جلوی ساختمون دو طبقه ای که ظاهرش شبیه همه خونه های اون اطراف داغون بود وایساد و کاغذ مچاله شده رو از جیبش بیرون کشید...
یبار دیگه آدرس رو مرور کرد و به طرف در سفید رنگ رفت.. تنها زنگی که کنار در بود رو زد و چند لحظه بعد زن چاقی درحالی که همراه خودش بوی تند روغن و فلفل رو آورده بود در رد باز کرد
نگاهی به سرتاپای جونگ کوک انداخت و با اخمای درهم لب زد
_چی میخوای؟
_من از طرف خانوم کانگ اومدم
بعد از تعظیم کوتاهی گفت و از سر راه زنی که با کالسکه کهنه و چرکی از کوچه ی تنگ رد میشد کنار رفت..
_کانگ؟ کانگ کیه؟
زن درحالیکه عملا گاردش رو بالاتر آورده بود پرسید و یه قدم عقب رفت تا در رو ببنده
_اشتباه اومدی..
_شما خواهر ناتنیشون هستین درسته؟
دستش رو روی در گذاشت تا مانع بسته شدنش بشه...
نگاهش رو توی چشمایی که تنها شباهت یریم و اون زن بودن چرخوند و فورا ادامه داد
_خودش بهم آدرس رو داده ایونجی شی...
نگاه ایونجی فقط چندثانیه روی صورتش چرخید و بعد درحالی که از جلوی در کنار میرفت لب زد
_بیا داخل..
با سر به داخل اشاره کرد و جونگ کوک بلافاصه از در آهنی گذشت ولی همینکه صدای بسته شدن در رو شنید سردی جسم تیزی که حدس اینکه چاقو یا همچین چیزی بود سخت نبود روی گردنش حس کرد
_اسلحت رو بده!
_ببینین من..
_گفتم بدش حرومی دلت میخواد شاهرگت رو بزنم؟ یا نه.. کلا کله خوشگلت رو قطع کنم؟
جسم سرد از پشت گردنش به طرف شاهرگش خزید و خب جونگ کوک با یه نیم نگاه متوجه شد اون لعنتی چاقو نیست...یه ساطوره!
_هیچی همراهم نیست! میتونی بگردی..
با عجله و قبل از اینکه جملش دوباره قطع بشه گفت و همون لحظه دستهای بزرگ و چاق زن رو روی پهلوها، سینه و بین پاهاش حس کرد...
وقتی چیزی پیدا نشد همون دست سنگین بین دو کتفش نشست و به جلو هلش داد
_یریم کجاست؟ توی آشغال از کجا منو میشناسی؟
اینبار به محض اینکه چرخید ساطور رو جلوی صورتش دید
_من پزشکشونم خودشون ازم خواستن بیام اینجا.. بهم گفتن اگه در مورد نسبتتون باهم بگم حرفمو باور میکنین
درحالیکه بیاختیار دستاش رو بالا آورده بود توضیح داد و ساطور جلوی صورتش تکون خورد و بهش نزدیک تر شد
_گفتم کجاست؟!
_خونش..چند ماهه که توی خونشه...
_خونش؟
اخمی بین ابروهای کم پشت ایونجی نشست و دستش آروم پایین اومد
_یونگ سوی عوضی!
جونگ کوک که تازه تونسته بود نفس راحتی بکشه نگاهش رو توی فضای گرفته و خفه ی راهرویی که داخلش بودن چرخوند و دوباره به چهره ی غرق کرده و درهم ایونجی داد
_زندس؟ یک ساله که منتظرشم و حتی خونشم رفتم ولی گفتن رفته مسافرت
_حالش خوبه...از من کمک خواستن برای امانتی ای که اینجا دارن
ایونجی چند لحظه بدون حرف بهش خیره و در آخر درحالیکه از کنارش رد میشد تا به طرف دری که کنار راهپله بود بره
_گفتی دکتری؟
_بله..
