Oneshot

899 182 21
                                    

صدای امواج یه وانشات کوتاهه که توی سال های 1900 یا همون حدودا توی یکی از شهر های ساحلی فرانسه اتفاق افتاده. توی تمام جزئیاتش دقت کردم و حقیقتا یکم طول کشید تا اطلاعاتی که میخواستم و لوکیشن مناسب داستانمو پیدا کنم. امیدوارم شمام دوسش داشته باشین^^
........
سرنوشت چیز عجیبیه. نمیدونی قراره چه اتفاقی برات بیفته. ممکنه اتفاق  ناخوشایند امروز فردا برات خوشایند به نظر بیاد. پدر و مادرم بعد از سال ها تلاش به فرانسه میان با رویای یک زندگی دوست داشتنی و بچه های کوچیک و بزرگی که توی یه کشور اروپایی بزرگ میشن. هیچکدوم فکر نمیکردن مادرم بعد به دنیا اومدن اولین پسرش بدنش ضعیف و ضعیف تر بشه؛ تا جایی که قبل از پنجمین سالگرد تولد پسرش بمیره و پدرم از غم دوری تنها عشق زندگیش با قمار تمام ثروتشو به باد بده و آخر سر زیر مشت و لگد طلبکاراش جون بده. از اون رویا چیزی جز تنها پسرشون باقی نمونده. بعد از اون اتفاق همسایمون من رو که چیزی از تولد یازده سالگیم نمی گذشت رو بزرگ میکنه.
زن و مردی که منو بزرگ کردن بچه ای نداشتن. مرد ماهیگیر لاغر اندام و زن زیباش تبدیل به پدرو مادرم شدن. نیس (nice) شهری که من درش زندگی میکنم جای سرسبزیه. خوشحالم و تنها آرزوم اینه که به کسل هیل (Castle Hill) برم تا بتونم گورستان های معروفشو ببینم. تکون های شدید قایق منو به خودم میاره. بعد از صید پرباری داریم به ساحل برمیگردیم.
دستمو توی آب میکشم و به حرکت موج ها خیره میشم. توی رویاهام مردی رو تصور میکنم که درحالی که صدای موج توی گوشم میپیچه منو با عشق میبوسه. البته من با هیچکس درمورد رویاهام حرف نمیزنم. نمیدونم میتونم تا زمانی که زنده ام بلاخره اون مرد رو ملاقات کنم یا آرزوشو با خودم به گور میبرم.
قایق نچندان بزرگمون به اسکله نزدیک میشه و کنار بقیه کشتی های کوچیک و بزرگ متوقف میشه. تیلاپیاهای (Tilapia) نیمه جون توی تور بالا و پایین میپریدن  و من به حرکت نامنظمشون و تقلاشون برای زنده موندن خیره میشم. پاپا دست استخونیش رو روی شونم میزاره و یه سطل پر از ماهی و صدفو دستم میده. "اینارو برای همون رستوران همیشگی ببر جیم. یه آشپز جدید براشون اومده."
سطلو ازش میگیرم و به سمت قسمت قدیمی شهر راه میفتم. ویله ویل (Vieille Ville) یا شهر قدیمی پر از کافه و رستوران های مختلفه. زیاد اونجا غذا نمیخوریم چون پاپا داره برای خرید کشتی کوچیکی پول پس انداز میکنه. وارد کوچه کثیف پشت رستوران میشم و بعد از در زدن وارد آشپزخونه رستوران گربه سیاه (Chat noir) میشم.
با بازشدن در بوی مطبوع آب ماهی و رازیانه توی بینیم میپیچه. سطل ماهی رو کنار در میزارم و آشپزخونه رو نگاه میکنم. شیشه روغن زیتون و پرتقال های بدون پوستی که روی تخته افتادن خبر از این میدن که آشپزجدید داره بویلابایسه (Buillabaisse) درست میکنه.
یکی از گوجه های روی میز رو برمیدارم و گازی بهش میزنم. به جای آشپز تپلی که همیشه پشت اجاق بود مرد لاغر اندامی مشغول آشپزیه. کلاهم رو روی سرم مرتب میکنم و سعی میکنم مودب باشم. "موسیو. سفارش های جدید رو اوردم."
