~ Paper Houses - Niall Horan ~
لويى با انرژى خاصى از خواب بيدار ميشه ؛ دوش ميگيره و وقتى از خونه بيرون مياد ، گوشيش رو چك ميكنه .
پيامى براش نيومده ، پس با حرص گوشى رو توى جيبش قرار ميده .
توى كافه ، سوفى چند بار مچش رو ميگيره و بهش تذكر ميده كه سرش رو از گوشيش بيرون بياره.
و حالا كه داره برميگرده خونه ، احساس نا اميدى ميكنه.
همون لحظه كه توى ذهنش تصميم گرفته اون برنامه مسخره رو پاك كنه ، با صداى گوشيش به خودش مياد .
وارد خونه ميشه و روى مبل لم ميده .
گوشى رو محكم بين دستاش گرفته و ترديد داره ؛ اما بعد از اينكه كل ابا و اجداد اون برنامه رو مورد عنايت قرار ميده ، بهش ورود ميكنه و پيام رو ميخونه :
" فكر كنم كه خوب باشم . منم اچ -H- ام . حدس ميزنم به فيلماى Men In Black علاقه داشته باشى . منم دوستشون دارم و بنظرم روش جالبى براى معرفى انتخاب كردى . دوست دارى راجع به چى حرف بزنيم ال ؟ "
L : "نميدونم . معمولا چه جورى بحث رو شروع ميكنى؟ راستش من زياد تو شروع كردن بحث و پيدا كردن موضوع خوب نيستم . ولى اطلاعات عمومى ام خوبه "
H : "اوه . اتفاقا من خيلى ماهرم . ميخواى در مورد گل و گياه ها حرف بزنيم ؟ "
لويى از گل و گياه چيز زيادى سر درنمياره ، ولى نميخواد كسى رو كه تازه پيدا كرده ، از دست بده .
L : " آره ، خوبه . تو چه نوع گل هايى رو دوست دارى ؟
من تو خونه ام چند تا كاكتوس دارم .
ميدونى به خاطر اين نيست كه نگه دارى ازشون به نسبت راحت تره . من واقعا از كاكتوس ها خوشم مياد ."
•••
لويى هيچ ايده اى نداره كه چرا با يه لبخند احمقانه به گوشيش نگاه ميكنه و چت خودش با اچ رو ميخونه .
اونا چند ساعت بدون سر رفتن حوصله شون باهم حرف زده بودن و بعد از اينكه اچ خداحافظى كرده بود ، لويى داشت از اول حرفاشون رو مرور مى كرد و بعضى جاها به حرفاى خودش ميخنديد .
به اينكه ميخواست محافظه كارانه عمل كنه ، و خسته كننده نباشه .
داشت فكر ميكرد چه اسمايى با اچ شروع ميشن . و توى ذهنش يه ليست درست كرد .
' هرمن ، هنرى ، هريسون ، هكتور ،..'
توى اعماق ذهنش در حال گشتن بود كه گوشيش زنگ خورد.
با ديدن اسم ديلِن نفسش رو با صدا بيرون ميده ، و بعد از كمى تعلل جواب ميده .
ــ چيكار دارى ديلن؟
+ سلام لويى . مثل هميشه بى اعصابى! ميخواستم بگم فردا توى كافه خيلى كار داريم و .. لازمه كه از ساعت ٨ بياى و بيشتر از شيفتت بمونى . فكر كنم سوفى يه چيزايى بهت گفته باشه .
لويى كه در حين صحبتاى ديلن چشماش رو مى چرخوند و اداش رو درمياورد ، با تموم شدن حرفاى ديلن ، فقط گفت "باشه ، آره . " و بعد تماس رو قطع كرد.
اون از همين الان ميدونه فردا روز مزخرفيه و نميتونه با اچ حرف بزنه .
البته با خودش تكرار ميكنه كه حرف زدن با اون ضرورى و اونقدرها مهم نيست .
دنبال پاكت سيگارش مى گرده و وقتى خالى پيداش ميكنه ، اون رو مچاله و به نقطه نامشخصى پرت ميكنه .
به سمت يخچال ميره . به جز يه بطرى آب و يه غذاى نصفه كه معلوم نيست چند وقته اونجاست ، چيزى نميبينه .
غذا رو دور ميريزه و با حرص ، به بيرون از خونه ميره .
بايد يه عالمه خريد كنه و از اين كار خوشش نمياد .
