🌲my caretaker🌲 [...

By layboom

71.2K 20.6K 6.2K

🧜‍♂️My caretaker🧜‍♂️ نام: سرایدار من نویسنده: BOOM ژانر: درام، فلاف، طنز، اسمات،... کاپل: چانبک . . . 🍂خلا... More

🍀 Part: 1 🍀
🍀Part : 2🍀
🍀Part :3🍀
🍀 Part :4🍀
🍀Part :5🍀
🍀Part :6🍀
🍀Part:7🍀
🍀Part :8🍀
🍀 Part :9🍀
🍀Part :10🍀
🍀Part :11🍀
🍀Part:12🍀
🍀Part:13🍀
🍀Part :14🍀
🍀Part :15🍀
🍀Part :16🍀
🍀Part :17🍀
🍀Part :18🍀
🍀Part :19🍀
🍀Part:20🍀
🍀Part :21🍀
🍀Part:22🍀
🍀Part :23🍀
🍀Part :24🍀
🍀Part :25🍀
🍀Part :26🍀
🍀Part :27🍀
🍀Part :28🍀
🍀Part:30🍀
🍀Part :31🍀
🍀Part :32🍀
🍀Part :33🍀
🍀Part :34🍀
🍀part:35🍀
🍀 part:36🍀
🍀 part:37🍀
🍀 part:38🍀
🍀part:39🍀
🍀 part:40🍀
🍀 part:41🍀
🍀 last part 🍀

🍀Part :29🍀

1.4K 435 60
By layboom

سلام🙋‍♀️
ووت یادتون نره
به قسمتای قبلم سر بزنین وتاشو ندادین بدین ❤️😊
______________________________________

لوکاس با شادی بپر بپر می‌کرد و از زیر دست چان فرار می‌کرد و چانیولم تو کصخلانه ترین حالت زندگیش ، داشت با ذوق داد میزد و این طرف و اون طرفِ اتاق دنبالش می‌کرد .

لوکاس با ذوق جیغی زد و چانیول ، شوکه متوقف شد و با چشم های معصوم و درشتش نگاهش کرد .

*هیووونگ برو رو تخت ، زود باش

چان دوباره درحالی که نفس نفس میزد خندید و سمت تخت رفت و روش خوابید .

*چشماتو ببند

چان با خنده ، کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد ، هرچند که زیاد از کارش مطمئن نبود .

لوکاس بلافاصله سمت چیزی رفت که تمام صبح داشت دنبالش میگشت و بالاخره پیداش کرده بود و با حرکت سریعی روی تخت رفت .

چان با حسِ آروم بالا پایین شدن تخت لبخندی زد اما با گرفته شدن شدید مچ دست هاش و لحظه ی بعد پیچیدن سردی ای دور مچش چشماش تا آخرین حد گشاد شد و به لوکاسی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و  کلیدی رو براش تکون میداد و با خنده ی شیطانی ای خیره اش بود .

_ففففاک

خفه گفت و نگاهش به جفت دست هاش بود که با دستبندهای خودش بسته شده بودن به میله های بالا سرش .

نگاهش دوباره روی لوکاسی اومد که کلید رو چند بار تکون تکون داد و تا چان خواست کاری کنه لوکاس کلید رو به بیرون پنجره و توی حیاط پرت کرد .

سر چان یه دور بخاطر اون همه علفی که بک اون پشت کاشته بود گیج رفت و حالت تهوع بهش دست داد .

*هیونگِ منو میزنی؟؟؟!

با جیغ لوکاس پلک هاش رو باز کرد و با حرص سعی کرد سمتش خیز برداره که در جا با داد بلندی سر جاش برگشت و درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با حرص نفس نفس زد .

لوکاس یهو با جفت پاهاش پرید روی سینه اش و چان حس کرد الانه که دنده هاش بشکنه و بمیره .

داد زد ولی صداش بین جیغ های ذوق زده ی لوکاس گم شده بودن .

