Deathly Hallows [L.S][Z.M] Co...

By mahdis_

29.3K 5K 5.7K

. . . [ جوری منو ببوس که انگار آخر دنیاست..!] وضعیت: کامل شده More

_مقدمه_
cast
part 1
part 2
part 3
part 4
Part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
part 64
part 65
Part 66 ( last part )
فف جدید🤤

part 40

324 62 104
By mahdis_

2020_لندن

لویی با ترس به لیام چشم دوخته بود و مردد بود که درو باز کنه یا نکنه...
گوشیه آیفونو توی دستای کوچیکش فشار میداد و نگاهشو از لیام برنمیداشت..
اما اون طرف این لیام بود که با خونسردی به لویی نگاهی انداخت و بی تفاوت گفت

" خب درو باز کن دیگه! "

لویی که انگار تازه به خودش اومده باشه سری تکون داد و دکمه آبفونو زد نمیدونست چرا اما استرس داشت.
و لیام شاید ظاهرش بی تفاوت نشون میداد اما از درون وجودش پرطلاطم بود...زینو میدید برای بار آخر....آیا این آخرین بارش بود؟


بعد از چند مین زین بالاخره از حیاط جلویی عمارت رد شد و به در رسید و اونو آروم باز کرد و داخل اومد.
کت و شلوارش تنش نبود و بجاش یه دست بلیز شلوار گشاد و روش یه سویشرت طوسی تنش بود . حالش به نظر خوب میومد اما همه چی که ظاهر نبود......همین که داخل شد لویی پرید توی بغلش و اونو محکم در آغوش گرفت و حس کرد همه استرسش به پایان رسیده.
زین همونطور که بغل لویی بود چشمش به لیام افتاد که دمه پله ها به نرده تکیه زده بود .
اخمی کرد و از بغل لویی بیرون اومد و اروم گفت

" بسه داداش خفم کردی...."

لویی خندید و خواست چیزی بگه که زین زودتر گفت

" بهت میگم کجا بودمو چیشد ولی الان یه کار فوری دارم بعدش میریم پاتوق باشه؟"

لویی لبخند زد و سرشو تکون داد و به رفتن زین خیره شد نمیتونست بهش سخت بگیره...
لیامم  تا اون موقع ساکت ایستاه بود و خیلی کنجکاو بود که بدونه زین دیشب کجا بوده..اما چیزی نگفت چون نباید می گفت بالاخره فراموش کردن زین باید از یه جایی آغاز میشد!

لیام لبخند خشکی به لویی زد و اونم از پله ها بالا رفت. لوییم شونه ایی بالا انداخت و رفت تا به سوزی زنگ بزنه و حالشو بپرسه بالاخره از هیچکاری نکردن بهتر بود!

لیام بعده نیم ساعت که همه کتابا و کمیک بوکای مورد علاقشو جمع کرده بود کلافه روی زمین چوبی نشست و کلافه گفت

" اههههه نه مسواکم هست نه لباسام نه شونم نه لباسای زیرم نه ادکلنام نه ساعتام نه......."

و یکهو یادش افتاد که همه اینا توی اتاق زین جامونده...آهی کشید و دستشو توی موهاش برد و کشید و زمزمه وار گفت

" زین....لعنت بهت زین "

و پاشد تا اجبارن به اتاق زین بره.. اما توی ذهنش به خودش طشر زد

  " اجبارا؟ ینی واقعا دیدن اون چشمای عسلی واست اجباره؟
اون مژه های مشکیو بلند..اونارو تحمل میکنی؟ لباش اون لبای سرخ لعنتیش.................
هییی بسه لیام بسه محض رضای فاک!! "

و یه نیشگون از خودش گرفت و مردد پشت در اتاق زین ایستاد همون در مشکی رنگ...
یادش اومد روز اول به این خونه اومدنشو...اینکه زین خوابالو با موهای بهم ریخته درو براش باز کرده بود...اینکه اون اوایل دلش نمیخواست به زین نزدیک شه چون زین کوکائین میزد...یادشه که زین بعد از اینکه باهم رفتن تو رابطه کلا از دراگ فاصله گرفت. لبخندی زد و دعا کرد که زین دوباره به دراگ رو نیاره...!
مردد دستشو به در کوبید و از جلوی رد فاصله گرفت .
کمی بعد زین جلوی در اومد و از دیدن لیام پشت در اتاقش اخم کرد و با لحن بی تفاوتی گفت

" چیه؟"

لیام که محو اون چشمای خمار لعنتیه زین بود یادش رفت جواب زینو  بده  زینم پوف کلافه ایی کشید و دستشو جلوی صورت لیام تکون داد .
لیام به خودش اومد و دستشو پشت گردنش گذاشت و اروم گفت

" عام اومدم که وسایلمو ببرم"

زین بدون فاصله گفت

" برات جمعشون کردم "

