پارت بیست و چهارم
-بکهیون! انقدر از سر و کول من بالا نرو و مثل بچه ی آدم بگو چه مرگته!
لوهان در حالی که با عصبانیت این جمله رو به زبون آورده بود، سعی کرد دست بکهیون رو از صورتش کنار بزنه و روی کتاب کمیک جذابش تمرکز کنه. ولی پسر بزرگتر به هیچ عنوان دست بردار نبود:
-حواست هست هیونگ گفتن از دهنت افتاده بچه پررو؟ قدیما یه ابهتی داشتم، یه احترامی میذاشتی، حالا همونم نصیبم نمیشه؟ بشکنه این دست که نمک نداره! این روزا اگه من واسهت خوراکی نیارم که از گرسنگی تلف میشی! از اون خرس دو پا هم که هیچ کاری برنمیاد. مثلا قراره مواظبت باشه؟
لوهان که واقعا اعصابش داشت خورد میشد، کتابش رو کناری گذاشت و از حالت نیم خیز در اومد و صاف روی تخت نشست. رو به بکهیون کرد و با حرص گفت:
-خب باشه! هیونگ عزیزم، قبل از هر چیزی خواهش میکنم درمورد جونگین درست صحبت کن...
بکهیون چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و حرفش لوهان رو قطع کرد:
-دقت کردی خودش یه جوری با من حرف میزنه انگار تو رو ازش دزدیدم؟ چانیول مظلوم من مگه چه گناهی کرده که الآن با اون سیاهسوخته ی الدنگ گیر افتاده؟
این بار نوبت لوهان بود که چشم غره بره:
-چانیول مظلوم تو خودش جونگین رو کشوند برد بیرون! حالا میشه لطف کنی و بگی باید چیکار کنم که دست از سر کچل من بدبخت برداری و بذاری کتابم رو بخونم؟
بکهیون با خوشحالی از اینکه بالاخره به درخواستش توجه شده، نیشش رو باز کرد و جواب داد:
-دقیقا مسئله اینه که من ازت میخوام اون کتاب تصویری مزخرف رو بذاری کنار و دنبال من بیای!
لوهان فرصت نکرد بپرسه کجا دنبالت بیام، چون بکهیون بلافاصله بعد از تموم شدن جملهش دستش رو گرفته بود و به سمت کمد لباسها کشیده بودش و بعد، با عجله و بدون توجه به رنگ بندی، شلوار جین و تیشرت آستین بلندی کشید بیرون و پرت کرد سمت لوهان. در حالی که خودش هم کاپشنش رو میپوشید، رو به لوهان گفت:
-سریع بپوش اینا رو، بعدش هم حتما لباس گرم روش بپوش که اصلا اعصاب سرما خوردنت رو ندارم.
لوهان در حالی که بدون هیچ حرفی به گفتههای بکهیون عمل میکرد، لبخند نامحسوسی زد. شاید بیون وحشیترین دوست صمیمی دنیا بود، ولی لوهان مطمئن بود هر چقدر هم کل دنیا رو بگرده، نمیتونه دوستی رو پیدا کنه که بدون هیچ توقعی اینهمه مواظبش باشه و بهش اهمیت بده. به گفته ی بکهیون عمل کرد و کمتر از بیست دقیقه ی بعد، از خونه بیرون زدن.
سوار ماشین چانیول بودن و بکهیون پشت فرمون نشسته بود، هرچند آخرین چیزی که روش تمرکز داشت، رانندگی بود. سرش تمام مدت توی گوشی بود و با اخم مضطربی، تند و تند توی گوشی تایپ میکرد و معلوم نبود داره چه چیز مهمی رو میگه که انقدر هیجان توی چشمهاش دیده میشه. لوهان چند بار پیشنهاد داده بود که بکهیون گوشی رو به اون بده و فقط بگه که برای شخص پشت گوشی چی تایپ کنه، ولی بکهیون به شدت مخالفت کرده بود و به لوهان گفته بود که سرش توی کار خودش باشه! لوهان هم زیر لب با ناراحتی غر زده بود:
-حالا اینهمه ادعاش میشه که دوستها نباید چیزی رو از همدیگه قایم کنن! دفعه ی دیگه که این رو بگی میزنمت هیونگ، شوخی هم ندارم.
بکهیون هم کمی لبهاش رو آویزون کرده بود و موهای لوهان رو با دست به هم ریخته بود و گفته بود:
-باشه قول میدم بهت بگم چیه اصلا، فقط الآن دلیل دارم برای قایم کردنش، ارزشش رو داره لو، قول بکهیونی میدم!
لوهان با شنیدن این اصطلاح خندید و کل ناراحتیش از یادش رفت. وقتی دبیرستان میرفتن، بکهیون خیلی از این اصطلاح استفاده میکرد و گفتنش باعث شده بود لوهان یاد خاطرات بامزه ی قبلا بیفته و دلتنگ اون روز ها بشه، هر چند به هیچ وجه حاضر نبود زندگی قشنگی که الآن بخاطر وجود جونگین داشت رو با هیچ چیز دیگهای عوض کنه.
