«هی جیمین، چند وقته از روما خبری نیست. میدونی کجاست؟»
همونجوری که پتو رو دور خودش پیچیده یه بالشت سمت کوک پرت میکنه. «روما دیگه کیه؟»
کوک اخم میکنه. «روما دیگه. همون دختر قد کوتاهه، همونی که لپای پف پفی داشت. چشماش ابی بود. امم.. اها همونی که همش بهش میگفتی سفیدبرفی دیگه.»
«کوک، حالت خوبه؟ سر صبح چیزی خوردی؟ من رومایی نمیشناسم که بخوام سفیدبرفی صداش کنم.»
سر معدهی کوک میجوشه. دستاش سرده و پشتش عرق کرده. «پس فکر کنم اشتباه میکنم. از نامجون میپرسم.»
یه پتوی دیگه برای جیمین میبره و دستشو روی پیشونیش میذاره. «تب داری هنوزم. میخوای بریم دکتر؟»
جیمین با لبای پف کردش میخنده بهش و پتو رو کنار میذاره. صورت کوک و ناز میکنه و اخماشو با انگشتاش باز میکنه. «من حالم خوبه کوک. فقط یه سرماخوردگی سادست.»
«میخوای فیلم بذارم باهم ببینیم؟ شاید خوابت ببره!» جیمین میخنده و سمت خودش میکشتش. «تو از فیلم بهتری. اگه خوابم نبرد بعدش برام لالایی میخونی؟»
سرشو ناز میکنه و روی شونش میذاره. «باشه جیمینی، هر چی تو بخوای.»
بعد اینکه فیلمو میذاره زیر پتو میره و محکم بغلش میکنه. با اینکه بدنش هنوز خیلی داغه ولی لباش تازه رنگ گرفتن.
«خوشحالم که حالت خوبه کوکی. بعد همهی این اتفاقا خندیدنت دلمو گرم میکنه.»
«کدوم اتفاقا جیمین؟»
جیمین میخنده. «بیا بعد اینکه خوب شدم بریم و تو بالکن نرگس و شب بو بکاریم. میخوام دوباره باغچهی کوچولوی خودمونو درست کنیم.»
کوک موهای جیمینو بو میکنه و روی سرشو میبوسه. با لالهی گوشش بازی میکنه و بوخور و روشن میکنه. جیمین هنوزم تب داره. «چیم چیم حالت خوبه؟»
جیمین سرشو روی سینش تکون میده و انگشتشو روی لباش میذاره. «من اینجاشو خیلی دوست دارم، هیس.» انگشت کوک و میگیره و نازش میکنه.
بعد از اینکه به جیمین کمک میکنه تا حموم کنه لباساشو تنش میکنه. حوله رو برمیداره و اروم روی موهاش میکشه تا خشک بشن. پوست جیمین برق میزنه. لپاش گل انداخته و چشماش دوباره برق میزنه. لبخند محو روی لباش اونو یاد تابستونهای داغ دانشگاه و بوتههای همیشه خیس میندازه.
«جیمین هنوزم کوله پشتیتو داری؟»
دستاشو دور کمرش حلقه میکنه. «اوهوم. چطور؟»
«برگرد دانشگاه.» دستاش قبل باز کردن دکمهی شلوارش متوقف میشن. «چرا؟!»
پشتش میشینه و بدن لختشو از پشت بغل میکنه. هنوزم داغه ولی ایندفعه دیگه تب نداره. عصبانیه؟ ترسیده؟
«چون میدونم چقدر رقصیدن و دوست داری. میدونم تمام زندگیته.» جیمین برمیگرده و دستاشو روی گونههاش تکون میده. «زندگیه من تویی.» دستشو میگیره و کفشو میبوسه. «منم جزوی از رقصتم. اجرای پاییزه رو یادته؟ بهم گفته بودی دوستم داری و بعدش یه رقص طراحی کردی. جایزهی اون سال هنوز تو دکوره.»
«اگه من برگزدم توام برمیگردی؟ نمیخوام تنهایی انجامش بدم. برگشتن به اونجا خیلی سخته. هیچوقت دیگه سالن رقصو بدون دود سیگارت ندیدم. یعنی دیگه نبود ولی من فقط همونو میدیدم. تورو یه گوشه با موهای بلند مشکی که گریه میکردی.»
کوک لباشو میبوسه. « منم برمیگردم. قول میدم. »
دروغ میگه. برنمیگرده. نمیتونه برگرده. اما هنوز خودشم نمیدونه که داره دروغ میگه.
براش صبحونه درست میکنه و لباس رنگیاشو میپوشه. جیمین عاشق لباس رنگیاشه. مخصوصا بنفشها.
دستای جیمین دور کمرش حلقه میشه. صورتشو به پشتش تکیه میده و بو میکنتش. «کوکی لباس رنگیات!»
کوک میخنده، جیمین و بغل میکنه و روی میز میذارتش. «وقتشه برام ستاره دنباله دار بگیری.» جیمین میخنده. قول داده بود که میگیره. از اسمون شبای طولانی کنار دریاچه. قول داده بود امید بده بهش.