و کیسرو با قدرت ذهنش از ته اتاق جلوی در انداخت و درو بست. لیام که در توی صورتش بسته شده بود اهی کشید و و کیسه رو برداشت و با حسرت از اون اتاق دوست داشتنی فاصله گرفت اتاقی که توش چه شب هاییو صبح نکرده بود!
لیام جعبرو هم برداشت و طول راهروی پرخاطرشونو طی کرد. سره راه به اون در همیشه بسته رسید...یاد خاطرش با زین افتاد ...وقتی بهم اعتراف کردن..بین یه عالمه تابلو و رنگ نصفه شب بود....!
تک خنده ایی زد و وسیله هارو روی زمین گذاشت و در اتاقو به ارومی باز کرد.
و با دیدن اون اتاق...نفسش  توی گلوش موند.
بومای سفید و خالی داخل اون اتاق تبدیل شده بودن به یه عالمه نقاشی..اونم از لیام!
یه تابلو از چشمای لیام بود یه تابلو لب هاش..یه تابلو پرتره لیام یه تابلو.......روی اون تابلو پارچه کشیده شد بودو ته تر از بقیه بود...!
به سمت اون تابلو رفت و پارچه سفیدو از روی اون کنار زد و با دیدن چیزی که جلوش بود برای بار هزارم تعجب کرد.

یه تابلو از خودش و زین که در حال بوسیدن هم بودن فوکوس نقاشی روی لب هاشون بود و لب ها پر رنگ تر از بقیه صوررت بود....و اجزای صورت هاشون رفته رفته کمرنگ میشد...

روی اون بوم یه نوت بود با دست خط شلخته زین

" زین یادت نره اینو 18 اگوست بدی قاب کنن تا برای تولد لیام      آماده بشه"

  لیام به اون پسر که برای خودش نوت یاددآور درست کرده بود خندید اما خنده ایی که وسطش بغضش ترکید و اشکهاش اون برگه نوت رو خیس کردن.
زین براش تدارک دیده بود..کادوشو از چندماه قبل آماده کرده بود..!
حیف که لیام نبود تا بتونه این کادورو از دستای رنگیه زینش بگیره..حیف که نبود:)!

از اون اتاق بیرون اومد..
تصمیم داشت بره دوباره در اتاق زین و به پاش بیوفته لیام عمیقا عاشق زین بود و با دیدن اون بوم نقاشی هزاربار بیشتر عاشقش شده بود..نمیخواست پا پس بکشه نه نباید!
بدون معطلی پشت در اتاق زین رفت نفس عمیقی کشید و جملاتشو توی ذهنش مرتب کرد دستشو سمت در برد که برای گوشیش پیامی اومد..توجهی نکرد اما دوباره پیام اومد چشماشو چرخوند و پیامو باز کرد ...
از مایا بود داخل دایرکت اینستاش

Maya_henry TO Liampayne:
بفرما مستر لیام پین .....بازم بگو من بد میگم!

لیام به پیام مایا توجهی نکرد و پستی که مایا براش فوروارد کرده بود رو باز کرد و .....حس کرد برای چند دقیقه قلبش نزد!

زین پست گذاشته بود..از خودش و جیجی که داشتن همو میبوسیدن بدون کپشن!
غم کل وجودشو گرفت.بغضه اومد توی گلوش و دیگه نرفت. انگار یه ابر جاخوش کرد تو گلوش....ابری که هیچ وقت قرار نبود بباره انگار که صد ساله بغض داره صد ساله گریه نکرده و دیگه بلد نیست گریه کنه انگار که باید با این بغض تا آخر عمرش مدارا میکرد.

هزاربار به اون عکس چشم دوخت هزاربار زومش کرد هزاربار...! بالاخره گوشیشو قفل کرد و به دره مشکیه بسته چشم دوخت سرشو انداخت پائین و به طرف پله ها رفت و وسایلشو همراه خودش برد. حق با مایا بود! زین عیچ وقت مال اون نمیشه..

همین که از پله ها پائین اومد لوییو دید که داره تلفنی دادوبیداد میکنه و همچنین نایلو هانا که تازه به خونه اومده بودن رو دید.
اون دوتا با دیدن لیام و وسایل جمع شدش تعجب کردن و هانا با تعجب گفت

" لیام تو داری کجا میری؟"

لیام هم گفت

" صبر کن......لویی بیا تو یه لحظه!"

لویی که وسط یه تلفن کاریه مهم بود تو اومد و با عجله گفت

" بله؟"

لیام ازشون خواست بشینن و خودشم نشست و آروم وشمرده گفت

" ببینید ...بین منو زین یه سری چیزا خوب پیش نرفت نپرسید چرا چیشده چه اتفاقی افتاده...!
من میرم که اون راحت باشه و زندگیشو بکنه این به معنی نیست که دوستیمو باهاتون بهم زدم نه! "

لویی سری تکون داد و بیخیال نسبت به حرفای لیام گفت

" جایی برا موندن داری؟"

نایل هم بلافاصله گفت

" اره اگ جایی نداری من یه اپارتمان کوچیک یه محله پائین تر دارم ..درواقع گذاشته بودم برای وقتی که خودمو هانا ازدواج کردیم میدونی....."

