جونگکوک آلفای سفید رو روی صندلی عقب ماشین نامجون نشوند و کنارش نشست.
پتوی ضخیمی رو روی جین انداخت و دستش رو دور بدنش حلقه کرد.
پسر مو مشکی با چشمهای بسته اش سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و از گرمایی که حس میکرد لذت برد...
دست های بی جونش رو دور شکمش حلقه کرد و نفس عمیقی کشید:
"ت...تهیونگ کجاست؟"
بتای قهوه ای بدن جین رو به خودش فشرد و پشتش رو نوازش کرد:
"زود میاد...نگران هیچی نباش و فقط استراحت کن."
دست دیگرش رو جلوی لب های بی رنگ جین برد:
"باید خون بخوری."
پسر مو مشکی با چشمهاش که هنوز بسته بودند دندون های نیشش رو بیرون برد.
یک دستش رو از روی شکمش برداشت و زیر دست جونگکوک قرار داد.
دندون های تیزش رو وارد مچ دست جونگکوک کرد و مشغول نوشیدن خون خوش طعمش شد.
"همممم"ی زیر لب گفت و حالا که انرژی بیشتری داشت دست دیگرش رو هم زیر دست جونگکوک قرار داد و محکم تر فشرد.
بتای قهوه ای چشمهاش رو بست و از درد خیلی ضعیف و لذت بخشی که توی مچ دستش حس میکرد لذت برد.
بودن عشقش توی بغلش بهترین حسی بود که توی زندگیش داشت و جونگکوک هیچوقت فکر این که یک روزی آلفای سفید توی بغلش باشه رو نمیکرد...
دوست داشت زندگیش توی همین لحظه استُپ کنه و جین هیچوقت از توی بغلش بیرون نره...
اما با به یاد آوردن این که گرگ سفید مال شخص دیگریه و هیچوقت متعلق به خودش نمیشه چشمهاش رو باز کرد و آه غمگینی کشید...
بوسه ی آرومی روی پیشونی جین زد و گرگ سفید لب هاش رو از مچ دست جونگکوک جدا کرد.
صورتش حالا کمی رنگ گرفته بود بدنش کمی انرژی بیشتری داشت.
حالا جونگکوک رو به خاطر کاری که باهاش کرده بود بخشید و این بخشش باعث شد تا حس بسیار بهتری داشته باشه...
از نوشیدن خون اون بتا بسیار لذت برده بود و خودش هم میدونست که میتونه تا آخرین قطره ی خون خوش طعم جونگکوک رو بنوشه اما مطمئنا با این کار زندگی اون پسر تموم میشد و جین این رو نمیخواست
نگاهی به بتای قهوه ای انداخت و لبخند محوی زد:
"ممنون..."
زخم مچ دست جونگکوک حالا کاملا خوب شده بود و بتای قهوه ای رنگ دستش رو بین موهای بهم ریخته ی جین برد...
موهای مشکی رنگش رو به آرومی نوازش کرد:
"بهتری؟"
آلفای سفید تایید کرد و باز هم سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت:
"کجا میریم؟ تهیونگ کی میاد؟"
هوسوک که روی صندلی راننده نشسته بود گلوش رو صاف کرد:
"چون الان تو سئولیم میریم خونه ی نامجون... چشماتو ببند و استراحت کن جین!"
یونگی که روی صندلی جلو نشسته بود و برای رفتار های برادرش با جین چشم هاش رو میچرخوند گفت:
"الان میرسیم و تهیونگم به زودی میاد!"
آلفای سفید سرش رو به نشونه ی تایید حرکت داد و باز هم دست هاش رو دور شکمش حلقه کرد:
"خ...خیلی...ت...ترسیدم..."
جونگکوک فشار دستش دور بدن جین رو بیشتر کرد و باز هم بوسه ی آرومی روی پیشونیش کاشت:
"همه چی تموم شد...الان فقط استراحت کن"
قطره ی اشکی که روی گونه ی جین افتاده بود رو پاک کرد:
"همه چیز درست میشه!"