با دیدن فروشگاهی که بکهیون وارد پارکینگش شد، با تعجب بهش نگاه کرد و پرسید:
-اینهمه من رو کشوندی بیرون که بریم فروشگاه؟ فکر کردم چه کار باحال و مهیجی توی ذهنت داری هیونگ!
بکهیون نیشخندی زد و ماشین رو پارک کرد و خاموش کرد:
-چه کاری میتونه مهیجتر از خرید کردن باشه، لوهان؟ حتی اگر قراره خرید مواد غذایی باشه!
•••
حدود یک ساعت و نیم رو توی فروشگاه گذروندن و لوهان جدای از اینکه از خرید کردن متنفر بود، اوقات خوبی رو با بکهیون گذرونده بود. با سه چهار تا کیسه ی خرید که پر از مواد غذایی که اکثرا هم آماده و منجمد بودن، سوار ماشین شدن تا برگردن خونه ی جونگین. بکهیون بلافاصله که پشت فرمون نشست، گوشیش رو از جیبش درآورد و برای چانیول تایپ کرد:
-پارک چانیول! حواست باشه اگر برنامه ی امشب درست پیش نره، تهدیدم رو عملی میکنم.
قبل از اینکه گوشی رو خاموش کنه چانیول جواب داد:
-نگران اون نباش، همه چیز عالی شده. فقط میشه یه دور دیگه بگی چه تهدیدی کرده بودی؟
بکهیون چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. این مکالمه رو صد بار با چانیول داشت و هر بار هم، چان برای اذیت کردنش همین سوال رو میپرسید و بکهیون هم میدونست قراره آخر این مکالمه به کجا ختم بشه. ولی با این حال همون جواب همیشگی رو تایپ کرد:
-تهدیدم این بود که تا سه هفته از عملیات تولید فرزند خبری نیست، پس بهتره خودت به فکر خودت باشی یول.
با دیدن لوهان که داشت سوار ماشین میشد، فرصت نکرد چیز دیگهای بگه، فقط تونست جواب آخر چانیول رو ببینه و از شدت حرص دندونهاش رو روی هم فشار بده:
-خوبه حالا یه جوری میگی انگار با هر بار عملیات پنج شش تا شکم میزایی!
•••
از دید لوهان
دو تا از کیسه های خرید رو برداشتم و توی آسانسور گذاشتم. منتظر بکهیون موندم که بقیه کیسه ها رو هم بیاره ولی بغل ماشین ایستاده بود و داشت با گوشیش ور میرفت. کاملا قابلیت این رو داشتم که سرش رو از تنش جدا کنم! چی توی اون گوشی لعنتی بود که کل روز باعث شده بود بکهیون به من بی توجهی کنه؟ مخصوصا وقتی که خودش اومده بود پیشم و خواسته بود که مثلا با هم وقت بگذرونیم. آخه این هم شد وقت گذروندن؟
به سمت ماشین رفتم و بقیه ی کیسه ها رو هم برداشتم؛ که باعث شد بکهیون سرش رو بالا بیاره و اعتراض کنه:
-هی خوبه گفتم بقیهش رو خودم میارم!
چشم غره ای بهش رفتم و برگشتم سمت آسانسور:
-نیم ساعته من رو کاشتی اینجا داری با اون دریچه ی تکنولوژی ور میری. اون وقت جونگین به من میگه سرم همهاش توی گوشیه! بره خدا رو شکر کنه که گیر تو نیفتاده.
بکهیون دوید و دستش رو انداخت دور گردنم و با دست دیگهاش موهام رو به هم ریخت. بعد کیسههای خرید رو از دستم گرفت و با لحن لوسی گفت:
-گفتم که بعدا بهت میگم چی شده دیگه لولو! قهر نکن دیگه با بکهیونی...
در حالی که دکمه طبقه پونزده رو میزدم، ادای عق زدن در آوردم و جواب دادم:
-بکهیونی یه لطفی کنه و دیگه از این اداهای چندشآور درنیاره!
خندید و دوباره موهام رو به هم ریخت. وقتی در آسانسور باز شد، بکهیون جلوتر از من راه افتاد و زنگ آپارتمان رو زد. در حالی که خرید ها رو جا به جا میکردم، با تعجب پرسیدم:
-خب چرا زنگ میزنی؟ کسی خونه نیست که!
بکهیون نگاهی بهم کرد ولی جوابم رو نداد. شونهای بالا انداختم و خریدها رو از آسانسور بیرون آوردم. وقتی دیدم هنوز کسی در رو باز نکرده، خودم به سمت در رفتم و در حالی که رمزش رو میزدم، خطاب به بکهیون غر زدم:
-خب واقعا چه انتظاری داشتی؟ که یه فرشته ی الهی بیاد در رو برات باز کنه؟
بکهیون خجالت زده خندید و جوابی نداد. در رو باز کردم و داخل محیط تاریک خونه قدم گذاشتم. بلافاصله بعد از زدن کلید برق، چیزی جلوی صورتم پرید و صدای بلندی اومد که فقط تونستم از شدت شوک چشم هام رو ببندم و بلند فریاد بکشم!
-تولدت مبارک!!!