ضربان قلبشو توی بدن خودش حس میکنه. پیش خودش میگه چیه که عشق نتونه خوبش کنه؟ کدوم روشناییه که تاریکی رو نسوزونه؟ اگه ماه روشن نشه خورشیده که مرده.
« ابنبات یا اسنیکرز؟»
جیمین لباشو خیس میکنه و بعد از اینکه از صورتش جدا میشه خودشو به کوک میچسبونه، پاهاشو دور کمرش سفت میکنه و دستاشو دور گردنش میپیچه. «اسنیکرز.» زیر گوشش زمزمه میکنه و میخنده.
ضربانش زیر لباش میزنه. روی رگ برجستشو میبوسه و پاهاشو باز میکنه. دستشو روی شکمش میکشه، تک تک نفساشو حس میکنه و لرزش بدن کوچیکشو زیرش حس میکنه. صدای نابههاش گوشاشو پر میکنه. کمرشو میگیره و روی میز هولش میده. روش میخوابه و لبای قرمزشو میبوسه. دستش روی سینهش میلغزه و باعث میشه نفساش تند تر شه. جیمین دستاشو دور گردن کوک محکم میکنه و سرشو به سرامیک پیشخون فشار میده. توی دلش میپیچه به هم. پاهاشو بیشتر باز میکنه و برای کوک اسون ترش میکنه.
دستای کوک روی پوست صاف رونش میرقصن و نوازشش میکنن. سرشو تو گردن جیمین قایم میکنه و زیر لب میگه: «خیلی دلم میخوادت پسر کوچولو.»
ناله های جیمین تبدیل به داد میشن. ناخوناش پشت کوک و پاره میکنه و خون میندازه. کوک قرمز شده. «ب..بی..بیشترر..» عرق از بین موهای کوک روی جیمین چکه میکنه و با عرق خودش قاطی میشه. کوک دادی میزنه و کنار جیمین میوفته. نفساش به شماره افتادن.
اشک از چشمای جیمین میاد پایین، لبخند میزنه و چشماشو میبنده. کوک لباشو خیس میکنه و با موهاش بازی میکنه. وقتی نفساش اروم میشن از روی میز بلند میشه و میپره پایین. جیمین و توی بغلش میگیره و میبره توی تخت خواب. پتو رو روش درست میکنه و کنارش میخوابه. دستاشو روی کمرش میکشه و تو چشماش نگاه میکنه. هیچوقت ته ندارن. همیشه پر از اشتیاق برای زندگی کردنه. چیزی که ارزو میکرد یکم داشته باشه.
ابرو هاشو مرتب میکنه. با انگشت شستش روی مژههاش دست میکشه. «قبل تو هیچ جملهی قشنگی به ذهنم نمیرسید، نمیدونستم چیزای قشنگ از چی تشکیل میشن، اگر قرار بود قشنگ باشه باید مشکی میبود؟ یا چی؟ قبل تو خیلی چیزا مشکی بود. من مشکی بودم. تو خاکستریم کردی جیمین. خاکستری کردن من یه عالمه سفیدی میخواست. و تو تمام سفیدیای بودی که نیاز داشتم تا دوباره نفس بکشم.»
جیمین لباشو بین خنده گاز میگیره و چشماشو از کوک برنمیداره. «کوک، چشمات قشنگ ترین قسمتیه که خدا از خودش جا گذاشته اینجا.»
جیمین خوابش میبره. جونگکوک هم از نگاه کردن به جیمین خوابش میبره. یادش میره پتو بکشه رو خودش.
بارون شیشههارو خیس میکنه و بوی خاک و تو خیابون زیر دماغ مردم میزنه، کسایی که قدرشو میدونن بیشتر راه میرن و نفس میکشن، کسایی هم که اب شدن بستنیو بیشتر دوست دارن برمیگردن توی خونههاشون . برگای زرد به شیشه میچسبن.
کبوترای ساعت میان بیرون و به پنجره نگاه میکنن، لولهی تو حموم اب چکه میکنه، میز کثیف شده و چندتا از ظرفا روی زمین تیکه تیکه شدن، اشپزخونه به هم ریخته، در بالکن بازه، جیمین روی تخت خوابش برده و کوک توی خواب کنار جیمین روی تاب نشسته، براش اهنگ میخونه و جیمین بلند میخنده. بدون اینکه بدونه مرئی ترین خط زندگیش برای همیشه محو شده.
———————
سلام سلام.
چطورین؟؟
خب یکم میخواستم درد و دل کنم. اخیرا سر بوک جدیدی که پابلیش کردم خیلی خورده تو ذوقم و یه جورایی انگیزه رو از درونم مکید بیرون تف کرد. ولی به هر حال این بوک نباید تاوانشو بده. خیلی خوب میشه اگه وقتی دارید این بوک رو ساپورت میکنید یه سری هم به اون بزنید ببینید دوستش دارید یا نه و اگر لایق توجهتون بود یکم بهش توجه بدید.
همچنان منتظر نظراتون و ووتهاتون هستم.
مراقب باشید و ماسک یادتون نره.💚