My Unknown Lover ~[L.S]~

By Shishimoon

12.6K 2.4K 1.7K

[compeleted] تاحالا ديدى يه آدم كور عاشق بشه ؟ من دقيقا مثل همونم . تنها دارايى من از اون ، حرفاشه . تاحال... More

مقدمه
Part one
Part two
Part three
Part five
Part six
Part seven
Part eight
Part nine
Part ten
Part eleven
Part twelve
Part thirteen
Part fourteen
Part fifteen
Part sixteen
Part seventeen
Part eighteen
Part nineteen
Part twenty
Part twenty-one
Part twenty-two
Part twenty-three
Part twenty-four
Part twenty-five
Part twenty-six
Part twenty-seven
Part twenty-eight
پایان
فف جدید؟!
فف جدید؟! ۲

Part four

355 97 30
By Shishimoon

~ Paper Houses - Niall Horan ~

لويى با انرژى خاصى از خواب بيدار ميشه ؛ دوش ميگيره و وقتى از خونه بيرون مياد ، گوشيش رو چك ميكنه .
پيامى براش نيومده ، پس با حرص گوشى رو توى جيبش قرار ميده .
توى كافه ، سوفى چند بار مچش رو ميگيره و بهش تذكر ميده كه سرش رو از گوشيش بيرون بياره.
و حالا كه داره برميگرده خونه ، احساس نا اميدى ميكنه.
همون لحظه كه توى ذهنش تصميم گرفته اون برنامه مسخره رو پاك كنه ، با صداى گوشيش به خودش مياد .
وارد خونه ميشه و روى مبل لم ميده .
گوشى رو محكم بين دستاش گرفته و ترديد داره ؛ اما بعد از اينكه كل ابا و اجداد اون برنامه رو مورد عنايت قرار ميده ، بهش ورود ميكنه و پيام رو ميخونه :

" فكر كنم كه خوب باشم . منم اچ -H- ام . حدس ميزنم به فيلماى Men In Black علاقه داشته باشى . منم دوستشون دارم و بنظرم روش جالبى براى معرفى انتخاب كردى . دوست دارى راجع به چى حرف بزنيم ال ؟ "

‏L : "نميدونم . معمولا چه جورى بحث رو شروع ميكنى؟ راستش من زياد تو شروع كردن بحث و پيدا كردن موضوع خوب نيستم . ولى اطلاعات عمومى ام خوبه "

‏H : "اوه . اتفاقا من خيلى ماهرم . ميخواى در مورد گل و گياه ها حرف بزنيم ؟ "

لويى از گل و گياه چيز زيادى سر درنمياره ، ولى نميخواد كسى رو كه تازه پيدا كرده ، از دست بده .
‏L : " آره ، خوبه . تو چه نوع گل هايى رو دوست دارى ؟
من تو خونه ام چند تا كاكتوس دارم .
ميدونى به خاطر اين نيست كه نگه دارى ازشون به نسبت راحت تره . من واقعا از كاكتوس ها خوشم مياد ."
•••

لويى هيچ ايده اى نداره كه چرا با يه لبخند احمقانه به گوشيش نگاه ميكنه و چت خودش با اچ رو ميخونه .
اونا چند ساعت بدون سر رفتن حوصله شون باهم حرف زده بودن و بعد از اينكه اچ خداحافظى كرده بود ، لويى داشت از اول حرفاشون رو مرور مى كرد و بعضى جاها به حرفاى خودش ميخنديد .
به اينكه ميخواست محافظه كارانه عمل كنه ، و خسته كننده نباشه .
داشت فكر ميكرد چه اسمايى با اچ شروع ميشن . و توى ذهنش يه ليست درست كرد .
' هرمن ، هنرى ، هريسون ، هكتور ،..'
توى اعماق ذهنش در حال گشتن بود كه گوشيش زنگ خورد.
با ديدن اسم ديلِن نفسش رو با صدا بيرون ميده ، و بعد از كمى تعلل جواب ميده .
ــ چيكار دارى ديلن؟
+ سلام لويى . مثل هميشه بى اعصابى! ميخواستم بگم فردا توى كافه خيلى كار داريم و .. لازمه كه از ساعت ٨ بياى و بيشتر از شيفتت بمونى . فكر كنم سوفى يه چيزايى بهت گفته باشه .
لويى كه در حين صحبتاى ديلن چشماش رو مى چرخوند و اداش رو درمياورد ، با تموم شدن حرفاى ديلن ، فقط گفت "باشه ، آره . " و بعد تماس رو قطع كرد.
اون از همين الان ميدونه فردا روز مزخرفيه و نميتونه با اچ حرف بزنه .
البته با خودش تكرار ميكنه كه حرف زدن با اون ضرورى و اونقدرها مهم نيست .