با شنیدن صدای خندۀ بکهیون که از پشت سرم میومد چشمهام رو به آرومی باز کردم و به رو به روم خیره موندم. چانیول و جونگین جلوم ایستاده بودن و یه کیک کوچیک رو، دو نفری نگه داشته بودن. با بالا پایین کردن موقعیت و فهمیدن اینکه جریان چیه، دو دستی جلوی صورتم رو گرفتم و جیغ خفهای کشیدم. قبل از اینکه بتونم واکنش دیگهای نشون بدم، بکهیون از پشت محکم بغلم کرد:
-تولدت مبارک لوهانی!
از شدت ذوق به لحن لوسش واکنشی نشون ندادم و فقط به سمتش برگشتم و محکم بغلش کردم. بعد قبل از اینکه شمع بیشتر از اون آب بشه و کیک رو خراب کنه، فوتش کردم. جونگین و چانیول هر دو با لبخند تولدم رو تبریک گفتن. به چشمهای جونگین که میدرخشید نگاه کردم. سعی کردم کل احساساتم و دوست داشتنم رو توی چشمهام بریزم و با متشکر ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
-ممنونم کاریزما!
لبخندش بزرگتر شد و بهم چشمک زد. چانیول سرفه ساختگیای کرد:
-معذرت میخوام که لحظات عاشقانهاتون رو به هم میزنم، ولی میشه بریم بشینیم؟ من پاهام درد گرفت.
با تعجب به چانیول نگاه کردم. مگه اون چیزی درمورد من و جونگین میدونست که از لفظ عاشقانه استفاده کرده بود؟ با نگاه سوالی رو به جونگین کردم. انگار که منظورم رو فهمیده باشه، به چانیول گفت که بره توی هال بشینه و رو به من کرد:
-چیزه لوهان... من به چانیول گفتم.
با ناباوری و دهن باز سرم رو به طرفین تکون دادم:
-میشه بگی دقیقا چی رو بهش گفتی؟
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت:
-اینکه... چیزه... اینکه ما با هم دیگهایم. این رو بهش گفتم.
از روی تعجب تک خندی زدم و تلاش کردم صدام رو بالا نبرم:
-احمقی کیم جونگین؟ نگران آبرو و حیثیت خودت نیستی، نباش. ولی میدونی بکهیون سر من رو از بدنم جدا میکنه؟ رسما یه تنه نقشه ی قتل غیر مستقیم من رو برنامهریزی کردی!
سرش رو بالا آورد و چشمهاش رو گرد کرد. شکل پسر بچهای شده بود که شیشه ی همسایه رو شکسته و حالا مامانش داره دعواش میکنه:
-هی لوهان اینطوری حرف نزن! بعدشم، آبرو حیثیت چیه دیگه، من تو رو دوسـ...
با دیدن بکهیون که خوشحال و خندون به سمتمون میومد سریع دستم رو جلوی دهن جونگین گرفتم تا بیشتر از اون گند به بار نیاره. بکهیون با دیدنمون گفت:
-هی چرا اینجا وایسادین؟ بیاین بریم توی هال بشینیم حرف بزنیم.
سرم رو تکون دادم و در حالی که سعی میکردم اضطرابم رو از توی چشم هام نخونه، لبخند زدم:
-نه نه ما خوبیم! تو برو پیش چانیول، ما هم یکم خرت و پرت میاریم که بخوریم بعدش بهتون می پیوندیم!
بکهیون که به نظر قانع شده بود سرش رو تکون داد و از کنارمون رد شد. وقتی مطمئن شدم به اندازۀ کافی دور شده، دست جونگین رو گرفتم و کشوندمش توی آشپزخونه:
-فقط بشین این گوشه دعا کن که همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه و قبل از اینکه چانیول نم پس بده خودم همه چیز رو به بکهیون بگم! اگه چیزی اشتباه پیش بره کارت ساختهس، کیم جونگین!
اضطراب توی چشمهاش هویدا بود و مشخص بود داره توی دلش همه ی کائنات رو قسم میخوره که چانیول دهنش رو ببنده. دلم براش سوخت، دستش رو ول کردم و بغلش کردم:
-خب حالا نمیخواد مظلوم بازی دربیاری. فقط دفعه ی بعد لطفا قبلش هماهنگ کن باهام.
سرش رو تکون داد و متقابلا بغلم کرد. بعد از چند ثانیه، از بغلش بیرون اومدم و بوسه ی سبکی به لب هاش زدم و گفتم:
-الآن بکهیون مشکوک میشه. از بین خریدهایی که کردیم یه چیزی برای خوردن بیار توی هال.
از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت هال رفتم. چانیول و بکهیون روی مبل دو نفره نشسته بودن و هر دو دست بکهیون بین دستهای چانیول قفل شده بود و داشتن با همدیگه صحبت میکردن. توی دلم به خودم قول دادم که اگر این یکی هم به خیر و خوشی بگذره، دیگه تا آخر عمرم دروغ و پنهان کاری رو میذارم کنار. همون لحظه ذهنم رفت سمت بزرگترین چیزی که پیش خودم قایمش کرده بودم... قضیۀ ملاقاتم با سهون، و تصمیمم رو گرفتم. دلم میخواست به جونگین همه چیز رو بگم... چون واقعا نمیدونستم بعد از عمل جراحی چه جور آدمی بشم. نه که انرژی منفی بدم... فقط ترسم از عمل باعث میشد توی ذهنم یه لیست «کارهایی که قبل از مرگ باید انجام بدم.» درست کنم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم نشستم پیششون. سرفه ی ساختگیای کردم که توجهشون بهم جلب بشه. وقتی دیدم دارن بهم نگاه میکنن، شروع به صحبت کردم:
-یه چیزی هست که باید بهت بگم بکهیون...