تقریبا در حال نعره زدن بود که لوکاس متوقف شد و اینبار باسن کوچولو و نرمش رو روی سینه اش انداخت و در حالی که جفت دستاش جلوی بدنش روی گردن چان تکیه اش شده بود و داشت چان رو خفه می‌کرد با کنجکاوی به قیافه ی قرمز شده ی چانیول نگاه کرد .

*من اصلنشم دوست ندارم ولی...گازت میگیرم

تیکه آخر حرفش رو جیغ زد و چان تا خواست تحلیل کنه که قراره چه بلایی سرش بیاد ، دندونای لوکاس تو پوست گونه اش فرو رفت و با چنان حرصی گوشتش بین دندوناش فشرده شد که حس کرد الان گوشتش کنده میشه و تا ابد قراره ناقص بمونه ، بخاطر همینم دادی زد و به گریه افتاد اما لوکاس با دقت بعد مکشی عقب کشید و با کنجکاوی به جای دندوناش خیره شد .

با پایین اومدن دوباره ی سرش چان خواست باز داد بزنه که با کار لوکاس فقط تونست یه حمله ی پانیک رو رد کنه و شوکه به سقف خیره بشه .

لوکاس داشت... مارکش می‌کرد؟؟!!!

وات... د... فاک

با باز شدن و برخورد محکم در به دیوار پشتش ، نگاه مغموم چان تو نگاه شوکه ی بک گره خورد و چشماش سیاهی رفت .

یعنی این پایان زندگی با عزتش بود؟!

مرگ در اثر تجاوز یه پسر بچه ی شیش ساله بهش؟!
______________________________________

بعد تموم کردنِ هرس کردنِ درختای باغِ جلویی در حالی که مثل خرگوش بپر بپر می‌کرد و سرش رو با ریتم آهنگی که با هنسفری تو گوشش پخش می‌شد تکون میداد و با لبخندی که محال بود موقع کار از صورتش پاک شه سمت حیاط پشتی رفت و بلافاصله با رسیدنش یه چیز تیز ، محکم خورد به سرش و از درد هیسی کشید و با اخمی از سر تعجب آهنگ رو قطع کرد و  خم شد و اون چیز نقره ای رنگ رو که بخاطر برخورد نور خورشید می‌درخشید گرفت و ایستاد و اونو روبروی صورتش گرفت .

چند بار به چپ و راست چرخوندش و با گیجی بهش نگاه کرد .

یه چیزای محوی یادش میومد .

نگاهش رو سمت پنجره ی اتاق چانیول برد و با یادآوری اتفاق دیشب ، درد تیزی که از صبح میخواست بهش بی‌توجهی کنه باعث شد یادش بیاد اون کلید مال کجاست...

چرا باید چانیول این چیز مهم و کاربردی از نظر خودش رو دور مینداخت؟؟!

از اونجایی که دوباره درد کمر و باسنش بهش یادآوری شده بود سعی کرد بیخیال بشه ولی با دادی که چان زد کامل هنسفری ها رو از گوشش کشید بیرون و یکم بیشتر دقت کرد و با حدس زدن چیزی چشماش به گشاد ترین حالت ممکنشون دراومدن .

چانیول الان با لوکاس تنها بود!!!

فوری پا تند کرد و با سریع ترین حالت ممکن سعی کرد خودش رو به چان برسونه .

حالا میتونست دلیل پشت سوالای پشت همه لوکاس رو درک کنه .

فاک!!

چرا از اول نفهمیده بود؟!

وارد خونه شد و با همون قدم های سریع درحالی که نفس نفس میزد خودش رو به اتاق چان رسوند و در رو با شدت باز کرد و اولین چیزی که دید نگاه مرده ی مردِ درازِ  روی تخت بود و پسرک خون آشامی که به جون گردنش افتاده بود و خیلی جدی داشت گوشتش رو میجویید !!!

نمی‌دونست باید بخنده یا گریه کنه ، اما تو این موقعیت نجاتِ چان رو تو اولویت قرار داد و سمت لوکاسی رفت که دست از گاز گرفتن پوست گردن چان برنمی‌داشت .

