوانست به این زن کمک کند_او چیز فانتزی ای بود.

او دور گردن بلند و باریک خود طلا بسته بود،قطعات زنجیره ای طلا به شکل شالگردن در امده بودند.همان استایل گوشهایش را پوشانده بود و انگشتانش با ردیف های از انگشتر پر شده بودند.و ناخن خاکستری ای روی یکی از انگشتانش باقی مانده بود.

به نظر نمیرسید زن از لخت بودن خود اذیت شده باشد. نور ماه به خمیدگی و منحنی های بدنش میتابید و مانند کریستال روی ان میدرخشید.چشمانش به طور اتشین روی دست جیلین مانده بود و داشت ناخنش را میکند.

"سلام فلیکس،میبینم که جنینیش شروع شده"

فلیکس خودش را بلند کرد.خون از نوک انگشتانش میچکید و روی زمین کنار پایش می افتاد.جیلین در جایی که ایستاده بود خشکش زد،داشت لیلابث را تماشا میکرد که از اتاقش بیرون امد.رفتارش به خشکی همیشه بود.

"اروم باش،"کلمات از دهان فلیکس بیرون امد و به سمت جیلین نگاه میکرد"این،از اونا نیست"

ایمانی پرسید "منظورت مامورای اکتشافه؟" و روی یک چاله خون قدم گذاشت. به سمت پلکان رفت و رد پاهایش با هر قدم روی زمین میماند.نرده را با کمی پشیمانی از گندی که زده بود گرفت.

الان جیلین میدانست که چرا فرش قرمز بود.

"من یکم چای دوست دارم،"وقتی اخرین پله را بالا رفت صدا زد"ترجیحا یه چیز گرمسیری"سپس به حمام طبقه بالا رفت

جیلین داشت میلرزید،شاید به خاطر باد سردی بود که به امارت سیگوارد هجوم اورده بود.یا شاید به خاطر دیدن تغییر دادن برای دومین بار در زندگی اش.

جیلین پرسید "داره کجا میره؟"جیلین پرسید و لیلابث را نگاه کرد که با حوله ای در دستش امد.او ان را به فلیکس داد و فلیکس خون را از روی صورت و سینه لختش پاک کرد.

فلیکس گفت "حموم،این کار همیشگی شه،به شکل گرگ میاد و منو اینجوری پرت میکنه،فک کنم فقط از ری‌اکشنم لذت میبره"

پاهای چیلین ضعیف شدند.او به دنبال جایی برای نشستن گشت،خودش را روی لبه صندلی عتیقه ای انداخت"چرا اینکارو میکنه؟چرا مثل گرگ میاد؟"

فلیکس توضیح داد "ایمانی به صورت گرگ زندگی میکنه، یه دونده است. دیوونه ی اینه،تعجب نمیکنم اگه کل راهو از فنیکس تا اینجا دویده باشه"

"آریزونا؟"

"اری،'ایمانی لارو'ی بزرگ،الفای جنوب غربی"

"کل جنوب غربی؟"نفس جیلین برید"و_و تو چطور اینمه سریع تغییر کردی،تو_"

فلیکس گفت "با سالها تمرین،" و لبخند کوچکش تبدیل به پوزخند شد.زیاد پیش نمیامد جیلین بتواند سفیدی دندانهای او را ببیند"به هرحال،مطمئنم قراره به زودی کلی از اینا ببینی،وقتی یکیشون دربارت بفهمه،همه میفهمن.پس میدونی، خودتو اماده این اشفته بازار کن"

لیلابث و یکی دیگر از خدمتکاران ظرفی پر از اب و کف اوردند و حوله را درون ان خیس کردند و روی زمین خونی ای که فلیکس در ان تغییر کرد،کشیدند
جیلین به قیافه انها نگاه کرد_هیچکدامشان سوپرایز نشده بودند و هیچ یک نمیترسیدند.