چانیول بلافاصله فهمید دارم درمورد چی صحبت میکنم. لبهاش رو توی دهنش کشید و منتظر ادامه ی صحبتم موند. واکنشش نشون میداد که هنوز به بکهیون چیزی نگفته و باعث شد از درون نفس راحتی بکشم. ولی بکهیون همچنان کنجکاوانه نگاهم میکرد:
-اتفاقی افتاده؟!
آب دهنم رو قورت دادم و با سر به در اتاق اشاره کردم. بکهیون سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و بلند شد و به سمت اتاق رفت. پشت سرش بلند شدم، ولی قبل از اینکه دنبالش برم، صدای زمزمه ی آروم چانیول رو شنیدم که باعث شد لبخند بزنم:
-فایتینگ، لوهان!
•••
-خب... چیزی که هست اینه بکهیون...
برای بار صدم این جمله رو به زبون آوردم و لبم رو به دندون گرفتم. حالا که فکر میکردم خیلی سخت بود و هرچی بیشتر توی موقعیت فرو میرفتم، بیشتر حس میکردم که بکهیون واکنش خوبی نشون نخواهد داد. حالا هم از بس یک جمله ی تکراری رو شنیده بود، اعصابش به هم ریخته بود و بیحوصلگی توی نگاهش موج میزد:
-لوهان، اگه همین الآن نگی چه مرگته...
قبل از اینکه بذارم جملهش رو کامل کنه چشم هام رو بستم و دلم رو به دریا زدم:
-کیم جونگین دوست پسرمه!
بعد از چند ثانیه که صدایی از بکهیون نشنیدم، آروم چشم هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. تحلیل چهرهاش، حتی واسه منی که سالها بود میشناختمش هم، سخت بود! ابروهاش با حالت متوقعی بالا رفته بودن و داشتن میرسوندن که: «اوه... و تو بهم نگفتی؟». در عین حال پوزخند کوچیکی روی صورتش شکل گرفته بود که داد میزد: «خب مدیونی فکر کنی نمیدونستم!»، و نگاهش به قدری برزخی شده بود که حدس میزدم هر لحظه از مردمک چشمهاش آتیش بزنه بیرون و کل وجودم سوخاری بشه! بکهیون خدای واکنشهای غیرمنتظره بود، پس ممکن بود حرفی که میزنه با همه ی حالات صورتش متفاوت باشه! و البته که بود:
-چند وقته؟
آب دهنم رو قورت دادم و تند تند پلک زدم. بعد از یه شمارش سر انگشتی، با مِن مِن جواب دادم:
-ببین... ام... سه... سه هفتهای میشه! شاید هم بیشتر!
ابروهاش بالاتر رفتن و دیگه خبری از پوزخندش نبود، در عوض لبخند شیطانیای به لب داشت که خودش گویای همهچیز بود. بکهیون نه تنها عصبانی نشده بود، بلکه مثل اینکه خیلی هم خوشش اومده بود! دستم رو گرفت و کشید و وادارم کرد لبه ی تخت بشینم. خودش هم رو به روم نشست و با لبخندی که لحظه به لحظه بزرگتر و چشمهایی که باریکتر میشدن گفت:
-خب؟!
لبهام رو توی دهنم کشیدم و نامطمئن نگاهش کردم:
-خب که... خب؟!
ایشی گفت و با مشت، خیلی آروم زد توی سرم:
-خب که خب؟ خنگی دیگه! دارم میگم تعریف کن برام!
با این حرف بکهیون، کل اضطرابم به آنی از بین رفت و لبخند کوچیکی روی صورتم نقش بست. با دیدن قیافه ی بکهیون لبخندم بزرگتر شد و آخرش تبدیل به قهقهه شد. انقدر خیالم از بابت واکنش بکهیون راحت شده بود که ناخودآگاه میخندیدم. بکهیون که سعی داشت خودش رو کنترل کنه و همراه من مثل دیوونهها نخنده، مشتی به بازوم زد:
-خوبه حالا مثل خل و چلها نمیخواد بخندی! تعریف میکنی یا بزنمت؟
دستهام رو به نشونه ی تسلیم بالا آوردم و با لحنی که به خنده آمیخته بود، جواب دادم:
-باشه باشه سر فرصت تعریف میکنم. الآن بیرون منتظرمونن!