فروشگاهى كه ازش خريد ميكنه مشكلى نداره ، ولى فروشنده ، آقاى اسكات ، خيلى مشكل داره .
اون مرد رو هميشه در حال حرف زدن ميبينى، و يه لحظه ساكت نميشه ؛ در ضمن به قول خودش اون استاد ربط دادن چيزاى بى ربط به همديگه است .
••••
بعد از پر شدن سبد خريد ، لويى آروم آروم به سمت صندوق قدم بر مى داره و آرزو ميكنه آقاى اسكات رو نبينه . اين آرزو يكم غير منطقى به نظر ميرسه ؛ چون اون فروشگاه يه فروشنده فاكى بيشتر نداره .
اما وقتى با يه پسر جوون رو به رو ميشه ، با خودش ميگه كاش آرزوى ديگه اى مى كرد .
+ آم، سلام . روز بخير . من هرى ام . و اگه ميخواى بدونى چرا به جاى اسكات من اينجام ، الان بهت ميگم .
متاسفانه يا خوشبختانه ، ايشون به مسافرت رفتن . و از من خواستن كه اينجا رو بگردونم .
اوه هرى ، يه اسم ديگه به ليست اضافه شد.
ــ سلام . خوش بختم هرى ؛ منم لويى ام . و يه جورايى ، خوشحالم كه تو رو به جاى آقاى اسكات ميبينم .
+ اوه، تو اولين نفرى نيستى كه اينو ميگه . به هر حال ، آم.. نقد پرداخت ميكنى يا با كارت ؟
ــ كارت ، و گفتى تا كِى اينجا كار ميكنى ؟
+ مثل اينكه خيلى مشتاق نيستى اون برگرده .
من فقط يه هفته به جاش هستم ، ولى كاش ميشد ديرتر برگرده .. واى ببخشيد ، نميدونم چرا بعضى وقتا هر چى كه تو ذهنم ميگذره رو ميگم .
ــ مشكلى نداره . خب ، من ديگه بايد برم . خداحافظ .
هرى با لبخند سرش رو تكون ميده و كارت رو بهش برميگردونه .
لويى هم لبخند مصنوعى ميزنه و ميخواد بره كه ترجيح ميده حرفى رو كه از اول ميخواسته ، به هرى بزنه .
ــ راستى هرى . موهاى قشنگى دارى .
+ ممنونم ، خودم هم خيلى دوستشون دارم . تو هم چشماى قشنگى دارى .
با شنيدن اين جمله ، خون توى رگهاى لويى يخ ميزنه .
و خريدهاش رو برميداره و سريع از فروشگاه بيرون مياد .
به سرعت سمت خونه ميدوه و وسايل رو روى ميز آشپزخونه رها ميكنه .
دست هاش رو روى گوش هاش فشار ميده و با اينكار سعى ميكنه صداهاى توى ذهنش رو خفه كنه .
هر چند ميدونه غير ممكنه .
* فلش بك *
ــ لو ، تاحالا كسى بهت گفته چه چشماى قشنگى دارى ؟ راجع به موهات چى ؟
خداى من تو مثل يه نقاشىِ با ارزشى كه از ديدنش خسته نميشم .
+ بيخيال ، عوضش تو خيلى كيوتى. و هيچكس مثل تو انقدر قشنگ نميخنده .
ــ دوست دارم .
+ چى ؟
ــ گفتم من دوست دارم . نه ، ينى ، عاشقتم . آره .
من عاشقتم .
+ منم ..
ــ تو هم چى لو ؟
+ منم عاشقتم . ميتونم .. ببوسمت ؟
ــ آره ، لطفا .
* پايان فلش بك *
لويى داد ميزنه _ نه نه نه نه . بسه . ديگه ، بسه ! خفه شين .
و هر چيزى رو كه دستش بهش ميرسه ، به زمين ميندازه و در نهايت يه جايى روى زمين ميشينه .
گوشيش رو در مياره و به نايل زنگ ميزنه ؛ حتى تلاش نميكنه كه تظاهر كنه گريه نميكنه .
ــ سلام لويى . چطورى ؟ چه خبرا ؟
+ نايل ، فقط بيا خونه ام ..
ــ لويى چيشده ؟ دارى گريه ميكنى؟ خداى من . همين الان خودمو ميرسونم .
فقط هيچ كارى نكن. باشه ؟
________________________________________
هاى
چطور بوده ؟ :)
لاو يو آل 💙