در رو باز کرد و جونگ کوک پشت سرش داخل خونه ای که شباهتی به خونه نداشت و بیشتر شبیه یه اردوگاه جنگ زده بود سرک کشید
_مگه چطورشه؟
_مشکل خاصی ندارن.. نگران نباشین
فوری گفت و ایونجی روی سرامیکای قرمز اشپزخونه نشست تا بتونه زیر کابینت رو ببینه
_من نگران اون نیستم.. بهتره زودتر پولی که بهم وعده داده رو بده چون صبرم دیگه داره لبریز میشه... اگه دیدیش اینو بهش بگو
_امروز پولتون رو میدم!
سری که برای گشتن زیر کابینتای فلزی سفید رنگ خم شده بود بلافاصله بالا اومد
_تو؟
_آره من... بعدشم باید از اینجا بری
_حتما
با خنده گفت و دوباره سرش رو پایین برد
جعبه ی فلزی نهچندان کوچیکی رو از زیر کابینت بیرون کشید و جلوی چشمای منتظر و گیج جونگ کوک شروع به گشتن داخل خرت و پرتای داخلش کرد و بالاخره درحالیکه کلیدی رو بین انگشتای تپلش گرفته بود نیشخندی زد
جعبه رو بست و دوباره زیر کابینت هل داد..
_حالا واقعا تو دکتری؟
همونطور که سرپا میشد پرسید و به طرف جونگ کوک که تا آشپزخونه جلو اومده رفت
_چطور مگه؟
_هیچی.. بهت نمیاد زیادی بچه ای!
کلید رو به طرفش گرفت و جونگ کوک بدون اینکه چیزی بگه با پوزخند از خونش بیرون اومد تا همونطور که یریم گفته بود از راه پله ی کنار در بالا بره...
نمیدونست دقیقا چرا و به چه جراتی میخواد به اون زن کمک کنه فقط اینو میدونست هنوز اونقدر سقوط نکرده که به درخواست اون زن درمونده توجه نکنه
با عجله کلید رو توی قفل دری که طبقه ی بالا بود چرخوند و اینبار وارد خونه ای که هرچند خیلی کوچیکتر از طبقه ی پایین بود ولی بخاطر مرتب بودنش دلباز تر به نظر می رسید شد
در رو پشت سرش بست و جلو رفت
نگاهش رو توی فضایی که رنگای روشن و آرومش اون رو یاد خونه ی خودش می انداخت چرخوند و سعی کرد چیزایی که یریم گفته بود رو به یاد بیاره
"داخل کوسن نارنجی"
ولی لعنت روی کاناپه های سفید رنگ هال هیچ خبری از رنگ نارنجی نبود..
به طرف اتاق خواب نقلی ای که درش نیمه باز بود رفت.. اینقدر کوچیک بود که جز صندلی ننوئی جلوی در تراس و یه کمد کوچیک لباس و تشک و پتویی که گوشه اتاق گذاشته شده بود هیچی داخلش نبود.. یعنی جا نمیشد..
به طرف صندلی ننوئی رفت و با دیدن کوسن نارنجی رنگی که کفش گذاشته شده بود بی اختیار لبخند زد...
با کوسن از اتاق بیرون اومد و یکراست به طرف آشپزخونه رفت از ست چاقوی روی میز یکی رو برداشت و بی معطلی کوسن رو پاره کرد
دستش رو توی پرای داخلش چرخوند و با حس چیزی که یریم بهش گفته بود ناخودآگاه لبخند زد
فلش مموری رو از بین پرا بیرون کشید و همونطور که داخل جیبش میذاشت به کانال کولر خیره شد
حالا وقت دادن بدهی به خواهر ناتنی یریم بود...
بعد میتونست داخل ماشین با خیال راحت سر از اون فلش کوفتی دربیاره...
***
لیوان آبی که کنار بشقابش بود رو برداشت و به چانیول که تقریبا چیزی نخورده بود نگاه کرد
_چرا نمیخوری؟
_میخورم..