سر تکون داد و باهم از اتاق بیرون رفتیم. با دیدن جونگین که توی هال نشسته بود، تازه یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم. میخواستم قضیه ی سهون رو بهش بگم! ولی حالا که قطعی شده بود، خیلی سخت به نظر میرسید! باید چیکار میکردم؟ خودم رو دلداری دادم که بعدا بهش میگم و واکنشش قرار نیست بد باشه، همچین اتفاق بزرگ و مهمی نبود که! ترجیح دادم اون شب رو بدون هیچ فکر و خیالی بگذرونم. بعدا میشد به همه چیز رسیدگی کرد!
•••
بعد از شام، دوباره توی هال جمع شده بودیم و مشغول بگو بخند بودیم. سوالی رو که ذهنم رو درگیر کرده بود، همون موقع پرسیدم:
-تولد من که سه روز دیگهست، چی شد که امشب تصمیم گرفتین سورپرایزم کنین؟
جونگین انگار که چیزی یادش اومده باشه، سریع از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. قبل از اینکه فرصت کنم تعجبم رو نشون بدم، بکهیون تصمیم گرفت جوابم رو بده:
-چون که اون روز قراره بری بیمارستان بستری بشی. و احتمالا قرنطینه بشی و نذارن چیزی بخوری... میدونی که به هر حال بخاطر عمل و این داستانها...
خب، حرفش منطقی بود. سری به نشونه ی تأیید تکون دادم که جونگین با چهار تا بطری سوجو و چهار تا لیوان کوچیکی که دستش بود، از آشپزخونه برگشت و بهمون ملحق شد. نیشش رو باز کرد و گفت:
-حالا من که میدونم قبلا تو الکل خوردی...
نگاه معناداری بهم کرد که اشاره ی مستقیم به اون شب داشت. ادامه داد:
-ولی خب بیا اولین الکل قانونیت رو با همدیگه بخوریم!
چانیول به حرف جونگین عکسالعمل نشون داد و از روی مبل بلند شد. نشست کف زمین و اشاره کرد که ما هم بشینیم:
-خب از اونجایی که هیچی نداریم همراهش بخوریم، نظرتون چیه که بازی کنیم؟
ناخودآگاه دماغم رو محکم بالا کشیدم. از آخرین باری که همچین بازی ای کرده بودم تجربه ی خوشایندی نداشتم! البته دروغ چرا، خوشایند که بود، ولی غیر منتظره بود. به هر حال توی یه جمع دوستانه که اتفاق عجیب و غریبی نمیتونست بیفته، نه؟
خودم رو از روی مبل پایین کشیدم و کنار چانیول روی زمین نشستم. جونگین و بکهیون هم به تبعیت از ما اومدن و پایین نشستن. تمام مدت، چشمهای جونگین روی صورتم قفل شده بود و تک تک اجزای صورتم رو بررسی میکرد. توی همون دو دقیقه تا شروع بازی، حس کردم کل وجودم رو تحلیل کرده و به صورت تراشههای ریز توی حافظهش ذخیره کرده. نگاه خیرهای که داشت رو قبل از اون خیلی کم دیده بودم... یک بارش، شبی بود که سکس داشتیم. احساس ناامنی شیرینی وجودم رو فرا گرفته بود و در حد چند صدم ثانیه، دلم خواست چانیول و بکهیون رو از خونه بیرون بندازم و خاطره ی چند شب قبل رو دوباره بسازم، این بار به عنوان یه لوهان با تجربه تر!
با صدای سرفه ی مصلحتی بکهیون از افکارم بیرون اومدم و بهش نگاه کردم:
-خوبه حالا کل روز همدیگه رو میبینین! یکم مراعات کنین توی جمع...
با فهمیدن منظور بکهیون، دستی پشت گردنم کشیدم و سرم رو پایین انداختم. یادآوری چیزهایی که چند ثانیه قبل توی مغزم میگذشت، باعث شد گونههام داغ بشن و خودم رو لعنت کنم. دیگه به خودم که نمیشد دروغ بگم... بهم خوش گذشته بود و میخواستم یه بار دیگه هم اتفاق بیفته! چانیول در حالی که سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه و من رو بیشتر از اون خجالت زده نکنه، یکی از بطری ها رو باز کرد و شات همه رو پر کرد:
-خب فکر کنم همهتون بلد باشین دیگه نه؟ سر بطری رو به هر کس بیفته باید به یه سوالی که بقیه ازش میپرسن جواب بده یا کاری که بقیه میگن رو انجام بده، در غیر این صورت یه شات میخوره و هرکسی زودتر مست بشه بازندهس.
بکهیون خنده ی شیطانیای کرد و کف دستهاش رو به هم مالید:
-لوهان که تا حالا خیلی ننوشیده، ظرفیتش پایینه! از همین الآن خودت رو بازنده حساب کن پسر!
زیرچشمی، نگاه معناداری به جونگین انداختم. ظرفیت جونگین حتی از من هم کمتر بود و هر دو به خوبی میدونستیم؛ مست شدنش میتونست آبروریزیهای بزرگی به بار بیاره. از گوشه ی چشم دیدم که روی سینهاش صلیبی کشید و باعث شد خندهام بگیره. چانیول بطریای که حالا تا نیمه خالی شده بود رو به صورت افقی روی زمین گذاشت و چرخوند. چند ثانیه همه سکوت کرده بودیم و جوری که انگار سرنوشتمون به تعداد دورهای چرخش اون بطری گره خورده، به شیشه ی سبز رنگ خیره شدیم. بطری چرخید و چرخید و سرش رو به بکهیون ایستاد. بکهیون با دیدن نتیجه غر زد:
-من حقیقت رو انتخاب میکنم... و خب من که چیزی برای پنهان کردن ندارم! متأسفم که قراره ناامید بشین.