از دو طرف پهلوهاش گرفت و کشیدش که دقیقا مثل گربه ای که سر غذا خوردنش مزاحمش شده صدای غرشش در اومد و پوست چان هم تا فاصله ای کشیده شد ولی با داد بکهیون بالاخره فشار دندوناش رو از پوست چان برداشت .

بک لوکاس رو با حرص از تخت پایین اورد و گذاشتش روی زمین .

خیلی آروم به گونه اش سیلی زد تا فقط حس سرزنشش بهتر القا بشه .

+چیکار کردی ها؟! هیونگو گاز گرفتی؟!

*آره چون اونم همین کارو با بکهیونی می‌کرد

بک دوباره آروم به صورتش سیلی زد اما از اونجایی که اصلا دردی نداشت لوکاس فقط تخس بهش خیره موند .

+خیلی کار زشتی بود ، امروز برت میگردونم پیش مامان و بابات بچه ی بد

*من بد نیستم

لوکاس جیغ زد و بکهیون عصبی بلند شد و از مچش گرفت و محکم دنبال خودش کشیدش و سمت سرویس بهداشتی بردش .

تقریبا پرتش کرد داخل و سرش داد زد .

+تا وقتی که خوب به کارای زشتت فکر کنی و بخوای عذرخواهی کنی همین جا میمونی

و محکم در رو به هم کوبید و هردوشون چند لحظه خیره به درِ سفید لب هاشون رو به هم فشردن و پلکی محکمی زدن .

واقعا موقعیت فاکی ای بود !!

بک سمت چانیول برگشت و فوری دستاش رو باز کرد و حالا که داشت به زور خنده اش رو کنترل می‌کرد به قیافه ی کلافه ی چانیول که مثل کسایی که بهشون تجاوز شده به حالت جنین تو خودش جمع شد و بهش پشت کرد خیره شد .

یکم دست دست کرد .

+چان؟!... خوبی؟!... ببینم زخم نشده باشی

سمت چان خم شد و گردنش رو چک کرد و با دیدن خون روی گردنش ، لبش رو به دندون گرفت و هینی گفت .

+یا خدا چان چیزیت نشده باشه ؟!

حالا واقعا ترسیده بود .

چان رو بزور برگردوند و با تعجب به قیافه ی کبود شده اش خیره شد .

چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!

چان حالا روی تخت نشسته بود و در حالی که عقب جلو میشد خیلی سایلنت در حال خندیدن بود و همزمان اشکم می‌ریخت .

_بک...

بکهیون فقط چند بار گیج پلک زد و همچنان منتظر بود تا چان بمیره .

_بک... باورم... نمیشه.... بهم... فاک...

بکهیونم حالا با لبای به هم فشرده منتظر تکمیل حرفش بود تا بزنه زیر خنده .

_فاک...اون یه الف بچه... بهم... تجاوز کرد

بالاخره گفت و حالا بکهیونم بهش ملحق شده بود و اونم داشت سایلنت می‌خندید و هرچند باری با شوک میون نفس گیری هاشون هم رو کتک میزدن و سعی میکردن نمیرن .

اشک از چشماشون سرازیر شده بود و قیافه های سرخشون از خنده در حال منفجر شدن بود .

بک چند تا هق بین خنده هاش زد و صورت داغ شده اش رو باد زد .

+وای... وای خدایا

با نفس گیری گفت و در حالی که هنوزم دلش می‌خواست بخنده سرش رو بالا گرفت و سعی کرد اشکاش رو پاک کنه و یکم فراموش کنه چه اتفاقی افتاده .

یقه ی بلوزش رو گرفت و تکونش داد تا بدن عرق کرده اش رو کمی خنک کنه و هر بار که به چانیولی که هنوزم می‌خندید نگاه می‌کرد پقی میزد زیر خنده و بعدش مثل کشیدن ترمز دستی سعی می‌کرد خنده اش رو متوقف کنه .