به سمتم برمیگرده. موهای مشکی رنگش از زیر کلاهش بیرون زدن و لبخند محوی روی لب هاشه. قدش کمی از من بلند تره و چهره ای آسیایی داره؛ کره ای یا ژاپنی. "ممنونم. تو باید پسر اون ماهیگیر قد بلند باشی." لحجش شبیه به هیچکودوم از لحجه های فرانسوی نبود پس خیلی وقت نیست که فرانسست. به سطلی که اوردم اشاره میکنم و وقتی برمیگردم نگاه خیرشو روی خودم میبینم.
"کره ای هستی؟" مودبانه میپرسه و سر تکون میدم. "پدرو مادرم کره ای بودن." سوال دیگه ای نمیپرسه و دستشو به سمتم دراز میکنه. "من یونگی ام. فکر کنم از این به بعد ملاقات های زیادی داشته باشیم." لبخندی میزنم که باعث بسته شدن چشم هام میشه. "جیمینم. میتونی جیم صدام کنی."
***
یک ماه از آشنایی با اون سرآشپز گربه ای میگذره و من هر روز برای بردن ماهی ها به دیدنش میرم. پاپا از فروش ماهی ها به رستوران پول خوبی به جیب زده و خوشحال از خرید کشتی کوچیکی که میخواست توی خونه با ماما درحال جشن گرفتنه.
روی صخره ها لم دادم و صدای موج ها توی گوشم میپیچه. کسایی که تو خونه های ساحلی زندگی میکنن بعد مدتی صدای موج دریا رو نمیشنون. مثل تیک تاک ساعت باید خیلی دقت کنی تا بتونی صداشو بشنوی. خلیج ویلفرانچ منظره چشم نوازی داره. صخره های سنگی و سرسبز آرامش رو به بدنم تزریق میکنن. مثل همیشه توی رویا میرم و این بار تصویر متفاوتی از دفعات قبل جلوی چشمم نقش میبنده. آشپز گربه شکل داره من رو میبوسه.
سرم رو به چپ و راست تکون میدم و سرخ میشم. افکارم درمورد مردی که خیلی وقت نیست میشناسمش یکم عجیبه. دست هام رو به لپ هام فشار میدم که باعث جمع شدن لب هام میشه. بهتره برم خونه تا افکار بدتری به سرم نزده. از جام بلند میشم و به سمت خونه میرم.
وقتی وارد میشم پاپا داره ماما رو میبوسه. با ورودم توجهش بهم جلب میشه.تو نگاهش یه چیزی مثل 'آخه الان وقت اومدنه ' موج میزنه. به سمتم میاد و اسکناسی رو توی دستم میزاره. "برو و برای امشب یه شراب مرغوب بگیر. با بقیشم میتونی هرکاری دلت خواست بکنی." حرفش بیشتر شبیه اینه که 'برو دنبال نخود سیاه و تنهامون بزار.' برای ماما دست تکون میدم و از خونه بیرون میزنم.
به سمت نزدیک ترین شراب فروشی به خونه میرم. برای هرکسی که میبینم دست تکون میدم. این همه وقت ماهیگیری تقریبا تمام افرادی که توی اسکله کار میکنن رو میشناسم. نگاهی به آسمون میکنم. ابرها نشون میدن طوفان سختی در پیشه. با عجله به سمت مغازه میدوم و وارد میشم چون مثل همیشه یادم رفته چتر بردارم. طبق عادت کلاهم رو مرتب میکنم و توی مغازه چشم میچرخونم. متوجه آشپزگربه ای میشم که درحال انتخاب شرابه. افکاری که کنار ساحل داشتم مثل برق از جلوی چشم هام میگذره و گونه هام داغ میشه.
