Falling Again ~|| LarryStylin...

By _bunisa

24.3K 5.8K 1K

وقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده‌ اشون. دکتر بهش میگه فراموشی... More

1.waking up
2.who are these boys?
3. A sleeping boy
4.Uncle si
5.Popped
6.Management
7.Oh flack
9.Stairs
10.Dreams
11.Cabin in the woods
12.Take care of me
13.Niam
14.Cake
15.Stormey
16.Drop the towel
17.Spider
18.Drunk
19.Idiot
20.What
21.Things overheard
22.What did they say?
23.It takes three
24.Ticking away
25.Feather
26.To the what
27.Warning
28.Phone call
29.What happend that night?
30. The sky's the limit
31.Waiting it out
32.How to tell the boys
33.Here goes
~EPILOGUE~

8.Reaction

696 177 19
By _bunisa


مجری با دهن باز نفس کشید:"اون چی؟"

لیام گفت:"خب, اون تقریبا همه‌ی اتفاقا رو از بعد از اکس فکتور و زمانی که شونزده سالش بود فراموش کرده."

و متوجه شدم لویی با ناراحتی ازم دور شد, به پایین نگاه می‌کرد.

می‌تونستم نگاه همه رو روی خودم حس کنم, بی قرار بودم و حس ناخوشایندی داشتم, توجهی که روم بود رو دوست نداشتم.

مجری به نرمی پرسید:"هری؟" سرم رو بلند کردم تا چشم هاش رو ببینم, و اون کمی به جلو خم شد.

حدس می‌زنم کمی ترسیده به نظر می‌رسیدم, چون برگشت و به دوربین نگاه کرد, سعی داشت یک بار دیگه لبخندی روی لب هاش بنشونه, گرچه تاثیر قبلاً رو نداشت.

گفت:"خب, خانم ها و آقایون, درسته.. هری استایلز حافظه‌ش رو از دست داده. برمی‌گردیم."
و استدیو حتی با وجود تماشاچی ها در سکوت فرو رفت.

شنیدم زین گفت:"خب.." سعی داشت سکوت رو بشکنه. همونطور که به پاهام نگاه می‌کردم مضطربانه لبم رو گزیدم.

بقیه برنامه در محوی و تیرگی گذشت, بهترین تلاشم رو می‌کردیم تا بفهمم در چه مورد حرف می‌زنن, ولی نمی‌تونستم حرف هاشون رو بفهمم پس ارتباطم باهاشون رو از دست دادم, و با لویی که دستم رو می‌کشید به زمان حال برگشتم.

گفت:"هری, الان می‌ریم." سر تکون دادم, گذاشتم به طرف اتاق لباس – جایی که قبلا بودیم- راهنماییم کنه.

نایل در حالی که سیبی بر می‌داشت گفت:"خب, قطعا جالب بود."

لویی پرسید:"هری؟ حالت خوبه؟" کنارم نشست. 

بی حس سر تکون دادم. ولی خوب نبودم. مدتی که توی آپارتمان بودیم متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده. ولی این بیرون, متوجه شدم. متوجه شدم که نمی‌دونم دیگه کی هستم. بقیه پسر ها زمان داشتند که به این شهرت وقتی بیشتر می‌شد عادت کنند, ولی من فقط یک روز به عنوان سلبریتی از خواب بیدار شدم. دیگه نمی‌دونم هری استایلز کیه.

نایل همونطور که طرفم می‌اومد گفت:"هری. مشکلی پیش نمیاد." دست هاش رو دورم انداخت, و متوجه شدم که دارم می‌لرزم.

" ولی اگر یادم نیاد چی؟ اگر.."

لویی قاطعانه و جدی گفت:"نه. یادت میاد." صداش به آرومی می‌لرزید, و دیدم که لیام دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.

شروع به حرف زدن کردم:"ولی اگر-" لویی دستش رو روی دهنم فشار داد.

"نه." به چشم هام زل زد, و من قبل از اینکه توی اون تیکه های آبی غرق شم سریع جای دیگه‌ای رو نگاه کردم.

لیام در حالی که بلند می‌شد پرسید:"خب, پسرا, بریم؟" هممون سر تکون دادیم و من مضطرب بودم.

طرفدار ها...قراره چی بگن؟ خدایا. حتی از قبل هم احساس افتضاح تری داشتم...

ماموران امنیتی دم در دیدنمون, و ما یک بار دیگه با وجود دختر های فریاد کش بیرون رفتیم, به نظر می‌رسید بیشترشون...بیشترشون داشتند گریه می‌کردند؟ چون من حافظه‌ام رو از دست دادم؟

مکث کوتاهی کردم, به همه دختر ها با چشم های اشکی نگاه کردم, ولی دستی رو حس کردم که به جلو هلم می‌داد, مجبورم می‌کرد سوار ماشین بشم.

هممون سوار ماشین شدیم, و واقعا نمیدونم بعدش چی شد چون در جا روی شونه‌ی لویی از هوش رفتم.

**

شنیدم که یک لهجه ایرلندی زمزمه کرد:"باید بیدارش کنیم؟"

صدای زمزمه کردن لیام رو شنیدم:"نمیدونم! باید یه جوری ببریمش داخل آپارتمان."