_فاک بدبخت شدیم... فک کنم دیشب دید یه چيزايی

+چی؟!

بکهیون در حالی که همون جور درحال باد زدن خودش بود بین نفس نفس زدناش پرسید .

_بیچاره شدم... بگه به بابات به چوخ میریم... گفت دیشب بکهیونیم رو بستی

چان آروم تو صورت بک گفت و بکهیون شوکه بدن داغش یخ بست .

+فاک... وات؟!

رو زانوهاش بلند شد و یقه ی چانیولِ شوکه رو توی مشتش گرفت .

+دیگه چی گفت؟!

_نمیدونم تا کجاشو دید آخه تو سر رسیدی نزاشتی بقیه ی دیده هاش رو عملی کنه

+فااک

بک با زمزمه و دهن باز شده ، شوکه گفت و دوباره روی باسنش نشست و به افق خیره شد .

_باید باهاش حرف بزنیم؟!

+نمیدونم... باید امروز برشگردونیم

_آره بهتر همینه ببریمش

با صدای بلند شدن گریه ی لوکاس هردو شوکه از تخت پریدن و سمت دستشویی رفتن .

با باز شدن در توسط بکهیون نگاه مغموم هردو به بچه ای افتاد که گونه هاش قرمزِ قرمز بود و صورتش خیس از اشک و همون جور بی پناه ایستاده بود وسط دستشویی و با نگاه ترسیده ای بهشون نگاه می‌کرد .

چانیول فوری داخل رفت و جلوش خم شد و بلافاصله لوکاس اشتیاقش رو برای بغل شدن نشون داد و چسبید بهش .

چان بردش سمت تخت و گذاشتش روی تخت و خودشم روش خیمه زد .

نگاه خیس و معصوم لوکاس با اون چشم های درشت روش بود و هر تکونی که می‌خورد سیاهی درشت چشمش دنبالش می‌کرد .

بکهیون بهشون ملحق شد و خودش رو به زور از زیر دست چان رد کرد .

حالا دو تاشون زیر چان بودن و با چشم های درشت نگاهش میکردن .

بکهیون می‌خندید و لوکاس هنوزم از گریه ی قبل سکسکه می‌کرد .

_قول داده بودم پیتزا بخوریم نه؟!

هردو پسرِ زیرش با ذوق سر تکون دادن و چان دوباره یه سکته ی کوچیک رو رد کرد .

اول یه بوسه به پیشانی لوکاس و بعدش یه بوسه به لب های بک زد و بلند شد .

همین که نشست صدای زنگ خونه بلند شد و بکهیون عین میگ میگ تو جاش پرید و با خوشحالی جیغ زد و سمت در دویید .

+آخ جااان

گفت و چان رو به خنده انداخت .

با خروج بک چان و لوکاس معذب شده بودن و نگاه های زیرزیرکی ای به هم مینداختن .

*هیونگ خیلی دردش اومد؟!

لوکاس گفت و روبروی چان ایستاد و با چشمای درشت اما شیطون بهش خیره شد .

چان معصومانه دو  بار سرش رو بالا پایین کرد و لب هاش رو آویزون کرد .

لوکاس با حالت پشیمونی سرش رو پایین برد .

*به بابام میگی؟!

چان نفس عمیقی کشید .

_نه ، ولی باید قول بدی از این به بعد کسی رو گاز نگیری

*باش

لوکاس مطیع سر تکون داد و نگاه هردو با جیغ ذوق زده ی بکهیون سمت در کشیده شد .

لوکاس سریع تر از تخت پرید پایین و با دو سمت آشپزخونه رفت و چان پشت سرش با خنده اروم دنبالش کرد .

بکهیون جعبه ی پیتزا رو روی کانتر گذاشته بود و مثل وحشی ها یه تیکه ی بزرگ ازش رو کنده بود و مقدار زیادیش رو توی دهنش کرده بود و با چشمایی که از لذت لوچ شده بودن بهشون نگاه می‌کرد و عمیق از راه بینی نفس نفس میزد .