"چیزی شده جیم؟" صدای صاحب مغازه من رو به خودم میاره. "امشب یه جشن کوچیک داریم. پاپا یه بطری شراب مرغوب میخواد." لبخندی میزنه و بین قفسه ها ناپدید میشه. سرم رو با نگاه کردن آشپز گربه ای گرم میکنم. خیلی جدی روی هر بطری رو میخونه و اخم ظریفی حاصل از مشغول بودن فکرش روی صورت کوچیکش نقش بسته.
فروشنده با بطری برمیگرده. به از حساب کردن پول به سمت در میرم و با دیدن بارون شدیدی که درحال باریدنه با بهت به بیرون خیره میشم. لبمو آویزون میکنم و نق میزنم. "اینجوری که خیس میشم." "من چتر دارم میتونم برسونمت." با شنیدن صدای بمش دقیقا پشت سرم از جا میپرم و لبخند خجالتی میزنم.
***
زیر یه چتر هم قدم راه میریم. به فاصله کم بینمون نگاه میکنم و لبخند کوچیکی روی لب هام نقش میبنده. چهرش مثل بیشتر اوقتات جدی اما مهربونه. بارون کمتر شده. لبخند محوش و پس زمینه درخت های خیس باعث میشه آرزو کنم این پیاده روی هیچوقت تموم نشه اما همونطور که ماما همیشه میگه هر شروعی یک پایانی داره.
بعد از پیاده روی نسبتا طولانی زیر بارون به خونه میرسیم. "ممنون که رسوندیم." خجالتی که نمیدونم دقیقا از کجا اومده توی صدام موج میزنه. لبخند محوی میزنه. "امیدوارم بتونی تو کارناوالی که فردا برگزار میشه منو همراهی کنی." به چهره همیشه آرومش زل میزنم و لبخندی در جواب لبخندش میزنم. "حتما." سرشو به معنای خداحافظی تکون میده و توی تاریکی ساحل محو میشه.
وارد خونه میشم و بطری شراب رو روی میز میزارم. "پاپا کجاست؟" ماما درحال تمیز کردن ظرف های شامه. "خسته بود.  زود خوابش برد." به سمتش میرم و توی جا به جا کردن ظرف ها کمکش میکنم.
بعد از تموم شدن ظرف ها روی میز گردی که توی آشپزخونه کوچکمون قرار داشت میشینم و انگشتم رو بی هدف روی میز میکشم. "چیزی شده جیم؟" به ماما نگاه میکنم. صورت کشیده و زیبایی داره و موهای سیاه رنگش رو همیشه بلند و مرتب نگه میداره. "اگه یکی از من بخواد برای تماشای کارناوال همراهیش کنم معنیش چیه؟" مکث میکنه و انگشت های کشیدش که به خاطر کار زیاد روشون پینه بسته رو بهم میکشه. "این یعنی اون دوست داره و نمیتونه بهت بگه."
سرخ میشم. "ماما!" میخنده و به سمت اتاق مشترکش با پاپا میره. "فردا بهت خوش بگذره جیم. یادت نره بهترین لباست رو بپوشی." صورتم رو با دستام میپوشونم و با تصور علاقه آشپز گربه ای لبخندی روی لبم میاد.
***
با وسواس لباس هامو توی تنم مرتب میکنم و به آینه نگاه میکنم. بهترین لباسم رو طبق گفته ماما تنم کردم. امیدوارم به چشم آشپز گربه ای زیبا بیام. "جیم بیا دوستت منتظرته" لبخندی به تصویرم توی آینه میزنم و از اتاقم خارج میشم.
وقتی جلوی در میبینمش ناخودآگاه لبخند پهنی میزنم. تاحالا توی لباسی به جز یونیفرم رستوران ندیدمش. توی اون لباس رسمی فوق العاده به نظر میرسه و من رو به این نتیجه میرسونه که توی هرلباسی جذابه.
از خونه بیرون میرم و بعد از احوال پرسی جزئی و خداحافظی با ماما ب سمت خیابون محل شروع کارناوال راه میفتیم. قسمتی از مسیر رو توی سکوت همیشگیش طی میکنیم تا این که نگاهم میکنه و قدماش آروم تر میشه. "میخوای یکم توی سنتیو دو لیتوغال (Sentier du Littoral) قدم بزنیم؟"
چشم هام از تعجب کمی گرد میشه. "قرار نبود بریم کارنوال رو تماشا کنیم؟" دستش رو روی گردنش میکشه و نگاهش رو به زمین میده. "صداها کلافم میکنن. وقتی داشتن خوراکیا رو پخش میکردن برمیگردیم."