با صدای پس رفته گفت و لیوان نوشابه ای که برای خودش ریخته بود رو سر کشید
_داشتم به یه چیزی فکر میکردم
_به چی؟
بکهیون همونطور که دستش رو تکیه گاه سرش میکرد پرسید و اون درحالیکه به لیوان توی دستش نگاه میکرد لب زد
_تو میدونستی میخوان بکشنت مگه نه؟
_معلومه..
شونه بالا انداخت و یه قلپ از آب خنکی که داخل لیوان بود نوشید..
دوباره تب داشت؟ چرا یه جوری به نظر میومد که انگار داخل بدنش آهن گداختس؟
_پس چرا به اون سفر لعنت شده رفتی؟
_چون سهون ازم خواست..
_سهون اینقدر برات مهمه؟
چانیول اینبار درحالیکه مستقیم به چشمهاش نگاه میکرد پرسید و بکهیون که هنوز حوله اش رو به تن داشت صندلیش رو به عقب هل داد
_مهم نیست... مهم بود!
بشقاب و لیوانش رو داخل سینک گذاشت و چرخید تا به چانیول که هنوز به جایی روی میز خیره بود نگاه کنه
_به سهون فکر نکن.. اگه برام تموم نشده بود حتی بهت فکرم نمیکردم پارک.. سهون و حس من بهش مال گذشتن و من عادت دارم از گذشته یجوری بگذرم که انگار اصلا وجود نداشته..
_بهش فکرنمیکنم
_آره مشخصه... کسی که قراره رو این چیزا حساس بشه منم نه تو جناب پارک چون فعلا دوست دختر توئه که بارداره نه اوه سهون..
_سابق.. دوست دختر سابق!
_حالا هرچی.. مهم بچه ی توی شکمشه که حال و آیندس..
چشماش رو چرخوند و تکیش رو از سینک گرفت
_ما از فردا کارای مهمتری از فکر کردن به این چیزا داریم چانیول..
_چرا اینجاییم؟ شبیه طعمه هایی که منتظرن شکار بشن؟ برای اوه جونگسو کاری داره همین لحظه اومدن به اینجا؟
چانیول اینبار کلافه پرسید و بکهیون نیشخندی زد
_حتما یه دلیلی داره که اینجاییم پارک... تو کل سئول هیچ خونه ای برای من از اینجا امن تر نیست.. اینجا برج منه و حتی یه مگسم نمیتونه بدون اجازه بیاد داخل. از طرفی...
دستی به شونه ی چانیول زد و از آشپزخونه بیرون رفت
_من آدمای خودم رو برای محافظت از اینجا و خودم دارم.. تا وقتی اینجایی نیاز نیست نگران باشی..
به طرف اتاق رفت و چانیول با چند دقیقه تاخیر از پشت میز بلند شد و بعد از گذاشتن باقی مونده ی ظرفا توی سینک از اشپزخونه بیرون اومد...
چند لحظه بین موندن توی هال مثل شب قبل و رفتن توی اتاق مردد موند و در آخر حرف زدن و شام خوردن با بکهیون رو به حساب آشتی گذاشت و اتاق خواب رو انتخاب کرد..
راهروی کوتاه رو که طی کرد با دیدن در نیمه باز اتاق نفس راحتی کشید..
وارد اتاق شد و بکهیون رو درحال گشتن بین قرصاش پیدا کرد.. لبه ی تخت نشسته بود و داروهاش اطرافش پخش بودن
_چیزی شده؟
_نه... دنبال این میگشتم!
خشاب قرص رو بهش نشون داد و بقیه رو جمع کرد.. بطری آبی رو که صبح روی عسلی گذاشته بود رو برداشته و بعد خوردن قرصش خودش رو روی تخت پرت کرد
از گوشه ی چشمش میتونست چانیول رو ببینه که یه حوله از کمد برداشته و به طرف حموم میره
بدون اینکه چیزی بگه گم شدنش پشت در سرویسا رو نگاه کرد و بعد از چند دقیقه بالاخره به تنش تکونی داد و دوباره نشست..