+اااااا عالیه فااااک

بازم جیغ جیغ کرد .

(محاله این تیکه رو برای دلتنگیم واسه پیتزا نوشته باشم 😢😣 )

*یااا هیونگ همه رو نخور ، بِدِه

لوکاس که روی نوک انگشتاش ایستاده بود و دستش به جعبه نمی‌رسید اعتراض کرد .

چان سمتشون رفت و هر سه بسته ی پیتزا رو گرفت و صدای اعتراض هردو رو بلند کرد .

_قرار بود با فیلم بخوریم

اون دوتا هم از خدا خواسته مثل جوجه اردک دنبالش کردن و با قرار گرفتن جعبه ها روی میز اونا هم روی زمین نشستن و بلافاصله مشغول خوردن شدن .

چان باقی وسایل رو هم آورد و وقتی با قیافه های کثیفشون روبرو شد فقط پوکر پلک زد .

کی انقدر کیوت پیتزا می‌خورد؟!

برخلاف اون دوتا موجود زشت ، روی کاناپه نشست و تلویزیون رو روشن کرد و فیلمی که از صبح آماده کرده بود رو پلی کرد .

"بازگشت بتمن" میتونست بهترین انتخاب باشه برای جفت کوچولوهایی که جلوی پاش روبروی میز نشسته بودن و با چشمای درشت و دهن پر به صفحه خیره بودن .

خودشم با بیخیالی مشغول خوردن شد .

تقریبا یک ساعتی از فیلم گذشته بود و دیگه پیتزاهاشونم تموم شده بود و چان مجبور شد براشون چند تا خوراکی دیگه بیاره چون از بیکاری داشتن انگشتای پا و پوست رونش رو می‌کندن .

با حسِ حذف شدن انگشتای ریز لوکاس از پوست رونش نگاهش رو بهش داد و با تعجب و اخم یکم تو جاش صاف شد .

_بک؟!

نگاه بک روش اومد و سوالی بهش خیره شد اما با نگاه خیره ی چان به لوکاس نگاه اونم روش افتاد و با شوک دادی زد و بهش گفت که ‌" بگیرش نیوفته" و بعد از جاش بلند شد و سمت طبقه ی بالا دویید .

چان شوکه هنوزم نگاهش به لوکاسی بود که حالا تکونای آرومی می‌خورد و سیاهی چشم هاش داشت به بالا می‌رفت .

با شدید شدن لرزش های بدن لوکاس سریع واکنش نشون داد و محکم گرفتش و درحالی که کل بدن خودش هم میلرزید به دست و پای سفت شده و بدن لرزون لوکاس چنگ انداخت .

_فاااک بکهیون از دهنش کف اومد بیرون

نعره زد و نگاهش به بکهیونی افتاد که چند تا پله رو جا انداخته بود و سمتشون هجوم می‌آورد .

بک بلافاصله یه چیز رو لای دندونای لوکاس گذاشت و به پهلو چرخوندش و سریع مشغول آماده کردن  یه سوزن شد .

+پاشو ماشین رو روشن کن ببریمش دکتر

بک با گریه و دستای لرزون گفت و چانیول فقط شوکه اطاعت کرد و سمت سوییچش پرواز کرد .

نمی‌دونست چجوری ولی با سریع ترین حالت ممکن ماشین رو از حیاط خارج کرد و سریع دوباره سمت خونه رفت که وسط راه بکهیون رو با لوکاسی که تو بغلش بود دید و سریع سمتشون رفت و لوکاس رو از بغل بک خارج کرد و هردو سمت ماشین پا تند کردن .

+خاک تو سرم... همش تقصیر من بود

_فقط خفه شو بک

چان بهش توپید و با سوار شدنشون سریع راه افتادن .

چان با سرعت دیوانه واری می‌روند و بکهیون فقط لوکاسی که حالا شل شده بود رو به خودش می‌فشرد .

_نباید بهم میگفتی؟!

چان بعد نگاهی بهشون داد زد و گریه ی بک شدت گرفت .