دنبال پاكت سيگارش مى گرده و وقتى خالى پيداش ميكنه ، اون رو مچاله و به نقطه نامشخصى پرت ميكنه .
به سمت يخچال ميره . به جز يه بطرى آب و يه غذاى نصفه كه معلوم نيست چند وقته اونجاست ، چيزى نميبينه .
غذا رو دور ميريزه و با حرص ، به بيرون از خونه ميره .
بايد يه عالمه خريد كنه و از اين كار خوشش نمياد .
فروشگاهى كه ازش خريد ميكنه مشكلى نداره ، ولى فروشنده ، آقاى اسكات ، خيلى مشكل داره .
اون مرد رو هميشه در حال حرف زدن ميبينى، و يه لحظه ساكت نميشه ؛ در ضمن به قول خودش اون استاد ربط دادن چيزاى بى ربط به همديگه است .
••••

بعد از پر شدن سبد خريد ، لويى آروم آروم به سمت صندوق قدم بر مى داره و آرزو ميكنه آقاى اسكات رو نبينه . اين آرزو يكم غير منطقى به نظر ميرسه ؛ چون اون فروشگاه يه فروشنده فاكى بيشتر نداره .
اما وقتى با يه پسر جوون رو به رو ميشه ، با خودش ميگه كاش آرزوى ديگه اى مى كرد .
+ آم، سلام . روز بخير . من هرى ام . و اگه ميخواى بدونى چرا به جاى اسكات من اينجام ، الان بهت ميگم .
متاسفانه يا خوشبختانه ، ايشون به مسافرت رفتن . و از من خواستن كه اينجا رو بگردونم .
اوه هرى ، يه اسم ديگه به ليست اضافه شد.
ــ سلام . خوش بختم هرى ؛ منم لويى ام . و يه جورايى ، خوشحالم كه تو رو به جاى آقاى اسكات ميبينم .
+ اوه، تو اولين نفرى نيستى كه اينو ميگه . به هر حال ، آم.. نقد پرداخت ميكنى يا با كارت ؟
ــ كارت ، و گفتى تا كِى اينجا كار ميكنى ؟
+ مثل اينكه خيلى مشتاق نيستى اون برگرده .
من فقط يه هفته به جاش هستم ، ولى كاش ميشد ديرتر برگرده .. واى ببخشيد ، نميدونم چرا بعضى وقتا هر چى كه تو ذهنم ميگذره رو ميگم .
ــ مشكلى نداره . خب ، من ديگه بايد برم . خداحافظ .
هرى با لبخند سرش رو تكون ميده و كارت رو بهش برميگردونه .
لويى هم لبخند مصنوعى ميزنه و ميخواد بره كه ترجيح ميده حرفى رو كه از اول ميخواسته ، به هرى بزنه .
ــ راستى هرى . موهاى قشنگى دارى .
+ ممنونم ، خودم هم خيلى دوستشون دارم . تو هم چشماى قشنگى دارى .
با شنيدن اين جمله ، خون توى رگهاى لويى يخ ميزنه .
و خريدهاش رو برميداره و سريع از فروشگاه بيرون مياد .
به سرعت سمت خونه ميدوه و وسايل رو روى ميز آشپزخونه رها ميكنه .

دست هاش رو روى گوش هاش فشار ميده و با اينكار سعى ميكنه صداهاى توى ذهنش رو خفه كنه .
هر چند ميدونه غير ممكنه .

* فلش بك *‎

ــ لو ، تاحالا كسى بهت گفته چه چشماى قشنگى دارى ؟ راجع به موهات چى ؟
خداى من تو مثل يه نقاشىِ با ارزشى كه از ديدنش خسته نميشم .
+ بيخيال ، عوضش تو خيلى كيوتى. و هيچكس مثل تو انقدر قشنگ نميخنده .
ــ دوست دارم .
+ چى ؟
ــ گفتم من دوست دارم . نه ، ينى ، عاشقتم . آره .
من عاشقتم .
+ منم ..
ــ تو هم چى لو ؟
+ منم عاشقتم . ميتونم .. ببوسمت ؟
ــ آره ، لطفا .
* پايان فلش بك *

لويى داد ميزنه _ نه نه نه نه . بسه . ديگه ، بسه ! خفه شين .
و هر چيزى رو كه دستش بهش ميرسه ، به زمين ميندازه و در نهايت يه جايى روى زمين ميشينه .
گوشيش رو در مياره و به نايل زنگ ميزنه ؛ حتى تلاش نميكنه كه تظاهر كنه گريه نميكنه .
ــ سلام لويى . چطورى ؟ چه خبرا ؟
+ نايل ، فقط بيا خونه ام ..
ــ لويى چيشده ؟ دارى گريه ميكنى؟ خداى من . همين الان خودمو ميرسونم .
فقط هيچ كارى نكن. باشه ؟
________________________________________
هاى
چطور بوده ؟ :)
لاو يو آل 💙

Continue Reading

You'll Also Like

131K 21.2K 43
𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 "Tried to walk together But the night was growing dark Thought you were beside me But I reached and you were gone" "خواستم با هم ق...
17.3K 2K 27
[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ ...
362 58 4
وقتی دیگه از همه چیز بردی و نمیدونی به چه امیدی ادامه بدی... و اون کسی که امید به زندگیت بود دوباره به پیشت برمیگرده.. #johnlock
28K 5.9K 26
لویی تاملینسون، رئیس یه شرکت بزرگه که توی زمینه مد و پوشاک فعالیت میکنه. اون تا به حال توی زندگیش از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکرده! اما... چه اتفاق...