گوشیش رو از روی عسلی برداشت و دفترچه تلفنش رو از کشو بیرون کشید.. توی این چندسال فهمیده بود به گوشی هاش اعتباری نیست و بخاطر عوض کردنای پشت سرهمشون ترجیح میداد بیشتر شماره های مورد نیازش رو یادداشت کنه..
شماره ی مورد نظرش رو از دفترچه پیدا کرد و همونطور که گوشی رو به گوشش نزدیک میکرد به بالشای بالای تخت تکیه زد
_الو..
_منم آقای سو.. بیون بکهیون..
صدای شل و ول پشت خط فورا جدی شد
_اقای بیون؟ خودتونین؟ حالتون خوبه؟
_خودمم و خوبم
_شنیدم مسافرت بودین.. کی برگشتین؟
_چند روزی هست... کسی باهات تماس نگرفته؟
_چرا دیروز یه خانوم تماس گرفتن گفتن که...
_چیزی که میخواست رو بهش دادی؟
_بله دقیقا همون مبلغی که میخواست..
_خوبه
نفس راحتی کشید و به آینه ی بالای سرش نگاه کرد
_میخوام خونه ی قبلی بچه هارو بفروشی.. فعلا توی یکی از خونه هام نزدیک ساحلن ولی کوچیکه و موقتیه دنبال یه خونه بزرگتر بگرد
_حتما.. فقط برای بچه ها سخت نمیشه که..
_دکترا بهشون سر میزنن مشکلی نداره
بین حرف مردی که از سالها قبل وکیل خانوادگی بیون و بعد از مرگش وکیل اوه میرا و بعد از مرگ اون وکیل بکهیون شده بود گفت و صدای نفس عمیقش رو شنید
_چیز دیگه ای نیست؟
_در مورد بقیه ی چیزا بعدا حضوری حرف میزنیم.. شبتون بخیر..
گوشی رو روی عسلی انداخت و کمی خودش رو پایین تر کشید تا روی تخت دراز بکشه..
فکرای همیشگی و احتمالات و خیالات ریز و درشت یکی یکی میومدن و میرفتن و اون درحالیکه به پهلو چرخیده بود به آینه های دیوار روبرو که فاصله زیادی باهاش داشتن خیره بود..
قبلا توی همچین موقعیتایی خیلی متفاوت عمل میکرد و تمرکز بیشتری داشت ولی الان... ذهنش توی بی ثبات ترین حالت ممکن از این شاخه به اون شاخه میپرید و تلاش میکرد بهش ترس رو القا کنه..
شاید همین ترس بود که همچی رو توی سرش بهم ریخته بود.. قبلا چیزی نبود که تا اینحد ازش بترسه ولی حالا چرا..
از وقت کم آوردن میترسید...
ولی خب دلیل اصلی این تمرکز نداشتن و افکار پراکنده چیز دیگه ای بود...دکترش قبلا بهش در مورد این علائم گفته بود...
اینقدر توی سیاهچاله ی افکارش غرق شده بود که حتی نفهمید کی چانیول از حموم بیرون اومد و پشت سرش دراز کشید..
جدا از همه اینا تازگی توی شنیدن هم مشکل پیدا کرده بود و نمیدونست این توهمشه یا واقعا شنواییش ضعیفتر شده..
بهرحال وقتی چانیول خودش رو به سمتش کشید و بعد از ظاهر شدن با بالا تنه ی برهنه توی آینه هایی که هنوز بهشون خیره بود و بوسیدن لاله ی گوشش از خلسه ی افکارش بیرون اومد..
سرش رو چرخوند تا بتونه به چشمای چان که تقریبا روی تنش خیمه زده بود خیره بشه ولی فرصت نکرد چون بوسه ی بعدی روی پلکاش نشست و مجبورش کرد چشماش رو ببنده
_چرا نخوابیدی؟ درد داری؟
_نه.. خوبم..