_لعنت بهت... دارویی چیزی می‌خورد؟!

+ا... اره... یادم رفت داروهاشو بهش بدم... بخدا خیلی وقت بود که تشنج نمی‌کرد

بک با گریه گفت و چان نگاهی بهش انداخت و دوباره به روبرو خیره شد و انگشتاش رو دور فرمون محکم تر کرد و زیر لب فحشی داد .

_لعنت بهت که انقد خنگی
______________________________________

به صورت مظلوم لوکاس خیره بودن و سکوتِ اتاق هر از گاهی با هقی که بک میزد میشکست .

چان هنوزم توی شوک بود و طپش قلبش حتی ذره ای کم نمیشد .

فکر اینکه اگه بلایی سر لوکاس میومد دیوونه اش می‌کرد و نمیزاشت آروم بگیره .

_بسه بک... نشنیدی؟! دکتر گفت حالش خوبه

بک آب دهنی قورت داد و با دستایی که هنوزم میلرزید دست لوکاس رو محکم تر چسبید .

چان نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با دیدن صندلی گوشه ی اتاق سمتش رفت و کنار تخت گذاشتش و بکهیون رو مجبور کرد که روش بشینه و خودش هم پشتش قرار گرفت و آروم آروم گردن و موهاش رو نوازش می‌کرد تا یکم هردو آروم شدن .

خم شد و بوسه ای به گردن و فرق سرش زد و دوباره صاف ایستاد که با باز شدن در نگاه
ترسیده اش سمت زنی رفت که چشماش خون  افتاده بود .

بک هول کرده از جاش بلند شد و ناخن هاش رو تو بازوی چان فرو کرد و به خانواده اشون که وارد میشدن نگاه کرد .

خانم بیون سمت بک اومد و آروم بغلش گرفت .

=خیلی ترسیدین؟! اشکال نداره خداروشکر دکتر میگه الان خوبه

بک فقط فینی کرد اما با حس گرمای بغل مادرش دوباره به گریه افتاد و خودش رو تو بغلش انداخت .

% ببخشید هیونی... حتما خیلی ترسیدین! خیلی وقت بود که اینجوری نشده بود

نایون با صدای خش‌دار شده ای درحالی که تو بغل شوهرش فشرده میشد و صورت خیس از اشکش رو با دستمال خشک می‌کرد گفت  .

اقای بیون سمت پنجره رفته بود و درحالی که حرفی نمیزد به بیرون خیره شده بود .

+همش تقصیر من بود... من یادم رفت داروهاش رو بهش بدم

چان با حرف بک لب هاش رو حرصی به هم فشرد و مشتاش رو گره کرد .

حتما باید اینو میگفت؟!

% نه اینجوریم نیست... خودت که میدونی اون داروها واسه تشنجش نبودن... دوسال شده بود که تشنج نمی‌کرد... شاید بخاطر عوض شدن جاش بود

≈ سلام به همگی

دکترِ روستا وارد شد و با لبخند یه دور همه رو از نظر گذروند .

≈ چرا انقدر همه غمگینین؟!به کوچولوتون آرام بخش زدیم که یکم لالا کنه یادش بره چه اتفاقی افتاده وگرنه حالش خوبه ، تاکید من رو اینه که جای این قیافه های ترسناک با یه عالمه خوراکی رنگ و با رنگ روبرو شه

با ذوق گفت و از حالت شادش یکم حال و هوا عوض شد .

دکتر همون جور در حال حرف زدن بود که چانیول از اتاق خارج شد .

سرش خم بود و با حالت پشیمونی راه می‌رفت .

اگه بلایی سرش میومد چی؟! خدای بزرگ! حتی تصورشم حالش رو بد می‌کرد .

از درمانگاه خارج شد و به سوپری روبروش رفت و هر چی خوراکی که تو قفسه ها بود رو برداشت و جلوی فروشنده که با چشمای درشت نگاهش می‌کرد گذاشت .