من و چانیول به هم نگاه کردیم و همزمان شونه بالا انداختیم. میشد گفت حرف بکهیون درسته، اون آدم برونگرایی بود و امکان نداشت اتفاقی بیفته و به کسی نگه. من و چانیول ازش سوالی نداشتیم، پس گفتم:
-خب اگه کسی سوالی نداره، دوباره بچرخونیم...
ولی حرفم با سوالی که جونگین پرسید، نصفه موند:
-اولین پسری که بوسیدیش، کی بوده، چه زمانی و کجا؟
بکهیون بدون لحظهای فکر کردن جواب داد:
-خب معلومه که چانی...
جونگین گردنش رو به طرفی خم کرد و وسط حرفش پرید:
-دروغگوی افتضاحی هستی بیون بکهیون! حداقل باید یکم صبر میکردی بعد دهنت رو باز میکردی!
بکهیون با حرص نفسش رو فوت کرد و اخم کرد. ولی این وسط چانیول از همه شاکی تر بود:
-هی! یعنی تو قبل از من پسر دیگهای رو هم بوسیدی؟ فکر میکردم کل زندگیت از رابطه دوری کرده بودی!
من هم که به اندازه ی چانیول متعجب بودم، حرفش رو تأیید کردم:
-راست میگه. تازه چی بوده که هیچوقت به من نگفتی؟! من میدونم که بوسه ی اولت با یکی از همکلاسیهای دخترمون توی دبیرستان بود... ولی با پسر؟!
بکهیون فک پایینش رو جلو داد و با چشمهای باریک شده، برای جونگین خط و نشون کشید. میشد از نگاهش خوند که بعدا یه جوری قراره تلافی کنه، حالا خدا میدونست چجوری! بعد نگاهش رو از جونگین گرفت و به من نگاه کرد:
-خب این قضیه برای اون مدتیه که از همدیگه خبر نداشتیم! با یکی از سال بالاییهام...
فک چانیول به معنای واقعی کلمه افتاد. نفسش رو کوتاه و ناباورانه بیرون داد و مِن مِن کرد:
-نکنه... اون عوضی...
بکهیون نذاشت چان جملهش رو ادامه بده و خودش اعتراف کرد:
-آره همون کیم سوجونگ عوضی! جالبه پارک چانیول، هیچوقت کنجکاوی نشون ندادی که چرا من یهو انقدر ازش متنفر شدم!
اسم سوجونگ واسهام خیلی آشنا بود... ولی کی میتونست باشه که من هم میشناختمش؟ بکهیون سر جاش جا به جا شد و خودش شروع کرد به رفع ابهام، که مخاطبش بیشتر از همه جونگین بود، چون اون کسی بود که سوال رو پرسیده بود:
-خب کیم سوجونگ، سال بالایی من و لوهان توی دبیرستان بود. اون همیشه برای من مثل یه الگو بود و حتی کلی درس خوندم؛ که دانشگاه و رشتهای که اون میخوند رو قبول بشم! همینطور هم شد... همون اوایل ورودم به دانشگاه، تمام مدت میچسبیدم بهش و دنبال توجهش بودم. اون بعضی وقتا بهم میخندید، بعضی اوقات با دوستاش مسخرهام میکرد و بعضی وقتها هم من رو پس میزد که باعث میشد خیلی ناراحت بشم. یه روز، وقتی که حالش خوب نبود و البته من هم نمیدونستم زیر سر کدوم یکی از دخترهای دورشه، رفتم پیشش تا یکم آرومش کنم. فقط میخواستم آرومش کنم نه چیز دیگه! ولی اون انقدر اعصابش خورد بود که یهو با کشیدن دستم من رو برد سمت محوطه ی پشتی دانشکده... خیلی ساده گفت: «پس میخوای کمکم کنی آروم بشم بیون بکهیون؟»
به لحن بامزه ی بکهیون که ادای کیم سوجونگ رو خیلی خوب درآورده بود، لبخند زدم. حالا به خوبی اون سال بالایی رو به یاد میاوردم. کسی که بکهیون تمام مدت مغزم رو درمورد کمالاتش (!) میجوید:
-این رو گفت و من رو بوسید! هلم داد سمت دیوار و شونههام رو گرفت. بوسه رو متوقف نمیکرد! بعد از کلی لگد پروندن و تقلا هلش دادم عقب و آب دهنم رو جلوی پاش تف کردم. اون هم خندید و گفت: «خوبه حالا به آرزوت رسیدی!»، الآن که چی؟ مثلا آرزوی من بوسیدن توی احمق چندش آور دخترباز بود؟
-هوف!