بدون اینکه چشماش رو باز کنه جواب داد و با نشستن لبای چان روی شقیقش لبخند محوی زد
_پس چی؟ به چی فکر میکردی که چشمات قرمز شده؟
_قرمزی چشمام بخاطر یه چیز دیگس ربطی نداره..
_به چی فکر میکردی؟
یبار دیگه و اینبار با لحن جدی تری پرسید و باعث شد پلکای بک از هم فاصله بگیرن
_به همچی و هیچی..
_نگرانی؟
همونطور که موهای کوتاه بالای گوشش رو لمس میکرد پرسید و وقتی جوابی نگرفت خم شد و همون نقطه رو بوسید..
بدون اینکه سرش رو عقب بکشه نزدیک گوشش زمزمه کرد
_میخوای کمکت کنم؟
بوسه ی سبکی روی لاله ی گوشش گذاشت و نفس عمیقی کشید
_که به چیزی فکر نکنی؟
_میتونی؟
_سعی میکنم
با خنده در جواب لحن طعنه دار بکهیون گفت و بوسه ی بعدی رو روی پوست نرم پشت گوشش گذاشت.. زبونش رو آروم روی همون نقطه کشید و وقتی تکون ریز شونه بکهیون و حرکتش به سمت بالا رو حس کرد با نیشخند همون نقطه رو مک زد.. اینقدر این چرخه رو تکرار که پوست سفید پشت گوشش که نسبت به بقیه جاها روشن تر بود سرخ شد و انگشتاش به بازوی برهنش چنگ انداختن..
_لعنت بهت...
لبای نیمه بازش رو بدون اینکه از پوستش فاصله بده تا گردنش کشید و همونطور که رد خیسی به جا میذاشت وزنش رو روی یه دستش انداخت و دست دیگش رو از یقه گشاد حوله داخل سر داد..
نفس عمیقی توی گودی گردنش کشید و همونطور که گازای ریز و آرومی از پوست هوس انگیز گردنش می گرفت دستش رو نوازش وار از سینه هاش به سمت چونش برد و سرش رو به طرف خودش چرخوند..
بکهیون هنوز به پهلو بود و چانیول هم با حالتی شبیه به این روی تنش خیمه زد و اجازه نمیداد راحت دراز بکشه تا حداقل اونم بتونه لمسش کنه
با چرخوندن سرش به طرف بالا اخمی از روی درد کرد ولی فرصت اعتراض پیدا نکرد چون لبای درشت چانیول بلا فاصله روی لباش نشستن و بوسه ی شلخته ای رو شروع کردن...
چانیول انگار که اولین باره با ولع میبوسیدش و بکهیون با اینکه از نظر خودش کارش توی بوسه عالی بود نمیتونست خودش رو باهاش هماهنگ کنه در نتیجه هر کدوم کار خودشون رو میکردن جوری بینش به خنده افتادن و چانیول درحالیکه عقب میکشید اول به لبای خیس بک و بعد به چشمای شاکیش نگاه کرد..
_لازم نیست اینجام ثابت کنی رئیسی
با خنده ی بی صدایی گفت و خم شد تا گونه ی گر گرفتش رو ببوسه
_هیچکاری نکن.. باشه؟ امشب هیچکاری نکن..
روی گونش زمزمه کرد و دستی که سر بک رو بالا نگه داشته بود اروم از روی گردنش سر خورد و پایین اومد.. با کند ترین سرعت ممکن خودش رو به کمربند حوله رسوند و همزمان با باز شدن گره بکهیون دندونای چان رو روی خط فکش حس...
دوباره یه گاز آروم و بعد یکم پایین درست روی شاهرگش یه گاز محکم..
بک میتونست حرکت دیوونه کننده ی انگشتای چان رو روی شکمش حس کنه..