پسر شوکه بعد اینکه دید آدم جلوش اصلا شوخی نکرده شروع کرد به خوندن بارکد ها که یه نفر کنارشون قرار گرفت و کلی از خوراکی ها رو از جلوشون برداشت .

چان عصبی میخواست چیزی بگه که با دیدن آقای بیون ساکت شد و گذاشت فقط کارش رو بکنه .

بعد حساب شدن پول توسط آقای بیون هردو در سکوت از سوپری زدن بیرون و سمت درمانگاه راه افتادن .

≠ بیا یکم گپ بزنیم

اقای بیون گفت و مسیرش رو سمت نیمکت های جلوی درمانگاه تغییر داد .

چان هم دنبالش کرد .

حالا کنار هم نشسته بودن و هر از چند گاهی فقط هردو نفس عمیق می‌کشیدن .

≠ ترسیدی؟!

چان بعد نگاهی بهش هومی گفت و دوباره سرش رو تو گردنش خم کرد .

≠ این چند روزه خوش گذشت بهتون؟!

نمی‌دونست چی بپرسه واسه همینم از پیشه پا افتاده ترین سوال استفاده کرد .

_بله... به لطف شما... راستش... قبلا میخواستم خیلی جدی تر درمورد رابطه ی منو بکهیون باهاتون صحبت کنم اما نشد... الانم که اینجوری شده

چان آخر کلمه اشو در حالی گفت که چشم های خسته و به خون افتاده اش رو می‌مالید .

اقای بیون نگاهی کلی بهش انداخت و با کبودی که رو گردن و گونه اش دید ناخودآگاه خنده اش گرفت و نگاه چان رو سمت خودش جذب کرد .

چانیول با چشمای درشت اما در عین حال خسته ای با تعجب بهش نگاه کرد و مرد بزرگ تر هول کرد و گلوش رو صاف کرد و به روبرو خیره شد در حالی که به هیچ وجه نیشش جمع نمیشد .

≠ فکر نمیکردم پسرم اونقدر خشن باشه

چان چند تا پلک گیج زد و بعد که دوزاریش افتاد اونم خندید و دستی به پیشونیش کشید .

_کار بک نیست لوکاس گازم گرفته

با این حرفِ چان ، آقای بیون شوکه برگشت سمتش .

≠ چرا؟!

با خنده گفت و منتظر موند .

_چون از نظرش من هیولایی ام که داره هیونگشو ازش میگیره

با لبخندی روی لبش گفت و همون جور به روبرو خیره موند .

مرد بزرگ تر هم خیره بهش موند .

_بکهیون من خیلی اذیت شده... از طرف ما هم خیلی آسیب دیده ، ازت خواهش میکنم اگه قراره ولش کنی همین الان باشه... فک نکنم از دید اون رابطه اتون یه رابطه ی چند ماهه باشه... با موقعیت و شرایط اون فک کنم تمام تلاشش رو بکنه که نگهت داره... نمیدونم... شاید تو فقط بعنوان یه رابطه ی از سر سرگرمی داری بهش نگاه میکنی و بعدا پشیمون شی و بخوای ولش کنی... من میگم خیلی بهتره که الان ولش کنی... لااقل میفهمه اگه قراره تنها بمونه برای همیشه اس و این روابط فقط واسه سه چهار روزشه

اقای بیون با ناامیدی گفت و یه چيزي تو قلب چان رو سوزوند .

_من بکهیون رو دوست دارم آقای بیون

نگاه مغموم مرد میان سال بالا اومد و تیله های مشکیش رو که بشدت چان رو یاد بیون خودش مینداخت بهش نشون داد .

≠ داری...

_من واقعا بیون بکهیون ، پسر شما رو دوست دارم... میخوام برای چند وقت آینده با پدرم برای رسمی کردن همه چیز مزاحمتون شم... ال... البته هنوز به بک چیزی نگفتم... از اولشم خواستم شما رو مطلع کنم

چان استرسی دستی به پس گردنش کشید و از جاش بلند شد .