با واکنشی که چانیول نشون داد، سمتش برگشتم و دیدم که از عصبانیت فکش قفل شده. بکهیون انقدر ماجرا رو با آب و تاب و جزئیات تعریف کرده بود، که خب اگر من هم جای چانیول بودم دلم میخواست برم کله ی اون عوضی رو از جا بکنم! بکهیون شونهای بالا انداخت و ادامه داد:
-خب خلاصهش این بود. من سوالم رو جواب دادم، پس نوبت نفر بعدیه!
تنها واکنش بکهیون به چانیول حرصی، قرار دادن دستش روی زانوی چان بود، بدون هیچ حرفی. چانیول هم دستش رو روی دست بکهیون گذاشت و نفس عمیق کشید. آرامشی که به همدیگه منتقل میکردن کاملا قابل رؤیت بود. چانیول دست آزادش رو روی بطری گذاشت و دوباره چرخوندش و این بار، سر بطری رو به من ایستاد. حالا، همه منتظر بودن که من بین جرئت و حقیقت یکی رو انتخاب کنم. حس میکردم حالا که یه راز توی قلبم سنگینی میکنه، نمیتونم ریسک کنم. پس بدون هیچ فکری جرئت رو انتخاب کردم.
چانیول و جونگین نگاه مشکوکی به هم انداختن و هر دو لبخند شیطانیای زدن، و من حتی هیچ ایدهای نداشتم که اون دو تا کی وقت کرده بودن انقدر با هم صمیمی بشن؟ اون وضعیت و نگاهی که بینشون رد و بدل شد، اصلا بهم حس خوبی نمیداد!
-واقعیت مربوط به سهون رو بگو.
با صدای جونگین با اضطراب برگشتم سمتش. چانیول گیج شده بود، که خب منطقی بود، چون مسلما نمیدونست سهون کیه. اعتراض کردم:
-خب اینکه حقیقته نه جرئت!
هرچند میدونستم قراره چه جوابی بگیرم، این موقعیت قبلا هم پیش اومده بود:
-خب باشه سوالم رو عوض میکنم... اگه جرئت داری واقعیت مربوط به سهون رو بگو!
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و دنبال راهی گشتم که قضیه رو بپیچونم:
-نمیتونستی یکم خلاقانه تر تلافی کنی، کیم جونگین؟
جوابم فقط ابروهایی بود که بالاتر رفت. با حرص لیوانم رو برداشتم و گفتم:
-خب حالا که اینطوری میکنی، خودم میخواستم بهت بگم ولی دیگه نمیگم! خجالتم خوب چیزیه بخدا!
و مایع تلخ توی لیوان رو سر کشیدم. چانیول و بکهیون درکی از موقعیت نداشتن و جونگین با ناباوری و دهن باز نگاهم میکرد. وقتی دیدم قصد واکنش نشون دادن ندارن، خودم دست بردم و بطری رو چرخوندم. دور زد و سرش رو به جونگین ایستاد. پوزخندی زدم و دست به سینه شدم:
-خب خب کی بود ادعای زرنگ بودنش میشد؟ جرئت یا حقیقت، رئیس؟
جونگین نفس سنگینی کشید و بعد از مکث کوتاهی، زیر لب پاسخ داد:
-حقیقت...
میخواستم هرجور شده اون هم بنوشه، پس قبل از اینکه نظرش عوض شه، نیشم رو باز کردم:
-درمورد سهون واسه ی بچه ها توضیح بده!
جونگین بدون هیچ حرفی لیوانش رو برداشت و سر کشید. خندیدم، در حالی که بکهیون شاکی بود:
-دقت کردین بازی رو دارین بین خودتون میگردونین؟ اگر قرار نیست بازی کنیم ما بریم خونه!
نیم نگاهی به جونگین انداختم و فهمیدم که داره دقیقا مثل خودم فکر میکنه، در واقع ما اصلا بدمون نمیومد که یکم تنها بشیم! بر خلاف افکارم، بطری نوشیدنی رو برداشتم و لیوان جونگین و خودم رو پر کردم:
-خب حالا بازی رو بیخیال، ولی بیاین حداقل این چند تا بطری رو تموم کنیم و بعد برید خونه.
بکهیون چشمغرهای رفت و با حرکت سر، خواسته ام رو تأیید کرد. بعد، لیوانش رو که هنوز پر بود برداشت و سر کشید. بطری دوم رو باز کرد و خودش دوباره لیوانش رو پر کرد:
-چانیول شی، اجازه میدم که امشب رانندگی کنی، پس بهتره ننوشی.
چانیول با حالت فلکزدهای به بکهیون نگاه کرد و داشت با چشمهاش التماسش میکرد که حرفش رو پس بگیره، هرچند توجهی از جانب بکهیون دریافت نکرد، پس به اجبار قبول کرد و با حسرت به لیوان نوشیدنیش که هنوز پر بود نگاه کرد. نگاهم رو از اون زوج گرفتم و به جونگین دادم، و در کمال تعجب دیدم که خودش بطری اول رو تموم کرده و دستش سمت بطری سوم میره. ضربه ی آرومی به شونهش زدم که متوجهم بشه، بعد با نگاه پرسیدم: «چه غلطی داری میکنی؟!»