زبون خیسش رو روی رد دندوناش کشید و وقتی کارش رو برای مارک کردن همون نقطه شروع کرد دستش حوله رو از روی پهلوی بک کنار زد تا بتونه نوازش هاش رو از اونجا تا رون پر و شیری رنگش بکشونه...
همچی داشت با کندترین حالت پیش میرفت و بک با اینکه تقریبا هیچ کاری نکرده بود زیر تن چان به نفس نفس افتاده بود..
دست دیگه ی چان که از زیر گردنش رد شد تن چان هم مثل خودش به پهلو رو تخت قرار گرفت و بک رو از پشت کامل به خودش چسبوند..
بوسه هاش اینبار پشت گردن و روی شونه ها و کتف هاش مینشستن و دستش کم کم راه خودش رو بین پاهاش پیدا میکرد..
با لمس عضوش که به نظر می رسید فقط با لمسای سبک چان کاملا تحریک شده هیسی کشید و تنش توی آغوش چان قوس برداشت...
لبای چان روی مهره های گردنش کشیده شد و دستش از جلو دور تنش حلقه شد و عقب کشیدش تا کامل بهم بچسبن و سر چان روی سر و موهای عرق کردهاش قراره بگیره.. حالا دیگه کوچیکترین حرکتی ازش برنمیومد..
چانیول دلش میخواست صداش رو بشنوه ولی بک به طرز عجیبی ساکت بود انگار از عمد صداش رو کنترل میکرد..بار قبل هم سروصدای زیادی نداشت..
حرکات منظم و گاها نامنظم و اذیت کننده دستش رو تا وقتی صدای خفه ی بکهیون در بیاد ادامه داد و تموم مدت درحال بوسیدن و مارک کردن بازو و شونه و گردنش بود..
_چ.. چان..
بالاخره صداش زد و به ساعد محکم دستی که از جلو دور سینش حلقه شده بود و ثابت نگهش داشته بود چنگ انداخت..
حرکت دست چانیول سریع تر شد و اون درحالیکه به نفس نفس افتاده بود سرش رو به عقب چرخوند تا بتونه چانیول رو ببوسه..
همین حرکت کوچیک سرش باعث شد چان متوجهش بشه و لبهاش بلافاصله بین لبای درشت چانیول گیر افتاد و تن خیس از عرقش بیشتر به چانیولی که هنوز نیمه برهنه بود چسبید...
نزدیک بود و چانیول که اینو از حرکت بی قرار بدنش بین بازوهاش و ناله های خفه ای که توی دهنش میکرد متوجه شده بود حرکت دستش رو سریعتر کرد..
بعد از مک محکمی که به لب بالاش زد سرش رو عقب کشید و به صورت گر گرفته و غرق لذت بکهیون که توی آغوشش گیر افتاده بود نگاه کرد..
چند لحظه ی کوتاه و بعد بکهیون با ناله ی کشداری درحالیکه هنوز بهش خیره بود توی دستش اومد...
چانیول برای بوسیدن پلکای خستش سرش رو خم کرد و بعد از بوسیدن پلکاش خودش رو به طرف عسلی کشوند تا از باکس دستمال کاغذی چندتا دستمال بیرون بکشه و دستش رو تمیز کنه...
_خودت....
_خودم؟
_خودت چی پس؟
بکهیون که هنوز گیج به نظر می رسید همونطور که به تمیز شدن پاهاش و گره خوردن دوباره ی کمربند حولش نگاه میکرد پرسید و بالاخره به پشت چرخید و روی تخت دراز کشید
ولی خب با دراز کشیدن چانیول کنارش این حالت زیاد طول نکشید چون اینبار به پهلوی دیگه چرخید تا بتونه چانیول رو ببینه
_هیچی... امشب فقط برای تو بود رئیس..
_ولی..
دست چانیول موهای خیس از عرقش رو از پیشونیش کنار زد و لباش بوسه ی عمیقی روش گذاشتن..
_بخواب...