خودش هم از حرفش مطمئن نبود!
چون میدونست هیچ سلاحی وجود نداره تا یوجون رو از بین ببره و مطمئنا اون جادوگر باز هم سعی میکرد تا به جین آسیب بزنه!
با این که میدونست جین هیچوقت مال خودش نمیشه اما دوست داشت همیشه کنار اون پسر باشه... حتی به عنوان یک دوست...
حاضر بود خودش بمیره اما هیچ بلایی سر جین نیاد و همیشه توی زندگیش خوشحال باشه.
بالاخره به آپارتمان نسبتا بزرگ نامجون رسیدن و بعد از پارک کردن ماشین داخل پارکینگ ازش پیاده شدن...
جونگکوک پتوی دور بدن جین رو صاف کرد و دستهاش رو زیر بدنش برد...
به آرومی از روی صندلی عقب ماشین بلندش کرد و به چشمهای خسته ی جین نگاهی انداخت:
"رسیدیم..."
جین لبخند محوی زد و چشمهای خواب آلودش رو مالید...لب هاش رو کمی جلو برد و گفت:
"میتونم راه برما..."
بتای قهوه ای لبخند گرمی زد:
"آره میتونی ولی من میبرمت!"
آلفای سفید لب هاش رو جلوتر برد و دستش رو روی شکمش مالید:
"هم گشنمه...هم خوابم میاد..."
جونگکوک قدرت کنترل کردن احساساتش مقابل موجود بسیار کیوتی که توی بغلش با چشمهای خواب آلود و لب های جلو رفته اش وجود داره رو نداشت...
دوست داشت جین رو محکم توی بغلش فشار بده و اون لب های بسیار زیباش رو بار ها ببوسه...
اما میدونست این کار کاملا اشتباهه...
چون تهیونگ مثل برادرش بود... و این کار خیانت بهش حساب میشد.
پس فقط بدن جین رو کمی فشرد و سمت آسانسور حرکت کرد:
"چه غذایی دوست داری؟"
آلفای سفید لبش رو بین دندون هاش برد و گاز ریزی گرفت:
"توت فرنگی با سس شکلات!"
جونگکوک لبخند ریزی زد و به همراه هوسوک و یونگی وارد آسانسور شد:
"ولی این که غذا نیست."
جین لب پایینش که بین دندون هاش بود رو بیرون برد:
"ولی من میخوام!"
هوسوک چشمهاش رو چرخوند و بعد از باز شدن در آسانسور ازش پیاده شد:
"بهتره زودتر بریم تو آپارتمان تا کسی جین رو نبینه!"
همشون وارد آپارتمان نامجون شدن و جونگکوک پسر مو مشکی رو سمت اتاق خواب برد...
به آرومی روی تخت گذاشتش...پتوی دور بدنش رو باز کرد و کاپشنش رو بیرون آورد:
"برات توت فرنگی میارم ولی بعدش باید غذا هم بخوری... باشه؟"
پسر مو مشکی تایید کرد و نگاهش رو به خونی که روی شکمش بود داد...
زخمی که یوجون روی شکمش زده بود کاملا از بین رفته بود.
جونگکوک متوجه ی نگاه جین شد و سمت حمام رفت و بعد از برداشتن پارچه ی خیس و ظرف آب گرم کنار جین برگشت.
روی تخت نشست و پارچه ی سفید رنگ رو روی رد خون خشک شده کشید:
"درد نداری؟"
گرگ سفید سرش رو به نشونه ی منفی حرکت داد:
"نه... ولی سردمه...گشنمه و خوابم میاد!"
جونگکوک بعد از تمیز کردن بدن جین از روی تخت بلند شد و سمت کمد لباس نامجون رفت و یکی از تیشرت های سایز بزرگش رو برداشت.
به پسر مو مشکی کمک کرد تا لباسش رو بپوشه و بعد از این که مطمئن شد جای جین راحته پتوی ضخیمی رو روی بدنش انداخت:
"یکم چشماتو ببند تا برات توت فرنگی بیارم."