"اونا؟"جیلین نگاهش را به فلیکس برگرداند "منظورت کیان؟"

فلیکس گفت "الفاها"و شروع کرد به خاراندن ریشی که در طول این مدت که در خانه نبود در امده بود "بعد از اون گرگهای دیگه ای هم هستن.و البته مامورای اکشتاف.که خودت دو تاشو دیدی.سه تا، اگه اونی رو که بیلی کشت هم اضافه کنیم"

جیلین پرسید "چرا؟" و دستش را روی پوست سیاهش کشید"اونا از جون یه لیچوند چی میخوان؟"

"اوه،فرزندم..."وقتی جیلین به پله ها نگاه کرد، ایمانی را دید که با حوله ای در اطراف سینه اش پایین میامد. موهای فر سیاهش خیس بودند و اب از انها روی زمین میچکید."تو موجود تاریکی هستی" با کش خودش موهایش را جمع کرد و بست،و به ارامی به پایین پله ها خزید و از کنار خدمتکاری که وظیفه پاک کردن لکه از فرش را داشت،گذشت."منظورم اینه که...تو که میدونی لیچوند چیه،مگه نه؟"

او درباره ان میدانست،ولی نمیدانست این در اصل چیست؟تمام چیزی که جیلین میدانست این بود که چیزی درونش وجود داشت.سرش را به معنی نه تکان و ان حس وحشتناک در گلویش را قورت داد.او زیاد به این زن اهمیت نمیداد

"بگیر بشین"ایمانی وقتی نزدیکتر شد پوزخند زد.
روی لبه کاناپه نشست و یکی از پاهای بلندش را روی دیگری انداخت.حتی پس از دوش گرفتن هنوز هم بوی خون میداد.

جیلین امر ایمانی را اطاعت کرد.ایمانی از فلیکس پرسید"به این زخما نگا کن، همینجوریشم شروع کردن به در اومدن.از کی شروع شده؟"

"چه بدونم،"_فلیکس چانه اش را خاراند_"دو هفته قبل؟"

"آاه،"ایمانی گردن بلندش را بیرون اورد و چانه اش را دردن دستش گذاشت"پس اون فقط یه بچه اس"

جیلین به فلیکس نگاه کرد،کسی که معمولا حالت صورتش هیچ تغییری نمیکند حال از قیافه اش عصبی بودن میبارید.گلویش به خاطر اب دهن قورت دادن های بی وقفه بالا و پایین میرفت.چشمان او به جیلین نگاه کرد.همان دو و نیم ثانیه تماس چشمی کافی بود که به اندازه سی دقیقه با جیلین صحبت کند.

فلیکس پرسید "چرا اینجایی؟ کوانتین بیرونه"

لیلایث با یک لیوان و قوری چای وارد شد. ان را روی میز قهوه جلوی ایمانی چید.چیزی مانند برگ چیده شده روی اب شناور بود‌

"خبرا زود میرسن.برا همین خودم شخصا اومدم ببینم" ایمانی چای را در دستش گرفت و بخار ان را فوت کرد "ماه بد(بد مون) داره میاد،فلیکس"

"ماه_"جیلین داشت شروع به پرسیدن میکرد که فلیکس حرف او را با نعره ای قطع کرد

"خودمون میدونیم،حواسمون هست"

"تا اونجایی که متوجه شدم شرق از اون دوتا گرگی که بازداشتش کردین خوشحال نیست"

"بازداش_"جیلین بار دیگر تلاش کرد.

فلیکس گفت "تا اونجایی که متوجه شدم شرق به کونمونم نی، داری ارتباطتتو با زیا خوب نگه میداری مگه نه؟"

"زیا؟"باری دیگر جیلین خود را وسط انداخت

"کارای شخصی من به تو هیچ ربطی نداره،فلیکس
ولی تو هم به اندازه من خوب میدونی که هیچ علاقه ای به وفاداری زیا ندارم"

محروم ماندن از مکالمه،جیلین را منفجر کرد"یکی به من بگه اینجا چه خبره!"