***
در آسانسور جلوی چشمای گیج و سردرگمش باز شد و قدمای نامتوازنش به جلو حرکت کردن..
توی سرش چیزی شبیه جنگ به پا بود و شخصیت اصلی پسری بود که با خونسردی تموم آدمارو شکنجه میکرد و از ریختن خونشون روی لباساش لذت میبرد..
تصویرا پشت سرهم از جلوی چشماش میگذشتن و اون هنوز نمیتونست باورکنه تموم مدت این هیولا رو توی خونش راه داده..
رمز رو با حواس پرتی اشتباه زد و کلافه پلکاش رو بهم فشار داد.. یبار دیگه و اینبار در باز شد...
صدای تلویزیون همراه صدای سرخ شدن چیزی توی روغن با یه غرغر خفیف..
_حداقل پنجره رو باز کن! دود سیگار لعنتیت داره خفم میکنه!
_ناراحتی برو بیرون تا سیگارم تموم شه...
صداش باعث شد چیزی توی معده ی جونگ کوک پیچ بخوره.. حس میکرد تموم خونایی که از زخمای آدمایی که توی فیلما دیده بود بیرون میزد درحال جوشیدن توی معدش بودن...
حالت تهوع داشت و مطمئن بود اگه زودتر خودشو به دستشویی نرسونه همونجا روی قالیچه ی رنگ و رو رفته جلوی راهرو بالا میاره...
_اوپا! کی اومدی؟
با صدای سوآ نگاهش به طرف آشپزخونه و خواهرش که با پیشبند و یه قاشق چوبی در حال بیرون اومدن ازش بود کشیده شد... به خیال خودش خواهرش رو از دست اون حرومزاده ها نجات داده بود و اونوقت...
اونوقت دو روز بود که با بدترینشون داشت زیر یه سقف زندگی میکرد
_هی حالت خوبه؟
تهیونگ همونطور که سیگارش رو بین لباش میذاشت پرسید و جونگ کوک با یادآوری صدای لعنت شدش توی اون فیلما حس کرد واقعا دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره..
قدماش رو با عجله به طرف سرویسا کشوند و بلافاصله بعد از وارد شدن بهش درپوش توالت رو بالا داد و جلوش زانو زد...
صبحانه ی مختصری که تنها وعده ی غذاییش تا اون وقت شب بود رو بالا آورد و بی حال روی زمین نشست...
توی اون فلش حدود بیست تا فیلم بود که هر کدوم در مورد یکی از کثافتکاری های خانواده ی جانگ بود و هشت تا فیلم آخر... در مورد مین یونگی و حیوونایی بود که زیر دستش کار میکردن.. و توی دوتا از اون آشغالا چهره ی تهیونگ رو خیلی واضح دیده بود...
نمیدونست یریم چجوری اون مدارک رو جمع کرده و کی این فیلمارو براش گرفته... هیچکدوم براش مهم نبودن چون قبل از اینام میدونست تقریبا توی اون جهنم چخبره...تنها چیزی که براش اهمیت داشت دیدن تهیونگی بود که این مدت تقریبا عضوی از خانوادش شده بود...
_چی شد اوپا؟
_حالت خوبه؟
صدای دختر و پسری که پشت در بودن رو شنید و سرپا شد تا دست و صورتش رو بشوره..
گیجی کم کم داشت جای خودش رو به عصبانیت میداد و حس میکرد چیزی نمونده از عصبانیت سرش منفجر بشه...
مشت پر از آبش رو به صورتش پاشید و به چهره ی رنگ پریدش داخل آینه خیره شد
_جونگ کوک.. حالت خوبه؟
با شنیدن اسمش از زبون پسری که پشت در بود اخماش رو درهم کشید و به طرف در چرخید...
بازش کرد و بی مهابا با کف دستش ضربه ی محکمی به سینه ی تهیونگ زد تا به عقب تلو بخوره
_همین الان...از خونه ی من برو بیرون!
***