باشه ای میگم و توی مسیر ساحلی باریک شروع به راه رفتن میکنیم. به این فکر میکنم که قصدی برای شرکت تو کارناوال نداشته و فقط یک همراه برای قدم زدن میخواسته. با تصور این که ممکنه حدس ماما اشتباه بوده باشه لبم آویزون میشه و زیرلب نق نق میکنم.
"تو خیلی بامزه ای." به سمتش برمیگردم و در همون حالت نق میزنم. "اصلا هم نیستم." آروم میخنده و لثه و ردیف دندون مروارید شکلش رو به نمایش میزاره. "هستی. مثل یه موچی تپل خوردنی." لبامو جمع میکنم و حرصی نگاهش میکنم. "اون دیگه چیه؟" با صدایی  که هنوز رگه هایی از خنده توش هست حرف میزنه و باعث میشه حس کنم چیزی درونم درحال پیچ و تاب خوردنه. "یه خوراکی کره ای که خیلی نرمه." انگشتش رو به لپم میزنه. "مثل لپ های تو." از خجالت سرخ میشم و اخم ریزی میکنم. "میکشمت!" دوباره خندش اوج میگیره. توی مسیر سنگی شروع به دویدن میکنه و من هم به دنبالش.
جلوتر توی قسمتی که صخره ها در نزدیک ترین فاصلشون به دریا هستن سرعتش کمتر میشه. بازوش رو میگیرم و نفس نفس میزنم. چشم های سیاه رنگش برقی میزنه و منو به دیواره صخره میچسبونه.
سینم از هیجان بالا و پایین میره. توی چشم هاش زل میزنم. نور ماه کامل از پشت به سرش میتابه و باعث میشه موهاش مثل چشم های باریکش بدرخشن. لبش رو به گوشم میچسبونه و نجوا میکنه. "جیمینی." لرزی ب تنم میفته که نمیدونم از سرمای زمستونه یا صدای بم یونگی و لبای باریکش که به گوشم چسبیده. وقتی حرفی نمیزنم ادامه میده. "شاید فکر کنی با شناخت کمی که از هم داریم حرفم عجیبه. اما من شیفتت شدم جیمین." لباسش رو چنگ میزنمو با صدای آرومی مینالم. "یونگی..." دستش رو روی دستم میزاره و دوباره شروع میکنه به حرف زدن.
" شیفتت شدم وقتی سنگ هایی که از ساحل جمع کرده بودی رو با ذوق به بقیه  نشون میدادی. وقتی سعی میکنی مثل مرد قصاب ایتالیایی همسایگیمون حرف بزنی یا وقت هایی که لپ هات رو با غذاهای ایتالیایی پر میکنی و لبخند میزنی. وقتی گردنبدی که از بازار ویله ویل بعد کلی پول جمع کردن نشونم دادی..."
با حرف کلمه ای که به زبون میاره ضربان قلبم بالا تر میره تا جایی که میتونم زیر گوشم حسش کنم. نفس لرزونی میکشم و سعی میکنم به حالت عادی برگردم. دوباره نگاهش میکنم. دقیق تر از همیشه. به قوس لب بالاش و صورت گردش, موهایی که همیشه توی صورتش ریخته. نمیدونم چندمین باره. ولی بازهم به این نتیجه میرسم که بی نهایت جذابه. لباسش رو بیشتر توی مشتم فشار میدم و نوازش دستش رو روی دستم حس میکنم. "منم دوست دارم یونگی." لبخند شادی میزنم.
بعد از اون فقط رقص لب هامون روی هم بود و پیچیدن صدای امواج خلیج ویلفرانچ  توی گوشم. درست مثل رویاهام.
........
وت و کامت فراموش نشه💙☄

Wave's SoundsWhere stories live. Discover now