هر دو چشم به سمت او برگشتند و از فریادش گشاد شدند.صورت جیلین کمی داغ شده بود ولی دستانش را روی سینه اش گره زد و جرئت کرد بپرسد"ماه بد چیه؟"

ایمانی او را به سمت خود کشید و جیلین کنارش با بیشترین فاصله ممکن از او نشست. او پرسید "ادما هنوز باور دارن ما توی ماه کامل تبدیل میشیم؟"و چایش را به لبهایش نزدیک کرد

جیلین تیکه انداخت "ادما باور ندارن که شما وجود دارین،" و دوباره عصبانیتش برگشت.او لبش را گاز گرفت خودش را با یک نفس عمیق ارام کرد"ولی اره...اینم یه نظریه"

"خب اشتباه میکنن.ما هروقت ازمون استقبال بشه تبدیل میشیم.ماه اختیار ما رو داره و توی کامل ترین ماه، تبدیل شدنمون خوش تره.از زمان خلقت مجددمون بهش میگیم رضایت.توی بازی خودمون و توی قلمرو خودمون تبدیل میشیم و شکار میکنیم و میکشیم،ولی بعد نوبت میرسه به گونه تو..."ایمانی کلمه را که انگار مزه بدی داشت،ادا کرد.

فلیکس با تهدید غرید ولی ایمانی ادامه داد

"گونه شما صلاحیت شکستن جنین تون رو توی شب عادی یا حتی اگه مهم باشه توی ماه کامل نداره.هیولای وجودت فقط توی ماه عالی(سوپر مون)میاد بیرون. به دلیلی بهش میگیم ماه بد"

فلیکس دندان غروچه کرد. "ایمانی،"

"چون ماه بد،چه بخواد خون بریزه چه تندخویی کنه، شیطان رو پرورش میده"

فلیکس دوباره غرید"محض رضای خدا،خفه خون بگیر"

"این همیشه گیجم میکنه فلیکس،نوع حرف زدنت با مافوقت"ایمانی چانه اش را بالا گرفت. چایش را پایین گذاشت و از روی کاناپه بلند شد "مثل اینکه کوانتین باید زیردستشو یکم ادب کنه"

جیلین دید که فک فلیکس گره خورد

"نزار قمر دربارش چیزی بفهمه،فلیکس"ایمانی از کنار میز گذشت و جیلین موقع رد شدن او پلک زد. قدرتی در او وجود داشت که جیلین را میترساند. میترسید چون از نیت واقعی ش خبر نداشت.

"حواسمون هست،"کلمات فلیکس قوی بودند،و وقتی که بلند شد تا ایمانی را بدرقه کند،جیلین دنبالش رفت. ان زن اعصابش را خرد کرده بود و نزدیک فلیکس بودن برایش کمی امن تر بود.

لبهای ایمانی به لبخندی باز شدند"تا اونجایی که میدونی،" جیلین نگاهش کرد در چارچوب در ایستاد و حوله اش را باز کرد"من یه مدت توی شهرم،به کوانتین بگو بیاد سراغم"سپس بیرون رفت.

در قدم دوم او روی بالکن به شکل گرگ ایستاده بود. مانند گرگی بود که گوشت خود را درست جلوی چشمش پاره کرده بود.درست مثل تغییر ادواردو
ولی زیبایی بیشتری در او وجود داشت.در تماشای تغییر شکل استخوانهایش و بیرون زدن انها از پوستش.وقتی روی زمین پر از خون که قطره های ان مانند شبنم از درخت میریختند خرامید،جیلین دیگر ان زن زیبا را نمیدید.او یک هیولا با خزهای نقره ای و چشمان خاکستری درخشان بود.گرگی که از خون خود خیس شده بود.

او برگشت و برای لحظه ای به جیلین نگاه کرد و سپس نگاهش را به افق،جایی که ماه از پشت درختان دیده میشد گرفت.

سپس در چند لحظه کوتاه، رفته بود.

Continue Reading

You'll Also Like

3.1K 264 37
این بوک شامل سناریو و وانشات از گروه‌های مختلفه (در حال آپ)
{...Rhodante...} By fiyu97

Historical Fiction

275 106 11
✾ #Rhodante Couple:chansoo....layhun.... ⚜ خلاصه: پارک لویی که علی رغم مخالفت خانوادش رشته‌ی تاریخ رو برای درس خوندن انتخاب کرده حالا به عنوان دانشجو...
2.4K 906 13
سونگچول و جونگهان حدود یک ساله که از هم جدا شدند ،و تنها فرزندشون اونها رو با هم جمع میبنده آیا احتمال وجود داره که عشق دوباره در دلشون شکوفا شه؟ ...
177K 37.4K 54
[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب تو...