و شونه ایی بالا انداخت.
لویی برگشت سمت هانا ونایل وگفت

" ببینم....شما دوتا رابطتونو خیلی زود پیش نمیبرید؟
یعنی..از الان برای ازدواج...."

هانا اخمی کرد و گفت

" نه ما که خیلی وقته همو میشناسیم!"

و نایلم تایید کرد و لویی توی دلش گفت

" اخر رابطه شماهم میبینم!"  و بعد سر تاسفی تکون داد.

لیام بلند شد و چمدون و جعبرو برداشت و سری تکون داد برای اونها و از در عمارت برای همیشه خارج شد.
همینکه از در عمارت بیرون اومد باد سردی توی صورتش خورد و صورشو قلقلک داد. با صدی بوق ماشین مایا به خودش اومد و به طرف اون ماشین نقره ایی حرکت کرد  و بدون هیچ صحبتی توی ماشین نشست . مایا هم همون لحظه با مهربونی گفت

" خوشحالم که بهم گفتی بیام دنبالت لیام"

لیام سری تکون داد و به عمارت بزرگشون خیره شد و بغض لعنتیشو قورت داد

" خداحافظ بهترین خانوداه دنیا"

زیر لب گفت و بعد ماشین به حرکت درومد و لیام رفت ولی قلبش همونجا جلوی در همون عمارت بزرگ همونجایی که توش حس عشق حس خانواده داشتن حس محبت حس زندگی رو پیدا کرده بود!










داخل عمارت لویی جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار میدید و هر از چندگاهیم به اس ام اسای واریز پول به حسابش نگاه میکرد..
یه مدت طولانی نبوده و اون همه ثروت زیر دستش بدون صاحب مونده بود..!
باید به همشون سروسامون میداد!
اخبار از بورس به ورزشی رفت و لویی اون تلویزیون مسخررو خاموش کرد و برای چند لحظه چشماشو بست و به مغزش استراحت داد.
تا اینکه صدای پای هریو تونست تشخیص بده که داشت به سمتش میومد . اروم چشماشو باز کرد و هری رو روی مبل جلوش دید که حاظر واماده نشسته و به لویی چشم دوخته .
لویی با بی حوصلگی پرسید

" چیه هری؟"

هری موهاشو پشت گوشش گذاشت و آروم گفت

" این هودیه صورتی بهم میاد؟"

لویی از سوال هری تعجب کرد اما بدون بروز تعجبش آروم گفت

" عوم بد نیست"

هری لبخندی زد و گفت

"  خب معلمم کی میاد؟"

لویی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت

" الانا باید پیداش بشه .....از آن تایم بودنت خوشم اومد!"

هری اومد لبخند بزنه که زنگ صدای درو شنید و سریع به طرف در رفت و اونو باز کرد لوییم با ارامش پشت هری رفت و منتظر معلم جدید شدن!

همینکه در عمارت باز شد اون مرد داخل شد و داخل شدنش مصادف شد با درشت شدن چشمای هری و لبخند لویی

" هی!  سلام من جیسون موموآ هستم معلم جدیده تو پسر!! "

و با هری دست داد هری لبخندی زد و با دهن باز گفت

" سلام خوشتیپ!"

و این لویی بود که با قیافه ودف طور به هری نگاه میکرد !


__________________________

هلو اوری وان پارت جدید اینجاست!
هرچند که هیچ اتفاق مهمی توش نیوفتاد و جای هیجان انگیزیم تموم نشد:|
تاخیر داش این پارت ولی بدونین ک من حالم خوب شدD:
آره کرونام تموم شد و زدم ب عن دادم کرونای سلیطرو😂

پارتای بعدی مهمن و اتفاقای مهم میوفته!
شایل شیپرای قشنگم نگران نایل و هانا نباشید ازدواج نمیکنن😂
شان میاد تو داستانننن!
فلن ک جیسون اومده هاهاهاهاهاهاهاها
ب پسرم سیلام بدید😃

در ضمن مرسی ک حمایتم میکنید و انقدر خوبید💙
اگ دقت کرده باشین هر پارت بلند تر شده و خب مصلا این پارت ۱۸۰۰ کلمس پارت قبل دو هزار تا شد....قبلن خ کم میتایپیدم

لذت ببرید پارت بعد اگ حمایتم کنید فردا شبه.

لاو یو گایز💙💙

Mahdis

Continue Reading

You'll Also Like

83.8K 15.6K 55
مهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ______...
40.6K 6.9K 46
هری :چرا انقدر اذیتم کردی؟؟ لویی : چون خودت بهم اجازه دادی... هری : ولی تو جون منی ، بخشی از وجود منی لویی : همینم بهم قدرت میداد !!! زمان آپ هر پنجش...
54.2K 8.8K 25
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
49.7K 11.7K 23
[{کامل شده}] برای این که تو مسابقه بزرگ آشپزی ایتالیا شرکت کنی نیاز داری یه سر آشپز موفق تمام فوت و فن پاستا پختن رو بهت یاد بده و چه سر آشپزی میتون...