اما درست زمانی که از روی تخت بلند شد جین دستش رو گرفت:
"نمیخوام تنها باشم..."
نگاه جین روی پتو بود و با دست دیگرش با لبه ی پتو بازی میکرد.
جونگکوک هم نمیخواست از گرگ سفیدش جدا شه پس کنار جین نشست و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد:
"همینجا پیشت میمونم خوبه؟"
آلفای سفید با لبخند کم رنگ روی لبش تایید کرد و سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت.
یکی از دست های بتای قهوه ای رو گرفت و سمت لب هاش برد...
احساس میکرد نیاز شدیدی به خون جونگکوک داره و با فکر کردن به خون خوش طعم بتا احساس تشنگی و گشنگیش بیشتر میشد...
گاز محکمی از مچ دست جونگکوک گرفت و بعد از نوشیدن خون مورد علاقش حالا آرامش بیشتری رو حس میکرد...
جونگکوک میدونست خون بدنش در حال تموم شدنه پس بعد از بوسیدن پیشونی جین برای سومین بار مچ دستش رو به آرومی از لب های درشتش جدا کرد.
در اتاق باز شد و هوسوک با ظرف بزرگی پر از میوه ی مورد علاقه ی جین وارد اتاق شد:
"باید زود اینارو بخوریا...منم دارم واست غذا درست میکنم تا حسابی انرژی بگیری!"
پسر مو مشکی که با چشم های درشتش به ظرف توت فرنگی خیره شده بود تایید کرد و بعد از گرفتن ظرف اون رو روی پاش گذاشت:
"مرسی هیونگ..."
سس شکلات رو هم از دست هوسوک گرفت و روی توت فرنگیا خالی کرد...
چنگال داخل ظرف رو کنار زد و مشغول خوردن میوه ی مورد علاقش شد...
بتای قهوه ای رنگ به لب های درشت جین که با جوییدن توت فرنگی جلو تر رفته بودن خیره شده بود و هر بار که پسر مو مشکی زبونش رو روی لبش میکشید جونگکوک فاصله ی صورتش با لب های جین رو کمتر میکرد...
لب هاش رو نزدیک لب های جین برد و آلفای سفید نگات متعجبش رو به جونگکوک داد:
"توام میخوری؟"
جونگکوک با صدای جین چشمهاش رو از روی لب هایی که هر لحظه ممکن بود ببوستشون برداشت و به ظرف نیمه پر روی پای گرگ سفید داد:
"ن...نه...تو بخورشون..."
پسر مو مشکی ظرف رو از روی پاش برداشت و به جونگکوک داد:
"دیگه نمیخورم...آه پس تهیونگ کی میاد؟!"
بتا ظرف رو روی میز عسلی کنار تخت گذاشت:
"یکم بخواب و وقتی بیدار شدی مطمئنم تهیونگ اینجاست!"
جونگکوک دوست نداشت تهیونگ برگرده....
اینطوری میتونست شانس زیادی برای به دست آوردن جین داشته باشه...
اما از این هم مطمئن بود که اگه اون پسر برنگرده زندگی جین هم کاملا داغون میشه اون هم زمانی که دارن صاحب بچه میشن...
سرش رو کمی به چپو راست حرکت داد تا افکار به درد نخور داخل ذهنش رو از بین ببره...
بالشت پشت جین رو صاف کرد تا گرگ سفید به راحتی دراز بکشه و خودش هم کنارش خوابید.
دستش رو زیر سر جین گذاشت و موهاش رو نوازش کرد:
"حالا بخواب..."
آلفای سفید سرش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و با یک دستش شکمش رو نوازش کرد...
میتونست حرکات ضعیف دو قلو هاش رو به خوبی حس کنه و این باعث شد تا لبخندی روی لب هاش بشینه...
چشمهای خسته اش رو بست و نفس عمیقی کشید:
"ممنونم جونگکوکی...من دیگه بخشیدمت. "
_________________________________________
داریم به آخرای فیک نزدیک میشیم :)))