زین پرسید:"فکر می‌کنید می‌تونیم بغلش کنیم؟"

لویی به آرومی گفت:"من میتونم."

لیام گفت:"درسته." انگار که باید این رو میدونست.

خیلی زود, صدای باز شدن در رو شنیدم و دست هایی رو دور پاها و کمرم حس کردم. لویی شبیه به عروس ها بغلم کرده بود, پس من سرم رو آروم روی شونه‌اش گذاشتم, صورتم رو به سینه‌اش مالیدم, و فکر می کنم حس کردم به خودش لرزید.

نه...نمی لرزه....

**

توی تختم از خواب بیدار شدم, پرده‌ی کنار زده شده آسمون شب رو به نمایش می‌ذاشت. به ساعتم نگاه کردم, نه شب بود. اه کشیدم, نشستم و بدنم رو کش و قوس دادم, هنوز لباس های مصاحبه‌ام تنم بود.

دستی توی موهام کشیدم و طرف نشیمن رفتم, می‌تونستم صدای همه پسر ها رو از اونجا بشنوم.

"صبح بخیر خوابالو." نایل بهم لبخند زد. براش اخم کردم.

پرسیدم:"خب قراره چیکار کنیم؟" روی مبل نشستم.

لویی گفت:"داشتیم فکر می‌کردیم یه فیلم ببینیم؟" با دوتا کاسه پاپکورن وارد نشیمن شد, یکیش رو به نایل داد و یکی دیگه‌اش رو برای چهارتامون آورد تا باهم بخوریم.

پرسیدم:"چه فیلمی؟"

زین پرسید:"نمیدونم...شاید.. فیلم the vow چطوره؟"

" توی حال و هوای گریه کردن نیستم زین, و هممون هزار بار دیدیمش."

"درسته. فیلم ناراحت کننده نه."

با کنجکاوی پرسیدم:"در مورد چیه؟"

"از قضا راجب زنیه که فراموشی می‌گیره." لیام نخودی خندید.

"هاها." بهش نیشخند زدم, باعث شدم نایل به شدت بخنده و به خودش مشت بزنه.

لویی پیشنهاد داد:"چرا فقط ترنسفورمرز نبینیم؟" و هممون موافقت کردیم. همونطور که زین داشت دی وی دی رو توی دستگاه می‌ذاشت گوشی لویی زنگ خورد.

مضطربانه به گوشیش نگاه کرد:"سایمون؟ باهاشون صحبت کردی؟ واقعا؟ و چی گفتن؟....اه...این...ولی- واقعا؟" لویی نفس نفس زد, شبیه بچه‌ای توی صبح کریسمس بود. "کِی؟... سه روز؟ درسته. به پسرا خبر میدم..خدافظ." تلفن رو قطع کرد.

لیام پرسید:"این دیگه چی بود؟"

لویی گفت:"خب...منیجمنت از جوری که اخبار رو ترکوندیم خوشش نیومد, و یه سری دختر ..عصبی شدن, نسبت به کل موضوع, بعد از نوبت جمعه بیمارستان هری, اونا... خب, نمی‌خوان توی شهر باشیم, پس می‌ریم به محل سوپرایز." دیدم که لیام ابروش رو بالا انداخت.

پرسید:"لویی؟ می‌تونم باهات حرف بزنم؟"

"نه مرسی. بیاین فقط فیلم رو ببینیم, آره؟" لویی پرسید, کنار من روی مبل نشست. لیام آه کشید و بیخیال شد.

پرسیدم:"پس, چه مدت اونجا خواهیم بود؟"

"دو یا سه هفته, تا وقتی که دخترا آروم شن." وقتی که زین پلی رو زد لویی شونه هاش رو بالا انداخت. " تقریبا تا نزدیکه مصاحبه."

****

ببخشید اگر اپدیتا یکم طول کشید، دستم به شدت درد می‌کرد و نمی‌تونستم تایپ کنم. امیدوارم داستانو دوست داشته باشید.

کلی عشق برای شما. مراقب خودتون باشید و توی خونه بمونید.❤️

Continue Reading

You'll Also Like

131K 14.9K 57
" به خونه‌ی من خوش اومدی پین کوچولو... قراره اینجا تبدیل به جهنمت بشه، طوری که برای فرار ازش مجبور بشی به خودم پناه بیاری..." کاپل: زیام (زین تاپ) ژا...
21.7K 4.7K 97
زیباترین اتفاقات زندگی‌ام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction
9K 2.4K 16
لویی تاملینسون یه نویسنده ی موفق و پر طرفداره. توی آخرین کتابِ منتشر شده اش، اون معشوقه ای رو خلق کرده که هر روز از زندگیش انتظارش رو میکشیده و وقتی...
~BeT~ By IdrIs,

Teen Fiction

68.1K 9.3K 14
|Larry Stylinson Teen Faction Short Story| "تو نمی تونی یکم با ادب تر باشی تاملینسون مگر نه؟" "نه دختر کوچولو, من همیشه این اخلاق شِتی رو داشتم! و بد...