_لطفا درمورد درخواستم فکر کنید... من نمیزارم بکهیون آسیب ببینه

احترام نود درجه ای گذاشت و کمی منتظر موند .

≠ پارکِ جوان ، درسته که الان از خودت مطمئنی ولی این از من به تو نصیحت ، هیچ وقت برای آینده ات قولی نده که ممکنه زیر پا بزاریش...من ، بیون سان ، با اینهمه سنی که کردم دارم بهت میگم ، چون به هر حال یه چیزایی رو تجربه کردم

با نفس عمیقی بلند شد و روبروی چانیولی که شوکه بود ایستاد و دستش رو به شونه اش رسوند .

≠ دارم بهت اینو میگم نه برای اینکه بترسونمت... برای اینه که بگم منم یه روزی همین قولو به پدر زنم دادم ولی نتونستم نگهش دارم...من یه بار شکست خوردم و بخاطرش تا آخر عمرم سر افکنده ام... پس یه بار این اجازه رو بهت میدم و حرفت رو نشنیده میگیرم... براتون آرزوی خوشبختی میکنم... چه یه ماه با هم باشین چه یا سال چه تمام عمر ، در هرصورت تا وقتی که با بکهیون منی جزوی از خانواده امی

مرد بزرگ تر با آرامش گفت و از کنار چانیول رد شد .

چان با نفس عمیقی استرسی که تحمل کرده بود رو سعی کرد از خودش دور کنه .

برگشت و به شونه های خمیده ی مرد نگاه کرد و دستی به بالای لبش کشید .

_امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیوفته آقای بیون... نمیخوام بکهیونم رو ناامید کنم

زمزمه کرد و اونم راه افتاد .
______________________________________

خوب سلام سلام
باید بگم بدبخت شدم😭😭😭😭😭😭
شاید بپرسین بخاطر چی؟

خوب

بخاطر اینکه گوشیم پر شده و قراره امروز فورمتش کنم و مثل سگ میترسم که نکنه سر نصب دوباره ی برنامه ها به گا برم

در نتیجه نیازمند انرژی های مثبتتون هستم که برای منو گوشیم بفرستین.

لعنت بهش هرچی نرم افزار پاک میکنم بازم خالی نمیشه و تو رای گیری های این چند وقته بزور شرکت کردم

یه چیز میخواستم بگم

بچه ها ما قبل اینکه بخوایم فیک بخونیم باید وقتمونو واسه اکسو بزاریم نه؟!

خواهشا هم ام وی ها رو بازدید بزنین هم تو رای گیری ها شرکت کنین🙏

فایتینگ اکسو ال های عزیز

بیاین برای گروه مورد علاقه امون تلاش کنیم
منم به امید خدا گوشیم راه میوفته انجامشون میدم

اصلا واسه همینه که قراره کل گوشیمو به چوخ بفرستم

چون ارزشش رو دارن

همتونو دوست دارم جوجه هام

فیکو به جد و ابادتون معرفی کنین خواننده ها برن بالا

لی بومی خیلی ناراحته فیک جذابشو ادمای کمی میخونن☹️

از خود راضی هم کونتونه -_-

Continue Reading

You'll Also Like

33.9K 7.3K 20
نام فیک : تو متعلق به منی کاپل : هونهو , چانبک ژانر : تخیلی , اسمات , رمنس , فلاف , هپی اند Writer : Parla خلاصه : در دنیای خدایان و شیاطین، سهون پ...
6.7K 419 4
(در حال آپ) تو هیچوقت سر خوردن اشکهام روی لبهای لرزونم رو ندیدی؛ لرزش دستهای پدرت رو ندیدی؛ تنهاییهام، تلف شدنِ اون، زندونی شدن توی کمد انباری یا حتی...
Amor By tesa

Fanfiction

24.2K 4.4K 37
جیمین پسر بچه امگای ۱۴ ساله ای که پدرش در ازای باختش به یکی از دلال های برده فروش اونو بهش تقدیم کنه ، و همون روز یک زن اونو از اون دلال میخره چی می...
144K 17.2K 46
[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jis...