جوابم نگاهی معنادار و اشاره ی ابروش به چانیول و بکهیون بود. میخواست زودتر نوشیدنیها رو تموم کنه که اون دو تا برن خونهشون و تنها بشیم! لعنت بهت کیم جونگین، پشت اون صورت بی گناهت یه کیم کای شیطان صفت خوابیده که منتظر فرصته! آروم خندیدم و تصمیم گرفتم زودتر به خواستهاش برسونمش. خم شدم در گوش بکهیون و زمزمه کردم:
-ببین سر همون قضیه ای که نگفتم، جونگین از دستم ناراحته! باید از دلش دربیارم...
بکهیون برگشت سمتم و چند ثانیه نگاهم کرد. بعد سریع سرش رو تکون داد و دست چانیول رو گرفت و بلندش کرد:
-خب ما بهتره بریم... میترسم چانیول نتونه خودش رو کنترل کنه و بنوشه و بعدش نتونه رانندگی کنه. ممنون بابت همه چی، لوهان تولدت مبارک!
دستی روی موهام کشید و لبخندی تحویلم داد. نگاه قدردانی بهش انداختم و در جواب خداحافظی کردم. جونگین گیج شده بود، هرچند خوشحال بود که بکهیون و چانیول دارن میرن. پس از جاش بلند شد و تا دم در همراهیشون کرد.
بعد از حدود یک دقیقه، جونگین به هال برگشت و نیشش رو برام باز کرد. خندیدم و از کف زمین بلند شدم و رو به روش ایستادم. دستهاش رو به نشونه ی بغل باز کرد و مظلومانه نگاهم کرد. دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و نگاهش کردم. دستهاش دور کمرم حلقه شد و به عقب هلم داد که باعث شد عقب عقبکی برم و روی مبل بشینم. خودش رو جلو کشید و روی پاهام نشست. اعتراض کردم:
-کاریزما! قبلا من روی پاهات نمیشستم احیانا؟
لبخندی زد و سرش رو به طرفی خم کرد. مشخص بود که یکم مست شده:
-خب بده میخوام خودم رو برات لوس کنم؟
حالت انزجاری به چهرهم دادم و جواب دادم:
-فکر میکردم ناراحت بودی که دفعه اولمون مست بودی! نمیدونستم قصد داری دفعه دوم هم مست باشی و همچین رفتار وقیحی داشته باشی! اگر قرار نیست مثل همیشه باشی بذار برم بخوابم!
و تظاهر کردم که میخوام بلند شم و برم، ولی با نگه داشتن شونههام، نذاشت حرکت زیادی بکنم. لبش رو به گوشم چسبوند و زمزمه کرد:
-مثل همیشه یعنی چطوری...
کل بدنم از گرمای لبهاش لرزید. نذاشت جواب بدم و با فشاری که روی شونههام گذاشت، مجبورم کرد که روی مبل دراز بکشم:
-مثلا اینطوری؟
بدنش رو کامل روی بدنم قرار داد و لاله ی گوشم رو مکید. کل وجودم قفل شده بود و بدنم هر لحظه داغتر میشد. این بار دستش رو آروم زیر تیشرتم برد و روی سینههام کشید:
-یا اینطوری؟
باز هم زبونم از گفتن هر چیزی قاصر بود و انگار، جونگین هم چندان منتظر جواب نبود، چون لبهاش راهی صورتم شدن و به لبهای من کوبیده شدن. لب پایینم رو توی دهنش کشید و مکید و گاز گرفت. دستم رو توی موهاش میکشیدم و سعی میکردم همراهیش کنم، ولی حالتش طوری بود که انگار میخواد همه چیزم رو تصاحب کنه، جوری من رو میبوسید که انگار داره روی تک تک سلولهای پوستم رد مالکیت به جا میذاره و داره به همشون نشون میده که لوهان مال کیه! نمیدونست وقتی قلبم رو بهش دادم یعنی کل وجودم مال خودشه...
روی گردنم رفت و بعد پایینتر و پایین تر، به قدری غرق لذت شده بودم که بجز سنگین شدن تنفسم و تند شدن حرکت دستم توی موهاش، نشون دادن واکنش دیگهای از دستم ساخته نبود.
تیشرت هردومون حالا، گوشهای از هال افتاده بود و لبهای جونگین بدون هیچ مانعی پوستم رو لمس میکرد و میبوسید. اگر قرار بود برای این احساس اسمی بذارم، قطعاً «تعلق» خیلی مناسب بود. حس اینکه تمام وجودت و احساساتت داخل چارچوب وجودیت مهم ترین فرد زندگیت خلاصه بشه... چیزی فراتر از بهترین حس دنیا بود و حالا من داشتم با بوسههایی که از روی شکمم پایین تر میرفتن و دستهایی که ذره ذره ی پوست کمرم رو نوازش میکردن، احساس تعلق میکردم. با تمام وجودم عاشق متعلق بودن به کیم جونگین بودم.
•••
:))
خب اسمات جزو ژانرها نیست... روراست باشیم برای نوشتنش هنوز جای کار دارم... هرچند خیلی هم قرار نیست افراط کنم ولی خب حالا یه جاهایی لازمه نه؟😂
ووت و کامنت فراموش نشه عزیزترین ها💙
پارت بعد پارت آخره~